داشتیم زیر بارون بستنی میخوردیم ، یهو بهم گفت تو خود ِ پاییزی !
خندیدم :
چه یهو گفتی !
کاسه ی بستنیشو گرفته بود تو دستای قرمز شدش ! نوک بینیشم قرمز شده بود به دور دست نگاه میکرد و با همون لبخندایی که شیطنت و غرور رو باهم داشتن بهم گفت :
نه جدی میگم !
ببین ! از نظر من بعضی آدما دقیقا شبیه ِ فصل هان مثلا همین دوستت هست من تو اینستا دارمش ، چی بود اسمش ؟ همش تو باغ و گل و گلدونه ! سارا ؟ ساغر ؟
گفتم : سمیرا
یه قاشق بستنی گذاشت دهنش :
اها آفرین همون ! شکل بهاره... یا همین یاسین ابراهیمی دوست من هست ! اون روز دم پارک دانشجو دیدیمش
+موهای بلند داشت؟
_اره اره اون زمستونه
+خب سمیرا تو گل و گیاهه میگی شبیه بهاره اون چرا زمستونه؟
_چون همیشه دستاش یخه ! همه ی خونشم آبیه آدم یاد زمستون میوفته...
چند ثانیه ای سکوت شد .
گفتم : حالا من چرا پاییزم ؟
تو چشمام زل زد ، از دهنش بخار میومد گوشه ی لبش رفت بالا :
چون شالگردن بهت میاد !
گفتم : اون که به همه میاد !
گفت :
حرف میزنی دل آدم میریزه ! مثل برگ درختا مثل دونه دونه های همین بارون ...
آدم همش میخواد بشینه نگات کنه...
ذوق کرده بودم ولی نمیخواستم نشون بدم !
گفتم :
این جوری که تو میگی همه فکر میکنن اونی که دوسش دارن پاییزه ! مثلا شالگردن به تو هم میاد !
چتر رو جوری بالا سر من گرفته بود که خودش خیس آب شده بود گرفتمش کشیدمش سمت خودم :
خیس شدی بیا این ور تر !
_نه عیبی نداره... دوست دارم خیس شم...
+دوست داری که الان سرما میخوری
_خب میخوام سرما بخورم دیگه !
با خنده گفتم : دیوونه ای؟
گفت : نه ؛ عاشق پاییزم...
فاطمه_سادات_هاشمی
#کلام_ناب
@deco_technique