بچه ها يكي بعداز ديگري در نيزارها مورد اصابت گلوله قرار و بشهادت می رسیدند،حاج ناصر فرمانده گردان مرتب با بی سیم اوضاع و احوال را رصد میکرد، خدمت ایشان روی بی سیم عرض کردم، از چپ و راست و از هر طرف داریم مورد اصابت قرار میگیریم، حاجی چندبار گفت: آیا کسی از طرف حسن آقائی آمده دست شما را بگیره؟ من در جواب گفتم: هنوز کسی را ندیده ایم! آنقدر صدای تیراندازی و شلیک سلاح های مختلف در اطراف ما زیاد بود، که من به سختی میتوانستم با بی سیم چی خودم حرف بزنم چه رسد شنیدن صدا و پیامهای بی سیم !! هرچه به سرپل نزديك تر ميشديم، كار دشوارتر و شدت آتش دشمن، بيشتر و بیشتر میشد؛عراقيها بدون آنکه کسی از بچه های ما را مستقیما با چشمان خود مشاهده کنند،از چپ و راست،در داخل نيزارها،شلیک میکردند، حتی موشک های آر پی جی ۷، به راحتی از کنارمان عبور،و در داخل نیزارها، منفجر میشد،در جزیره قیامت بود و كربلائي برپا شده بود!! با این وضع، ستون نیروهای گروهان یاسر همچنان مصمم و محکم به جلو حركت ميكرد؛کسی در آن شرایط زانوهایش نمی لرزید،همه با اراده قوی بطرف دشمن حرکت میکردند، تقريبا به سرپل عراقيها نزديك شده بوديم بايد مراقب بوديم زيرا در نوك هفت صدمتري جزيره نیروهای لشگر و بچه های گردانهای امام محمدباقر.ع. و گردان امام رضا علیه السلام، حضور داشتند بايد در تیراندازی ها و شلیک ها با احتياط عمل ميكرديم، ستون همچنان از لابلای نیزارها به جلو وجلوتر رفت، ناگهان صداي رگبار تيرباري از مقابل ما شنیده شد،گلوله های آن، از نزدیکی ما به سرعت در حال عبور بود، نگاهم به جلوي ستون گروهان افتاد،از برادر براتعلی صفری،مسعود استکی معاون گروهان،برادر منتظرین،و.......،حدود هشت تا ده نفر از بچه های گروهان داخل نیزارها،به یکباره بر روی زمين افتاده بودند........
[۱۲/۲۷، ۱۵:۰۱] سید مرتضی موسوی: (عملیات کربلای چهار، قسمت نهم) :..... صحنه بسیار عجیب و غیر قابل باوری پیش آمده بود،باورم نمیشد،ازسرستون برادر صفري تا مسعود استكي و دسته يك گروهان، همه به آرامی در نیزارها، خوابيده بودند!! با تعجب به جلو رفتم،براتعلی صفري سرش را بلند كرد و گفت: سيد! انگار خودي ها بطرف ما شلیک کردند!!! خودی بودند؟! ستون گروهان را نگه داشتم،به جلو حرکت کردم ، محمود بيدرام؛محمدرضا شيرزادي واحمدرضا همتيار هم پشت سرمن به جلو آمدند، اسلحه من روی دوشم بود، آخرين نيزارها را با دستانم به عقب زدم، خدای من! چقدر نيرو پائين خاكريز بطرف نيزارها ايستاده اند!! فاصله ما با آنها بیشتر از ٢٠ متر نبود،به محض دیدن من، با دستانشان در حالي كه چفيه های سفید دور گردن! و پيشاني بند قرمز به پیشانی های خود بسته بودند! به من اشاره کردند که بیا،بیا بیا جلو،هیچ حرفی نمیزدند فقط دستهای خود را به نشانه جلو رفتن ما، تکان میدادند،همه آنها با تيربار؛آرپي جي و كلاش آماده ایستاده بودند، خوب نگاه كردم مانند خودم سياه!! اما سبيل هاي گلفتی داشتند! دقت كردم همه آنها عراقي بودند! همانطور که جلوی آنها ایستاده بودم سر خود را بطرف ستون گروهان برگردانده و بلند فرياد زدم: بچه ها اينها عراقي هستند، هنوز كلامم تمام نشده بود؛ تیراندازی و رگبارها از طرف عراقی ها، شروع شد سه تير به ران پاي راست ويك تير به گردنم اصابت و ناگهان از دهنم گلوله اي خارج شد،روی زمين و داخل نیزارها افتادم..........
[۱۲/۲۷، ۱۵:۰۸] سید مرتضی موسوی: (عملیات کربلای چهار، قسمت دهم) :.....چشمانم بسته شد؛ديگر؛حركتي نداشتم!فقط صداها را می شنیدم، اولين كسي كه بالاي سرم حاضر شد،دائی محمود، محمود بیدرام بود؛فرياد زد:بچه ها!سيد شهيد شد؛خم شد و محكم بوسه اي بر پيشاني من زد،یاد ماچ و بوسه های عمو یدالله محله افتادم! دائی محمود گفت: سید التماس دعا، و ناراحت از کنارم بلند شد؛ احمدرضا همتيار بي سيم چي گروهان آمد، كنار من در نيزارها نشست؛ بلند ميگفت:سيد اشهد بخوان! به دلیل پاره شدن زبان،رفتن لثه جلو و دندان ها،من اصلا قادر به صحبت كردن نبودم،خون در تمام دهانم جمع شده بود،احساس خفگی به من دست داده بود،دیگر نميتوانستم حرفي بزنم، تكاني بخورم یا عکس العملی از خود نشان دهم ؛برادر همتيار خودش برايم اشهد خواند!! در همين لحظه شهيد ماشاءا...إبراهيمي خودش را به جلو ستون رساند! به بچه ها گفت:چه
خبر شده؟ بچه ها جواب دادند:استكي و موسوي شهيد شدند! شهید ابراهیمی بلافاصله نیروها را به عقب هدایت کرد،در اين موقع عراقي ها به داخل نيزارها،هجوم آوردند،با آمدن عراقی ها، بچه ها،مجبور شدند به عقب بروند،لحظه بسيار حساسی بود،عراقي ها با وارد شدن در داخل نیزارها،شروع به زدن تير خلاص به بچه هائی که در آنجا افتاده بودند، كردند؛اما نميدانم چرا تیر خلاص بطرف من شلیک نکردند! مجدد عراقيها نيزارها را ترك كردند، من بی حرکت روی زمین باتلاقی جزیره خوابیده بودم،فقط گوش سمت راستم خوب كار ميكرد و می توانستم صداهای اطراف را
به خوبی بشنوم،بدنم دیگر قادر به حرکت نبود، نميدانم چقدر در نيزارها ماندم صداي درگيري و تير وتيراندازيها را به خوبی می شنیدم، احساس بسیار خوبي داشتم تابحال اینقدر راحت نخوابیده بودم،هیچ دردی در بدنم احساس نمیشد،خون راه گلویم را بسته بود،حتی قادر به تکان دادن سر هم نبودم! انگار ناراحتی در وجودم نبود!! مدتي گذشت،از داخل نيزارها صداهائي شنيده ميشد،چندنفري داشتند به من نزديك ميشدند دقت كردم، فارسي صحبت ميكردند بيشتر توجه كردم صداي بچه هاي خودي به گوش میرسید،بله صداي محمد كشاني،شهيد صفرعلي شيرزادي ؛محمدباقر
صفاری نیا و شهيد سيد اكبر ميريان بود؛حاج ناصر فرمانده گردان روی بی سیم گروهان به برادر مهدی حاتمی سفارش کرده بود،هر طور شده سید را به عقب بیآورند یا حداقل وسایل داخل جیب م را خالی و با خود بیآورند،(حاج ناصر به مهدی حاتمی گفته بود،اگر کسی نیست تا من خودم شخصا، به جلو رفته و سید را به عقب بیآورم،اما چندنفر از بچه های گروهان داوطلب شدند تا برای آوردن من به عقب اقدام نمایند تصور همه با توجه به اصابت گلوله به سر و....، این بود،که من شهید شده ام.)بنابراین چند نفر از نیروهای زبده و قدیمی گردان و گروهان خود را مجدد به جلو رسانده بودند، كالک عمليات در جيب بلیز من قرار داشت، اگر عراقيها خوب دقت ميكردند متوجه ميشدند من فرمانده اين نيروها هستم؛كالک، قطب نما،كلت منور، بليز سبز سپاه!! برادرمحمد كشاني نيم خيز بالاي سرم آمد،من فقط از صدا او را شناختم، بچه ها تمام وسايل داخل جيبم را خالي و به ساعت،انگشتر،و حتي جانماز و مهر داخل جیبم هم رحم نكرده بودند! فقط پلاكم را از گردنم باز نکرده بودند، يواش يواش ميخاستند بروند؛ ناگهان ابروي چشم راستم شروع به تكان خوردن كرد،برادر محمد کشانی فرياد زد: بچه ها سيد زنده است! ابروی او تکان میخورد.........
[۱۲/۲۷، ۱۵:۰۹] سید مرتضی موسوی: (عملیات کربلای چهار، قسمت یازدهم):...... تكان خوردن ابروي راست، كار دستم داد! سيد اكبر گفت:بايد سيد رو به عقب ببریم، محمد باقر، گفت:کار بسیار دشوار و سختی ه، سيداكبر گفت:سيد فرمانده ماست و با هر قيمتي باشه باید او را به عقب ببریم؛ فاصله عراقیها با جائی که من ، شهید مسعود استکی و سایر بچه ها افتاده بودیم، خیلی کم بود، بچه ها بصورت خمیده و حتی نشسته خودشان را به من رسانده بودند،کسی نمی توانست بایستد، انتقال و بردن من به عقب بدون داشتن برانكارد غیر ممکن به نظر میرسید،اما آنها مجبور شدند پاهاي من را گرفته و در نيزارها به طرف عقب بكشند تمام لباسهاي من تا زير گردن م جمع! و سر و صورتم پر از گل و لای شده بود (تنها عکس این صحنه را برادر محمد کشانی گرفته که در پایان این قسمت ارسال خواهد شد) بالاخره دل محمد باقر براي من سوخت!! رو به بچه ها كرد وگفت:اگر مصمم به انتقال سیدمرتضی هستید کمی صبر كنيد تا من در جزيره برانكاردي پيدا كنم و با خود بيآورم؛ مدتي طول كشيد حالا من از عراقيها و سرپل كمي دورتر، شده بودم اما درگيري ها به شدت در جزيره ادامه داشت؛هرز از گاهی محمد کشانی از زنده بودن من مطمئن میشد و سر خود را به صورت من نزدیک میکرد،من به سختی نفس میکشیدم،و خونها در دهانم لخته شده بود، بالاخره جستجوي محمد باقر، نتيجه داد و با يه برانكارد نزد ما برگشت؛دو سر جلوي برانكارد را، شهيد سيد اكبر ميريان و دوسر عقب را دو نَفَر از بچه های دیگر گرفتند و از داخل نيزارها با سختی و دشواری حركت و به جاده خاكي که در عرض جزيره قرار داشت رسیدند، عراقيها روي جاده خاکی تسلط و دید کافی داشتند آنها با گلوله های خمپاره؛تيربار و...جاده را مرتب زير آتش خود گرفته بودند، این کار دشمن،تردد روي جاده را برای همه بچه ها سخت کرده بود،در این هنگام،صدای داد و فریاد شهید مصطفی شیران را شنیدم،او زخمی شده و تیر به پایش اصابت کرده بود،چند نفر از بچه های گروهان یاسر از جمله احمد خوزانی در حال کمک برای انتقال مصطفی به عقب بودند،اما چون برانکارد نداشتند،مصطفی با آنها همکاری نمیکرد،داد میزد و قسم می داد،تا او را روی زمین بگذارند،ظاهرا درد بسیار شدیدی داشت، هرچه بچه ها به او اصرار میکردند تا او را به عقب منتقل کنند با داد و فریاد و قسم دادن مانع میشد،! از طرفی دشمن دست بردار نبود، شدت آتش را روی جاده خاکی متمرکز کرده بود، بچه
ها مجبور بودند،مرتب من را بر زمين گذاشته و با سبك شدن آتش مجدد به حركت خود ادامه دهند؛يكبار در حال آمدن به عقب سوت خمپاره ١٢٠ آنقدر نزديك بود كه بچه ها فرصت نكردند برانكارد را آرام، روي زمين بگذارند و به ناچار دو سر عقب برانكارد را رها كردند! و روي زمين خوابيدند جاي همه شما خالي؛چنان با سر به زمين خوردم كه اگر زبان داشتم و میتوانستم حرف بزنم، يه چيزي به آنها گفته بودم، سیداکبر فریادی کشید و مجدد من را روی برانکارد قرار داد، با هر سختي که بود من را به اسكله لب اروند، رساندند،اما قايقي برای انتقال
مجروحین و نیروها در آنجا نبود تعداد زيادي در نزدیکی اسكله نشسته یا ایستاده بودند،صدای هواپيماهاي عراقي بگوش می رسید که مرتب در حال بمباران منطقه بود، صداي اذان ظهر از آنطرف اروند شنیده میشد، مرتب بچه ها از جمله برادر رحمانی و.....، كنارم آمده و از زنده بودن من اطمينان حاصل ميكردند.......
[۱۲/۲۷، ۱۵:۱۰] سید مرتضی موسوی: (عملیات کربلای چهار، قسمت دوازدهم) :.......صداي تنها قايقي كه به اسكله نزديك ميشد به گوش ميرسيد همه سراسيمه و آماده بودند تا با همان يك قايق به عقب و آنسوي اروند بروند!! به محض پهلو گرفتن قايق كه حامل مهمات و ناهار برای نیروها بود، همه بچه های حاضر در اسکله،برای سوار شدن به سمت قايق هجوم بردند!! يكي از بچه ها،فکر کنم برادر رحمانی ، داد زد: برادرها ! اين فرمانده هست ، بايد كمك كنيد تا او را داخل قايق ببریم؛ بالاخره داد و فرياد او و تلاش های بچه های گروهان یاسر، نتيجه داد، بچه ها با عجله، برانكارد را بلند و همچنان با شتاب به داخل قايق هل دادند، من بدونه برانكارد بداخل لگن قايق، افتادم!! دوباره من را داخل قایق روی برانکارد قرار دادند،با حرکت قايق بر روي اروند، من بیهوش شدم تا چشمانم را باز كردم،بالای سرم، مهتابي هاي سفيد را، داخل سوله هاي اورژانس مشاهده كردم،بعداز اقدامات اولیه و اورژانسی،من را با هلكوپتر به اهواز منتقل نمودند،سپس به شهر شیراز و چون پزشکان و جراحان تشخیص دادند ممکن است، دچار ضایعه نخاعی شده باشم بلافاصله با اولین پرواز همان روز مرا به اصفهان منتقل کردند،ساعت حدود ۱۲ شب من در بیمارستان شریعتی اصفهان بستری شدم،همان لحظه پزشکان و متخصصان مختلف بالای سرم حاضر شدند، یکی از جراحان،به پرستارها اعلام کرد،هر طور شده شبانه خانواده را خبر کنید،ممکن است تا صبح بیشتر زنده نماند!..........
[۱۲/۲۷، ۱۵:۱۰] سید مرتضی موسوی: (عملیات کربلای چهار، قسمت پایانی) : .......از بیمارستان با شماره تلفن بسیج مسجد انبیاء تماس گرفته و خبر مجروحیت را داده بودند،پرستاران گفته بودند حال سیدمرتضی مساعد نیست،شبانه خانواده او، به بالینش حاضر شوند، حالا ساعت از نیمه شب گذشته، دائی حسن به اتفاق اصغر خیاط و امیرقصاب،به درب خانه ما رفته بودند، به نوعی که مادر من متوجه موضوع نشود و خبر را به پدر و برادرم داده بودند،مادرم میگوید:" پدرت با سیدمهدی با عجله لباسهای خود را پوشیدند،هرچه میگویم مرد! چه خبر شده،نکند برای سید مرتضی اتفاقی افتاده،اما آنها بدون هیچ حرفی با عجله از خانه خارج شدند" مادرم میگوید،"یک شب قبل در عالم خواب خبر شهادت سیدمرتضی را آوردند همه به اتفاق خانواده به سردخانه کهندژ رفتیم،همه شهدا را داخل تابوت قرار داده بودند،اما جنازه سیدمرتضی روی تخته ای قرار داشت،که بر روی آن پارچه سبزی کشیده شده بود،هرچه از مسئولین سردخانه سوال کردم چرا پسرم را در تابوت مانند بقیه شهدا نگذاشتید؟ کسی به من جوابی نداد! در عالم خواب دیدم تشیع جنازه شروع شده است همه شهدا داخل تابوت و پرچم ایران بر روی تابوت ها کشیده شده است، اما جنازه سیدمرتضی بر روی همان تخته صاف و بجای پرچم ایران، پارچه سبزی روی آن کشیده شده بود، خیلی به سر و صورتم میزدم به هر کسی می گفتم چرا تشیع جنازه پسر من با دیگران فرق دارد؟ کسی به حرفهای من توجه ای نمیکرد،به گلستان شهدا رسیدیم، برای همه شهدا، قبرهای افقی کنده بودند اما برای سیدمرتضی قبر عمودی! خیلی ناراحت بودم چرا قبر پسر من، عمودی کنده شده است؟! وقتی سید را بخاک سپردند سر او از قبر بیرون بود،آنقدر بی تابی کردم تا از خواب بیدار شدم.".....، امیر قصاب بعدها میگفت: زمانیکه ما وارد بیمارستان و بخش مجروحین جنگ شدیم،به محض ورود به اتاق و دیدن سیدمرتضی، یواشکی به دایی حسن و اصغر خیاط از قول دکترها و پرستاران، گفتم: سید تا صبح بیشتر زنده نمی ماند، او میگفت: سرت باد کرده و سیاه شده بود......، در آنزمان من قدرت تکلم نداشتم، پاها و دست چپم اصلا کار نمیکرد، هیچگونه حسی در بدن نداشتم! فردا صبح اول وقت دکتر اسماعیل اکبری رئیس شبکه امداد و درمان استان به اتفاق دکتر موسوی فوق تخصص جراح مغز و اعصاب،دکتر حسینی جراح عمومی وچندین پزشک دیگر، به اتاقی که من تنها در آن بستری شده بودم، آمدند،برادرم همراه آنها بود،نوار مغز و چندین آزمایش
گوناگون بهمراه عکس از من گرفته بودند، همراه دکترها،انترن ها و پرستاران زیادی هم وارد شدند، مادرم خبردار شده و خود را با عجله به بیمارستان رسانده بود، زمانیکه دکتر موسوی توضیح می داد همه بلااستثناء گریه میکردند،هرچه از من سوال میکرد عکس العملی از خودم نشان نمی دادم، دکتر خطاب به مادرم گفت: مادر برو یک نان بخور و ده نان در راه خدا خیرات کن، مادر تو چه دعائی در حق فرزندت کرده ای؟! گلوله رگ حیات پسرت را قطع کرده ما تعجب میکنیم چگونه او زنده مانده است؟! گلوله به پشت گردن اصابت، در سر گردش کرده، وارد حلق
شده،زبان را از وسط به دونیم تقسیم،قسمتی از فک بالا را بهمراه سه دندان با خودش برده است!!! سه گلوله هم به ران راست اصابت،دو گلوله خارج و گلوله سوم در داخل ران مانده !! عصب سیاتیک پای راست را احتمالا قطع کرده است! اما کار خدا سیدمرتضی زنده مانده است، دکتر اسماعیل اکبری گفت: برگی از درختی نمی افتد الا به اذن خدا،.........
@defaehmoghadasesfahan
اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
🏅به یاد قهرمانان دفاع مقدس
آرامستان شهدای ارامنه
🗓به منلسبت آغازین سال ۲۰۲۴ میلادی
🍃🌷
@defaehmoghadasesfahan
اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
🍃🌟وارتان آبراهامیان نخستین سرباز شهید ارمنی از جلفای اصفهان است
♦️اقلیتهای مذهبی و به ویژه جوانان مسیحی در دفاع مقدس، دوشادوش سایر هموطنان خود به نبرد با دشمن متجاوز و دفاع از کشور و ناموس خود پرداختند.
🌟با توجه به سالروز میلاد حضرت عیسی مسیح (ع) و آغاز سال نو میلادی، به معرفی یکی از شهیدان مسیحی دفاع مقدس میپردازیم.
🔹شهید «وارتان آبراهامیان» سال ۱۹۶۰ میلادی در روستای سنگرد از ولایت ارمنینشین فریدن به دنیا آمد.
در حالی که خردسال بود خانوادهاش به اصفهان نقل مکان کردند و وارتان در مدرسه ابتدایی ارامنه «آرمن» مشغول تحصیل شد؛ اما به سبب وضع نامساعد مالی والدینش به ناچار ترک تحصیل کرد و به کار پرداخت.
🔹او سالهای متمادی و تا زمان اعزام به خدمت سربازی، برای کمک به خانواده خود، در مغازه نانوایی واقع در جلفای اصفهان به پدرش کمک میکرد.
♦️این کارگر زحمتکش، در حالی که تنها سه ماه از خدمت مقدس سربازی خود را در منطقه شمال غرب ایران، پشت سر گذاشته بود، به فیض شهادت نائل شد.
♦️وارتان آبراهامیان نخستین سرباز شهید ارمنی از جلفای اصفهان است. پیکر این شهید به جلفای اصفهان انتقال یافت و مراسم تشییع پیکر و خاکسپاری او با حضور انبوه عزاداران برگزار و پیکر پاکش در آرامگاه ارامنه جلفای اصفهان به خاک سپرده شد.
🍃🌷
@defaehmoghadasesfahan
اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
15.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گرامیداشت شهدای عملیات کربلای ۴
به همت رزمندگان گردان حضرت یونس ع
@defaehmoghadasesfahan
اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
13.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید محمد زاهدی فرمانده گردان امام رضا ع
در عملیات کربلای ۴
@defaehmoghadasesfahan
اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷