eitaa logo
دلبرکده
23.4هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
🤓نویسنده: خوشحالم بابت بودن تک تک‌تون🥰 حتی اونی که اومده گفته «نخوندم!...»😅 نظرات پر از محبت و لطف شما رو می‌خونم و برای نوشتن بیشتر ترغیب میشم😌 امیدوارم تا پایان با ما همراه باشید و از پایان داستان هم لذت ببرید و طعم تلخ نرسیدن فیروزه و امیر مثل یه شکلات تلخ یا قهوه‌ی ترک بهتون انرژی بده☺️ در مورد دیر به دیر گذاشتن قسمت‌های داستان باید زودتر از اینها به شما عزیزان توضیح می‌دادم🙈 اول از همه عذرخواهی می‌کنم! دوم، اظهار شرمندگی! خودم هم به عنوان یک خواننده این بی نظمی برام دلزدگی ایجاد میکنه و کاملا به شما حق می‌دم. و سوم، باید بگم به دلیل اینکه گروه محتوا خیلی یهویی تصمیم گرفت تا در کانال، یه داستان داشته باشیم؛ به محض نوشتن اولین قسمت داستان در کانال قرار گرفت. معمولا در این مواقع باید نویسنده از خوانندگان جلوتر باشه تا هم فرصت ویرایش بیشتر داشته باشه و هم نظم بهتری در بارگزاری داستان بوجود بیاد. متأسفانه از اونجایی که در زندگی بنده هم مثل شما بالا و پایین‌هایی هست و بنده علاوه بر نوشتن داستان، محتواها و مسئولیت‌های دیگری هم به عهده دارم و... و... و... از شما خواهش می‌کنم که بنده رو درک بفرمایید و عذر این حقیر رو بپذیرید و تحمل کنید تا این داستان به پایان برسه. خبر خوب اینکه، در داستان بعدی قول میدم این کاستی از بین بره و با تدبیری که با تیم محتوا انجام خواهیم داد امیدواریم دیگه بابت دیرکرد بارگزاری داستان شکایتی نداشته باشیم. 🖋ارادتمند شما نویسنده‌ی فیروزه‌ی خاکستری ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری56 #شک برعکس شب‌های دیگر امیر خانه‌ی ما خوابید. در آماده کردن صبحانه‌ به
! همان شب پای تلفن نشستم. چند بار شماره تلفن منزل ننه جان را در ذهنم مرور کردم. یکبار هم دست به گوشی بردم. از اینکه خاله سودی تلفن را بردارد عرق سردی روی تنم نشست. هر روزی که از رفتن امیر گذشت؛ از حس عذاب وجدانم کم و به حس طلبکاری‌ام از امیر اضافه شد. چهارمین روز از رفتن امیر، یکی از دوستانم تماس گرفت: _عمو بابکم می‌گه ثبت نام دوره جدید کلاس‌های فنی حرفه‌ای شروع شده. می‌خوام برم گیپوربافی. نمی‌دونی چقدر شیک و باکلاسه. دخترعموم پارسال رفت دیپلمش رو گرفت. یک نفس حرف زد: _باید ببینی چه چیزایی می‌بافه. تازه کلی هم فک و فامیل و در و همسایه بهش سفارش کار دادن. مامانم می‌گه الکی می‌ری بعد خسته می‌شی میندازی یه گوشه... صحبت‌هایش را با یک «اوهوم» جواب دادم. یکدفعه گفت: _راستی حال و بارت چطوره؟! بهتری؟! خدا رحمت کنه باباتو! هنوزم نمی‌خوای برا کنکور بخونی؟ با وجود اتفاقات این دو ماه، فکر کردن به کنکور برایم نور علی نور بود. _نه. نمی‌دونم بهش فکر نکردم. _پس همچنان عشق خیاطی سر جاشه؟ عشق خیاطیِ من را همه‌ی دوستانم می‌دانستند. _سر جاشه اما... _خب پس چرا نمیای فنی حرفه‌ای اسم بنویسی؟ تو اگر می‌خوای آینده‌ داشته باشی بهتره از یه جای معتبر کارت رو یاد بگیری... قرار شد شنبه اگر حالش را داشتم با هم برای ثبت نام برویم. شاید بهتر از نشستن به امید تلفنی از امیر بود. به محض گذاشتن گوشی، صدای زنگ تلفن بدنم را تکان داد. فهیمه کوبلنش را بالا گرفت و با حرص گفت: _مخابرات سوخت. با فکر اینکه سپیده چیزی یادش رفته گوشی را برداشتم: _خیره! _ایشالله! تلفن چرا انقده مشغوله؟! بعد از سلام و احوالپرسی، زنعمو شهلا پرسید: _نمی‌خواین برین شهسوار؟! چشمانم را ریز کردم: _شهسوار برای چی؟ _به به چه عروسی! پس خبر نداری مادرشوهر آینده‌ات دو روزه بیمارستانه؟! چند ساعت بعد من و مامان با عمو و زنعمو راهی تنکابن شدیم. ننه خیلی اصرار کرد که او را ببریم. عمو جمال بچه‌ها را بهانه کرد. ننه و بچه‌ها پیش فهیمه و فرانک ماندند. در راه، عمو گزارش مغازه‌ی بابا و میدان تره بار را کامل به مامان داد. حرف به خاطرات بابا کشید. عمو ناغافل گفت: _من به حرف مردم کار ندارم زن داداش اما درست نیست کارِ خیر این دو تا جوون رو عقب بندازین... مامان نفس عمیقی کشید. من به جاده زل زدم. _مخصوصاً اینکه خان داداش علاقه به این وصلت داشت. زنعمو صورتش را به عقب برگرداند: _تازه شوگوم هم داره. یه عقد محضری بخونید بی سر و صدا. _اتفاقاً چند روز پیش رفتن آزمایش... عمو و زنعمو با هیجان تبریک گفتند و سر سلامتی دادند. مامان آب دهانش را پایین داد: _حالا سودی حالش خوب بشه... به بیرون نگاه کرد و آرام‌تر گفت: _هر چی خواست خدا باشه. زنعمو تقویم کوچکی از کیفش بیرون آورد: _بذار من مناسبت‌ها رو ببینم... نخواستم بیشتر از این قضیه کش پیدا کند: _جواب آزمایش‌ها خوب نبود. سکوت ماشین را پر کرد. مامان نگاهم کرد. نفهمیدم در نگاهش تشکر بود یا ترحم. به هر حال عصبانی نبود. تا خود بیمارستان رجایی موضوع بحث، آزمایش ما و عواقب آن شد. دم در بیمارستان امیر منتظر ایستاده بود. او را با آن ریش نامرتب نشناختم. چشمان گود رفته‌اش، خستگی را داد می‌زد. با من فقط سلام کرد. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهار برای من 🌸 شالیزارِ گیسوانِ توست... 🌾 که در میانِ تارهایش می شود نفسی تازه کرد..! 💕🌱 صبحتون به عشق💚 دلتون سبز🌱 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای همسرتون بفرستین: 💌 «اگه بخوای منو ببوسی کجا رو اول میبوسی؟! ۱.پیشونی ۲.گردن ۳.چونه ۴.شونه ۵.دست ۶.لب» بعد که فرستاد... 💋 اینو براش بفرستین👇 💋 معنی انواع بوسه : 💋بوسه به لب : عاشقتم 💋بوسه به چونه : دوستیم 💋بوسه به دست : می‌پرستمت 💋بوسه به شونه : تو حرف نداری 💋بوسه به گردن : میخوامت همین الان 💋بوسه به پیشونی : جفت باحالی هستیم به جمع دلبران بپیوندید🥰👇 http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
روز معلم هست 😍 تصویر همسرتون رو زیر نویس کنید و برای همسرتون بفرستید : معلم را بخش کردم اولش محبت، آخرش محبت. خدا تو را می‌خواست و انتخابِ خدا بود! دانای عشق روزت مبارک ❤️ به جمع دلبران بپیوندید🥰👇 http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥰‎میتونین با این روش لباساتونو خوشگلتر کنید ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
🔴 می‌خواستند روسری از سر دختران‌مان بکشند... چفیه سر دختران‌شان کردیم...🫀 می‌خواهند مساجدمان را فاحشه خانه کنند کاخ سفیدشان را حسینیه خواهیم کرد✌️ ان‌شاءالله... ✍ شما سلیطه های مارا ببرید ما خوبان شمارا می‌آوریم... حق و باطل اینگونه جدا می‌شود... ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌤یک روز جدید برایت خلق شده که در آن می توانی آن چه دیروز انجام ندادی را انجام دهی و فرصت خلق فرداهای بهتر را داری💪 روزتون بخیر و شادی همراهان گرامی🌹 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلمه برگ مو😋🍀 مواد لازم: برگ مو نیم کیلو گوشت چرخ شده ۳۰۰گرم برنج ۳پیمانه لپه ۱پیمانه سبزی دلمه ۱پیمانه پیاز ۱عدد بزرگ ادویه نمک فلفل زردچوبه تخم گشنیز سرکه ۱/۳پیمانه شیره انگور ۱/۳پیمانه ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. میدونی یه زن چجوری میتونه شوهرشو بیچاره کنه !؟ 😳 شما چطوری تونستی این کارو بکنی !؟😊👇 @admin_delbarkade ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله و سلم : شب هنگام که شوهرتان در بستر آرمیده و منتظر آغوش گرم شماست خود را به کاری سرگرم نکنید، زمان را طول ندهید، مبادا همسرتان به خواب برود، چرا که اگر زنی این چنین کند، تا بیداری شوهر، همواره مورد نفرین فرشتگان است. وسائل الشیعه ج ۲۰ 📚 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار، زندگی نیست بجز دیدن یار زندگی نیست بجز عشق، بجز حرف محبت به کسی، ورنه هر خار و خسی، زندگی کرده بسی، زندگی تجربه‌ی تلخ فراوان دارد، دو سه تا کوچه و پس کوچه و اندازه‌ی یک عمر بیابان دارد... "ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم؟" وقتتون بخیر و شادی ☔️🌴🌥 به دلبرکده؛ کلبه ی عشق و محبت بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری57 #فقط_سلام! همان شب پای تلفن نشستم. چند بار شماره تلفن منزل ننه جان را
مامان شب را پیش خاله در بیمارستان ماند. ما به مازوبن رفتیم. امیر چراغ اتاق ننه جان را روشن کرد. دلم برای بابا تنگ شد. آخرین روزهای زندگی‌اش اینجا بود. تک تک جاهایی که بابا نشسته بود در ذهنم تداعی شد. فکر اینکه برای خاله سودی اتفاقی بیافتد حالم را بد کرد. امیر رختخواب آورد. نخواستم کسی اشکم را ببیند. از اتاق بیرون رفتم. تاریکی حیاط نگذاشت پایین بروم. گوشه‌ی بالکن نشستم. سرم را به زانو گرفتم و مثل باران تابستانی بی‌صدا گریه کردم. بعد از چند دقیقه سرم را بلند کردم. شَبح مردی را کنارم دیدم: _هــه! کی اومدی؟! امیر به دیوار تکیه داده بود. خیلی بی‌مقدمه گفت: _خوش به حالت! منتظر ادامه حرفش ماندم. _کاش منم می‌تونستم کمی گریه کنم! منظورش را نفهمیدم. _کلی درد تو این سینه هست... دردهایی که هر کدومش دل آدم رو به آتیش می‌کشن... شاید تنها مرحم‌شون همین اشک باشه. با حرف‌هایی که زد نگران شدم: _خاله حالش چطوره؟! _بحث‌مون شد. حدس زدم سر چه موضوعی بحث کرده‌اند. امیر خسته و عصبی از شالیزار برمی‌گردد. خاله سینی شام را جلویش می‌گذارد. خیره به سینی نگاه می‌کند. ترجیح می‌دهد به جای خوردن غذا کمی بخوابد. خاله دلخور می‌شود: _ این تو بمیری از اون تو بمیری‌ها نیست... امیر با چشمان گرد نگاهش می‌کند. صورت خاله قرمز می‌شود: _اگه فکر کردی با این کارها می‌تونی راضیم کنی کور خوندی. با همان حالت تند و تند ادامه می‌دهد: _همه عمر و جوونی و زندگیم رو گذاشتم برات تا آینده‌ات رو ببینم؛ تا دلم خوش بشه به دیدن زن و بچه‌هات... _من اصلاً حوصله این حرف‌ها رو ندارم! از کله سحر دارم با این و اون کَل کَل می‌کنم سرِ آب. _می‌خوای خودتو بدبخت کنی؟! آخه این فیروزه چی داره که فکر می‌کنی دخترای دیگه ندارن؟! جمله‌ی آخر خاله، امیر را آتش می‌زند: _من نمی‌دونم مشکلت با فیروزه چیه؟! _من با اون مشکلی ندارم مشکلم با توئه... امیر از جایش بلند می‌شود: _خیلی خب میرم یه جایی که جلو چشمت نباشم. _فکر کردی همه زندگی عشق و عاشقیه؟ _ولم کن مامان. خاله جلویش می‌ایستد: _بچه بازی در بیاری شیرم رو حلالت نمی‌کنم. به چشمان مشکی مامانش زل می‌زند: _فیروزه نشه خودت می‌دونی تا آخر عمرم مجرد می‌مونم. از کنار مامانش رد می‌شود و به اتاقش در طبقه پایین می‌رود. بعد از نماز صبح، از فکر مامان خوابش نمی‌برد. به طبقه بالا می‌آید. خاله در رختخواب نشسته و از درد به خودش می‌پیچید. همزمان با تعریف کردن امیر، صحنه‌ی جَدل آن‌ها را در ذهنم ساختم. امیر با پشت دست صورتش را پاک کرد. قفسه‌ی سینه‌اش تند تند بالا و پایین شد: _چرا انقده من بدبختم؟! دلم برایش سوخت. برای خاله سودی هم. به زبانم آمد: _بیچاره مامانت! _آره اون از من هم بدبخت‌تره! نُچ بلندی گفتم و چپ نگاهش کردم: _این چیه هی مدام می‌گی؟! با پوزخند گفت: _یه خونواده بدبخت دور هم جمع شدیم. نگاهم کرد: _فکر کنم مامانم راست می‌گه... تو هم اگه بیای خونه ما بدبخت می‌شی چشمانم را ریز کردم و طلبکارانه گفتم: _من که مجبورت نکردم، خودت داری زور می‌گی. ابروهایش بالا رفت: _زور می‌گم؟! نگاهش کردم. شوخی حرفم را نگرفته بود. _آهان یادم رفته بود الانم اگه اینجایی به خاطر خاله‌ته نه من. _یعنی چی امیر؟! نگاه تندی به من کرد: _نکنه من دارم برا هیچی می‌جنگم؟! ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
🌹پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله و سلم : شب هنگام که شوهرتان در بستر آرمیده و منتظر آغوش گرم شماست
قطعا هیچ مردی بی دلیل بستر خواب رو ترک یا جدا نمیکنه❌ اما چرا این اتفاق میفته⁉️ نظر شما چیه عزیزان؟ اینجا بهمون بگید: @admin_delbarkade دوست عزیز‼️ باید حتما ریشه یابی کنید ✅پیشنهاد ما اینه که از مشاوران کانال ستاره مبین کمک بگیرید: https://eitaa.com/Setare_mobin/151