9.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕دکتر جلیلی: نقش زنان خانه دار در مهار آسیب های اجتماعی دیده شود
🔹نباید اجازه داد نقش پر شکوه زنان ایران در عرصه های مختلف سانسور شود؛ زن، همه زنان ایران است.
🔹ما نقش زنان خانه دار را نگاه کنیم، چرا نقششان دیده نمی شود؟ آنها با تربیت صحیح فرزند و ایجاد محیط امن در خانواده سبب تربیت جوانانی که عامل بالندگی در جامعه و از سوی دیگر مانع بسیاری از آسیب های اجتماعی مانند اعتیاد شده اند.
🔹آیا جای دیده شدن و تقدیر و پشتیبانی از زنان خانه دار هست یا نه؟
🔹خیلی از هزینه هایی که تخصیص داده می شود ولی خروجی آن صفر است، باید به این بخش تخصیص داده شود؛ این همه مادرانی که باعث شده اند نتیجه خوب برای کشور به ارمغان بیاورند.
🔹چند میلیون زن سرپرست خانوار داریم که جای نقش دیگر را هم پُِر کرده اند یا زنان بدسرپرست یا زنان عشایری و روستایی که پا به پای مردان می آیند و به تولید کمک می کنند و نقش مادرانه هم دارند.
🔹دوستان این عظمت را سانسور نکنند.
🔹طرح هایی برای تقویت خانواده داریم؛ حجاب لباس حضور اجتماعی زن است تا حریم خانواده حفظ و تقویت شود.
#انتخابات
❥❥❥@delbarkade
بچـــهشیعــه!
مشکـــلاتشُسرسجادهحلمیکنــــه...
برای انتخاب اصلح دعا کنیم البته در کنار تلاش🇮🇷👌
#انتخابات
❥❥❥@delbarkade
سالروز شهادت شهید بهشتی و چهلم شهدای خدمت گرامی باد🖤🏴
"رئیسیِ عزیز خستگی نمیشناخت"
شادی روح شهدای پرواز اردیبهشت صلواتی همراه با فاتحه قرائت بفرمایید❤️🩹
❥❥❥@delbarkade
11.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قابل توجه منفی بافانِ دشمن شاد کن!❌
💢امام علی علیه السلام:
"چه بسا گمراهی ای که با آیه ای از کتاب خدا آراسته شود! "
غررالحکم۶۹۶۹
❎این روزا توی مناظرات زیاد دیدیم آیه قرآن و حدیث از امام علی بخونن برای تطهیر حرفهای نادرستشون!
❥❥❥@delbarkade
1_11665087008.mp3
2.67M
🎙"تاثیر محبت و
دوستی در سعادتمندی خانواده"
استاد #تراشیون
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری87 #آزادی _آخی عزیزم! حامله بودی _حامله بودم و به خاطر مصرف بیرویه متادو
#داستان
#فیروزهی_خاکستری88
#تنها
امید هر روز برای دیدنم میآمد. هیچ وقت دست خالی نبود.
_قشنگم اَ این خوشت میات؟!
پیراهنی بلند با گلهای درشت و رنگی بود. نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم. کنار تشکم نشست. دستش را دور گردنم انداخت. با دست صورتم را به لبهایش نزدیک کرد. صورتم را برگرداندم.
_ قهری؟!
از ذهنم گذشت: «خیلی پر رویی!» هیچ نگفتم. اشکهایم را پاک کرد.
_نکنه منو مقصر میدونی!
در دلم گفتم: «غیر از تو، خونوادهات هم مقصرن»
_ من که مرض ندارم تو رو آزارت بدم... دکتر اینا رو بهم داده بود؛ گفت هر وقت درد داشتی بخور...
گریهام بلند شد. بازویم را فشار داد:
_فیرو من نمیدونِسَّم ایجور عوارضی دارن... فکر کردی من خواسَم بچهمونو بکشم؟!
میدانستم نخواسته. نتوانستم بگویم راز مادرش را میدانم. هر چه تلاش کرد لبخندم را ندید. فردای آن روز، برای دیدنم نیامد. برعکس ده روز گذشته، مامان خواست که من ظرفهای ناهار را بشورم:
_عزیز مامان تا کی میخوای به این زندگی ادامه بدی؟!
فکر کردم بالاخره یک نفر حال من را درک کرد:
_تمومش میکنم...
_آفرین دخترم! گناه داره این شوهرت. چقدر بره و بیاد و نازت رو بکشه؟!
دستم لرزید. بشقاب را در آبچکان گذاشتم.
_فکر نکنی من از اینکه پیشمی عاجزم. زندگی بالا و پایین داره. خوبه گاهی ناز کنی اما اگه شورش رو دربیاری از چشم شوهرت و خونوادهاش میافتی. یه وقت اونا کوتاه میان یه وقت هم تو...
مات دهان مامان ماندم.
_مامان نکنه حرفاشون رو باورکردی؟!
_چه حرفی؟! بنده خداها مگه یه کلمه حرف زدن. همین امید غیر از اینه هر وقت میاد برات یه هدیه میاره؟! میشینه پیشت، میگه، میخنده، انگار نه انگار چیزی شده! تازه تو اصلا تحویلش نمیگیری!
_مامان ماجرا اونجوری که فکر میکنی نیست.
باز حرف خودش را زد:
_فیروزه دیگه از این حال و هوا در بیا.
فرانک دو سالش بود، سر تصادف ماجان و بابام و خاله سوگند و دایی سعیدت، بچهام پنج ماهه سقط شد.
چشمانش پر از اشک شد و لحنش تغییر کرد:
_ بچه هم خب پسر بود.
اشکش سرازیر شد:
_فکر کردم دیگه نتونم سرپا بشم. از اون طرف یه شبه همه خونوادهام رفت، از این طرف بعد اون همه نذر و نیاز که خدا بهمون یه پسر داد، از دستش دادم. بابات اگه نبود...
نفس عمیقی کشیدم و به شستن ظرف ادامه دادم. فکر کردم این خودم هستم که باید زندگیام را بسازم. هیچکس جای من نیست و حالم را نمیفهمد.
همان شب عمو جمال برای دیدنم تنها آمد:
_ امرو بابای امید زنگ زد. اجازه خواس که بیان دنبالت ببرنت سر خونه زندگیت.
از فکری که در مغزم افتاد، تنم لرزید.
_من گفتم خونه خودتونه، عروس خودتونه، صاب اجازهاین... عجب خونوادهای اَن! چه احترامی میذارن! قدرشون رو بدون فیروزه.
چشمانم را روی هم گذاشتم. بازدمم را بیرون دادم:
_عمو اینا کارشون همینه آدم رو جادو میکنن. ظاهرشون یه جوره، داخلشون جور دیگه.
عمو تای ابرویش را بالا برد:
_چطور؟!
_عمو همه کارهاشون با دعاس. اصلا این وصلت من و امید هم اینجوری بوده که ما نمیتونستیم نه بگیم. عمو رفتاراشون عجیبه! همش مخفی کاری میکنن.
اخم کرد:
_دعا مگه بده عمو؟!
_مامان امید خودش دست مردم دعا و طلسم میده اصلا شغلشه!
_ بالاخره هر خونوادهای تو خودش یه چیزایی داره. اصل خود امیده که معلومه میخوادت. هواتو داره. ممکنه اونا هم از ما یه چیزایی ببینن بگن اینا عجیبن، یه جوریان.
انگشت اشارهاش را بالا آورد:
_زن و مرد باید چشمشون رو از عیب هم ببندن. هوای همو داشته باشن. باس با هم بسازن...
از عمو جمال هم ناامید شدم.
❥❥❥@delbarkade