eitaa logo
دلبرکده
29.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade 🚨تبادل، تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی بچت میخوابه و تو نمیدونی از کجا شروع کنی...😂 ولی مادر بودن یه مزیت فوق العاده ای در کنار همه خوبیاش و خستگی هاش داره و اونم اینه که آدم قدر وقت و عمرش رو بهتر میفهمه و درست برنامه ریزی کردنو یاد میگیره😍😊 ✋مادر های گلمون دستشون رو بالا بگیرن ببینم: 🆔 @admin_delbarkade ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری115 #یاحافظُ_یافاتح گوشی تلفن را برداشت. ناخودآگاه شماره امیر را گرفت: _ال
_یه هفته است خاله... آخه یه نفرتون نباید به من خبر بده؟! _ببخش دیگه. اصلاً همه شوکه شدیم! حالش خوب بود. مامان می‌گه بعد شام، قرص‌هاش رو خورد. سریالش رو دید. یهو سرش رو گذاشت رو بالش. مامان فکر کرده خوابش برده. بعد دیده چشمش بازه... فرانک بغضش گرفت: _بنده خدا امیر رو باید می‌دیدی... هی خودش رو می‌زد که دو ماهه خواسته بیاد دیدنش نتونسته... فیروزه احساس گناه کرد: _آره همه‌اش تقصیر منه. _فیروزه می‌خوام مامان رو بیارم پیش خودم. اشتباه کردیم خونه بابا رو فروختیم. اما اشکالی نداره تنها نباشه بهتره. فیروزه به ذهنش رسید: _الانم دونگ مغازه بابا رو نفروشین به خاطر من. راضی نیستم یه وقت شما ضرر کنید به فهیمه هم بگو. _چی می‌گی؟! منظورم این نبود که... قضیه خاله یهویی شد، اصلاً فرصت نشد هیچ کاری کنیم! به عمو جمال می‌گم زودتر برگرده بیوفته دنبال کارای فروش. هی می‌گه کاش خودم پول داشتم می‌خریدم ازتون. فکر کنم منظورش اینه صبر کنیم. اما امروز آب پاکی رو می‌ریزم رو دستش که بدونه عجله داریم. _نمی‌خواد عجله کنید. دیگه این ور سال نمی‌رسید که کارهاش رو بکنید. خواه ناخواه می‌افته برا سال جدید. _آخه گفتیم سال تحویل... فیروزه نفسش را بیرون داد: _هر چی خیره خواهر! بیام تو خونه‌ای که بچه‌هام نیستن چه فایده؟! بغض فرانک ترکید. فیروزه ادامه داد: _برسین به عزاداری‌هاتون. فعلاً دور امیر رو خلوت نکنین. _الان یه ماهه این آرزوی مرده‌شور برده نذاشته ستیا رو ببینـ... دوباره گریه‌اش گرفت. فیروزه دلش برای خودش سوخت: _منِ مادر چی بگم که یک ساله بچه‌مو... _از وقتی فهمیدن از پول دیه چیزی بهشون نمی‌ماسه هار شدن. _بچه‌مو که اذیت نمی‌کنن؟! _نه تو فکر نباش. سینا می‌گه... صدای بوق ممتد تلفن بلند شد. فیروزه به ساعت نگاه کرد. ده دقیقه وقت صحبت تمام شده بود. دستش را به دیوار کوبید. گوشی را سر جایش گذاشت. غم عالم در سینه‌اش بود. داخل سلول هیچکس نبود. خانم‌های بند، شب چهارشنبه سوری را با تخمه و پفک در نمازخانه جشن گرفته بودند. فیروزه به سلول رفت. قرآن کوچکش را از روی تخت برداشت. چشم‌هایش را بست. برجستگی گلویش بالا و پایین شد. زیر لب صلواتی فرستاد و قرآن را باز کرد. سوره شوری آمد: «وَمَآ أَصَابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَيَعْفُو عَنْ كَثِيرٍ۳٠ هر آسیبی به شما رسد به سبب اعمالی است كه مرتكب شده‌اید، و از بسیاری [از همان اعمال هم‌] درمی‌گذرد. وَمَآ أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ فِي الْأَرْضِ ۖ وَمَا لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَلَا نَصِيرٍ۳۱ و شما در زمین عاجزكننده [خدا] نیستید [تا بتوانید از دسترس قدرت او بیرون روید] و جز خدا هیچ سرپرست و یاوری برای شما نیست...» قرآن را بست. چشم‌هایش را روی هم گذاشت. لبخند زد: «آره حق با توئه خدا جونم... گرفتم. خواستی بگی دل به هیچ بنده‌ای نبندم؟! باشه. هر چی تو بگی. از همین الان فقط خودت...» اشک از گونه‌هایش پایین ریخت. مسئولین زندان برای سال تحویل، در نمازخانه، سفره هفت سین زیبایی با ظرف‌های سفالی چیدند. فیروزه مثل هر روز، بعد از سحری و نماز صبح مشغول حفظ قرآن شد. بیشتر از قبل، برای حفظ قرآن انگیزه داشت. هر چه آیات بیشتری حفظ می‌کرد، تشنه‌تر از قبل پیش می‌رفت. بعد از سی و چند سال زندگی، الان، در زندان قزلحصار، خودش را در بغل خدا حس می‌کرد. _سلام فیروزه سال تحویل شده؟! به تخت روبرو نگاه کرد: _نه هنوز نیم ساعت مونده پاشو بچه‌ها رو صدا کن. همه خانم‌های بند در نمازخانه جمع شدند. لحظه تحویل سال همه با هم دعای «یا مقلب القلوب والابصار...» را خواندند. فیروزه چشمانش را بست وزیر لب دعا کرد: «خدایا عافیت و عاقبت بخیری نصیب این جمع و دوستانم، بچه‌هام و خانواده‌ام کن! خدایا ملیحه رو از شر این بلا نجات بده و پیش بچه‌هاش برگردون... خدایا من رو از قرآنت جدا نکن. خودت رو از من نگیر... از این آزمایش منو سربلند کن...» بعد از شب‌های قدر و تعطیلات عید، آقای توکل به دیدن فیروزه آمد: _ببخشید خانم بهادری من خیلی تلاش کردم که براتون سه روز مرخصی بگیرم و بتونین در مراسم خاله‌تون شرکت کنید اما چون درجه یک نبودن، قبول نشد. فیروزه آرام و با طمأنینه سر تکان داد: _طوری نیست. _اما به خاطر اخلاق خوب در زندان، برای عید فطر دو روز مرخصی بهتون تعلق گرفت. فیروزه به صورت آقای وکیل نگاه کرد. فکر کرد شاید قصد شوخی با او را دارد. آقای توکل با لبخند گفت: _چیه؟! خوشحال نیستین؟! تا سلول دوید. ملیحه نبود. اشک‌هایش را پاک کرد. قرآن را گرفت و تند تند بوسید. روی سینه‌اش فشار داد: «خدایا خدایا ممنونتم...» هیچ کلمه‌ دیگری بر زبانش نیامد. ملیحه با چشمان قرمز و صورت بهت زده داخل شد. روبروی فیروزه روی زمین نشست. اشک مثل باران از چشمانش سرازیر شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حـوالے چشمـانـت همه چیـز آرام است تو تمـام مُسڪن هـا را به چالـش ڪشیده اے . ‌ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
مصرف ‌کننده یا تولید کننده⁉️ بعضی آدما شخصیتی مصرف کننده دارن یعنی همیشه از دیگران متوقع اند همیشه از بقیه طلبکارند همیشه از دیگران انتظار دارند جوریکه " اون دلش میخواد" باهاش رفتار کنند! این آدما همیشه در حال مصرف کردن احساسات موجود در محیط هستند و اگر احساسی از اطراف نگیرن ناراحت و عصبی میشن...❌ اما دسته ی دوم😌 افرادی هستند که خلاقیت بالایی دارند و مدام در حال خَلق احساسات و تزریق انرژیِ سالم به اطرافشون هستند👌 این افراد در کنار استفاده از احساسات آدمای اطرافشون، تولید کننده ی احساسات هم هستند ابتکار عمل و حالِ خوب متعلق به دسته ی دومه...😉 🅾شما جزء کدوم دسته هستین؟🤔🤗 ارسال نظرات: @admin_delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صابون جمع و جور🧼 ایده ای خوب برای مسافرت ها 👌😊 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری116 #تنها_سرپرست _یه هفته است خاله... آخه یه نفرتون نباید به من خبر بده؟!
_فیروزه باور می‌کنی؟! دزدهای خونه سلطان‌زاده رو گرفتن... فیروزه جیغ کشید و از جا پرید. ملیحه در بین گریه، خندید. همدیگر را بغل کردند. فیروزه دستان یخ زده‌ ملیحه را گرفت. هر دو نشستند. _باورت میشه عشرت اعتراف کرده که من هیچ کاره بودم؟! اشک‌هایش را پاک کرد: _فکر می‌کردم بعد از پنج، شیش سال همسایگی خوب می‌شناسمش. خواستم یه چیزی بهش برسه. به خانم سلطان‌زاده گفتم یکی رو میارم کمکم برا بله برون دخترش. اونم رو حساب دو سالی که منو شناخته بود، بهم اعتماد کرد. _طلاها و دلارا چی شدن؟ چشمان ملیحه برق زد: _ترسیدن آبشون کنن! فقط یکم از دلارا خرج کردن که همونم گیرشون انداخته. گفتم عشرت این کاره نبود. ناکس چشمش به اون همه طلا و دلار افتاده، دستش لرزیده... _حالا تو رو آزاد می‌کنن؟! لبخند بزرگی زد: _گفتن احتمالا عید فطر آزادم. روز قبل از عید فطر، ملیحه و فیروزه با هم از قزلحصار بیرون رفتند. خواهر ملیحه همراه سه بچه او به استقبالش آمدند. فیروزه با دیدن بچه‌ها در بغل ملیحه نتوانست جلوی بغضش را بگیرد. _فیروزه... فرانک و شهنام به استقبال او آمده بودند. او را به خانه فهیمه بردند. سهیلا با دیدن فیروزه، به سینه‌اش کوبید: _اومدی دخترم، اومدی فیروزه من... سه خواهر و مادرشان همدیگر را بغل کردند. چند دقیقه بعد، مصطفی با سینا رسید. _هر کاری کردم عمه نذاشت ستیا رو از خونه بیرون ببرم. زورشون به من که نمی‌رسه اما ستیا رو مثل گروگان نگهداری می‌کنن. اگه به خاطر ستیا نبود پامو اونجا نمی‌ذاشتم. _قربونت برم مامانی کار خوبی می‌کنی. یه عکس ازش نداری من ببینم؟ سینا گوشی‌اش را درآورد. در گالری گشت. آخرین عکسی که از او داشت را باز کرد. _بمیرم موهاشو چرا کوتاه کردن؟! گوشی را از سینا قاپید. صفحه گوشی را بوسه باران کرد. اشک همه درآمد. بالاخره طاقت فیروزه تمام شد. سینا را دم خانه آرزو بردند. سینا دم در، با آرزو حرف زد. آرزو اخم کرد و با انگشت برای سینا خط و نشان کشید. فیروزه از ماشین پیاده شد. جلوی در به پای آرزو افتاد: _تو رو ارواح خاک بابات... آرزو التماست می‌کنم... بذار فقط چند دقیقه ستیا رو ببینم... _تو اینجا چی کار می‌کنی؟! بی‌خود از زندون آوردنت بیرون... ستیا اصن اینجا نیس... پول دیه رو ریختی یا نه؟! سینا از داخل خانه آمد: _ستیا نیست. کجا بردینش؟! التماس‌های فیروزه به جایی نرسید. به خانه‌ی عموی بچه‌ها رفتند. ایمان، سیگار گوشه لبش را در مشتش قایم کرد: _من چی می‌دونم کوجاس زن داداش! بچه که پیش من نیمی‌مونه یا پیش آرزوئه یا آزاده. از جلوی در کنار رفت: _باور نیمی‌کونین بیاین تو بیگردین. والا منم از دست آرزو و کاراش آسی شدم. یه روز می‌گه بیا حضانت بچه‌ها رو بیگیریم، یه روز می‌گه نیمی‌تونم بچه رو بیگیرم... هنوز حرف می‌زد که فیروزه و فرانک سوار ماشین شهنام رفتند. آزاده در را هم به رویشان باز نکرد. ناامید و دلشکسته به خانه امیر رفتند. فیروزه با دیدن امیر، غم‌های عالم روی سرش خراب شد. شروع کرد به زار زدن... کمی برای خاله سودابه، کمی برای دل امیر داغ دیده و بیشتر برای حال خودش. دو روز مرخصی خیلی زود تمام شد! کشیک‌های روز و شب او و سینا برای دیدن ستیا بی‌فایده بود. همه به جز سهیلا برای بردن فیروزه به زندان، آماده شدند. سهیلا دخترش را بغل گرفت و بوسید: _مامان من نمی‌تونم تو رو اون تو ببینم. نمیام تا خودت بیای. فیروزه به صورت خواهرها و شوهرهایشان نگاه کرد: _راضی نیستم هیچ کدوم‌تون بیاین. دم در جمال و امیر هم رسیدند. جمال از فیروزه خواست در ماشین او بنشیند. _ببین عمو اگه من این یه دونگ حجره رو بیگدار به آب بزنم، ممکنه یه آدم غریبه بیاد بخره و دردسر بشه. فیروزه در سکوت گوش کرد. _ می‌خوام ازت خواهش کنم کمی طاقت بیار تا لااقل یه مشتری دست به نقد آشنا... امیر وسط حرف جمال پرید: _عمو این بنده خدا محکومیتش تمومه. معطل پوله. صدای جمال بالا رفت: _می‌دونم خودم. دارم می‌گم دنبال مشتری دست به نقدم چرا نمی‌فهمی. هرکی اومده یا می‌خواد با یه ملکی تو شلنگ آبادعلیا معاوضه کنه یا یه زمین تو قمقمه آبادسفلی. حالا تو می‌خوای بری اونو پول کنی؟! امیر اخم کرد و صورتش را برگرداند. فیروزه فرصتی برای حرف زدن پیدا کرد: _ببین عمو اصلاً نگران نباشید! من راضی به ضرر هیچ کس نیستم. بغض گلویش را فشار داد: _من تنها غصه‌ام بچه‌هامه. تا اونا رو نداشته باشم دنیا برام زندانه... اشک‌های بی‌امانش را با گوشه روسری پاک کرد. امیر به عقب برگشت: _شرمندتم فیروزه! نظر آقای توکل اینه منم باشم تو جلسه‌ای که قراره برا بچه‌ها بگیره. منم که... جمال تأکید کرد: _عمو، فیروزه جون، خیالت راحت یه مشتری خوب براش پیدا میکنم. بالاخره از این جیب به اون جیبه. امیر غر زد: _دیگه نهصدتومن شده یک و دویست چه کاریه عجله کنیم؟! جمال چپ چپ نگاهش کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هفته وحدت گرامی باد. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade .