🍂
🔻 بچه های تخس
❣گردان جهت آمادگی به پلاژ دزفول اعزام شده بود. در دیماه دیم و هوای سرد و آب سرد دز که واقعا برای هر کسی طاقت فرسا بود. روزهای اول مربی آموزش آبی خاکی برادر عظیمی ما را به زور وارد آب جهت شنا و پارو زنی می کرد ولی با گذشت زمان به سرمای هوا و آب غلبه کردیم.
چند شب بود که پس از آموزش ساعت دو و سه شب که برمی گشتیم. چند نفری، از جمله محمد بهزادی. علی حسامی و من و تعدادی دیگر لباس هایمان را در می آوردیم و باز می پریدیم توی آب. یک شب آقای عظیمی گفت
"عزیه نگراتون .شمون چه هسه؟ آدمه؟"
(ذلیل نشده ها شما دیگه کی هستید؟ آدمید؟)
گفتیم به گفته شما، نه! 😃😃 آخر چند شب قبل از آن کنار آب که رفتیم برادر عظیمی گفت "اگر الان مادیون بره توی این آب، یخ می زند ولی شما باید بروید"😘😘😂
خب ما هم نمی خواستیم کم بیاوریم و می رفتیم........هرچند از سرما می لرزیدم
علی اصغر مولوی
حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
صـبح اسـت دلم
هواییِ کرب وبلاست
ازجـانـب قلبِ من
بر آن خاک سـلام
السلام علی الحسین
و علی علی بن الحسین
و علی اولاد الحسین
و علی اصحاب الحسین
سلام ارباب خوبم
🍂
🔻 طنز و جبهه 😂😂
آخ جون گيلاس
حسينیه گردان خصوصاً در زمستان و با سرد شدن هوا، حكم صحرای عرفات را داشت. خلوتی برای بيتوته كردن. در تمامي ساعتهای شبانهروز هر وقت به آنجا میرفتی در گوشه و كنار آن اوركت يا پتويی به سر كشيده در حال راز و نياز با خدای خود بود.
همواره با دو نفر از دوستان (البته از سرما) به حسينيه پناه برديم. در آنجا کسی نبود جز يك نفر كه در گوشهای چمباتمه زده و پشت به در ورودی مشغول ذكر و فكر بود.
تازه چشممان داشت گرم می شد كه يك مرتبه آن اخوی عابد و زاهد از جا جست و با صدای بلند و بیخبر از حضور ما گفت: «آخ جون گيلاس!😍 اين يكے ديگر سيب نبود.»
بله، كاشف به عمل آمد كه رفيق ما از شر وسواس خناس به حسينيه گريخته و سرگرم كارشناسی كمپوتهای اهدايی بوده است.😂😂
@defae_moghadas
🍂
سنگرهای روزهای اول جنگ روباز بدون هیچ امکانات بودن نفر با کلاه ولباس چریکی شهید محمد شمخانی براد فواد حویزی وبرادر حمید شهبازی زمستان59 قبل از عملیات نصر وشهادت شهدای هویزه
@defae_moghadas
🍂
🔻 من با تو هستم 3⃣1⃣
خاطرات همسر سردار شهید
سید جمشید صفویان
اگرچه حضورش در خانه خیلی کم بود ولی در همان فرصت کم آنقدر شاد و سرحال بود که جبران تمام نبودن هایش را می کرد.
وقتی از جبهه بر می گشت، چند روزی را که در شهر بود از صبح تا شب مشغول کارهای کمیته بود و شب هم وقتش با جلسات قرائت قرآن مساجد مختلف پر می شد. قبل از اذان مغرب، یک جلسه قرآن و آخر شب هم جلسه دیگری داشت.
به طبیعت و گل و گیاه علاقه داشت به همین علت، گاهی جلسات کاری را در باغ و کنار رودخانه تشکیل می دادند و هر فرصتی هم که دست میداد به صورت خانوادگی با دوستانش بیرون می رفتیم.
یک روز کله پاچه خرید و داد به مادرم که برای جلسه شان آماده کند. من هم ظروف و وسایل چای را آماده کردم. موکت زیر پایمان را هم جمع کردیم که ببرد. یک ماشین تویوتا آمده بود که وسایل را ببرند. من کلاس خیاطی داشتم و وسایل را که آماده کردم، رفتم که به کلاسم برسم. در بین راه یکی از آشناها مرا دید و با کنایه گفت: «بایه پاسدار عروسی کردی! دیگه همه چیز بهتون میدن..... حالا هم شوهرت یه موکت آورده، برو ببین!»
با تعجب پرسیدم: «موکت دادن؟!» بعد یادم آمد و گفتم: «خدا خیرت بده... شوهرم امشب مهمان داره و اون هم موکت زیر پای خودمونه، جمع کرده که بره، با کلی وسیله و ظرف که فردا باید همه رو بشورم.
با اینکه برنامه شان کنار رودخانه بود؛ اما وقتی برگشت کاملا مرتب بود. انگار که در یک مهمانی رسمی شرکت کرده بود. خیلی به نظافت و مرتب بودن ظاهر اهمیت می داد. همیشه یک شانه و عطر در جیبش داشت. هیچ وقت من بوی عرق او را استشمام نکردم. حتی وقتی که تازه از جبهه می آمد، بوی خاک جبهه و عطر گل محمدی میداد. وقتی که می رسید حتما بلافاصله استحمام می کرد و موهای سروصورتش را مرتب می کرد و کفش هایش را واکس می زد. "
با اینکه لباس های گران قیمت نمی پوشید ولی همیشه تمیز و اتو کشیده بودند و بوی عطر می دادند. به من هم می گفت که: «زن باید در خانه حتما آرایش کنه و بهترین لباس ها رو بپوشه. وقتی لباس نویی برایم می خرید اصرار می کرد که همان موقع بپوشم ومیگفت که:" لباس نو زیبا برای داخل خونه است نه بیرون!"
آخر شب در اوج خستگی، تازه مشغول مطالعه می شد. کتاب و تفسير قرآن می خواند و مطالبی برای سخنرانی هایش آماده می کرد. بعضی مواقع هم که فرصت کافی نداشت از من می خواست که مطالبی را برایش یادداشت برداری کنم. سخنرانی هایش جذاب و شنیدنی بود. یک روز قرار بود استاد فخرالدین حجازی در مسجد جامع دزفول سخنرانی کند. چون وقت گذشته بود و آقای حجازی نرسیده بود از سید جمشید درخواست می کنند که به جای ایشان سخنرانی کند. در بین سخنرانی سید جمشید، آقای حجازی از راه می رسد و در آغاز کلامش می گوید:" هرچه من باید می گفتم این جوان رزمنده به خوبی بیان کرد..."
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 یک نکته از جنگ
(تفاوت ها و نتایج )
👈 با توجه به شاخص های ذکر شده در جنگ ایران و عراق قاعدتاً باید ارتش عراق از تلفات کمتری برخوردار بوده و نیروهای ایران از تلفات بالاتری ولی با نگاهی به آمار ارایه شده در جنگ به نکات جالبی می رسیم ؛
❣شهدا :
172000 شهید در معرکه جنگ.
16000 شهید بر اثر بمباران و موشکباران در پشت جبهه
اما عراق با احتساب کشته های اعدام های صحرایی و جوخه های اعدام در عقبه خویش آمار کشته هایش بالغ بر 540000 تن رسید.
❣ مجروحین :
مجروحین ایران در کلیه سطوح به 550000 نفر و عراق به 700000 تن
❣ اسرا :
اسرای ایران(آزادگان) 42000 نفر که بسیاری از آنان افراد غیر نظامی بودند ،
❣ اما اسرای عراقی در ایران بالغ بر 72000 تن بودند که در عملیات های نظامی رزمندگان در عملیات های مختلف به اسارت درآمدند.
پس تلفات ایران بسیار کمتر از ارتش عراق می باشد و این امر 👈 مهر بطلان بر تئوری های هجومی بدون برنامه رزمندگان در عملیات های نظامی و شیوه نبرد با دشمن بود.
نجف زراعت پیشه
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 سهمیه نان خشک
در عملیات فتح المبین به آشپزخانه میرفتم و غذا می آوردیم؛ در یکی از همین ایام بچهها گفتند «میروی غذا بیاوری، نان هم بیاور» غذا را گرفتم و روی تویوتا گذشتم؛ به آشپزخانه رفتم و گفتم «برای ما نان هم بدهید» مسئول آشپزخانه گفت «کمی جلوتر برو و کرکره را بزن بالا و نان بردار». رفتم انبار و دیدم، حدود 100 تا گونی روی هم انباشته شده است؛ برگشتم گفتم حاج آقا! نان نیست، از کجا بیاورم» گفت «دیروز نان خالی کردیم» ایشان آمد و خودش کرکره انبار را بالا داد و گفت «گونیها همهاش نان خورد شده است و سهمیه شما هر روز یک گونی نان خشک است».🤔
با تعجب نانهای خشک را که در پشت جبهه دور می ریختیم، گرفتم و با خود به مقر آوردم. آنهم از نوع سهمیهایش
@defae_moghadas
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
دل هوای لالهزاران میکند بهر یاران بیقراری میکند دیده پرخون من شب تا سحر دامنم را اشکباران میک
🔴 یادش بخیر،
این عکس را در کنار رودخانه کرخه و در نزدیک جسر نادری گرفتیم. منطقه ریگزاری که سالها مقر گردانمان شده بود.
چادرهایی برافراشته بودیم که هر کدامش تابلویی از عشق به نماز بود و عبادت و گاهی هم خنده و شلوغ بازی.
سال 63 بود و برای عملیات بدر خود را آماده می کردیم. گاهی دوربینی که به دستمان می رسید، رفقا را جمع می کردیم و چند عکس یادگاری می گرفتیم و چند چاپ مجدد می گرفتیم و به هم می دادیم.
یادش بخیر آن روزها و آن دوستانی که دیگر تکرار نمی شوند ❣😭
@hemasehjonob1 - boo.MP3
1.28M
🔴 نواهای ماندگار
مثنوی خون
حاج صادق آهنگران
❣ بوی خون می آید این سرزمین
بوی خون می اید از این سرزمین
بوی شبنم های مدفون در زمین
بوی هجران ،بوی غم، بوی فراق
از سوی یک قبر بی شمع و چراغ
ای زمین بوی غریبی میدهی
بوی قران های جیبی میدهی
@defae_moghadas