7.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣#خاطرات_فرماندهان
1⃣ سردار شهید علی هاشمی
فرمانده قرارگاه نصرت
•••
🔹تا آخرین نفر اینجا هستم
در هلیبـرد عـراق و محاصـره قرارگـاه نـصرت، میدانستیم یا شهادت نـصیبمان مـی شـود یـا اسارت، راه سـومی وجـود نداشـت. در لحظـات نفسگیری که توپخانه دشمن بـر سـر قرارگـاه آتش می ریخـت و هلـیکوپترهـا بـا موشـک و تیربـار آن را هـدف قـرار داده بودنـد، تـصمیم گرفتیم همه ما تا آخر با حاجعلـی بمـانیم. امـا او دستی به شانه ام زد وگفـت: «بـرادر گرجـی، دوست ندارم ناراحتتان کنم ولی همه شـماها باید به عقب برگردید، همین الآن هم داره دیـر میشه، چیزی به صبح نمونـده مـن تـا آخـرین نفری که درخط ایستاده، اینجـا هـستم وتکـان نمی خورم، بدون بحث دستور را اجرا کنید...»
هرکدام از سویی رفتیم، حاجعلی آخرین کـسی بود که از قرارگاه خارج شد ولی دیگر دیر شده بود.
راوی: سردار گرجی
#شهید_علی_هاشمی
#مردیکه_شبیه_هیچکس_نیست
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
1⃣ سردار شهید علی هاشمی
فرمانده قرارگاه نصرت
•••
🔹خداحافظی غریب
چند شب قبل از مفقـود شـدنش عکـسی از خـود را بـه عکاسـی مـی بـرد و بـه تعـداد مـا خواهرها تکثیر و آنها را تک تک قاب میگیرد.
بعد هر شب به خانه یکی از ما میآمد و یکی از قــاب عکــسهــا را هدیــه مــیداد.
آن اواخر یـک شـب بـه خانـه آمـد وگفـت:
«مادر! خواهرها و برادرها را جمع کن امشب شام دور هم باشیم.»
آن شب کنارم نشست و به هر بهانـهای مـرا می بوسید. نگاهش چیزی را میگفت که بـرای من غریب بود یا دوست داشتم که غریب باشـد، آخر من مادرم !
و بعد هم از بامِ نگاه مـا پریـد و رفت.
راوی: مادر شهید
#شهید_علی_هاشمی
#مردیکه_شبیه_هیچکس_نیست
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ ۴ تیر ماه سالروز شهادت
سردار هور
شهید حاج علی هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
1⃣ سردار شهید علی هاشمی
فرمانده قرارگاه نصرت
•••
🔹 دو سه تا نان سرد
یک روز صبح که طبق معمول عازم منطقـه جنگی بود، پرسیدم: «شب برای شام هستی؟»
گفت: «با خداست. اگر کـاری نداشـتم حتمـاً می آیم.»
برای اولین بار گفتم: «آمدی نان هم بگیر.»
با لبخندی گفت: «اگر یادم ماند چشم.»
تا ساعت ۱۲ شب منتظر ماندم بالاخره آمد.
با دو، سه تا نان سرد. گفـتم: «اینهـا را از کجـا گرفتی؟»
گفت: «جلسه طول کشید و این نانهـا را از سپاه آورده ام، یادت باشد به جـای آنهـا نـان ببرم.»
به شوخی گفتم: «با این دو سه تا نان کـه
سپاه ورشکست نمیشود.
گفت:
«موضـوع ایـن نیست.
موضوع بیتالمال مسلمین است که باید
رعایت کنیم.» (راوی: همسر شهید)
🔹 حمله و غیر حمله
یک روز بعد از ازدواجمان کـه روز جمعـهای بود، علی آقا بنا به عادتش صـبح زود از خـواب برخاست. دیدم مشغول پوشیدن لباس نظـامی است.
گفتم: «کجا؟»
گفت: «میروم منطقه.»
گفتم: «امروز که حمله نیست!»
گفـت: «مگـر جنـگ، حملـه و غیـر حملـه
میشناسه؟» سپس آرام، مانند نسیمی از کنارم گذشت و رفت. (راوی: همسر شهید)
🔹 جلسه چمنی
مشغله حاج علی زیاد بود. بخاطر مسؤولیتش او را لحظهای آرام نمیگذاشتند. پـیش مـا هـم که بود، تلفنها، مراجعات و... رهایش نمیکرد.
برای وضع حمل در بیمارستان بستری بـودم. او هم حضور پیدا کرد، همرزمانش بعداز اطـلاع از جای او، یکـی یکـی بـه بیمارسـتان آمدنـد،
هرکدامشان هم کـاری داشـت.
تعدادشـان کـه زیادتر شد، حاج علی به ناچار در چمن محوطه بیمارستان آنها را دور هم جمع کرد و جلسه را همانجا برگزار کرد!
هم هوای من و فرزندش را داشـت و هـم از مسؤولیت اش غافل نبود. (راوی: همسر شهید)
🔹 زنگ در
وقتی حاجعلی به خانه میآمد از نـوع زنـگ زدنش بچهها می فهمیدند که بابا آمـده اسـت.
حـسین و زینـب هرکـدام سـعی داشـتند در را زودتر از دیگری باز کنند، حسین تیزتـر بـود و زودتر مـیرسـید و در را بـاز مـی کـرد، زینـب ناراحت می شد و گوشهای کز می کرد.
علی وقتی ماجرا را می فهمید بر میگـشت، در را می بست و مجدداً زنگ می زد تـا زینـب در را باز کند. این کار بارها تکرار شد. (راوی: همسر شهید)
🔹 خبر ناگهانی
من و حسین سالهـای سـال بـا امیـد زنـدگی می کردیم. امید به اینکه پدر زنده اسـت و بـاز میگردد. قراین زیادی هم بود که این احـساس را تقویت میکرد. این قراین گاه ازسوی مقامات بالای سپاه هم بیان میشد، لذا ما، دامن امید را
رها نکرده بودیم. اماخبر شهادتش که در سـال ۸۵ به ما رسید شوك بزرگی به زندگی مـا وارد کرد. (راوی: دختر شهید)
🔹 پدرهای آسمانی
من سه ساله بودم و حسین دو ساله که پدر به اسارت دشمن درآمد. اکنون حـسین جـوانی برومند و دانشجوی رشته کامپیوتر است و مـن دانـشجوی روانـشناسی هـستم.
مـن و حـسین مسئول ستادی هستیم به اسم ستاد "پـدرهای آسمانی" کار این سـتاد برگـزاری برنامـههـایی جهت بزرگداشت یاد و خاطره شـهدا در اسـتان خوزستان است. (راوی: دختر شهید)
#شهید_علی_هاشمی
#مردیکه_شبیه_هیچکس_نیست
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🍂 دلنوشته های زایرین
بر تابوت شهدای گمنام
شما مشهورترین گمنامان زمین هستید... خدا یاد شما را از ما نگیرد
┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄
نه پرواز بلدم، نه بال و پرشو دارم، نه این دامهای دنیوی بهم اجازه پرواز می دهند...
┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄
شهدا شهدا شهدا به خدا بگین یه جورایی هوای منه بنده ی نا خلف رو داشته باشه،
┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄
با اومدن در کنار شما قلب من آرامش و صفا پیدا کنه
┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄
امام سجاد(ع): کشته شدن عادت ما و شهادت کرامت ماست. حدیث ۲۲۸ جلد ۴۵ بحار
┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄
من قول می دم حرف خدا رو گوش بدم...
┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄
رسم گمنامی عجب عمق عظیمی دارد. که اهل آن هر چه در گمنامی پیش میروند به پایان خط نمی رسند.
┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄
این خاک پذیرای گمنامانی است که عرش عظیم آرزوی به آغوش کشیدنشان را دارد.
┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄
ای شهدا برای ما حمدی بخوانید . که ما مرده ایم و شما زنده ...
┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄
شهدا قول میدهم به لطف و یاری شما تا آخر بایستم.
┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄
جنگ آمده بود تا از خرمشهر دروازه ای به کربلا باز شود. اکنون شما آمده اید تا جلوه گاهی از بدنهای سر کربلا باشید.
👈 از دفتر دل نوشته معراج شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
❣#خاطرات_فرماندهان
1⃣ سردار شهید علی هاشمی
فرمانده قرارگاه نصرت
•••
🔹دل دریایی
علی هاشمی انسانی بسیار متواضع و با حجب و حیا بود. حیای علی در جبهههای جنگ مثال زدنی بود. به علاوه انسان بـسیار مـؤدبی بـود و مـؤدب حـرف مـیزد. حتـی شـوخی هـم کـه مـیکـرد، شـوخیهـایش مؤدبانـه بـود. انـسان
وفاداری بود و در بین این همـه تیـپ و لـشکر مختلف با وجود اینکه از قومیت خاصی بود و با اقوام دیگر از لحاظ زمان و ادبیات متفاوت بود،
با همه به خوبی جوش میخورد.
اگر بخواهیم در کل کشور دو یا سه نفر را به عنوان نماد وحدت ملی و انسجام اسلامی اعلام کنیم باید یکی از آنها علی هاشمی باشد. (راوی: مادر شهید)
... و سرانجام
تا سـالهـا معلـوم نبـود علـی کجاسـت و
کسی هم از وی اطلاعی نداشت. بعدها که عراق آزاد شــد و صــدام ســقوط کــرد و نیروهــای حزب اللهی و سپاهیان بدر در استانهای جنوبی عراق حاکم شدند، استانداریها و فرمانداریهـا
را گرفتند، مجلس تـشکیل دادنـد و در نهایـت یک دولت طرفـدار اسـلام در عـراق بـه وجـود آوردنـد، مـا گـشتهـای فراوانـی را بـه عـراق فرستادیم و معلوم شد سردار علی هاشمی شهید شده است و به خیل شهدا پیوسته است.
#شهید_علی_هاشمی
#مردیکه_شبیه_هیچکس_نیست
(پایان قسمت اول)
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
🔰❣🔰❣🔰❣🔰 #پوکه_های_طلایی #قسمت_سی_نهم نویسنده :طیبه دلقندی دلهـا در تـب و تـاب بـود. محـرم داشـ
❣🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_چهلم
نویسنده:طیبه دلقندی
قلعه را داشتند خالی می کردند. همه تعجب کرده بودیم و نمـی دانـستیم چرا. حدود ساعت ده شبِ دوازده مردادِ شصت و نـه ، بـه سـراغمان آمدنـد و گفتند :
- زودتر وسایلتون رو جمع کنید ! باید برگردین ملحق !
اسرای ملحق را به سـولۀ مـادر منتقـل کردنـد . قلعـه خـالی شـد . کلـی اینطرف و آن طرف زدیم و پرس و جو کردیم تـا بـالاخره علّـت را فهمیـدیم .
اسرای کویتی در راه بودند و نیاز به جا داشتند . حدود ده روز کویتی هـا آنجـا بودند و ایرانی ها برایشان غذا می بردنـد . در همـین مـدت کوتـاه ، همـه جـا را خراب کردند .
عراقی ها دل پری از آنها داشتند و میگفتند :
ها صد رحمت به شما ایرانی ها با وجوداین که فارسـی ،وقتـی یـک بـار میگیم بشین ، می فهمین! اینا که هم زبان ماهستند حرف حالیشان نمیشه و همه جا کثیف کردن ! بعثی ها سرخورده بودند و احـساس شکـست مـی کردنـد .
تـوي دلمـان گفتیم «: دست بالاي دست بسیار است »!این احساس از دو مسأله ناشی می شد. یکی اینکه از زمانی که کویتی هـا را به سـوله هـا آوردنـد ، هـر روز شـاهد درگیـری هـای زیـادی بودنـد و ایـن کش مکش ها را از چشم ما می دیدند؛ دوم اینکه با انتقال بچه های قلعه به سـوله ، آنها از رقص و آواز و دزدی، به نماز جماعت و دعای توسل و دعـای کمیـل
رو آورده بودند .
برخلاف خواسـتۀ آن هـا بچـه های مـا تأثیرگـذارتر بودنـد و محبوبیتشان چند برابر شده بود . آزادی های ما خیلی کم شد . فقط دو ساعت در روز هواخوری داشتیم .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله
•••
🔹خاطرات
به روایت دیگران
١
🔹دامنه کوشش و همت ابـراهیم در روزهداری و به جای آوردن نماز و سایر فرایض دینـی، تـا بدانجا رسید که پـیش از ورود بـه دبیرسـتان لقب «روحانیِ خانه» را به او دادند.
از همان نوجوانی به مطالعه کتب مـذهبی و زندگینامه ائمه اطهار (علـیهمالـسلام) علاقـه فراوان داشت. او روزهـا و شـبهـای زیـادی در سکوت اتاق، پای کتـابهـایی کـه از کتابخانـه امانت گرفته بود مینشـست و آنهـا را تـا آخـر
میخواند.
۲
🔹 در میدان بزرگ «شهررضا» مجسمه بزرگی از شــاه قــرار داشت. ابـراهیم و چنـد نفـر از دوستانش نقشه کشیده بودند که در یک فرصت مناسب، مجسمه را پایین بکشند. ظهـر روز تاسـوعا، ابـراهیم ناهـارش را کـه خورد، به طرف میدان به راه افتاد. دوستانش را
جمع کرد وگفت: «باید همـین الآن مجـسمه شاه را پایین بکشیم!»
یکی از بچهها رفت و با یک دستگاه ماشـین سنگین برگشت. ابـراهیم بـا سـرعت از پایـه مجسمه بالا رفت و طناب بلند و محکمی را دور گردن مجـسمه پیچیـد. سـر دیگـر طنـاب بـه
ماشین وصل شد و بعد ماشـین حرکـت کـرد و ناگهان مجسمه تکان خورد، از جا کنـده شـد و با صدای مهیبی روی زمین افتاد و تکه تکه شد.
آن روز بعداز ظهر تکههای مجـسمه شـاه در دست مردمانی بود که برای عزاداری به میـدان مرکزی شهر آمده بودند.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣