💟 پدرم طاقت دوری ما را نداشت!
⭕️ خاطره رهبر معظم انقلاب از #پدر بزرگوارشان: من کمتر پدری را دیدم که اينقدر نسبت به فرزندانش #محبت داشته باشد. من چهارده پانزده سالم بود. من و برادرم محمدآقا از پدرم اجازه میگرفتیم و میرفتیم ییلاق برای گردش و #تفریح. با دوستان طلبه میرفتیم وکیلآباد. یک روز صبح تا عصر نبودیم. شب که برمیگشتیم، خسته و کوفته میخوابیدیم. پدرم که از #نماز بر میگشت، ماها را توی خواب میبوسید. طاقت نمیآورد. از صبح ما را ندیده بود. اينقدر دلش تنگ شده بود.
◾️ @de_bekhand ◾️
#پندانه
هیچ وقت ناامید نشوید
✍ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ. عدهای ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﮐﻤﮏ کنند. ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺷﺪﺕ ﺁﺏ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺳﺖ، ناامید شده و ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺠﺎت ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍرد. ﺩﺍﺋﻤﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ تلاش شما ﺑﯽﻓﺎﯾﺪﻩ است ﻭ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ مُرد. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺁﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮد. ﺍﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮ تمام تلاشش را برای نجات از آب به کار گرفت. ﺑﻴﺮﻭﻧﯽﻫﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺷﺖ ﺑﯽﻓﺎﯾﺪﻩ است …
ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺍﺯ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ.
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪ ﮐﻪ آن ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺷﻨﻮﺍﺳﺖ. دﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ! ﻧﺎﺷﻨﻮﺍ ﺑﺎﺵ ﻭﻗﺘﻰ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻥ رسیدن به خواستههایت میگویند...
🔅امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند:
فی القُنُوطِ اَلتَّفرِيطُ نااميدی، موجب کوتاهی در عمل میشود.
📚 ميزان الحكمة ج3 صفحه 263
◾️ @de_bekhand ◾️
✅گریه جبرائیل بر مصائب حضرت زینب(س)
✍روایت شده است که پس از ولادت حضرت زینب(س) ، امام حسین(ع) که در آن هنگام کودک سه چهار ساله بود، به محضر رسول خدا(ص) آمد و عرض کرد: خداوند به من خواهرى عطا کرده است . پیامبر(ص) با شنیدن این سخن ، منقلب و اندوهگین شد و اشک از دیده فرو ریخت. حسین(ع) پرسید: براى چه اندوهگین و گریان شدى ؟
پیامبر(ص) فرمود: اى نور چشمم ، راز آن به زودى برایت آشکار شود. تا اینکه روزى جبرائیل نزد رسول خدا(ص) آمد، در حالى که گریه مى کرد، رسول خدا(ص) از علت گریه او پرسید، جبرائیل عرض کرد: این دختر (زینب) از آغاز زندگى تا پایان عمر همواره با بلا و رنج و اندوه دست به گریبان خواهد بود؛ گاهى به درد مصیبت فراق تو مبتلا شود، زمانى دستخوش ماتم مادرش و سپس پدرش امیر مومنان و سپس ماتم مصیبت جانسوز برادرش امام حسن(ع) گردد و از این مصایب دردناک تر و افزون تر اینکه به مصایب جانسوز کربلا گرفتار شود، به طورى که قامتش خمیده شود و موى سرش سفید گردد. پیامبر (ص) گریان شد و صورت پر اشکش را بر صورت زینب(س) نهاد و گریه سختى کرد، زهرا(س) از علت آن پرسید. پیامبر(ص) بخشى از بلاها و مصایبى را که بر زینب(س) وارد مى شود، براى زهرا(س) بیان کرد.
💥حضرت زهرا(س) پرسید: اى پدر! پاداش کسى که بر مصایب دخترم زینب(س) گریه کند چیست؟ پیامبر اکرم(ص) فرمود: پاداش او همچون پاداش کسى است که براى مصایب حسن و حسین (ع) گریه مى کند.
📚کتاب 200 داستان از فضایل ، مصائب
و کرامات حضرت زینب (ع)
◾ @de_bekhand ◾️
💥 #پرورش فکر...💥
باید بدانیم;
وقتی باختیم، “مسیر” را یافتیم؛
در بزرگراه زندگی همواره راهت، “راحت” نخواهد بود.
هر چاله ای، “چاره ای” به تو می آموزد.
دوباره فکر کن،
فرصت ها “دو بار” تکرار نمی شوند.
پس به خاطر داشته باش برای جلوگیری از پس رفت،“باید پیش رفت”!!
◾️ @de_bekhand ◾️
❣لطفا زندگی را زندگی کنید
جوانی ڪُنیــد ؛
جلویِ آینه با خودتان حرف بزنید ،
بلند بخندید و بِچَـرخید...!
خودتان را بغل ڪنید!
به دَرَڪ ڪه چه فڪری راجع به تو میڪنند!
فڪرِ آنها تو را خوشبخت نمیڪند ؛
یڪ لحظه تصور ڪنید پیر و تنها و بیمارید، ڪه حتمأ این لحظه را خواهید داشت
آن لحظه تنها آرزویِتان یڪ روز از همین
روزهایِ جوانیِ شماست ڪه بیهوده
برایَش غُصه میخورید و بی هدف
شب را صبح و صبحتان را شب میڪنید.
این لحظه ها هیچ جوره بر نمیگردند،
خودت، به خودت خوشبختی را هدیه ڪن،
خودت هیچوقت خودت را تَـرڪ نمیڪند...
◾️ @de_bekhand ◾️
📚#حکایتےجااــب_وقابل_تامــل
مردی در کنار رودخانهای ایستاده بود.
ناگهان صدای فریادی را شنید و متوجه شد که کسی در حال غرق شدن است.
فوراً به آب پرید و او را نجات داد...
اما پیش از آن که نفسی تازه کند فریادهای دیگری را شنید و باز به آب پرید و دو نفر دیگر را نجات داد!
اما پیش از این که حالش جا بیاید صدای چهار نفر دیگر را که کمک میخواستند شنید ...!
او تمام روز را صرف نجات افرادی کرد که در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند ، غافل از این که چند قدمی بالاتر دیوانهای مردم را یکی یکی به رودخانه میانداخت...!
👈🏻ابتدا #ریشه مشکل را برطرف کنیم!
◾️ @de_bekhand ◾️
#داستان
شخصی به نام آقای بلورساز خادم کشیک دوم آستان قدس رضوی نقل کردهاند: من مبتلا به درد دندان شدم، برای کشیدن دندان پیش دکتر رفتم. گفت: غدهای هم کنار زبان شماست که باید عمل شود. با آن عمل من لال شدم و دیگر هرچه خواستم حرف بزنم نمیتوانستم و همه چیزها را مینوشتم. هرچه پیش دکترها رفتم درمان نشد، خیلی گرفته و ناراحت بودم.
چند ماه بعد خانم بنده برای رفع درد دندان پیش دکتر رفت. وقت کشیدن دندان ترس و وحشتی برایش پیدا شد. دندان پزشک میپرسد چرا میترسی؟ میگوید: شوهرم دندانی کشید و جریان را کلا برای دکتر میگوید. دکتر میگوید: عجب! آن شوهر شماست؟ در عمل جراحی رگ گوییهای صدمه دیده و قطع شده و این باعث لال شدن ایشان است و دیگر فایده ندارد. زن خیلی ناراحت میشود و به خانه بر میگردد. و شب خوابش نمی برد. مرد می نویسد: چرا ناراحتی؟ میگوید: جریان این است و دکتر گفته شما خوب نمیشوی! ناراحتی مرد زیادتر میشود و به تهران می آید خدمت آقای علوی میرسد.
ایشان میفرماید: راهنمایی من این است که چهل شب چهارشنبه به مسجد جمکران بروی، اگر شفایی هست آنجاست. تصمیم جدی میگیرد و لذا به مشهد که بر میگردد برای چهل هفته بلیط هواپیما تهیه میکند که شبهای سه شنبه در تهران و شبهای چهارشنبه به مسجد جمکران برود. در هفته ۳۸ که نماز میخواند و برای صلوات سر به مهر میگذارد، یکوقت متوجه میشود که همه جا نورانی شد و یک آقایی وارد و مردم به دنبال او هستند. میگویند او حضرت حجت علیه السلام است.
خیلی ناراحت میشود که نمی تواند سلام بدهد. لذا در کناری قرار میگیرد. ولی حضرت نزدیک او آمده و می فرماید: سلام کن. اشاره به زبان میکند که من لالم و الا بی ادب نیستم. حضرت بار دوم با تشر می فرماید: سلام کن. بلافاصله زبانش باز میشود و سلام میگوید. در این هنگام پرده کنار رفته و خود را در حال سجده میبیند. این جریان را افرادی که آن آقا را قبل از لالی و در حین آن و بعد از شفا دیده بودند در محضر آیت الله گلپایگانی شهادت داده اند.
📚شیفتگان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف ص ۱۲۷
◾️ @de_bekhand ◾️
در حدیث قدسی از امام صادق علیه السلام نقل شده است که خداوند میفرماید:
" دروغ میگوید کسی که فکر میکند من را دوست دارد و چون شب میشود، میخوابد و خواب را به جای من برمیگزیند."
کسی که محبّت داشته باشد، خواب از چشمش میپرد.
بله؛ چنین افرادی که از عشق خداوند نتوانند بخوابند، اهل محبّت هستند.
🔹حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ جعفر ناصری
◾️ @de_bekhand ◾️
📚 #پندانه
وقتي که راه نمی روی زمين هم نمی خوری ،
اين زمين نخوردن محصول
سکون است نه مهارت .
وقتی تصميم نمی گيری و کاری
نمی کنی ، مسلما اشتباه هم نمی کنی ؛
اين اشتباه نکردن محصول
انفعال است نه انتخاب .
خوب بودن به اين معنی نيست
که درهای تجربه را بر خود
ببندی و فقط پرهيز کنی ؛
خوب بودن در انتخاب های
صحيح ماست که معنا پيدا
کرده و شکل می گيرد.
اشتباه کنيد اما آن را مجددا تکرار نکنيد !!
املای ننوشته غلط هم ندارد.
◾️ @de_bekhand ◾️
✅ چهار مرحله برای رسیدن به آرامش ذهن
1⃣ گام اول: دست از قضاوت خود و ديگران برداریم،
سروصداهای ذهن كم میشود.
2⃣ گام دوم: زاويه ديد و نگرش خود را تغيير بدهیم.
مديريت كردن زياد و برنامه ريزی افراطی نداشته باشیم.
3⃣ گام سوم: دست از شرححال دادن نسبت به كارها و وقايع گذشته تا بحال و يا تصميمات آينده برداريم.
4⃣ گام چهارم: برای خودمان حريم داشته باشیم و به حيات خلوت ديگران سرک نکشیم!
◾️ @de_bekhand ◾️
💎 دو ذخیره بسیار مهم برای روز قیامت
🔻امام على عليهالسلام:
الصَّدَقَةُ و الحَبسُ ذَخيرَتانِ فَدَعُوهُما لِيَومِهِما
❇️ #صدقه و #وقف دو ذخيرهاند، آنها را براى روز خودشان (قيامت) وانهيد.
📚 دعائم الإسلام، ج ۲، ص ۳۴۰
◾️ @de_bekhand ◾️
#پندانه
✅مردی ثروتمند وارد رستورانی شد. نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت و دید زنی سیاه پوست در گوشهای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به گارسون فریاد زد، برای همه کسانی که اینجا هستند غذا میخرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است! گارسون پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند غذای رایگان داد، جز آن زن سیاه پوست. زن به جای آن که مکدر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت، تشکّر میکنم.
مرد ثروتمند خشمگین شد. دیگربار نزد گارسون رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت، این دفعه یک پرس غذا به اضافۀ غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن سیاه که در آن گوشه نشسته است. دوباره گارسون پول را گرفت و شروع به دادن غذا و پرس اضافی به افراد حاضر در رستوران کرد و آن زن سیاه را مستثنی نمود. وقتی کارش تمام شد و غذا به همه داده شد، زن لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت، سپاسگزارم. مرد از شدت خشم دیوانه شد. به سوی گارسون خم شد و از او پرسید،این زن سیاهپوست دیوانه است؟ من برای همه غذا و نوشیدنی خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبانی شود از من تشکر میکند و لبخند میزند و از جای خود تکان نمیخورد.
گارسون لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت، خیر قربان. او دیوانه نیست. او صاحب این رستوران است.
💥شاید کارهایی که دشمنان ما در حق ما میکنند نادانسته به نفع ما باشد !
◾️ @de_bekhand ◾️
#داستان_آموزنده
روزی روزگاری زنی در کلبه ای کوچک زندگی می کرد. این زن همیشه با خداوند صحبت می کرد و با او به راز و نیاز می پرداخت. روزی خداوند پس از سال ها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که آن روز به دیدار او بیاید. زن از شادمانی فریاد کشید، کلبه اش را آماده کرد و خود را آراست و در انتظار آمدن خداوند نشست. چند ساعت بعد در کلبه او به صدا درآمد. زن با شادمانی به استقبال رفت اما به جز گدایی مفلوک که با لباس های مندرس و پاره اش پشت در ایستاده بود، کسی آنجا نبود! زن نگاهی غضب آلود به مرد گدا انداخت و با عصبانیت در را به روی او بست. دوباره به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست.
ساعتی بعد باز هم کسی به دیدار زن آمد. زن با امیدواری بیشتری در را باز کرد. اما این بار هم فقط پسر بچه ای پشت در بود. پسرک لباس کهنه ای به تن داشت، بدن نحیفش از سرما می لرزید و رنگش از گرسنگی و خستگی سفید شده بود. صورتش سیاه و زخمی بود و امیدوارانه به زن نگاه می کرد. زن با دیدن او بیشتر از پیش عصبانی شد و در را محکم به چهار چوبش کوبید و دوباره منتظر خداوند شد.
خورشید غروب کرده بود که بار دیگر در خانه زن به صدا درآمد. زن پیش رفت و در را باز کرد. پیرزنی گوژپشت و خمیده که به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود، پشت در بود. پاهای پیرزن تحمل نگه داشتن بدن نحیفش را نداشت و دستانش از فرط پیری به لرزش درآمده بود. زن که از این همه انتظار خسته شده بود، این بار نیز در را به روی پیرزن بست. شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از او گلایه کرد که چرا به وعده اش عمل نکرده است!؟
آنگاه خداوند پاسخ گفت: «من سه بار به در خانه تو آمدم، اما تو مرا به خانه ات راه ندادی!
◾️ @de_bekhand ◾️
📚 #داستان_آموزنده
فقيری سه عدد پرتقال خريد
اولی رو پوست كَند خراب بود
دومی رو پوست كَند اونم خراب بود
بلند شد لامپ رو خاموش كرد و سومی رو خورد.
گاهی وقتا بايد خودمون را به نديدن و نفهميدن بزنيم تا بتونيم #زندگى كنيم...!
وقتى گرسنه اى
يه لقمه نون خوشبختيه
وقتى تشنه اى
يه قطره آب خوشبختيه
وقتى خوابت مياد
يه چرت كوچيك خوشبختيه…
خوشبختى يه مشتى از لحظاته…
يه مشت از نقطه هاى ريز ، كه وقتى كنار هم قرار مى گيرن
يه خط رو ميسازن به اسم
زندگى …
قدرخوشبختى هاتونو بدونيد
◾️ @de_bekhand ◾️
📚داستان کوتاه
"مردانگی"
او "دزدى ماهر" بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند.
روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند.
در حین صحبتهایشان گفتند:
چرا ما همیشه با "فقرا و آدمهایى معمولى" سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود را به "خزانه سلطان" بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.
البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود.
آنها ...
تمامى "راهها و احتمالات" ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام "بهترین راه ممکن" را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.
خزانه "مملو از پول و جواهرات قیمتى" و ... بود.
آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام "طلاجات و عتیقه جات" در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند.
در این هنگام چشم سر کرده باند به "شى ء درخشنده و سفیدى" افتاد، گمان کرد "گوهر شب چراغ" است، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد "نمک" است!
بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت "خشم و غضب" دستش را بر پیشانى زد بطورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند.
خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟
چه "حادثه اى" اتفاق افتاد؟
او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت:
افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما "به هدر رفت" و ما "نمک گیر سلطان" شدیم، من ندانسته نمکش را چشیدم، دیگر نمى شود "مال و دارایى پادشاه" را برد، از مردانگى و مروت به دور است که "ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم و ..."
آنها در آن دل سکوت سهمگین شب، بدون این که کسى بویى ببرد "دست خالى" به خانه هاشان باز گشتند.
صبح که شد و "چشم نگهبانان" به "درهاى باز خزانه" افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است، سراسیمه خود را به "جواهرات سلطنتى" رسانیدند، دیدند "سر جایشان" نیستند، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در "میان بسته ها" مى باشد، بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد و ...
بالاخره خبر به "گوش سلطان" رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر این کار برایش عجیب و "شگفت آور" بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت:
عجب!
این چگونه دزدى است؟
براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى "چیزى نبرده" است؟!
آخر مگر مى شود؟!
چرا؟...
ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم ...
در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده "در امان" است او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم.
این اعلامیه سلطان به گوش "سرکرده" دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت:
سلطان به ما امان داده است، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان آمده و خود را "معرفى" کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسید:
این کار تو بوده؟!
گفت: آرى...
سلطان پرسید:
"چرا آمدى دزدى" و با این که مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى؟
گفت:
"چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت ..."
سلطان به قدرى "عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى" او شد که گفت:
حیف است جاى "انسان نمک شناسى" مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در "دستگاه حکومت" من "کار مهمى" را بر عهده بگیرى، و حکم "خزانه دارى" را براى او صادر کرد.
آرى...
"او "یعقوب لیث صفاری" بود و پس از چند سالى حکمرانى در مسند خود "سلسله صفاریان" را تاسیس نمود."
* یعقوب لیث صفاری "سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی"(پس از اسلام) قرون متوالی است که در آرامگاهش واقع در روستای شاه آباد واقع در ۱۰ کیلومتری دزفول بطرف شوشتر آرمیده است. *
گفتنی است در کنار این آرامگاه بازمانده های شهر گندی شاپور نیز دیده می شود.
◾️ @de_bekhand ◾️
#آموزنده
📚قشنگه تا اخر بخونید
بلدرچینی در مزرعۀ گندم لانه ساخته بود.
او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه محصولاتش را درو کند.
هر روز از بچه هایش می خواست که خوب به صحبت آدمهایی که از آنجا عبور می کنند، گوش دهند و شب به او بگویند که چه شنیده اند.
یک روز که بلدرچین به لانه برگشت، جوجه ها به او گفتند: اتفاق خیلی بدی افتاده است. امروز صاحب مزرعه و پسرش به اینجا آمدند و گفتند: همۀ گندمهای مزرعه رسیده است. دیگر وقت درو کردن است. پیش همسایه ها و دوستان برویم و از آن ها بخواهیم که در درو کردن محصول کمک کنند. مادر، ما را از اینجا ببر چون آنها می خواهند مزرعه را درو کنند... بلدرچین گفت: نترسید فردا کسی این مزرعه را درو نخواهد کرد.
روز بعد بلدرچین از لانه بیرون رفت و شب که آمد، جوجه ها به مادرشان گفتند: صاحب مزرعه باز هم به اینجا آمده بود. او مدت زیادی منتظر ماند. ولی هیچکس نیامد. بعد به پسرش گفت: برو به عموها و دایی ها و پسر خاله هایت بگو پدرم گفته است فردا حتما به اینجا بیایید و در درو کردن مزرعه به ما کمک کنید... بلدرچین گفت: نترسید فردا هم این مزرعه را کسی درو نمی کند.
روز سوم وقتی بلدرچین به لانه برگشت، دوباره بچه ها گفتند: صاحب مزرعه امروز به اینجا آمد، اما هرچه منتظر ماند هیچ کس نیامد. بعد به پسرش گفت: انگار کسی در درو کردن مزرعه به ما کمک نمی کند. پسرم، گندم ها رسیده اند. نمی توان بیش از این منتظر ماند. برو داس هایمان را بیاور تا برای فردا آماده شان کنیم. فردا خودمان می آییم و گندم ها را درو می کنیم... بلدرچین گفت: بچه ها، دیگر باید از اینجا برویم.
چون وقتی انسان، بدون منتظر ماندن برای کمک، تصمیم بگیرد کاری را انجام دهد، حتما آن کار را انجام می دهد...
◾️ @de_bekhand ◾️
✨﷽✨
#داستان_کوتاه_آموزنده
✅نیڪے ڪنندہ بہ پدر و مادر همنشینے با انبیاست
✍روزے حضرت موسے (ع) در ضمن مناجات خود عرض ڪرد: خدایا مےخواهم همنشین خود را در بهشت ببینم. جبرئیل بر حضرت موسے نازل شد و عرض ڪرد: یا موسے، فلان قصاب در فلان محلہ همنشین تو خواهد بود. حضرت موسے (ع) بہ آن محل رفت و مغازہ قصابے را پیدا ڪرد و دید ڪہ جوانے مشغول فروختن گوشت است.
شامگاہ ڪہ شد، جوان مقدارے گوشت برداشت و بہ سوے منزل خود روان شد. حضرت موسے (ع) از پے او تا در منزلش آمد و سپس بہ او گفت: مهمان نمےخواهے؟ جوان گفت: خوش آمدید. آنگاہ او را بہ درون منزل برد.
حضرت موسے (ع) دید ڪہ جوان غذایے تهیہ نمود، آنگاہ زنبیلے از سقف بہ زیر آورد و پیرزنے ڪهنسال را از درون آن خارج ڪرد او را شستشو دادہ و غذایش را با دست خویش بہ او خورانید. موقعے ڪہ جوان مےخواست زنبیل را در جاے اول بیاویزد، پیرزن، ڪلماتے ڪہ مفهوم نمےشد ادا ڪرد. بعد از آن جوان براے حضرت موسے (ع) غذا آورد و خوردند. حضرت پرسید: حڪایت تو با این پیرزن چگونہ است؟ جوان گفت: این پیرزن مادر من است. چون مرا بضاعتے نیست ڪہ براے او ڪنیزے بخرم، ناچار خودم ڪمر بہ خدمت او بستهام. حضرت پرسید: آن ڪلماتے ڪہ بر زبان جارے ڪرد چہ بود؟ جوان گفت: هر وقت او را شستشو مےدهم و غذا بہ او مےخورانم، میگوید:
«غفراللہ لڪ و جعلڪ جلیس موسے یوم القیامة فے قبّتہ و درجته» یعنے خداوند، تو را ببخشد و همنشین حضرت موسے (ع) در بهشت باشے، به همان درجہ و جایگاہ او. حضرت موسے (ع) فرمود: اے جوان بشارت مےدهم بہ تو ڪہ خداوند دعاے او را دربارهات مستجاب گردانیدہ است. جبرئیل بہ من خبر داد ڪہ در بهشت، تو همنشین من هستے...
📔اندرزها و حڪایات
◾️ @de_bekhand ◾️
🌼حفظ زبان
✍در روایت داریم پس از آنکه امام باقر به جابر جعفی فرمودند خوش به حال افرادی در زمان غیبت بر اعتقاد به ما استوار بمانند، جابر گفت: بهترین چیزی که مومن میتواند در آن زمان استفاده کند چیست؟ امام فرمودند: نگهداری زبان(سکوت)...*۱
پیامبر اسلام فرموده اند: بر تو باد خاموشی طولانی، چرا که آن رَم دهنده شیطان و کمک تو درمورد دینت است.*۲
راه حفظ دین، حفظ زبان است. البته سکوت در جایی فضیلت دارد که انسان به یکی از آفات آن (غیبت، تهمت، دروغ، ناسزا و...) مبتلا باشد و قدرت پرهیز نداشته باشد. گاهی یک کلمه، میتواند فرد را از دایره دین خارج کند. همچنین طبق روایات اهل بیت، حفظ زبان آنقدر مهم است که به بقیه اعضاء انسان نیز ربط دارد.
📚 ۱. بحارالانوار ۱۴۵/۵۲ حدیث۶۶
📚 ۲. سفینه البحار ۵۱۰/۲
◾️ @de_bekhand ◾️
✨﷽✨
🌼حکایتهای پندآموز توبه سر دسته راهزنان
✍یكی از علماء از كربلا و نجف برمی گشت ولی در راه برگشت در اطراف كرمانشاه و همدان گرفتار دزدان شده و هر چه او و رفقایش داشتند، همه را سارقین غارت عالم می گوید : « من كتابی داشتم كه سالها با زحمت و مشقّت زیادی آن را نوشته بودم و چون خیلی مورد علاقه ام بود در سفر و حضر با من همراه بود، اتفاقاً كتاب یاد شده نیز به سرقت رفت، به ناچار به یكی از سارقین گفتم من كتابی در میان اموالم داشتم كه شما آن را به غارت برده اید و اگر ممكن است آن را به من برگردانید زیرا بدرد شما نمی خورد» آن شخص گفت: « ما بدون اجازه رئیس نمی توانیم كتاب شما را پس بدهیم و اصلاً حق نداریم دست به اموال بزنیم : « رئیس شما كجا است ». گفت: « پشت این كوه جایگاه او است » لذا من به همراهی آن دزد به نزد رئیسشان رفتیم، وقتی وارد شدیم دیدم كه رئیس دزدها نماز می خواند. موقعی كه از نماز فارغ شد آن دزد به رئیس خود گفت: « این عالم یك كتابی بین اموال دارد و آن را می خواهد و ما بدون اجازهی شما نخواستیم بدهیم » من به رئیس دزدها گفتم: « اگر شما رئیس راهزنان هستید، پس این نماز خواندن چرا؟ نماز كجا؟ دزدی كجا؟ ». گفت: « درست است كه من رئیس راهزنان هستم ولی چیزی كه هست، انسان نباید رابطهی خود را با خدا به كلّی قطع كند و از خدا تماماً روی گردان شود، بلكه باید یك راه آشتی را باقی گذارد. حالا كه شما عالمید به احترام شما اموال را برمی گردانیم ». و دستور داد همین كار را كردند و ما هم خوشحال با اموالمان به راهمان ادامه از مدّتی كه به كربلا و نجف برگشتم، روزی در حرم امام حسین - علیه السّلام - همان مرد را دیدم كه با حال خضوع و خشوع گریه و دعا می كرد. وقتی كه مرا دید شناخت و گفت: « مرا می شناسی؟ »گفتم: « آری! » گفت: « چون نماز را ترك نكردم و رابطه ام با خدا ادامه داشت، خدا هم توفیق توبه داده و از دزدی دست برداشتم و هر چه از اموال مردم نزد من بود، به صاحبانشان برگرداندم و هر كه را نمی شناختم از طرف آنها صدقه دادم و اكنون توفیق توبه و زیارت پیدا كردهام »
📚كتاب پاداشها و كیفرها
◾️ @de_bekhand ◾️
⚫️معجزه امام حسین(ع)
📚سخن گفتن شیرخوار و سنگسار مادرش
صفوان به نقل از امام جعفر صادق علیه السّلام حکایت کند:در زمان حضرت ابا عبداللّه الحسین علیه السّلام دو نفر مرد بر سر بچّه ای شیرخوار نزاع و اختلاف داشتند؛ و هر یک مدّعی بود که بچّه برای او است.در این میان، امام حسین علیه السّلام عبورش بر ایشان افتاد و چون متوّجه نزاع آن ها شد، آن ها را مخاطب قرار داد و فرمود: برای چه سر و صدا می کنید؛ و داد و فریاد راه انداخته اید؟یکی از آن دو نفر گفت: یاابن رسول اللّه! این همسر من است.و دیگری اظهار داشت: این بچّه مال من است.امام حسین علیه السّلام به آن شخصی که مدّعی بود زن همسر اوست، خطاب کرد و فرمود: بنشین؛ و سپس خطاب به زن نمود و از او سؤال کرد که قضیّه و جریان چیست؟ پیش از آن که رسوا شوی حقیقت را صادقانه بیان کن.زن گفت: ای پسر رسول خدا! این مرد شوهر من است و این بچّه مال اوست؛ و آن مرد را نمی شناسیم.در این لحظه امام حسین علیه السّلام به بچّه اشاره کرد و فرمود: به إذن خداوند متعال سخن بگو و حقیقت را برای همگان آشکار گردان، که تو فرزند کدام یک از این دو مرد هستی.پس طفل شیرخوار به اعجاز امام حسین علیه السّلام به زبان آمد و گفت: من مربوط به هیچ یک از این دو مرد نیستم؛ بلکه پدر من چوپان فلان ارباب است.سپس حضرت ابا عبداللّه الحسین صلوات اللّه علیه دستور داد تا زن را طبق دستور قرآن سنگسار نمایند.امام صادق علیه السّلام در ادامه فرمایش افزود: آن طفل، بعد از آن جریان، دیگر سخنی نگفت و کسی از او کلامی نشنید."
📚چهل داستان و چهل حدیث از امام حسین نویسنده : عبدالله صالحي
◾️ @de_bekhand ◾️
📚 داستان کوتاه
لیوانی چای ريخته بودم و منتظر بودم خنك شود. ناگهان نگاهم به مورچه ای افتاد كه روی لبه ی ليوان دور ميزد. نظرم را به خودش جلب كرد. دقايقی به آن خيره ماندم و نكته ی جالب اينجا بود كه اين مورچه ی زبان بسته ده ها بار دايره ی كوچك لبه ی ليوان را دور زد.
هر از گاهی می ايستاد و دو طرفش را نگاه ميكرد. يك طرفش چای جوشان و طرفی ديگر ارتفاع. از هردو ميترسيد به همين خاطر همان دايره را مدام دور ميزد.
او قابليت های خود را نميشناخت. نميدانست ارتفاع برای او مفهومی ندارد به همين خاطر در جا ميزد. مسيری طولانی و بی پايان را طی ميكرد ولی همانجايی بود كه بود.
یاد بيتي از شعری افتادم كه ميگفت " سالها ره ميرويم و در مسير ، همچنان در منزل اول اسير"
ما انسان ها نيز اگر قابليت های خود را ميشناختيم و آنرا باور ميكرديم هيچگاه دور خود نميچرخيديم. هيچگاه درجا نمیزدیم!
◾️ @de_bekhand ◾️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان_صوتی
نام اثر: نامه پدر
گوینده: محمد معلی
◾️ @de_bekhand ◾️