فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخه چرا...!!؟😅
واقعا اگر کسی میتونه و تواناییش رو داره بخاطر خدا کمک بده و کاری کنه که زندگی یک زوج زودتر سر و سامان بگیره ✨
دنیا خیلی کوتاه هست .. اون چیزی که دست ما رو اون دنیا میگیره همین کارهای خیر هست ..😊
#انگیزشی
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🔴عروس و دامادی که هزینه های عروسی و هدایای عروسی رو بخشیدن برای کمک به غـزه
#لبنان
#غزه
#جهاد_زنان
❥❥❥ @delbarkade
#چالش امروزمون😍👇
براش بفرست💌👇
از شرکت رب تبرک مزاحم میشم
وقت دارید؟؟ 🤔😁
هر جوابی دادن بگید😎👇
شما برنده یک ربع آغـــوش گــرم و نــرمِ همســرتون❤️🔥😜
همراه با مخلفاتــش شدین😋😆
لطفا برای دریافت جایــزه به ایـن
آدرس(آدرس خونتون) تشـریـف بیاریـد😍
#چالش
#ایده_دلبری
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂😎اصفهانیا هیچوقت چیزی جز حق نمیگن
❥❥❥ @delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری135 #خَلاص _حاج خانم من از حسن نظر شما غافلگیر شدم! درضمن احترام زیادی برای
#داستان
#فیروزه_خاکستری136
#رعد
در یک لحظه، ضربان قلبش را حس نکرد. انگار در زمان متوقف شد. بعد چنان قلبش به تلاطم افتاد که سعی کرد در سر و صدای آن، صدای مهرزاد را بشنود:
_شاید هم اشتباهم این بود که مادرم رو فرستادم. شاید بهتر بود که اول با خودتون صحبت کنم و نظرتون رو بدونم. دیوونگی کردم. اما به خاطر این بود که بدونید چقدر پیش من ارزشمندید که به خودم اجازه همچین جسارتی رو ندادم.
بدون اینکه بخواهد از صدای او آرامش گرفت. سعی کرد مثل دیروز، سنگدل باشد. هیچ چیزی به ذهنش نرسید. صدای همکارش رشته افکار او را پاره کرد:
_چرا نمیشینی؟!
با دست اشاره کرد که بیرون میرود. مهرزاد همچنان شاکی بود:
_باشه میخواستین حقیقت رو به مادرم بگین؟! اما چرا اینجوری؟! شما که حافظ قرآنید به من بگید؛ کدوم اینا به حقیقت نزدیکتره؟! اینکه همسرتون در اثر یه حادثه فوت کردن یا اینکه شما اونو...
ادامه حرفش را خورد. صدای نفسش پشت تلفن آمد:
_انگاری خودتونم این دروغ رو باور کردین.
بالاخره فیروزه به حرف آمد:
_من نگفتم که اونو کشتم. فقط گفتم به جرم قتل زندان بودم. این که دروغ نیست.
_فکر نکنم قاتلهای زنجیرهای هم اینطوری در مورد خودشون توضیح بدن.
مهرزاد ساکت شد. مغز فیروزه تمام پاسخهایی را که برای مهرزاد کنار گذاشته بود، خط زد. خواست بگوید که الان سر کار است و نمیتواند بیشتر از این حرف بزند. مهرزاد پرسید:
_فقط به این سؤالم جواب بدین: چرا از من متنفرید؟!
انتظار این حرف را نداشت. با چشم زمین و آسمان را کاوید. انگار دنبال جوابی برای مهرزاد از آسمان و زمین بود. فکر کرد زودتر جواب برداشت غلط مهرزاد را بدهد:
_متنفر نیستم...
تمام چیزهایی که به ذهنش رسید، وحشتناک بودند:
_اتفاقاً... یعنی... اِم... شما...
بالاخره یک جمله مناسب پیدا کرد:
_من همه زندگیم رو مدیون شمام.
مهرزاد هنوز ساکت بود. فیروزه چیز دیگری برای گفتن نداشت. راه چارهای پیدا کرد:
_بِـ بَخـشید من الان کارگاهم. باید برم. بیشتر از این نمیتونم حرف بزنم.
بعد از یک ثانیه سکوت، صدای مهرزاد درآمد:
_باشه. خداحافظ.
تا عصر، تمام دوختهای فیروزه، خراب شد. تمام تلاشش را کرد تا آخر کار به خوبی تمام شود. این بار با دقت سرآستین یک لباس را دوخت و جادکمه زد. سرکارگر بالای سرش ایستاد تا نخ را از سوزن چرخ جدا کند. لباس را بلند کرد تا همه ببینند:
_ببینید خانم بهادری چه شاهکاری دوخته.
همه کارگاه روی هوا رفت. چشمانش گرد شد. روی پاچههای شلوار، سرآستین و جادکمه دوخته بود. مجبور شد چند ساعت بیشتر بماند تا مقداری از عقب افتادگی امروز را جبران کند. موقع برگشت، هوا تاریک بود و سوز سرما زیاد. باد شدیدی میوزید و ابرهای سیاه آسمان را پر کرده بود. قبل از رسیدن، نم نم باران شروع شد. دم خانه از تاکسی پیاده شد. باد شدید کنترل چادر را برایش سخت کرد. چادر جلوی سر و صورتش را گرفت. تلاش کرد کلید را در کیفش پیدا کند. ماشینی پشت سرش ایستاد و چند بوق کوتاه زد. توجهی نکرد.
_فیروزه خانم.
در زوزهی باد از صدایی که شنید مطمئن نبود. کلید را در قفل چرخاند. حضور فردی را کنارش حس کرد. اینبار صدا کنار گوشش گفت:
_سلام
چادر را از صورتش کنار زد. مهرزاد در ساختمان را بست و با دست به ماشین اشاره کرد:
_بشینید تو ماشین لطفاً!
صدای رعد و برق بلند شد. باران با شدت روی سر و صورت آنها بارید. فیروزه به در ساختمان نگاه کرد. مهرزاد بابت دانههای درشت باران تند تند پلک زد:
_اگه آتیش هم از آسمون بباره تا حرفهام رو نشنوید، از اینجا نمیرم.
گوشه ابروهای فیروزه از ناچاری بالا رفت.
_نمیخواید که تو این وضعیت، صاحب خونهتون ما رو اینجا ببینه؟!
فیروزه لبهایش را به هم فشار داد و سوارِ هایمای مشکی شد. مهرزاد تختِ گاز از جلوی ساختمان سه طبقه دور شد.
_یه زنگ به خونه بزنید. ممکنه حرفهای من طولانی بشه.
موهای قهوهای او خیس و روی پیشانی پهن و بلندش افتاده بود. همیشه او را مرتب و اتوکشیده دیده بود. با ابروهای گره خورده گوشی را از کیفش درآورد.
بعد از تلفن، از اینکه در ماشین مهرزاد نشسته؛ عرق سردی روی پیشانیاش نشست. از شیشه کنارش به بیرون نگاه کرد. تصویر خودش را در شیشه دید. در کنارش تصویر مهرزاد بود. از آن طرف خلیج فارس، خودش را رسانده بود. فقط برای اینکه با او حرف بزند. در قلبش احساس گرما کرد.
_من از صبح هیچی نخوردم. اگه موافقید یه رستوران بشینیم.
فیروزه دستانش را به طرفین باز کرد:
_چی بگم؟! فعلاً که شما ساربانید.
مهرزاد لبخندی زد و پایش را بیشتر روی گاز فشار داد.
@delbarkade
1_14269931811.mp3
11.76M
🎙 حدیث شریف کساء 🌺
🔅به نیت سلامتی و فرج
امام زمان علیه السلام و
نابودی اسرائیل خبیث
روز هفدهم🌱
تقبل الله 🍃🌺
❥❥❥ @delbarkade
.
در سرزمین من اول زن طلوع میکند
بعد آفتاب...👀🌞
روزتون قشنگ مثل دلاتون☺️🍎
❥❥❥ @delbarkade
.
🎥 حضور خانواده ی شهید حمزه جهاندیده در حضور #رهبر_انقلاب و قرائت اذان و اقامه توسط ایشان در گوش فرزند نوزاد شهید ۱۴۰۳/۸/۱۳
🔹همسر #شهید_حمزه_جهاندیده : رهبرم آمدهام که بگویم؛ به حمزهام قول دادهام اشک نریزم مگر اشک شوق اقامۀ نماز به امامت شما در #مسجدالاقصی
❥❥❥ @delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا کی اینو اختراع کرده !؟ 🙄😬😅
#طنز
❥❥❥ @delbarkade
.
40.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کوفته_مرغ به روش شکوفه بانو جان
🏡🌳🌾
مواد لازم 👇
۵۰۰ گرم مخلوط سینه و ران مرغ
۲۰۰ گرم سبزی تازه یا خشک ( مرزه ، ترخون ، تره ، جعفری )
یک پیمانه لپه نیم پز
سه چهارم پیمانه برنج نیم پز
دو عدد پیاز رنده شده و آب گرفته شده
چهار حبه سیر
یک چهارم فلفل دلمه ای یا یک قاشق چایخوری پاپریکا
یک قاشق چایخوری ادویه مرغ
دو قاشق غذاخوری پودر سوخاری
کمی پودر زعفران
ادویه ها ( نمک ، فلفل سیاه و قرمز ، زرد چوبه ، ادویه مرغ )
یک قاشق غذاخوری روغن زیتون
برای سس این غذا :👇
یک عدد پیاز نگینی خرد شده ، یک قاشق غذاخوری رب گوجه ، نمک ، فلفل ، زردچوبه ، ادویه مرغ ،کمی زرشک و آلو
برای داخل کوفته ها :
پیاز داغ ، گردو ، آلو و زرشک
پ.ن:
میتونید بجای رب از لبو بجای رنگ دهنده غذا استفاده کنید و برای کمتر شدن سردی غذا زرشک رو هم میتونید حذف کنید.
#کدبانوی_هنرمند
@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر است دیگر...! 🥲
هر کجا و در هر لباسی که باشد مادری را خوب بلد است ...🥰
@delbarkade
.
عزیزانی که میخوان شیعه امیرالمومنین علیه السلام رو زیاد کنن و همچنین دنبال تاریخ تولد لاکچری «۱۴۰۴/۴/۴» برا بچشون هستن از الان باید کارای اداریشو انجام بدن 😅👶🏻
#فرزند_آوری
@delbarkade
.
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری136 #رعد در یک لحظه، ضربان قلبش را حس نکرد. انگار در زمان متوقف شد. بعد چنا
#داستان
#فیروزه_خاکستری137
#آغاز
بدون توقف، به رستورانی سنتی رفتند. با وجود بارندگی، مشتریهای خودش را داشت. مردی با جلیقه ترمه زرشکی برایشان چتر آورد. مهرزاد چتر را بالای سر فیروزه گرفت. محوطه سنگفرش و حوض کاشی وسط آن، زیر باران دلنشین بود. دور تا دور ساختمان آجری، آلاچیقهای کاه گِل قرار داشت. روی آجرهای قرمز، از نیلوفر پوشیده بود. از در اُرسی داخل رفتند. گرمای سالن بزرگ آن آرامش بخش بود. تختهای بزرگ و کوچک چوبی با دیوارههایی معرق از هم جدا شده بود. وسط سالن یک آب نمای چند طبقه خودنمایی میکرد. صدای پرندگانی که در قفسهای بزرگ و چند طبقه چه چه میزدند، با شرشر آب موسیقی طبیعت را مینواخت. دور تا دور آبنما میزی با انواع سالاد و ترشی و پیش غذا و دسر در ظرفهای سفالی طرحدار چیده شده بود. مردی با همان جلیقه ترمه، چتر را از آنها گرفت و تختهای خالی را نشان داد. مهرزاد در انتهای سالن یکی را انتخاب کرد. قدمهای فیروزه کند شد. فکر کرد:
«من اینجا چی کار میکنم؟! نباید قبول میکردم بیام. باید تمومش کنم. پس چرا هربار ادامه پیدا میکنه؟! خدایا کنارم بمون...»
زیر لب مُعَوِّذَتَیْن را زمزمه کرد. مهرزاد کنار تخت ایستاد. نگاهی به او کرد و سرش را زیر انداخت. پالتوی زغالی و بلندش را درآورد. پاچههای شلوارش مثل فیروزه خیس بود. به سر و وضعش نگاه کرد و لبخند زد:
_عجب داستانی شد!
فیروزه با چادر خیس نشست. مهرزاد بخاری کوچک فندار را روی لبهی تخت جاساز کرد. باد گرم به چادر فیروزه خورد. منوی رستوران را جلوی او گذاشت.
_ممنون من فقط یه چای یا دمنوش میخورم.
ابروهای مهرزاد بالا رفت. منوی غذا را برداشت:
_البته تقصیری ندارید. من میدونم کدوم غذای اینجا عالیه.
به سفارش مهرزاد سفرهای رنگارنگ جلویشان چیدند. مهرزاد بیمقدمه گفت:
_یه بار باید با بچهها بیایم.
فیروزه نفسش را بیرون داد و هیچ نگفت. درون فیروزه پر تلاطم و ظاهر مهرزاد آرام بود. برعکس فیروزه که غذا از گلویش پایین نمیرفت، مهرزاد غذایش را تا لقمه آخر خورد. بالاخره بعد از غذا، به حرف آمد:
_مامان یه غذا هم نداده بخورم.
فیروزه متوجه حرف او شد:
_معذرت میخوام! من قصد نداشتم ایشون رو نسبت به شما بدبین کنم.
مهرزاد با صدا خندید:
_به مهری گفته ریختش هم نمیخوام ببینم.
_نباید این موضوع رو ازش پنهان میکردین.
به پشتی تکیه داد:
_قصد پنهان کاری نداشتم. فقط میخواستم اول با شما آشنا بشه تا بهتر حرف منو بپذیره.
مکثی کرد و ادامه داد:
_به حساب میخواستم یواش یواش بپزمش. به قول عربها: شُوِی شُوِی.
به فیروزه نگاه کرد:
_اما بعضیا زدن همه چی رو خراب کردن.
فیروزه لبخند پیروزمندانهای زد.
_هزار و دویست کیلومتر هوایی اومدم، فقط بپرسم چرا؟!
از قبل جوابهایی را آماده کرده بود. هیچ کدام را نپسندید. طولانی شدن سکوتش را دوست نداشت. قبل از اینکه جوابی برای او پیدا کند، خودش به حرف آمد:
_هیچ وقت اولین باری که شما رو دیدم، فراموش نکردم. یادتون میاد؟
فیروزه روزی را به یاد آورد که مهرزاد ناجی او شد و از دست مزاحم نجاتش داد. چیزی که به زبان گفت این بود:
_پام پیچ خورد و لطف کردین منو بردین...
_نه.
چشمان فیروزه به راست و چپ چرخید:
_خب سر عقد فهیمه و... همون روز بود آخه.
لبهای مهرزاد کش آمد:
_نخیر.
فیروزه به گوشه تخت خیره شد:
_لابد بله برونشون...
هنوز روی لب مهرزاد لبخند بود:
_روزی که مصطفی اومد خونهتون تا با فهیمه خانم حرف بزنه.
ابروهای فیروزه درهم رفت. هرچه فکر کرد یادش نیامد به غیر از مصطفی و پدر و مادرش کس دیگری با آنها بوده باشد.
دندانهای مهرزاد پیدا شد:
_گوشیش خونه شما جا موند.
فیروزه بیشتر به مغزش فشار آورد. یکی از ابروهایش، آرام بالا رفت. با تردید پرسید:
_شما اومدین گوشی رو بردین؟!
لبخند مهرزاد تبدیل به خنده شد:
_آهان... داشتم ناامید میشدم ازتون.
_یادمه یکی اومد گوشی رو گرفت اما شما رو یادم نمیاد.
صورت مهرزاد از بدجنسی فیروزه تغییر کرد:
_خیلی خب... ولی من شما رو خوب یادمه...
به گوشهای زل زد و اینطور تعریف کرد:
_یادم میاد زنگ زدم به مصطفی که ببینم شیره یا روباه... آخه من و مصطفی مثل دو تا برادریم؛ میدونید دیگه...
فیروزه با سر تأیید کرد.
_گوشیهامون هم عین هم بود. خودم برا تولدش خریده بودم. موتورولا مدل ریزر...
این را گفت و لبخندی روی لبش نشست.
_تلفن مصطفی رو یه خانم جواب داد و گفت که گوشی جا مونده. زنگ زدم به عمو و کلی به گیجی مصطفی خندیدیم.
خندهای کرد و گفت:
_خلاصه چون من نزدیک خونه شما بودم گفتم که میرم و گوشی رو تحویل میگیرم.
دستی به موهای نمدارش کشید و نگاهی به فیروزه انداخت:
_یادتون نمیاد؟! شما در رو وا کردین. با دیدن من، یهو جا خوردین و برگشتین عقب...
فیروزه یک تای ابرویش را بالا برد:
_اوهوم یه چیزایی داره یادم میاد.
@delbarkade
1_14269931811.mp3
11.76M
🎙 حدیث شریف کساء 🌺
🔅به نیت سلامتی و فرج
امام زمان علیه السلام و
نابودی اسرائیل خبیث
روز هجدهم🌱
تقبل الله 🍃🌺
❥❥❥ @delbarkade
.