eitaa logo
دلبرکده
27.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade 🚨تبادل، تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تمام خواسته‌ام یک نگاه کوچک توست از آن دو چشم که گویی دو کاسه‌ی عسل است🍯🙂 ‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
دلبرکده
#آموزشی_زناشویی ✅چه کارهایی میل جنسی را در مردان از بین می برد؟ ❌بی حرکت و منفعل بودن زن❌ 🚫گاهی
✅چه کارهایی میل جنسی را در مردان از بین می برد؟ ❌سپردن کل کنترل رابطه جنسی به مرد❌ قسمت قبلی رو خوندین؟😊👆 ✅همونطور که در قسمت قبل گفتیم، نباید حین رابطه، منفعل و بی حرکت باشید 🛑در حین رابطه جنسی، همونطور که همسرتون باید شما رو آماده کنه، شما هم موظفید او را برای لذت کامل آماده کنید ⛔️گاهی(البته در بعضی بانوان، همیشه😱) از اول تا پایان رابطه رو فقط آقا پیش میبره! و خانم منتظر هست سریعتر رابطه به پایان برسه و پاشه بره❌🙄 ❇️اگه تا جایی که ممکنه؛ حین رابطه طبق خواسته همسر پیش برید، که خب خیلی خوب هست🤗 اما خودتون هم خلاقیت داشته باشید🔥 و گاهی ابتکار عمل رو به دست بگیرید و مسیر رابطه رو به سمتی که میدونید آقا هم دوست داره ببرید😉 اینجوری هم خودتون لذت بیشتری میبرید هم دارید به همسر جان غیر مستقیم میگید که من به رابطه مون توجه دارم😌🥰 🔞نکته ی مهم این هست که بانوجان‼️ اگر شما اشتیاق و میلی به رابطه جنسی یا فعال بودن حین رابطه ندارید❌ ممکنه دچار مشکلات سوءمزاجی شده باشید که بر روی میل جنسی شما اثرگذار بوده پس حتما نسبت به تعدیل مزاج خودتون اقدام کنید🙂👌 ادامه دارد... 🦋ارسال نظرات: @admin_delbarkade ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری90 #هردم‌ازاین‌باغ‌بَری‌می‌رسد... حدسم درست بود. امید کلافه و عصبی همه خ
_اصلاً اونی که نگرانشی مازوبن نیست! خیال امید را راحت کردم و گوشی را گذاشتم. همه جا خاطره امیر بود. میز و نیمکت چوبی زیر درخت پرتقال، صدای گنجشک‌ها، جای خالی نیسان عمو، اتاق زیر پله امیر، تراس... هرجا قدم می‌گذاشتم امیر برایم تداعی می‌شد. فکر کردم کاش به حرف امید گوش کرده بودم و هرگز به اینجا نمی‌آمدم! در همین حال، به طرف ساختمان قدم می‌زدم. با صدای «یا الله» به عقب برگشتم. چند نفر از اهالی با لباس مشکی وارد حیاط شدند. در بین‌شان یک نفر حال بدی داشت. کنار ایستادم. سرم را پایین انداختم و اشک‌هایم را پاک کردم. هنوز به اتاق ننه نرسیده بودم که صدای فریاد آشنایی به گوشم رسید: _آی ننه... آی ننه خوبم... صدای گریه جمعیت بلند شد. اشک ریزان داخل رفتم. امیر خودش را روی لحاف ننه گوشه اتاق انداخته بود. از روی تن صدا، او را شناختم. ریش گذاشته و خط ریش مدل داری زده بود. با خودم گفتم زود با تهران انس گرفته. کنار مادرشوهرم نشستم. بی‌توجه به حضور امیر، به عزاداری خودم مشغول شدم. در تمام مدتی که مازوبن بودم، مثل روح با امیر برخورد کردم. سر سفره، از مرد همسایه، دیس برنج خواستم. امیر با سینی برنج رسید. سه تا دیس را به همسایه داد و برگشت. فهمیدم که من هم برای او بیشتر از یک روح نیستم. *** _امیر چقدر بعد از این اتفاقات ازدواج کرد؟ فیروزه روی بالش جابجا شد. لبخند یک طرفه‌ای زد: _تو که خودت رفیق مینایی رؤیا ابروهایش را بالا برد: _نه می‌خوام بدونم چقدر طول کشید تو رو فراموش کنه... آخه من همیشه به مینا می‌گم عشق و عاشقی شما تمومی نداره... چشمان فیروزه ریز شد و لبخند بزرگی زد: _آره واقعا بهم میان. من وقتی مینا رو دیدم، مطمئن شدم اینا از اول مال هم بودن. سرش راپایین انداخت: _ اصلاً امیر اشتباهی دلبسته من شد! ما مال هم نبودیم _واقعا اینجوری فکر می‌کنی؟! یعنی می‌گی اون دعاها و جادوهای مادرشوهرت تو سرنوشت تو تأثیری نداشته؟ فیروزه کج خندید: _سرنوشت من این بوده دیگه. نمی‌تونم ازش فرار کنم. _ولی من اینو قبول ندارم. ناراحت نشی ولی من فکر می‌کنم این خود ماییم که سرنوشت‌مون رو می‌سازیم. _یعنی به تقدیر ایمان نداری؟! رؤیا روی تشک نشست: _نه فیروزه جان منظورم این نیست. تقدیر ما تصمیماتیه که خودمون می‌گیریم... فیروزه بین حرفش پرید: _یعنی من خودم تصمیم گرفتم این همه بدبختی بکشم؟! یعنی من خودم می‌خوام به این زندگی نکبت ادامه بدم در حالی که مادرشوهرم برام دعایی نوشته که تا آخرین نفسم نتونم از امید جدا شم؟! رؤیا سرش را پایین انداخت. حرفی برای گفتن نداشت. فیروزه با بغض ادامه داد: _وقتی فهمیدم امید معتاده دیگه طاقت نیاوردم... رؤیا لب پایینش را گاز گرفت: _یعنی سرمایه گذاری هم در کار نبود. ماشین و طلاها دود شد، رفت؟ فیروزه سرش را به حالت تأسف تکان داد: _هه. خیر سرش سرمایه گذاری کرده بود. اتفاقاً همین ماجرا باعث شد قضیه اعتیادش رو بفهمم. یکی، دو ماه بعد از بردن طلاهایم، وضع مالی امید خیلی خوب شد. پیشنهاد خرید ماشین را دادم. _ول کن ماشینو فعلا ماه عسلو بچسب سرخوش خندید. بلیط‌هایی را که دستش بود قاپیدم: _بلیط قطار گرفتی؟ قهقهه زد: _قطار؟ نیگا اینجا... بلیط هواپیما بود. دهانم باز ماند. چشمانم از حدقه بیرون زد: _امید دیونه شدی؟! ترکیه بریم چی کار؟! _فک کردی فقط اون مصطفی بلده زنشو ببره سفر خارجه... مغزم سوت کشید: _امید ما چی کار به زندگی بقیه داریم. دستانم را باز کردم: _یه نگاه به زندگی‌مون بنداز. نمی‌خواستی ماشین بخری لااقل فکر یه خونه بهتر از اینجا می‌کردی. دو نفر آدم بیشتر نمی‌تونم دعوت کنم. بلیط‌ها را روی میز ول کردم و بلند شدم: _پز عالی و جیب خالی امید پرخاش کرد: _گمشو عنتر... چپ نگاهش کردم. لگدی به میز زد. فاصله‌ام را حفظ کردم تا اگر خواست حمله کند فرار کنم. _ اَصن لیاقت نداری... از سفر ترکیه فقط فحشش را خوردم. حتی نفهمیدم با پولش چه کرد. چند روز بین‌مان شکرآب بود. تا اینکه خبر بارداری‌ام را به امید دادم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا