20.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚜آراستگی در اجتماع مهم ولی در خانه مهمتر 📍
چگونه در پوشش به همدیگر کمک کنیم و نظر دهیم ⁉️
#پوشش
#استاد_تراشیون
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
❣✿●•۰▬▬▬▬▬▬▬▬▬
.
🌿 خوشی های مجازی را زیاد جدی نگیرید!
💞 زوجین خوشبخت ، حال خوبشون رو جار نمیزنن .
[ این موضوع طی تحقیقاتی اثبات شده ]
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
❣✿●•۰▬▬▬▬▬▬▬▬▬
🤍
⭕️چکار کنم تا همسرم به درخواستها و صحبتهای من بیشتر اهمیت بدهد⁉️🤩
❣یکی از راه هایی که خیلی کمک میکنه همسرتون بیشتر تابع شما بشه اینه که هر از گاهی در تصمیم گیری ها و یا موقعیت های مختلف بهش بگین :
"هرچی شما بگی"
"شما آقای خونه ای"
"هرچی خودت صلاح میدونی، بالاخره مردی گفتن ، زنی گفتن"
اگر به موقع و نه دائمی و با لحن مناسب این حرفها رو بزنید مطمئن باشین که به اصطلاح عام، شوهرتون پر رو نمیشه ❗️
یه وقت هایی بد نیست گفتن این حرفها
به جاش انرژی مثبته اون حس اعتماد به نفس و قدرتی که در شوهرتون ایجاد میشه غوغا میکنه❤️🔥
💯اونوقته که اگه شما هم یه چیزی بگین شوهرتون تمایل بیشتری به انجام حرف شما نشون میده.
البته بسته به موقعیت هم داره...!
#سیاست_های_زنانه
#مهارت_های_کلامی
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
❣✿●•۰▬▬▬▬▬▬▬▬▬
19.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📛 در آرایشگاههای زنانه چه خبر است؟
🔹فاجعه ای که بدون نظارت مسئولین و توجه ما رخ می دهد!
🔹آرایشگاه های زنانه چه بلایی بر سر اعتقادات و فرزندان ما می آورند؟
🔹برای آگاهی و جلوگیری از یک ضرر بزرگ، این کلیپ را حتماً ببینید و انتشار دهید 📍
#احکام_شرعی
#آرایشگاه_زنانه
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
❣✿●•۰▬▬▬▬▬▬▬▬▬
دلبرکده
📛 در آرایشگاههای زنانه چه خبر است؟ 🔹فاجعه ای که بدون نظارت مسئولین و توجه ما رخ می دهد! 🔹آرایشگاه
🤍
یه بنده خدایی که از مبلغین عزیز بودن ، میگفتن یه جایی رفته بودن برای تبلیغ ، باورتون میشه...!
میگفت اصلا نمیدونستن غسل جنابت چی هست در حالیکه چند تا هم بچه داشتند 😶😐🤦🏻♀
یا اینکه نمیدونستن که باید مرجع تقلید داشته باشن و این یک امر واجبه ..!!
اگر شمایی که اینو میخونی هم جزو این دسته هستید ، حتما از عالِم مسجدتون یا عالِم فامیلتون بخواهید که یک مرجع براتون انتخاب کنند
و تمام مسائل شرعی تون رو از کتاب های توضیح المسائل مطالعه کنید که خدای نکرده دچار این مسائل نشید .🌹
#احکام_شرعی
🤍
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری7 #سینی_چای سینی چای در دستم میلرزید. تمام وجودم میلرزید. گلویم تنگ شده
#داستان
#فیروزهی_خاکستری8
#ناامید
در جمع کردن وسایل پذیرایی به فرانک و مامان کمک نکردم. به اتاقمان رفتم. بدون ترس از فهیمه، چادر گلدار را گوشهی اتاق انداختم. خوشحال بودم که فهیمه امشب به خانهی خاله رفت. بلوز و شلوار راحتی پوشیدم. رختخواب پنبهایام را از کمد دیواری سرتاسری برداشتم. سرم را زیر پتو بردم. حال بدی داشتم. فکر کردم چقدر بیانصاف هستند که برای این پسر به خواستگاری دختری مثل من آمدهاند. شاید من اینقدر افتضاحم که فکر کردهاند به پسرشان میخورم!
دنیا روی سرم خراب شد. لبهایم لرزید. ابروهایم درهم رفت. اشک چشمهایم خشک شده بود. از هال صدای بلند بابا آمد:
_مگه تو شرط نکردی باشون فقط برا معارفه بیان؟!
تلاش کردم صدای مامان را بشنوم اما بیفایده بود.
_په چرا هی اصرار کردن برن حرف بزنن؟!
بعد از پچ و پچ کوتاهی دوباره صدای بابا آمد.
_بیخود...
دلم خنک شد. همین که او ناراضی بود قلب من آرامش گرفت. فکر کردم دیگر نوبت به اظهار نظر من نمیرسد و همه چیز همینجا تمام است.
خوشحال شدم که اولین خواستگار رسمیام رد شد. دلم نمیخواست قبل از فهیمه ازدواج کنم. یعنی در واقع میترسیدم!
درِ اتاق باز شد. زیر پتو چشمانم را بستم.
فرانک آرام صدا زد:
_فیروزه... خوابیدی؟!
قبل از اینکه تصمیم بگیرم چه کنم، فرانک پتو را از سرم کشید.
_پاشو ببینم مسخره بازی درنیار.
با همان چشم بسته، اخم کردم. لبهایم را به هم فشار دادم و هیچ نگفتم.
_جریان چیه؟! بابا چقدر کُفریه!
بلافاصله پرسید:
_بدون هماهنگی گفتن با هم حرف بزنید؟!
بدون اینکه منتظر جواب من بماند، گفت:
_آخه این چه تیپی بود؟!
دیگر نتوانستم سکوت کنم.
_پیرهن قهوهای سوخته با شلوار طوسی آخه؟!
فرانک از عکسالعمل یکدفعهی من ساکت شد. به طرف او چرخیدم.
_اونوقت خودش در حد مدیوم؛ لباسش در حد ایکس لارج.
فرانک پوفی زیر خنده زد و گفت:
_جای فهیمه خالی. حیف نموند این شاهکار خلقت رو ببینه!
نیم خیز شدم و به آرنج چپم تکیه دادم. با چشمان گشاد گفتم:
_فرانک باور کن این از اول اینطور نبوده؛ تو این چند روز آه فهیمه آبش کرده. از رو سایز لباسش معلوم بود.
با این حرفِ من فرانک پهن زمین شد. دلش را گرفت و با کف دست دیگر به زمین کوبید. خودم هم خندهام گرفت اما فکر دیگری ذهنم را مشغول کرد.
_نه جدی مامان و باباش لاغر نبودن. حتی خواهرش هم.
فرانک هنوز ریسه میرفت. ابروهایم را درهم کشیدم.
_این خیلی عجیب لاغر بود.
با صدای تق تق در نشستم. پاهایم زیر پتو دراز بود. مامان داخل آمد. با چشم گرد به فرانک نگاه کرد.
_چته تو؟!
نیم نگاهی به او کردم و لبخند زدم. پاهایم را جمع کردم تا مامان بنشیند. پایین تشک نشست.
_خاله زنگ زده میگه چه خبر؟
منتظر ادامهی حرف مامان شدم. در چشمانم زل زد و سرش را تکان داد. لبهایم را با زبان خیس کردم و شانههایم را بالا دادم.
مامان نیشخند زد.
_خب نظرت؟!
چشمانم گشاد شد و خیلی تند گفتم:
_مگه حرف آخر رو بابا نزد؟! من چی باید بگم؟!
دوباره لبخند زد.
_بابات نظر خودش رو میگه و شما هم نظر خودت.
شانههایش را بالا برد.
فرانک که خوابیده به حرفهای ما گوش میداد، وسط پرید.
_مامان فیروزه روش نمیشه ولی دلش پیش پسره...
نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد.
_... گیر کرده... الان... خودِ... ش بهم... گفت.
پایم را از زیر پتو دراز کردم و لگدی به شانهاش زدم.
_اتفاقا خیلی به تو میاومد. نی قلیون و مداد سیاه.
ابرویم را بالا دادم و به خاطر این تشبیه عالیام لبخند پیروزمندانهای زدم. فرانک اخم کرد و در جواب چند لگد پشت سر هم به من زد.
_فعلا که عاشق تو شده... خـــــوشـــکلم.
مامان با اخم بلند شد.
_بسه دیگه.
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
❣✿●•۰▬▬▬▬▬▬▬▬▬
9.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐🍃💐
امید داشته باش که بهترین اتفاقات سهم زندگیت میشه☺️✨
هیچ سختی ای پایدار نیست😌
قاصدکهای خوش خبر در راه اند🌸
امروزتون پر از خبرهای خوب😊💐
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
❣✿●•۰▬▬▬▬▬▬▬▬▬