فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پسر بچه پانزده ساله
پشت فرمان بولدوزر نشسته بود
و خاکریز میزد؛
از بس کوچک بود پشت فرمان دیده نمیشد!
مجبور بود از روی صندلیاش بلند شود تا ببیند؛ این بچه تا صبح خاکریز زد. ۸۵/۰۸/۱۸
#رهبر_انقلاب
#خاطره
#دفاع_مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 #سالار_تکریت (۱ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··•✦❁🌺❁✦•··•━ 🔅 فصل اول
🔻 #سالار_تکریت
خاطرات اسارت سید حسین سالاری
از قسمت اول دنبال فرمایید
🍂
🍂
🔻 "قبور مثالی"
#طنز_جبهه
··•✦❁❁✦•··
سال های ۶۱ و ۶۲ جو روانی خاصی در جبهه ها پدید آمده بود و در بعضی از جاها گرایش به معنویات خیلی بیشتر شده بود. گودال هایی به شکل قبر در گوشه گوشه گردان حفر می شد و نیمه شب ها مورد استفاده اهل معنویت قرار می گرفت.
آن روز صبح هنوز اذان نشده بود و همه بیدار شده و برای نماز آماده می شدیم که ناگهان متوجه شدم نوجوان مظلوم و پرکار و ساده دلی که آن ماموریت پیک گردان بود (و بعدها هم شهید شد) در حالی که دست و پایش می لرزید وارد چادر شد و التماس می کرد تا گوشه ای پنهانش کنیم. خیلی رفتارش تعجب آور بود، پرسیدم چه شده، با اضطراب گفت خواهش می کنم کاری کن قایم شوم، بعدا توضیح می دهم. به او کمک کردم تا زیر یک پتو رفته و خودش را به خواب بزند.
چند ثانیه نگذشته بود که کسی در چادر را با عصبانیت کنار زد و پرسید "کسی الان از بیرون وارد شد!؟" من با قیافه حق به جانب پرسیدم مگر چیزی شده؟ او هم گفت نه! و با دلخوری شدید رفت...
با رفتن او حسین را صدا کردم و گفتم چه شده بگو... او که هنوز می لرزید و رنگ به صورت نداشت گفت: صف دستشویی بودم که فشارم زیاد شد و دیدم تحملش برایم خیلی سخت است. آفتابه دستم بود و دستشویی ام هم سبک بود برای همین تصمیم گرفتم از تاریکی هوا استفاده کنم و کارم را در گوشه ای انجام بدهم....
در پای گودالی نصفه های کارم بودم که دیدم صدای بلندی از داخل آن بلند شد که... "چه کار می کنی دیوانه" می گفت وسط بیابان و تاریکی و این صدای وحشتناک شوکه شدم، کارم را نصفه گذاشته، آفتابه را پرتاب کردم و فرار را بر قرار ترجیح دادم...😂😂
..او کار خودش را کرده بود، بیچاره کسی که به عنوان یادآوری مرگ و قرار گرفتن در قبر رفته و آنجا خوابیده بود، جهنم را هم با چشم خودش دیده و با همه وجود لمس کرده بود.
🔅 قمیشی
━•··•✦❁❁✦•··•━
حماسه جنوب، خاطرات
@http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 خاطرات و تجربیات
امیر سیدتراب ذاکری
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔅 لشکر ۹۲ در برابر چه ارتشی ایستاد؟ صدام شبی که قرار است به ایران حمله کند، جمله مهمی دارد که چهار بخش است: اول میگوید فردا میخواهیم به ایران حمله کنیم، بعد میگوید تجهیزات و جنگافزار و آماد را اتحادیه جماهیر شوروی به عراق خواهد داد.
اتحادیه جماهیر شوروی آن موقع متشکل از ۱۶ کشور بود. سپس میگوید غرب نیز در مجامع سیاسی از ما حمایت خواهد کرد و نهایتا اینکه هزینههای جنگ را کشورهای عربی خلیج فارس تقبل خواهند کرد. همین هم شد و خیلی از هزینههای جنگ را از این کشورها گرفت و اگر باقی میماند باز هم میگرفت.
لشکر ۹۲ زرهی در برابر چنین ارتشی ایستاد، آن هم با ۵۰ درصد تواناش که توانست مانع تحقق آرزوهای صدام شود.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 عبور از مرز | ۵
علیرضا لطف الله زادگان
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
🔅 پس از پیروزی ایران در عملیات بیت المقدس نیز هیچگاه پیشنهاد صلحی که دارای شرایط و مراحل اجرایی و تضمین بین المللی باشد، ارائه نشد، بلکه توصیه هایی برای آتش بس بود که ایران نمی پذیرفت زیرا چشم انداز بعد از پذیرش آتش بس نامعلوم بود و بستگی داشت به عواملی از قبیل خواست میانجیگران، اوضاع بین المللی، اقدامات کشورهای حامی عراق در مجامع مختلف و ... بنابراین ، نقش ایران در احقاق حقوق خود به عنوان طرف مذاکره و کشور مورد تجاوز قرار گرفته، در هرگونه مذاکرات صلح به حداقل می رسید.
۳. عملکرد شورای امنیت
شورای امنیت به موجب بند ۱ ماده ۲۴ منشور ملل متحد، مسؤولیت اولیه حفظ صلح و امنیت بین المللی را برعهده دارد: «به منظور تأمین اقدام سریع و مؤثر از طرف ملل متحد، اعضای آن مسؤولیت اولیه ی حفظ صلح و امنیت بین المللی را به شورای امنیت واگذار می کنند و موافقت می کنند که شورای امنیت در اجرای وظایفی که به موجب این مسؤولیت برعهده دارد، از طرف آنها اقدام نماید». در اجرای این مسؤولیت، براساس ماده ی ۳۹ منشور «شورای امنیت وجود هرگونه تهدید عليه صلح ، نقض صلح و یا عمل تجاوز را احراز و توصیه هایی خواهد نمود و با تصمیم خواهد گرفت ...» آیا شورای امنیت سازمان ملل به این وظایف خود در مورد جنگ ایران و عراق عمل کرده است؟ با این که تجاوز عراق به ایران کاملا محرز بود اما شورای امنیت سازمان ملل در اولین واکنش خود در ۲۳ سپتامبر ۱۹۸۰ ( ۱ مهر ۱۳۵۹) یعنی یک روز پس از آغاز جنگ، در بیانیه ای رسمی (که از نظر حقوقی ارزش چندانی ندارد) از احراز تجاوز" عراق به ایران خودداری کرد و از آن با عنوان "وضعیت" یاد کرد! شورا حتی درگیری مسلحانه در مرزهای دو کشور را در حد "نقض صلح " و "تهدید علیه صلح " هم ندانست تا با توجه به مواد «۴۱ و ۴۲ منشور در اقدامی که برای حفظ یا اعاده صلح و امنیت بین المللی ضروری است، مبادرت کند». و با تشکیل نیروهای ملل متحد وضعیت گذشته را اعاده نماید. به این ترتیب شورای امنیت عملا مواد فصل هفتم منشور یعنی "اقدام در موارد تهدید علیه صلح، نقض صلح و اعمال تجاوز " را نادیده گرفت. با این حال شورا نمی توانست از تصمیم گیری در مورد جنگ ایران و عراق طفره برود، لذا در ۲۸ سپتامبر ۶،۱۹۸۰ مهر ۱۳۵۹) نخستین قطع نامه ی خود یعنی قطع نامه ی ۴۷۹ را صادر کرد. در این قطعنامه شورای امنیت از دو کشور درگیر خواست: ۱. بلافاصله از توسل بیشتر به قوه قهریه بپرهیزند و اختلافات خود را مسالمت آمیز، و بر طبق اصول عدالت و حقوق بین المللی حل نمایند. ... ۲- هرگونه پیشنهاد میانجی گری ، سازش یا توسل به سازمان های منطقه ای را که می تواند اجرای تعهدات شان براساس منشور ملل متحد را تسهیل نماید، بپذیرند. «در این قطعنامه همچنین از کلیه کشورهای عضو خواسته شده بود: نهایت خویشتن داری را مراعات نمایند و از هر عملی که ممکن است منجر به تشدید برخورد شود ، خودداری کنند. چنان که از مفاد قطع نامه بر می آید، اشاره ای به تجاوز عراق و یا نقض تمامیت ارضی ایران نشده، پیشنهاد آتش بس به صراحت مطرح نیست و از نیروهای متجاوز عراق خواسته نشده است که سرزمین های اشغالی را ترک کنند. در این قطعنامه تنها از ایران و عراق خواسته شد که از استفاده بیشتر از زور خودداری کنند که در واقع مفهوم آن چنین است که ارتش متجاوز عراق هم چنان مناطق اشغالی را در اختیار داشته باشد و نیروهای ایران برای بازپس گیری سرزمین های اشغالی خود عملیاتی انجام ندهند! علاوه بر این، شورای امنیت در قطعنامه ۴۷۹ نیز هم چون بیانیه ۲۳ سپتامبر، جنگ را با عنوان "وضعیت میان ایران و عراق " مورد بررسی قرار داد و با اطلاق "وضعیت" به جنگ ایران و عراق، آن را حالتی دانست که ممکن است به اصطکاک بین المللی و با اختلاف منجر شود نه حالتی که در آن، اصطکاک بین المللی و یا اختلاف وجود دارد. بنابراین واقعیت های موجود را نادیده گرفته بود.
꧁ حماسه جنوب ꧂
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #سالار_تکریت (۳
🔹خاطرات
سید حسین سالاری
━•··•✦❁🌺❁✦•··•━
🔅 اولین شب جمعه دوران آموزشی، همه برای خواندن دعای کمیل داخل نمازخانه پادگان جمع شدیم. به سبب دوری از خانه و کاشانه دلمان حسابی گرفته بود. من دنبال فرصتی میگشتم تا یک دل سیر گریه کنم. در نگاه بقیه هم چنین چیزی موج می زد. همین که دعاخوان وارد فاز مصیبت شد، بغض ها ترکید. صدای گریه و ناله بیشتر بچه ها، فضای نماز خانه را پر کرد. شانه خیلی ها تکان می خورد. دعا که تمام شد، دقت کردم و دیدم خیلی از چشم ها از شدت گریه ورم کرده است. این دعا و مصیبت دلیلی شد که خالی و سبک شویم.
روزهای آخر آموزشی برای اردوی پایان دوره در تپه های شمس آباد تهران، آماده رفتن شدیم. مربی به ما گفت: «فقط یک زیرپوش با شلوار نظامی تنتان باشد!» در مدت سه ماه، چنان ورزیده شده بودیم که تمامی مسیر را دویدیم. انگار بدنمان داشت پرواز می کرد. آخرسر مربی آمد و حلالیت طلبید. به ما گفت: «یک زمانی می فهمید که من چه کاری برایتان انجام دادم.» او خداحافظی کرد و رفت. در پایان اردو، امتیاز تیراندازی من بسیار خوب شد. پاداش آن درجه گروهبان سومی بود که قرار شد بعدا بدهند. دوره آموزشی سه ماهه با این خاطره خوش تمام شد.
در ذهن همه ما این سؤال بود که کجا تقسیم می شویم؟ این انتظار را داشتیم که ما را بفرستند جبهه و خط مقدم. عده ای هم تحمل آتش و دود و گلوله
را نداشتند. نمی دانم در دلشان چه می گذشت، اما برای من اعزام به منطقه جنگی و خط مقدم، مساوی بود با رسیدن به آرزویی که داشتم.
بالاخره محل ادامه خدمت مشخص شد. افتادم پادگان مهندسی بروجرد. چندروزی مرخصی پایان دوره دادند. آمدم یزد و با خانواده دیدن کردم.
ابتدا به ما گفتند که قسمت پل سازی با کد ۱۲۲، نیرو می خواهد. رفتیم آنجا. حدود دو روز بودیم. آموزش های مرتبط با پل سازی هم شروع شده بود که خبر دادند در جبهه به تخریب چی، بیشتر نیاز است. معرفی شدیم برای گذراندن کد ۱۲۱ مین و تخریب. تقدیر بود و کار دیگری نمیشد کرد. تا حالا با مین و انفجار سروکاری پیدا نکرده بودم و شناختی نداشتم. واقعیت این بود که از دیدن شکل و شمایلش وحشت داشتم و می ترسیدم. تا دو، سه روز در فکر بودم و نمی توانستم چیزی بخورم. با خودم گفتم: «نهایتش این است که می روم و برنمیگردم.) باورم نمیشد من که شوق جبهه داشتم، همین جا كم آورده باشم. فاصله بین حرف تا عمل همین جاها معلوم می شود. شاید خدا امتحانم میکرد یکی از رفقا قبلا به من گفته بود: «هرجا در خدمت دیدی هوا پسه، فرار کن! هیچطور نمی شود! » باز به خودم نهیب زدم: «نه! به این سادگی جا نمی زنم. این قدرها هم ترس ندارد.» خوشحال بودم که جعفر شاکر آمده و تنها نیستم، لااقل یک هم زبان دارم. هرطور بشود برای دو تایی مان است. وقتی برای بار اول سر کلاس نشستیم، مربی آمد و اولین جمله را روی تخته نوشت:
«اولین اشتباه، آخرین اشتباه!»
ترسمان بیشتر شد که سخت ترین جا و آموزش ممکن نصیبمان شده است، البته این طور نبود و به تدریج که پیش رفتیم، ترس از مین و تخریب و انفجار هم کم شد.
صبح تا ظهر و از بعد از ظهر تا شب می رفتیم کلاس. انواع آموزش های تخصصی مین و تخریب، اعم از شناخت انواع مین های خودی و دشمن و انواع بمب های ساعتی و دست ساز، چگونگی زدن میدان مین و چگونگی باز کردن معبر به ما یاد داده شد. حدود سه ماه طول کشید. در این مدت، یکی، دو بار برای مادرم و خانواده نامه نوشتم و آنها جواب دادند. مشغله آموزش، وقت اضافی برای ما نمی گذاشت. پایان دوره که شد، من، جعفر شاکر و عده دیگری از همرزمان شده بودیم تخریب چی. کلی خوشحال بودیم. طبق روال بازهم باید تقسیم میشدیم و می رفتیم یکی از تیپ و لشکرهای ارتش برای ادامه خدمت.
این دفعه نسبت به پایان دوره آموزشی، دغدغه کمتری داشتیم. آماده بودیم که برویم و نیاز جبهه را برآورده کنیم. این دوره به ما دل و جرأت خاصی داده بود. باید توانایی مان را ثابت می کردیم و نتیجه چندین ماه آموزش سخت و فشرده را می دیدیم. فقط لحظه به لحظه نزدیک شدن من به خط مقدم مساوی بود با دورتر شدن از مادرم.
•••
سال ۱۳۶۶ شروع شد. سر سفره هفت سین به این فکر میکردم که عید سال بعد کجا هستم؟ تلویزیون، تصویری از عیدگرفتن رزمنده ها در جبهه را پخش می کرد. آرزو کردم که سال بعد را در جبهه تحویل کنم. نگاهم به صورت مادر افتاد که خیلی خوشحال بود. شادی اور شادم می کرد. از انواع و اقسام آجیل و شیرینی یزدی چیزی کم نگذاشته بود. حسین آقا، حسین آقا از دهنش نمی افتاد. انگار برای این پذیرایی از قبل برنامه داشت. یاد غذاهای پادگانی افتادم. حالم گرفته شد. این مدت دلم لک زده بود برای دست پخت مادر. آبگوشت، آب دوغ خیار، اشکنه یا هر غذای دیگر بود، فرق نمی کرد. مهم این بود که غذاهایش چاشنی مهر مادری داشت. این فرصت چندروزه مرخصی و دیدن کردنها به
سرعت تمام شد. وقتِ رفتن رسید. مادر کاغذی آورد و به من داد. پرسیدم: «این چیه؟ برای کسی باید ببرم؟» گفت: «بله. ببر بده به فرمانده ات!» وقتی آن را خواندم با پیگیری شورای محل از طرف دفتر حاج آقا صدوقی سفارش شده بود که به خاطر شرایطی که دارم، مرا به خط مقدم نبرند. از این اتفاق خوشحال نشدم، ولی به روی خودم نیاوردم تا دلش نشکند. کاغذ را در ساک گذاشتم و تشکر کردم.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
کانال حماسه جنوب
(مجله مجازی دفاع مقدس)
انتقال مطلب با ذکر منبع
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔻با نوای
حاج صادق آهنگران
🔅 "ای راهیان کربلا
وقت پیکار است"
سرودهی عتیق بهبهانی ۱۳۶۶
اجرا شده در جبههها
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 خاطرات و تجربیات
امیر سیدتراب ذاکری
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔅 سی و یکم جنگ شد، سیزدهم خانلیلی اشغال شد، پانزدهم میمک را گرفتند، نوزدهم اعلامیه رسمی دادند که ما این پیشرویها را داشتیم. ولی چه شد که نه توانستند سه روزه خوزستان را بگیرند و نه یک هفتهای به میدان آزادی برسند؟
وقتی لشکر ۱۰ زرهی عراق وارد عین خوش شد، تیپ ۲ دزفول آنجا بود. من ساعت ۱۰ صبح به اتفاق شهید فلاحی و بنیصدر روز دوم به آنجا رفتیم و در قرارگاه این تیپ توجیه شدیم. فرمانده این تیپ زندان بود. سرگرد مظاهری که رستهاش مخابرات بود، شده بود مسئول تیپ. این تیپ که کلا دو گردان تانک و یک گردان مکانیزهاش باقی مانده بود و تواناش هم بین ژاندارمری تقسیم شده بود باید در برابر لشکر ۱۰ زرهی عراق مقاومت میکرد که توانش عبارت بود از: ۷ گردان تانک متشکل از ۴۴ دستگاه تانک، ۵ گردان مکانیزه، متشکل از ۵۶ دستگاه نفربر و گردانهای توپخانه و تکاور و…که در مجموع میشد ۲۲ گردان، آن هم با صددرصد توان.
تا وقتی این آمارها گفته نشود و خوب مسائل جنگ و ارتش شکافته نشود، قدرت و عظمت کار ارتش معلوم نمیشود. واقعا مقاومت ارتش با آن شرایط در برابر تجاوز عراق با آن امکانات تعجببرانگیز است.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 یک عکس یک خاطره
#طنز_جبهه
•┈••✾○✾••┈•
🔅 یادش بخیر
در گرمای تیر ماه سال ۱۳۶۳ توی پادگان مصطفی خمینی اندیمشک بودیم. حوصله ام سر رفته بود و باید کاری می کردیم تا کمی تنوع ایجاد کنیم. به برادر حسن گرجی گفتم بیا یه کاری کنیم. حسن گفت: مثلا چکار کنیم؟
گفتم: بیا یه کم سهیل را اذیت کنیم. حسن گفت: چه جور؟ گفتم: پاشو اون دله ۱۷ کیلویی را پر از آب کن. منهم سهیل ملک زاده را می برم پیش لوله آب به هوای اینکه می خواهم از او عکس بگیرم ، تو دله ۱۷ کیلویی آب را خالی کن روی سهیل و فرار کن.
سهیل بنده خدا کلمن آب را برداشت برد زیر شیر تا آب کند که حسن کار خودش را کرد و پا به فرار گذاشت. سهیل که دید چه کلاهی سرش رفته دله ۱۷ کیلویی را برداشت و با عصبانیت به سمت حسن پرتاب کرد.
سال هاست که به این عکس نگاه می کنم و از دوری و فراق تلخند می زنم و....
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 چشم بد دور!
عجب جلوه گرمی دارد
دود کن کوری چشم
دی و بهمن، اسفند!
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 عبور از مرز | ۶
علیرضا لطف الله زادگان
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
🔅 پس از قطع نامه ۴۷۹، شورای امنیت در ۵ نوامبر ۱۹۸۰ بیانیه ای مبنی بر "اعزام نماینده دبیر کل به منطقه " انتشار داد. به دنبال آن، اولاف پالمه به عنوان فرستاده ویژه سازمان ملل به تهران و بغداد سفر کرد. وی در تهران با اعلام همان سیاست کلی شورای امنیت، گفت: «من مأموریت دارم که نظرات دو طرف را به هم نزدیک کرده و راه حلی برای صلح پیدا کنم. این اصول عبارتند از اصل منع کاربرد زور برای تسلط بر سرزمین های دیگران، اصل عدم مداخله در امور داخلی دیگران و ...»
اما او نیز هیچ گاه راه حل عملی برای پایان دادن به جنگ ایران و عراق که متضمن "عدالت" باشد، عرضه نکرد. پس از آن، شورای امنیت تا ۱۲ ژوئیه ۱۹۸۲ یعنی به مدت ۲۲ ماه سکوت اختیار کرد که دقیقا همان ایامی را در بر می گرفت که نیروهای عراقی به پیشروی خود در خاک ایران ادامه می دادند و به تحکیم مواضع می پرداختند. در طول این مدت، جمهوری اسلامی نیز درگیر شدیدترین درگیری های سیاسی نظامی داخلی بود و اعضای شورای امنیت احتمالا در انتظار فائق آمدن گروه های ضد انقلاب بودند تا به این ترتیب در اوضاع جدید به اتخاذ موضع بپردازند،
اما سرانجام به دنبال عملیات بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر، شورای امنیت سازمان ملل سکوت بیست و دو ماهه خود را شکست و به درخواست اردن و حمایت آمریکا تشکیل جلسه داد و قطعنامه ی ۵۱۴ را در مورخ ۱۲ ژوئیه ۱۹۸۲ (۲۱ تیر ماه ۱۳۶۱) به تصویب رسانید. در مقدمه این قطعنامه از "طولانی شدن برخورد دو کشور که منجر به خسارات سنگین انسانی و زیان مادی قابل ملاحظه شده و صلح و امنیت بین المللی را به خطر انداخته است " اظهار نگرانی عمیق گردید و به موجب ماده ۲۴ منشور، مسؤولیت اولیه شورای امنیت در حفظ صلح و امنیت بین المللی را خاطر نشان شد.
꧁ حماسه جنوب ꧂
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #سالار_تکریت (۴
🔹خاطرات
سید حسین سالاری
━•··•✦❁🌺❁✦•··•━
روز پنجم عید سال ۶۶، باز هم خداحافظی بود و دور شدن از مادر. این دفعه در چهره و رفتارش مشخص بود که تحمل دوری از من برایش آسان تر است. تنها غصه ام این بود که نمی توانم در مراسم سالگرد بابا شرکت کنم. از وقتی از پیش ما رفته بود، روزهای اول سال برایم تداعی لحظه های درد و رنج چند ساله اش بود.
با جعفر شاکر هماهنگ کرده بودم که در بین مسیر، سوار اتوبوس شود. از اردکان باهم شدیم و به طرف باختران رفتیم. بالاخره رسیدیم و خود را به لشکر ۸۱ زرهی معرفی کردیم. زمانی که وارد پادگان شدیم، یکی از فرماندهان که درجه سرهنگی داشت، انگار از دیدن قدو قواره و ترکیب من که به سربازها نمی خورد، تعجب کرده باشد، پرسید: «کی تو را اینجا فرستاده؟!» نامه معرفی را به او نشان دادم. با دیدن نامه دستور داد پرونده تشکیل بدهند. با جعفر شاکر جلوی یک خودروی ارتشی سوار شدیم و راه افتادیم. هوای بهاری واقعا عالی بود. علف های روی زمین جوانه زده بود و تازه داشت رشد می کرد. قسمت ما شده بود که تعطیلات عید در چنین محیطی باشیم.
تا این لحظه، مفهوم جبهه را لمس نکرده بودیم. در راه که می رفتیم، فکر میکردم داریم از میان عراقی ها رد می شویم. اضطراب داشتم، چون فضا برایم نا آشنا بود و هنوز جنگ را تجربه نکرده بودم. پرسیدیم کجا میرویم؟ » گفتند: «گردان مهندسی.» این گردان در «دشت دیره گیلان غرب » مستقر بود. به دژبانی ورودی منطقه رسیدیم. از اینجا به بعد ماشین شخصی ها را راه نمی دادند. خطاب به جعفر گفتم:
شاکر! یک یزدی پیدا کردم. » گفت: «از توی ماشین چطوری پیداش کردی؟» گفتم: «آنجاست تو دژبانی» و با اشاره دست، عکس شهید صدوقی (ره) را که روی دیوار دژبانی نصب بود، نشان دادم و زدم زیر خنده. جعفر مانده بود در این شرایط چه کار کند. دست خودم نبود و گاهی از این شیرین کاری ها می کردم. خود را به گردان معرفی کردیم. من و جعفر شاکر افتادیم گروهان سوم مهندسی که در منطقه ای بین گیلان غرب و قصر شیرین مستقر بود؛ نزدیک محلی که به آن «چم امام حسن(ع)» می گفتند.
نیروهای جدید مثل ما، یکی یکی، می آمدند. طولی نکشید سنگر مان را نشان دادند و گفتند: «وسایلتان را بگذارید داخل و مستقر شوید.» از ما پرسیدند چندماه خدمتیم و چه آموزشی دیده ایم. پاسخ روشن بود: شش ماه خدمت. دوره تخصصی مین و تخریب دیده ایم.»
هنوز درجه نداشتم و سرباز صفر بودم. یک ماه شد تا درجه گروهبان سومی ما آمد و نصب کردیم. بنا به تصمیم فرمانده، من و شاکر شدیم ارشد گروهان. رفتیم سنگر درجه دارها که جدا از سنگر سربازهای عادی بود. شانسی که آوردم جعفر، هم سنگر خودم شد. مرحله بعد، کادر گروهان به ما معرفی شدند. فرمانده، آقای مظفرالدین امیر شرفی بچه تهران و بقیه سرگروهبان ها و ستوانیارهای کادر، کُرد بودند. معاونش آقای رضا ورمزیار، اهل کرمانشاه بود.
چند روز اول گذشت. فرمانده گروهان ما را در مورد منطقه و وظایفمان توجیه کرد. متوجه شدیم فاصله ما تا دشمن و خط اول، ده، پانزده کیلومتر بیشتر نیست. خیلی دلم می خواست زودتر بروم و آنجا را ببینم. بالاخره فرمانده وظایف ما را این طور توضیح داد: «آموزش دادن نیروهای پیاده خیلی اهمیت دارد. دستور این است که شماها بروید و به آنها یاد بدهید تا مین ها را بشناسند. خیلی موارد داشتیم که نفرات در میدان مین گیر کردند و نتوانستند عقب بیایند، چون شناختی نداشتند و آموزش ندیده بودند. این وظیفه اول شماست. بعد شبانه، همراه تیم های گشتی شناسایی گردان ها، به عنوان تخریب چی، بروید و کمک کنید!» .
برنامه ریزی لازم برای آموزش دادن به گردان های پیاده انجام شد. ما را مأمور می کردند تا درس مین و تخریب به آنها بدهیم، اما خودم علاقه بیشتری به گشتی شناسایی داشتم. هم هیجان داشت، هم می رفتیم نزدیک نیروهای دشمن.
در منطقه غرب کشور، عراقی ها جلوی رو بودند و ضدانقلاب و کوله پشت سر. ممکن بود هر لحظه ما را غافلگیر کنند و ضربه بزنند. زاغه مهمات پر از مین و سلاح های دیگر بود؛ بنابراین یکی از جاهای حساس به شمار می آمد.
تجمع در منطقه خیلی معنا نداشت و اجازه داده نشده بود. هر آن ممکن بود گلوله ای بیاید یا بمباران هوایی شویم. بعضی مواقع با تشخیص فرمانده، دستور می دادند، نیروها جمع شوند تا سخنرانی کنند و نکاتی را که مورد نظرشان است بگویند؛ درباره نظم و انضباط، رعایت مسائل ایمنی و حفاظتی و امثال آن توضیح دهند و از این دست موارد. مسائل طبقه بندی شده و مهم در جمع همه نیروهای گروهان گفته نمی شد. با توجه به جذبه و جدیتی که داشتم و اینکه در کار شوخی سرم نمی شد و مقرراتی بودم، فرمانده گروهان از من خوشش آمده بود. خیلی وقت ها از من می خواست که نیروها را به خط کنم. من و بقیه سربازها را کنار هم می گذاشتند، هم قدم کوتاه تر بود، هم جثهام نحیف تر، ولی حریف کار بودم. همین که فر
مانده میگفت:
سالاری! سربازها را به خط کن. تا ده دقیقه دیگر، گروهان آماده باشد.» دست به کار می شدم. لباس ها و پوتین هایم را مرتب و منظم می پوشیدم، بندها را تا آخر می بستم. برق واکس پوتینم چشم را می زد. نیروها می آمدند و آماده اجرای فرمان می شدند. با صدایی رسا و خیلی محکم می گفتم: «از جلونظام!» صدای الله گفتن نفرات فضا را پر می کرد و کشیده شدن دست ها تا سر شانه نفر جلو انجام می شد. ادامه می دادم: «خیلی شله. از نو!» و دوباره فرمان می دادم. بین جمع، بعضی ها می خندیدند. چند بار بشین و بر پا، تنبیه دسته جمعی بود دیگر کسی جرأت نداشت بخندد. در نهایت با صدور فرمان خبر دار، همه سراپاگوش بودند تا فرمانده یا نفر ارشد بیاید و صحبت کند.
روزها که به تدریج سپری می شد، جای خود را در میان بچه ها باز می کردم. همه می دانستند که اخلاق سالاری، وقت کار و غیر از آن فرق می کند، کم کم طوری شد که احساس کردم هم فرماندهان و هم نیروها مرا دوست دارند، چون همیشه مرا در جمعشان می پذیرفتند و به حرفهایم که معمولا شاد بود، گوش می دادند. شوخی هایم را به دل نمی گرفتند و میخندیدند. لهجه یزدی را هم خیلی دوست داشتند. رفت و آمدمان با سنگر فرمانده گروهان برقرار شده بود. هر وقت فرصت می شد، دعوتمان می کرد، البته رعایت سلسله مراتب و احترامات نظامی در ارتش جایگاه ویژه ای دارد؛ آن به جای خود. خط مقدم و جبهه، فرق داشت. اگر آن فضای خشک پادگانی را حاکم می کردند، خیلی سخت میگذشت. بنابراین سختگیری در آنجا یک درجه پایین تر بود و فضای صمیمیتری وجود داشت.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
کانال حماسه جنوب
(مجله مجازی دفاع مقدس)
انتقال مطلب با ذکر منبع
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خاطرات ماندگار شهدا
دفاع مقدس
··•✦❁❁✦•··
کانال حماسه جنوب
(مجله مجازی دفاع مقدس)
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 خاطرات و تجربیات
مهدی کیانی
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔅 همه نیروهای ارتشی و مردمی و سپاهی با تمام توان خود جنگیدند و توانستند سقوط خرمشهر را تا ۲، ۳ هفته به تعویق بیاندازند. ولی این تجربه در آبادان به ما کمک کرد و باعث شد آبادان سقوط نکند. دلیل دیگر موفقیت عملیان ثامنالائمه انسجام بیشتر بین نیروهای داوطلب، سپاهی و ارتشی بود. در این عملیات همه بودند. از بچههای فداییان گرفته تا نیروهای شهید احمد کاظمی و بچههای نجفآباد که حتی لباسهای نظامی هم نداشتند.
شهید کاظمی میگفتند همه نیروها و فرماندهان معتبر جنگ از شهید خرازی و اسدی گرفته تا شهید شوشتری و رودکی، در دانشگاه آبادان و خرمشهر، مدرک گرفتهاند. قصه سقوط خرمشهر و سقوط نکردن خرمشهر، قصه عجیبی است. خیلی آموزش قویای نداشتیم. خیلی سلاح پیشرفتهای نداشتیم. حتی برخی چوب دستشان بود. اما فشارها توانست آدمها را بسازد برای باقی جنگ.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 یادش بخیر
تو جبههها،
هر رزمنده یه دفتر کوچیک جیبی داشت که در هر فرصتی یه صفحه سفید از اونو باز می کرد و می داد دست دوستش که چیزی بعنوان یادگار توش بنویسن و امضاء کنن.
یا حدیثی بود که نویسنده خود بهش عمل کرده بود، یا دلنوشته ای بود که از اعماق جان برخاسته بود، و یا یک شوخی کوچیک بود که سوژه ای می شد برای خنده ای شیرین و دلچسب
این روزا، سنی از این دفترها گذشته، بعضی سی هفت ساله، سی و هشت ساله، و....
راحت بگم،
این دفترچه ها و صاحبشون، با هم بزرگ شدن و عزیز
هر چیزی که اکسیر جبهه خورد، بزرگ شد و جاودانه
و امروز همون دست خط های بچه ها که خیلی هاشون با شهادت رفتند،
مسکنی شده برا دل های بی تاب
و تنهاییهاشون
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂