فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همهی اعضای خانواده باید ظرفای خودشونو خودشون بشورن 😉
#فرزندآوری
❥❥❥@delbarkade
سلام به همراهان خوب دلبرکده✨🦋
💟خیر مقدم عرض میکنیم خدمت عزیزانی که اخیرا به جمع ما پیوستند.
❣معرفی کانال:
https://eitaa.com/delbarkade/10917
❣دسترسی آسان تر به محتوای کانال:
https://eitaa.com/delbarkade/7264
با ما همراه باشید💌
به دلبرکده؛ کلبه ی عشق و مهربانی بپیوندید💝⬇️
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
⚠️نحوه مدیریت دخالتهای خانواده همسر
#ارتباط_با_خانواده_همسر
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
. ⭕️بروز عواطف و احساسات در طبایع گرم و تر (دموی) چگونه است : افرادی که طبع گرم و تر دارند، معمولا
.
⭕️ بروز احساسات در طبایع سرد و خشک (سوداوی) چگونه است :
🔸افراد سوداوی بهدلیل طبع سرد و خشکی که دارند، احساسات عمیق و نهفته ای دارند که بهسختی به مرحله ی ابراز میرسه..!
یعنی بروز عواطف اگه تو فرد سوداوی کم بود زیاد ناراحت نشید،
بقول یکی از دوستان، ریلکس کنید ..😀☺️
در روابط زناشویی، ممکنه کم پیش بیاد که صورت واااضح، عشق و علاقه خودشونو نشون بِدن!
بیشتر به شکل منطقی و کنترلشده احساساتشونو بیان میکنن !🤓
اونا بهشدت نیاز به اطمینان و امنیت عاطفی دارند...💗
و اگر این نیازشون تأمین نشه، ممکنه دچار نگرانیها یا حتی بدبینیهای ناخواسته بشن!❤️🩹
برای اینکه بتونید با افراد یا همسر سوداوی ارتباط عمیق و درست بگیرید، لازمه که به آرامی و با صبر و حوصله بهشون نزدیک بشید☝️ تا بتونند احساساتشون رو بهطور کامل بیان بکنند..🤗
.
#آموزشی
#شناخت_طبایع
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری107 #آی_دزد! از دفتر حاج آقا درستکار بیرون زد. تمام فکر و ذکرش سمت حرفهای
#داستان
#فیروزه_خاکستری108
#آشوب
داخل تاکسی، باز حرفهای حاج آقا درستکار ذهنش را درگیر کرد:
«ببینید خانم بهادری منطق به ما میگه برای دستگیری دزد، باید پیش پلیس رفت. برای پاک کردن نجاست، باید از یک چیز پاک و مطهر استفاده کرد. ما هم برای نجات از دست یک مخلوق شرور باید پیش اهلش بریم و بهتره از خالقش کمک بخوایم...»
قطره اشکی از گوشه چشمش بیرون ریخت. یاد بیتوجهیاش به خداوند بزرگ افتاد. نمازهای از روی عادت و آخر وقتی. حرفهایی که در سختیها زده بود:
«منو فراموش کردی؟ یا من بندهات نیستم؟ اصلاً منو آدم حساب میکنی؟ سهم من از خدایی تو فقط بدبختیه؟! چی کار کردم که شایسته این همه عذاب شدم؟! خستهام خدا. بسه دیگه. نمیفهممت. نمیخوام اصلاً خدایی کنی برام! ولم کن. بکش منو راحتم کن»
اشک، مثل آبشار از چشمانش سرازیر شد. سعی کرد جلوی گریهاش را بگیرد. یادآوری حرفهای پایانی حاج آقا قلبش را آرام کرد:
«حالا نمیخواد اینقدر نگران باشید. خوشبختانه راه سعادت همیشه بازه! قبل از هر چیزی باید اصلاح مزاج رو شروع کنید. یه رژیم غذایی و رفتاری بهتون داده میشه. بر اساس فرمهایی که روز اول پر کردین، آماده شده. این در شروع حالتون رو بهتر میکنه. آماده میشین برای دریافت درمانهای بهتر.»
سورههایی را که حاج آقا گفته بود همانجا در تاکسی خواند.
«معوذتین و سوره جن رو هر روز حتماً بخونید. یه دستورالعمل قرآنی هم هست که میگم چیکار کنید. هیچی مثل وصل شدن به خدای بزرگ و متعال نمیتونه مشکلات رو حل کنه. هیچ قدرتی بزرگتر از خداوند نیست. اینو که قبول دارید؟!»
برای اولین بار در زندگی، به کاری که انجام میداد، امید داشت. دم در پیاده شد. در ساختمان را سریع باز کرد. پلههای موزاییکی را تند تند بالا رفت. در آهنی خانه را باز کرد. دست روی سینهاش گذاشت. نفسش به زور بالا آمد. ستیا و سینا روی مبل منچ بازی میکردند. ستیا به طرفش دوید:
_آخ جون مامان اومدی؟
نفس راحتی کشید. دخترش را بغل گرفت. به سینا نگاه کرد:
_امید نیومده؟!
سینا شانههایش را بالا برد:
_مگه باید میاومد؟!
خیالش از همه چیز راحت شد. در را پشت سرش بست. پاکت سبزی خوردنی را که دستش بود، روی پیشخوان آشپزخانه گذاشت. صدای قفل در آمد. همه به در نگاه کردند. امید جلوی در ظاهر شد. نفس نفس میزد. چشمانش قرمز بود. دندانهای یکیدرمیان و زردش را به هم فشار داد. به فیروزه خیره نگاه کرد. چشمانش ریز شد. این حالت برای فیروزه غریب نبود. به بچهها دستور داد به اتاق بروند. ستیا به طرف اتاق دوید. سینا منتظر عکس العمل پدرش نشست. ابروهایش درهم رفت. مشتش را فشرد. امید در را محکم کوبید. به طرف فیروزه حمله کرد:
_زنیکه خراب...
چشمان فیروزه گرد شد. سعی کرد از دست شوهرش فرار کند. امید او را بین پیشخوان و میز شیشهای جلوی مبل گیر انداخت. فیروزه داد زد:
_سینا زنگ بزن صد و ده.
امید ساعدش را روی گلوی او گذاشت:
_بهتره زنگ بزنه نئشکش بیاد جنازهات رو ببره.
سعی کرد با دو دست فشار ساعد امید را کمتر کند. به زور صدایش را بیرون داد:
_چه مرگت شده باز؟ چی زدی توهم...
یکدفعه گلوی فیروزه را رها کرد. گوشیاش را بیرون آورد:
_بهت نشون میدم توهم یعنی چی...
عکسی جلوی فیروزه گرفت:
_ اینجا کوجاس کثافت؟!
فیروزه نفس نفس زد. با دیدن عکس همه ماجرا را فهمید:
_خاک بر سرت دوباره تعقیبم کردی؟!
امید گوشی را به طرف سینا گرفت:
_بیا ببین مادر کثافتت کجا میره.
سینا با مشت گره کرده پشت سر آنها ایستاده بود. قفسهی سینهاش بالا و پایین شد. از همانجا عکس مادرش را دید که از در یک خانه بیرون میآید. امید صفحه گوشی را ورق زد. چند عکس پشت سرهم از فیروزه درحال داخل رفتن به همان خانه بود. فیروزه به حرف آمد:
_بدبخت حالا با این عکسها میخوای چیو ثابت کنی؟!
امید با عکسالعمل شدیدی به طرفش برگشت:
_بخبخت تویی کثافت.
سیلی محکمی به صورت فیروزه زد.
_چار، پن بار رفتی تو اون کثافت خونه، پیش او آخونده چه غلطی کنی؟!
با دو دست گلوی فیروزه را گرفت و فشار داد:
_کثافت نجس...
چشمان فیروزه از حدقه بیرون زد. سینا شانههای افتادهی پدر را گرفت. سعی کرد او را از مادرش جدا کند:
_ولش کن...
دستان امید را گرفت. با گریه گفت:
_کُشتیش...
_واس بکشم این نجاست هرزه رو...
زورش به او نرسید. صورت فیروزه به کبودی رفت. جانی برای تقلا کردن برایش نماند. سینا مشتش را گره کرد. با همه وجود، زیر شکم امید کوبید. با تمام جانش فریاد زد:
_ناکِس کشتیش...
امید از شکم خم شد. شدت درد نفسش را بند آورد. فیروزه به سرفه افتاد. چشمانش را بست. دست روی سینه و گلویش گذاشت. باور کرده بود که ایندفعه همه چیز تمام میشود. با صدای داد سینا چشمانش را باز کرد. سینا در بغل امید، روی میز شیشهای جلومبلی افتاده بود.
10.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 به یاد شهید جمهور، شهید آیتالله رئیسی در هفته دولت
🔸بدون تعارف با «جمیله علمالهدی» همسر شهید؛ ناگفتههایی از زندگی شهید رئیسی
❥❥❥@delbarkade