❤️
#ایده_متن
سنجاق کن
دوستت دارمهایِ مرا
سمتِ غربِ سینهات...
تا قلبت بشنود،
بلرزد،
بتپد تنها برایِ من...
#روز_مرد
♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡
❥❥❥ @delbarkade
🌷
#دلبری_کلامی
#بانو
وقتی آقایی اومد خونه بعد از ی استقبال گرم با دلبری بهش بگو😍👇
خداقوت سایه بالا سرم💋🫂
زود انتخاب کن شربت،چای، ماساژ کدوم حالتو خوب میکنه؟ 😜
با چاشنی عشق تقدیم همسرم کنم😍
#روز_مرد
#روز_پدر
♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚜
کلا فقط دنده عقبش کار میکنه😂🥰
#فرزندآوری
#روز_پدر
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👶🏻
نحوه استفاده از اسلحه ...🔫
#فرزندآوری
#روز_پدر
❥❥❥ @delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری140 #به_هر_دری... خطبه عقدشان را در همان مسجد امام حسین خواندند. آنقدر میکای
#داستان
#فیروزه_خاکستری141
#یارکشی
امیر از ماشین پیاده شد و جلوی فیروزه ایستاد:
_چی کار میکنی؟! بشین یه دقه داریم حرف میزنیم.
_وقتت گرفته میشه الکی. برو دیرت نشه.
_تو هنوزم این اخلاق بدت رو ترک نکردی؟!
با اخم به امیر نگاه کرد. امیر نگاهش را از او گرفت و آرام گفت:
_همیشه اصرار داری که به بخت خودت لگد بزنی.
هاج و واج نگاه امیر کرد:
_فکر میکردم تو یکی باید راضی باشی.
_بشین تو ماشین نمیشه تو خیابون حرف زد.
فیروزه با اکراه نشست.
_اتفاقاً حرفت درسته! من خوشبختی و عشق الانم رو مدیون توام... معذرت میخوام! منظور من فقط این بود که از این دنده چپ بلند شو... انقده هی به فکر این و اون نباش. یکم خودت رو جای کسی بذار که بهت دل بسته. اصلاً دل بده به دل خودت...
حرفهای امیر، فیروزه را ساکت کرد.
_نگاه به دل این مهرزاد بنده خدا بکن. هفده سال عزبی کشیده. الانم که به هر دری میزنه تا بله رو از تو بگیره. بعد تو هی میگی قصد ازدواج ندارم!
تن صدایش کمی بالا رفت:
_خب چرا قصد ازدواج نداری؟! فکرکردی تو این دوره زمونه گرگ، تنهایی چطور باید این بچهها رو به سرانجام برسونی؟! اصلاً فکر کردی وقتی این بچهها رفتن، تنها و بیهمدم قراره چی کار کنی؟!
تا شب حرفهای امیر در مغزش رژه رفت. آخرین ظرف شسته شده را در آبچکان گذاشت. دو دستش را روی سینک تکیه داد. شیر آب باز ماند. سهیلا شیر آب را بست:
_چته مامان؟! از وقتی اومدی کلافهای.
قبل از اینکه لب باز کند، صدای باز شدن در آمد. هر دو به در نگاه کردند.
سینا زیر لب سلام کرد. سهیلا به طرفش رفت:
_کجا رفتی مادر؟!
سینا جوابی نداد و به اتاق رفت.
توجه فیروزه جلب شد.
_کجا رفته؟! مگه سر کار نرفته بود؟!
به دنبال سینا رفت:
_من اصلاً حواسم به تو نبود! فکر کردم سر کاری. کجا بودی؟!
سینا آب دهانش را قورت داد. در اتاق را بست و به مادرش زل زد.
_چت شده؟! حرف بزن ببینم...
_آقا مهرزاد ازتون خواستگاری کرده؟!
با دهان باز مات سینا شد.
_منم که اصلاً اینجا آدم نیستم!
روی تخت فلزیاش نشست و به فرش زل زد:
_شما هنوز مثل بچه با من برخورد میکنید.
فکر کرد امیر چیزی به او گفته. اخمهایش درهم شد:
_کی این حرف رو زده؟!
_ببین الانم به این فکری که چرا به من گفتن؟!
فیروزه پلک روی هم گذاشت:
_سینا این قضیه مال همین دو، سه روزه اس...
_دو، سه روزه هیچی به من نگفتی؟!
کنار سینا نشست:
_آخه وقتی جوابم منفیه که دیگه نیاز به مشورت نیست.
سینا به طرف مادرش برگشت:
_چرا جوابتون منفیه؟! ما آدم نیستیم که یه نظری ازمون بپرسید؟! حالا من بچهام، مادرجون چی؟! میتونستی قبل از اینکه جواب بدی از مادرجون یه مشورتی بگیری.
فیروزه هاج و واج به پسرش نگاه کرد:
_خب حالا نظر شما چیه؟!
سینا دستش را در هوا پرت کرد:
_نچ. ولمون کن...
بلند شد و از اتاق بیرون رفت. فیروزه اخم کرد:
_وایسا ببینم. این چه طرز رفتاره؟!
سینا وسط سالن ایستاد:
_مامان جون نیگا دخترت کن برا خودش میبره، میدوزه انگار نه انگار ما هم ازاین زندگی...
_چی شده فیروزه؟! سینا؟!
_شما به من بگین ببینم چند بار مگه شانس در خونه آدم رو میزنه؟!
_خجالت بکش سینا!
_خجالت نداره. یعنی ما نمیتونیم یه زندگی عادی داشته باشیم؟! هی باید سگ دو بزنیم که تازه از گشنگی نمیریم. آخرش هم برا یه خونه گرفتن صدتا تعهدنامه و امضا بدیم. فکر کردی سعادت چند سال دیگه میذاره تو خونهاش بشینیم؟
_بسه دیگه سینا. یعنی تو به خاطر پول آقا مهرزاد میخوای که باهاش ازدواج کنم؟! نکنه میترسی ساعت هوشمند و پی اس فایوت رو از دست بدی؟
سینا نفس زنان به مادرش نگاه کرد.
_واقعاً برای خودم متأسفم!
ساعتی را که مهرزاد به او هدیه داده بود از مچش باز کرد. به طرف تلویزیون رفت. سیم پی اس فایو را کشید.
_الان زنگ میزنم بیاد همه رو ببره. فکر کردین این چیزا برا من ارزشی داره؟!
فیروزه بالا سرش ایستاد:
_بگو ببینم این حرفها رو امیر بهت گفته؟!
سینا سرش را بلند کرد:
_نخیر... آقا مهرزاد بهم گفت. اون منو آدم حساب کرد اما تو نه.
اشک مثل آبشار از چشمانش سرازیر شد:
_من که بچگیم تو دعوا و کتک کاری گذشت و جرأت گفتن کلمه بابا رو تو زندگیم نداشتم. حالا هم که یه مرد پیدا شده که...
فیروزه سر پسرش را بغل کرد و بوسید. سینا گریه کرد و فیروزه بیصدا اشک ریخت.
ستیا از کنار دیوار راهرو قدم زنان به طرف سهیلا رفت. دست مادربزرگش را گرفت. خیلی شمرده و کشیده گفت:
_مامان جون... سینا میگه عمو مهرزاد میخواد بابامون بشه؟!
سهیلا اشک گوشه چشمش را یواشکی پاک کرد.
_مامان جون...
_جانم مادر.
_آره؟!
سهیلا به دخترک نگاه کرد:
_آره مادر.
چشمان مشکی ستیا برق زد. دستانش را بالا آورد:
_آخ جون...
به طرف اتاق دوید. فیروزه سرش را بلند کرد:
_به جز من انگار همه طرف آقا مهرزادن؟!
به موهای سینا چنگ زد:
_دلمون به مردمون خوش بود که...
بین اشک و گریه، همگی خندیدند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌦
☀️أَيْنَ صاحِبُ يَوْمِ الفَتْحِ ...
#امام_زمان (عج)
#ماه_رجب
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛅️
🥺 دلتنگی...
#امام_زمان(عج)
#ماه_رجب
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍
❤️حالِ عجیبی دارد...
#ماه_رجب
#امام_علی(ع)
#روز_پدر
❥❥❥ @delbarkade