فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝
لیست خرید آقایون اینجوری باید باشه😁
این موضوع ایرانی خارجی هم نداره😂
یه مشکل بینالمللی به حساب میاد😅
❥❥❥ @delbarkade
🎊 #ایده 🎊
💌 یه امضای عاشقانه و اختصاصی برای همسرتون بسازید و تو نامهها و یادداشتهایی که بهش میدید استفاده کنید!😍😍
🔹 چطوری؟؟؟🤔
⚜ اسم شوهرتون هر چی هست یه جوری از یه بخشیش یه قلب درآرید !! 😎
پای نت های عاشقانه
یا حتی لیست خرید روزانه
یا مثلا هر چیزی یه امضای اختصاصی از اسم آقای همسر بزنید😍
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
▪️شاه حســــــــــین (ع)...
#شب_جمعه
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
پدرم، عوض قصه به بالین سرم گفت حسین (ع)...
#امام_حسین(ع)
#شب_جمعه
❥❥❥ @delbarkade
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر22 #بازگشت _ولک میخوای با این دختره چی کار کنی؟! نمیدونی وقتی بردمش خونه رؤیا
#داستان
#زادهی_مهر23
#مجازات
جلوی پایم روی زمین نشست:
_مهرزاد منو ببخش! مهرزاد حلالم کن! تو رو خدا نذار دست داداشهام بهم برسه...
رؤیا دست اجلال را گرفت:
_ما بریم یه خریدی برا خونه انجام بدیم و بیایم.
چشمانم را باز کردم. رو به اجلال گفتم:
_همینجا باشید لطفاً!
_من جایی نمیرم. عینی این لوله که گفتی خرابه کجاس؟
بیتوجه به روزیتا روی یکی از مبلها نشستم. از همان روی زمین گفت:
_حق داری... تو هر کاری کنی و هر بلایی سرم بیاری حق داری...
سگرمههایم درهم بود و حرفی برای گفتن نداشتم. حجم زیادی از انرژی منفی فضا را پر کرده بود. از آمدنم پشیمان شدم. صورتم جهت مخالف او بود. زانوی چپم ناخودآگاه تکان میخورد.
_من قدر تو رو ندونستم... قدر محبتها و مردونگیت رو ندونستم... حقمه بهم کم محلی کنی... ولی اون هاکان لعنتی مغزم رو شستشو داده بود.
گریه میکرد و حرف میزد:
_تا خودمو شناختم بابام مریض بود. داداشهام همش امر و نهیام میکردن؛ اینو نپوش، با این نرو، اینجوری نگرد... خسته شده بودم. با اولین محبت هاکان جذبش شدم. چند سال با هم ارتباط داشتیم. باورش کرده بودم. وقتی دید خانوادهام مخالف ازدواجمونن، گفت فرار کنیم بریم ترکیه. اما پولی نداشتیم تا اینکه مامانم گفت توجه مامانت بهم زیاد شده...
از فکر اینکه چطور بوسیله یک دختر بچه، سرم کلاه رفته، حالم خراب شد. اکسیژن اتاق برایم کم بود. قفسه سینهام به شدت بالا و پایین شد. اجلال و رؤیا برای هر دوی ما آب آوردند. لیوان را پس زدم:
_هوای اینجا کمه...
بلند شدم و به بالکن رفتم. یاد روزهای بودن با روزیتا و روزهای بعد از او، نفسم را میبرید. روزهایی که به آرامبخشهای قوی اعتیاد پیدا کرده بودم. روزهایی که با وجود داروهای قوی تا صبح چشم روی هم نمیگذاشتم...
_مهرزاد داداش میخوای ردش کنم بره؟
نفسم را بیرون دادم:
_نه خوبم. فقط اون لیوان آب رو بده بخورم.
تصمیم گرفتم صبور باشم. با خودم گفتم:
«همه اون روزهای بد تموم شدن. الان اون دختری که فکر میکردی تو رو بدبخت کرده و به ریشت میخنده، داره از بدبختیش پیش تو میگه. الان اون بدبختترینه»
لیوان خالی آب را دست اجلال دادم. دوباره به سالن برگشتم. رؤیا کنار روزیتا نشسته و لیوان آبی جلویش گرفته بود. روزیتا هنوز گریه میکرد. سر بلند کرد و رو به رؤیا گفت:
_نمیدونی اون عوضی آشغال چه بلایی سرم آورد. یه ماه تو ابوظبی به هر دری زدیم تا ردمون کنن و یه جایی بفرستنمون. آخرش هم طرفی که قرار بود ما رو ببره، همه پولامون رو برد و رفت.
دوباره به گریه افتاد:
_هیچی برا خوردن نداشتیم. مجبور شدیم از سطل زباله رستورانها ته مونده غذاها رو بخوریم. بهش گفتم آه مهرزاد گرفته ما رو. زد تو صورتم...
**
_خفه شو باشه. بذار این زهرماری از گلومون پایین بره.
لبم پاره شد. با بغض و خون ساندویچ آشغالی را پایین دادم. با خودم فکر کردم:
«هاکان غیرتیه. نباید اسم مهرزاد رو جلوش بیارم.»
اما پول دزدی و آشغال خوری غیرتش را از بین برد. دنبال کار گشت. هیچکس به ما کار نداد. خسته و بیرمق از ضعف، کنار خیابان نشستیم. یک ماشین لیموزین ایستاد. مردی با چند محافظ پیاده شد. به ما خیره شد. به یکی از محافظها چیزی گفت. من از ترس بلند شدم. به طرف ما آمد:
_روح روح...
ما را هول داد تا زودتر دور شویم. فقط یکی، دو کلمه عربی بلد بودیم. هاکان با حالت عصبی گفت:
_هوی مرتیکه داریم میریم دیگه ول کن.
چند قدمی نرفته بودیم که کسی به فارسی صدایمان کرد:
_آهای صبر کنید... خانم، آقا...
یکی دیگر از محافظها بود:
_ایرانی هستین؟
از دیدن یک همزبان چشمانمان برق زد. ما را پیش «اِبن بُروج» برد. از همان اول به من خیره شد. نگاههای هرزهاش حالم را بهم میزد. به هر کدام ما یک اتاق جدا دادند. لباس تمیز و غذای گرم و جای راحت برایمان آرزو شده بود. صبح تا شب هاکان سر کار بود. داخل هتل اجازه رفت و آمد به اتاق هم را نداشتیم. شب یک ساعتی با هم بیرون میرفتیم. بیشتر از ساعت دوازده حق بیرون ماندن نداشتیم. برای اینکه موقعیتمان را از دست ندهیم، تابع قوانین بودیم. شب سوم در حال پیامک بازی با هاکان، درِ اتاقم را زدند. همان پیشکار ایرانی ابن بروج بود:
_جناب ابن بروج شما رو به ضیافت دعوت کردن؛ یک لباس مناسب بپوشید لطفاً! نیم ساعت دیگه پیشخدمت دنبالتون میاد.
داخل کمد هتل چند دست لباس برایم گذاشته بودند. یک لباس شب مجلسی قرمز رنگ با منجق و ملیلههای مشکی، یک پیراهن حریر آبی، یک عبای پولک دوزی طلایی، یک کت کوتاه و شلوار جین که موقع گشت و گذارم با هاکان میپوشیدم و دو دست لباس راحتی برای هتل. فکر کردم عبا از بقیه لباسها بهتر است. عبای طلایی از سرشانه تا مچ باز بود و فقط با یک کوک کوچک به هم متصل بود. آن را با پیراهن حریر عوض کردم. با وجود زیبایی، تمام دست و پاهایم تا بالای زانو بیرون بود. ترجیح دادم با همان عبا به ضیافت بروم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
▪️چند قدم تا امام زمان(عج)
#امام_زمان(عج)
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟
🤲🏻 اللهم عجل لولیک الفرج...
#امام_زمان(عج)
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐
🔗همسر بد اخلاق
🌸بسیار زیباست حتما گوش کنید
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞
❤️🔥 عمر عشق ۶ماهه! پس اگه عمر عشق ۶ماههست، چی به زندگی تداوم میده؟
❥❥❥ @delbarkade
💞💕
بفرست براش😍
#ایده_دلبری
❥❥❥ @delbarkade
✨
💢خانمهای باسیاست خانمهایی هستند که شوهرشون بهشون اعتماد داره و خیلی قبولشون داره و این هم از اعتماد به نفسشون سرچشمه میگیره...
#سیاست_های_زنانه
❥❥❥ @delbarkade