#ایها_العزیز
نبودنتـــ درد است
و درد را
از هرطرف بنویسی
درد است
وتو از هرطرف کہ بیایے
درمانے
تا نیایـی
درد ما درمان نمےشود...
🔸اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج
.
بُنیانگذار #دیپلماسی_مقاومت هم #عباس بود!
برای منافع #اسلام به اماننامه دشمنش تن نداد...
@mohasebe
.
اصلاحطلبهای کوفه حسین(ع) را کُشتند،
تا زمینهی #توسعه_سیاسی را فراهم کنند!
@mohasebe
🕊 چه زیباست
تنهایی
با یاد دوست
با یاد رفیق
با یاد اباعبدالله علیه السلام
گوشه نشین عشق 🕊
پدیدار از «تــو» آمـد صبح عالم
خوشــا عالـــــــــم
خوشـا صبـــــح و
خـوشــا مــــن...
@mohasebe
꧁༏ ❤ ﷽ ❤༏꧂
#ســردار_دلـــها
【🌙】ساعـﹻٰ۪ﹻٰٰﹻٰٰـت قلبم را با شمـ❦ـا کوک کرده ام...
به وقت شهـ❥ـادتت دلتـﹻٰ۪ﹻٰٰﹻٰٰـنگ می شود
هر روز بیشـﹻٰ۪ﹻٰٰﹻٰٰـتر از گذشته...
و لبخنـ❈ـدی که دیگر نمی خندد...
کاش زودتر برگردی شهیـ❥ـد ولایت 【🌙】
๑۩๑۩🌙🌙๑۩๑۩
๑۩๑۩🌙🌙๑۩๑۩.
-◙↨# شهید_حاج_قاسم_سلیمانی↨◙-
@mohasebe
.
رفتند..؛
شهید شدند پیکرشون موند توی سوریه.
بعد چند سال اومدند..!
ماهنوز درگیر اینیم که چجوری کمتر گناه کنیم
#چقدعقبیم..!
#شهیدمهدیثامنیراد
همیــــن...
#سلامصبحتونشهدایی
#سلام_بر_شهـیدان
#شهادت_روزیمون
꧁༏ ♥️ ﷽ ♥️༏꧂
#ســـردآر_ډلــــهــــآ
༺ڪل تاریخ دنیا رو نگاہ ڪنیم هـرڪشورے یہ قهـرمان دارهـ.
اما قهـرمان_ملے ما یڪ خصوصیتے دارہ ڪہ ڪل تاریخ دنیا ندارهـ.
اونم اینہ #حاج_قاسم_سلیمانے ابرقهـرمان تمام آزادیخواهـان جهـانهـ.
ڪسیڪہ بہ اوج آزادی، ڪہ شهـادت هـست رسید.
و بہ تمام دنیا نشان داد ڪہ مرز عشق ، رنگ و نژاد و دین نیست.༻
ঔৣ شهـید_حاجقاسم_سلیمانے ঔ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مناجاتخوانی و اشکهای شهید سلیمانی
در بیت خدام حرم #امام_رضا علیهالسلام
با خدا چه معاملهای کردی که ۶ ماه بعد از رفتنت ذرهای داغت کم نشده است سردار 💔
☘☘☘
امام_خامنه_اۍ
اگرشهـ❥ــداے
مـدافع حـرم نبودنـد
هیـچ اثرۍالان از
#حرمــ_اهلبیت(ع)نبود.
☘☘☘
💓گویند
#شهادت مهر قبولی ست
که بر دلت می خورد...
شهدا...
دلم لایق مهر شهادت نیست
اما
شما که نظر کنید...💓
این کویر تشنه
دریا می شود..
با عطر شهادت...|•°
@mohasebe
#حاجحسینآقایڪتا
..توصیه میڪنم
ـ جوان ها اگر بخواهند
از دستِ شیطان راحت شوند
ـ {عشق بھ شهادت}
را در وجودِ
ـ خود زندھ نگه دارند . . .
#بقولشهیدحاجامینے
خُدایا بسیار عاشقَم ڪُـن :)
#پسرانہهاےآرام 🌱•°
@mohasebe
#طنزجبهه😂
طلبه های جوان👳آمده بودند برای بازدید👀 از جبهه
0⃣3⃣نفری بودند.
شب که خوابیده 😴بودیم
دوسه نفربیدارم کردند😧
وشروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜
مثلا میگفتند:
قرمز چه رنگیه برادر؟!😐
عصبی شده بودم😤.
گقتند:
بابابی خیال!😏
توکه بیدارشدی
حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم!😎
دیدم بد هم نمیگویند😍😂☺️
خلاصه همین طوری سی نفررابیدارکردیم!😅😉
حالا نصف شبی جماعتی بیدارشدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😇
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه درمحوطه قرارگاه تشییعش کنند!😃😄
فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا
و قول گرفتیم تحت هرشرایطی 😶خودش رانگه دارد!
گذاشتیمش روی دوش🚿بچه ها و راه افتادیم👞
گریه و زاری!😭😢
یکی میگفت:
ممدرضا !
نامرد چرا رفتیییی؟😱😭😩
یکی میگفت:
تو قرار نبود شهید شی!
دیگری داد میزد:
شهیده دیگ چی میگی؟
مگه توجبهه نمرده!
یکی عربده میکشید😫
یکی غش می کرد😑
در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه➕میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭و شیون راه می انداختند!
گفتیم برویم سمت اتاق طلبه_ها
جنازه را بردیم داخل اتاق
این بندگان خدا که فکر میکردند قضیه جدیه
رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران 📖خواندن بالای سر میت
در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم :
برو خودت رو روی محمد رضا بینداز ویک
نیشگون محکم بگیر☺️😂
رفت گریه کنان پرید روی محمد رضاوگفت:
محمد رضا این قرارمون نبود😩
منم میخوام باهات بیااااام😭
بعد نیشگونی 👌گرفت که محمد رضا ازجا پرید
وچنان جیغی کشید😱که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند!
ماهم قاه قاه میخندیدیم😬😂😂😂😅
.....خلاصه آن شب با اینکه تنبیه 👊سختی شدیم ولی حسابیی خندیدیم
#خنده_حلال 😂
@mohasebe
☢ مبارزه با نفس واقعی
🔹محسن نوری از دوستان شهید «احمدعلی نیّری» تعریف میکند که:
«یک بار از احمد پرسیدم که احمد من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم اما سوالی از تو دارم نمیدانم چرا در این چند سال اخیر شما این قدر رشد معنوی کردید اما من... لبخندی زد و میخواست بحث را عوض کند اما دوباره سوالم را پرسیم بعد از کلی اصرار سرش را بالا آورد و گفت: طاقتش را داری؟!
با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟!
گفت بنشین تا بهت بگم.
🔸نفس عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچههای مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت: احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اونجا رودخانه است برو اونجا آب بیار من هم راه افتادم. راه زیادی نبود از لابهلای بوتهها ودرختها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم و همانجا نشستم!
بدنم شروع به لرزیدن کرد نمیدانستم چه کار کنم! همان جا پشت بوتهها مخفی شدم. من میتوانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوتهها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم: «خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمیشود اما به خاطر تو از این گناه میگذرم.»
💢 بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچهها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت.
اشک همینطور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود: «هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.»
من همینطور که اشک میریختم گفتم از این به بعد برای خدا گریه میکنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم.
همین طور که داشتم اشک میریختم و با خدا مناجات میکردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله...»
✅ به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم. از سنگ ریزهها و تمام کوهها و درختها صدا میآمد. همه میگفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچهها متوجه نشدند. من در آن غروب با بدنی که از وحشت میلرزید به اطراف میرفتم از همه ذرات عالم این صدا را میشنیدم!»
🔷 احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد...
احمد بلند شد و گفت: «تا زندهام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن.»