eitaa logo
دلبرکده
23.4هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠اگر خواستید برای مهمونی که اومده خونتون فقط یه سر بزنه؛ دوباره چایی بیارید... ❌نگید چایی بیارم !؟ چایی بریزم!؟ بازم چایی میل دارین !؟ چون مهمان احساس معذب بودن می‌کنه و قطعا بعدش میگه: نه..ممنون! کم کم میریم دیگه! بجاش قوری چایی رو بیارید و بدون اینکه بپرسین، خودتون چایی بریزین براشون ..اگر نخواستن خودشون میگن 😉 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام به همراهان مهربان دلبرکده🌷😍 اومدم چند دوره ی خیلی عالی و پربار بهتون معرفی کنم که وااااقعا حیفه از دستشون بدین🥲 حتما به این لینک ها سر بزنید و توی ثبت نام تعلل نکنید😉😌 🫀لینک دوره حجامت 👁و دوره عنبیه شناسی: 💢https://eitaa.com/Javaher_alhayat/21839 🔢لینک دوره سفر به دنیای اعداد 🩸و دوره طبایع چهارگانه و گروه های خونی 💢https://eitaa.com/Javaher_alhayat/21855 #دوره‌آموزشی ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری103 #عاقبت خودم را به بیمارستانی که امید گفت رساندم. مادر امید اتاق عمل ب
_من می‌خوامش. همین که گفتم. مادرم با چشمان از حدقه بیرون زده نگاهم کرد: _ورپریده اگه آغات بفهمه این حرفا رو می‌زنی گیساتو می‌بُره. _بذار ببُره. اصلا بگو منو بندازه سیاهچال... چنگ‌هایم را بالا آوردم و صورتم را کج و معوج کردم: _هـــــو دوست دارم برم پیش جن و پریا. نقطه ضعف مادرم را خوب بلد بودم. به خاطر این، قبل از انداختن دمپایی، پا گذاشتم به فرار. _گیس بُریده نگفتم اسم‌شون رو نبر... هیکل چاقش را به زور جابه‌جا کرد. دمپایی به شیشه بزرگ ترشی کنار در آشپزخانه خورد. با آن صدای نازکش فریاد زد: _همه این آتیشا از گور اون آفت خیر ندیده بلند می‌شه. با خنده بلندی از روی نرده آهنی ایوان، پایین پریدم. نفس در سینه مادر حبس شد. این را از بریده گفتن جمله‌اش فهمیدم: _رو آب... ذلیل شی که با این کارات ذلیلم کردی! با خنده یک طرفه‌ای در اتاق عمه عفت را به داخل هول دادم. تنها منبع نور زیر زمین، پنجره‌های توی حیاط بود که عمه دستور سیاه کردن‌شان را داده بود. عباس و عیسی وسط ظهر تابستان، از ترس عمه رنگ به دست گرفته بودند و تمام چهار پنجره را سیاه کردند. تنها کسی که عمه سرش داد نمی‌زد و برای رفت و آمد وقت و بی‌وقت به زیرزمین بازخواستش نمی‌کرد؛ من بودم. دست به کمر وسط در ایستادم. خواستم برای جرئتی که از خودم نشان دادم، خودی نشان بدهم. از نور زیاد بیرون، داخل ظلمات بود. در آن ظلمات چیزی مثل برق از جلوی چشمم رد شد. صدای جیغ عمه، تمام تنم را به لرزه انداخت: _گمشــــــــــو بیرون سلیته... کرک و پرم ریخت. اولین بار بود که عمه سرم داد کشید. رفتم بیرون و همان جا دم در نشستم به گریه. چند دقیقه بعد در باز شد. عمه تن چاقش را روی پله‌ی روبروم پهن کرد. با دست خالکوبی شده‌اش، دستم را گرفت: _عمه به قربون ناز دختر بشه... تو می‌دونی چه شاهکاری از دستم پرید؟! تو که ایقد نازک نارنجی نبودی ملکه‌ی عمه... سرم را بلند کردم. به ستاره ریز خالکوبی شده چانه‌ی عمه زل زدم: _فقط خواستم بگم بالاخره به مامانی گفتم. چشم‌های سبز کم‌رنگش برق زد. وقتی بچه بودم می‌ترسیدم به چشم‌هاش نگاه کنم. _باریکلا ملکه... به زور هیکلش را از روی پله بلند کرد: _بیا تا بت بگم بایس چی کار کنی. اشک‌هایم را پاک کردم. بلند شدم و دنبال عمه راه افتادم. _عمه یه چی بپرسم؟ دعوام نکنی ها. یکدفعه به طرفم برگشت: _حالا یه بار دعوات کردم چشم سفید! خندیدم: _آخه مامانی وقتی از دسِت عصبانیه صدات می‌زنه آفت. پوزخند زد: _تو هم اَ این به بعد بگو آفت. لبم را گاز گرفتم و پایین را نگاه کردم: _ناراحت شدی؟! _چرا ناراحت؟! اسم شناسنامه‌ای من آفته. بقیه فکر می‌کنن ناراحت میشم، بهم میگن عفت. صدایش را خش‌دار کرد: _ من که آفت رو بیشتر دوست دارم. حالا مامانیت فکر می‌کنه به من بگه آفت بهم بر می‌خوره... زد زیر خنده: _بذا فک کنه. از اعتماد به نفسش خوشم آمد. آمدم خودم را شیرین کنم: _ قرار بود بهم بگی چی کار کنم عمه آفت جـــون _ها بشین تا بت بگم. زیر زمین اندازه دو اتاق دوازده متری بود. وسطش را عمه پرده کشیده بود و پشت پرده، وسایل شخصیش را گذاشته بود. اتاقی که به ورودی راه داشت، محل ملاقات‌های عمومیش با مردم بود. طاقچه‌ها پر بود از مجسمه‌ها و آویزهایی که از دوره گرد‌ها و رمال‌های هندی می‌خرید. دو تا تخت چوبی هم با منگوله‌های پشمی تزیین کرده و کف‌شان را با پوست بز و گاو پوشانده بود. یک کله بز کوهی بالای تختی که خودش می‌نشست، گذاشته بود. خودم همراهش بودم وقتی از یک شکارچی توی ییلاق خریدش. شاخ‌های بلند و پیچ‌دارش را با هم گرفتیم و تا خانه آوردیمش. مامانی از دیدنش غش کرد. _گوش کن ملکه جونم. اون دعای عشق و عاشقی که یادت دادم با تار موی پسره درست کنی رو می‌بری دم دکونش؛ حالا هر جور خودت بلدی باید این معجون رو به خوردش بدی. بلند شد و دفتر بزرگش را آورد: _درس دوم قفل زبونه که باید سر بابات امتحانش کنی... یکدفعه نگاهم کرد: _ببین ملکه چون خودت گفتی از این پسره خوشت میاد من گفتم درسات رو سرش امتحان کنی. اگه فقط برا خرکُنک من گفتی نکنی این کار رو! دستانش را گرفتم: _خیالت راحت. چشم‌هاش را ریز کرد: _گفتی اسمش چی بود؟ _شاهپور پسر آقا شاهقلی بزاز _آها اسمش هم خوبه. شاهپور و ملکه چه سلطنتی کند ملکه... از تصورش توی دلم قند آب شد. ظهر، بعد از تعطیلی دبیرستان، راه افتادم رفتم دم مغازه شاهپور. موهایم را دم اسبی بسته بودم. چارقد کوچکی که در کیفم جاساز کردم را بیرون آوردم. دم بازار سرم کردم. چتری موهای قهوه‌ای‌ام روی ابروهای کم پشتم را گرفته بود و صورتم را گردتر نشان می‌داد. جوراب‌هایم را تا بالای زانو کشیدم. مطمئن شدم سارافون سورمه‌ای مدرسه، تمام پایم را پوشانده. دم دکان منتظر ماندم تا مشتری‌ها مغازه را خالی کنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍صبحتهای دختر شهید اسماعیل هنیه و پیام او به نتانیاهو ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😜 وقتی بحثِ زبونیِ کوچولو دارین اینجوری با شوخی و خنده تمومش کنید😄👇 درسته من خیلی کوچولوام و زورم به هیکلت نمیرسه ولی به اعصابت که میرسه👻 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برق چشماشو🤩😄 . مردها از بچگی عاشق دریافت اقتدار و تعریف هستند🤌 تا ازش تعریف کرد اصلا قیافش عوض شد😍 شوهر شمام همینه☺️ . ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیازم به صبح نیست؛ همین که تو باشی خِیر است که از سَروکولِ لحظه هایم بالا میرود... ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. براش بفرست 💌 این تویی وقتی نور بهت میتابه 😊 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالا بددددو برو پیش مامانت🙄😂 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
دلبرکده
حالا بددددو برو پیش مامانت🙄😂 #طنز ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎
. سلام دوستای گلم🌷 دلبران خانه، حالتون چطوره؟ پیرو این کلیپ طنز، اومدم یه بحث جدی با هم داشته باشیم😌🧐 خیلی از خانما شاکی هستن که آقا توی کارهای منزل کمک نمیکنه... در مقابل ما چه رفتاری کنیم؟ 💟نظر شما چیه؟ برامون بگید👇 💌@admin_delbarkade .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #ملکه‌ی_برفی1 #مادرِ_امید _من می‌خوامش. همین که گفتم. مادرم با چشمان از حدقه بیرون زده نگ
شاهپور با دیدن من، چشم‌هاش را انداخت پایین. با صدای لرزانی گفت: _بفرمایید. خوش اومدین! نیش‌خندم را قایم کردم. با ناز سلام کردم: _چادری چی دارین؟ _برا کی می‌خواین؟ سرم را پایین انداختم: _خودم. طاقه‌های گل‌دار و زیبای چادری را پشت سر هم انداخت روی میز. شروع کرد به توضیح... چند ثانیه بعد، آرام تنم را سُر دادم و با برخورد به پیشخوان، روی زمین ولو شدم. شنیدم که شاهپور چند بار خانم صدایم کرد و بعد، از صدای پاهاش فهمیدم که به اتاق پشتی رفت. وقتی برگشت صدای نفس‌هاش را شنیدم. دوباره خانم صدایم کرد. کمی آب به صورتم پاشید که تکان خوردم. قبل از اینکه چشم باز کنم، آرام گفت: _ملکه خانم پلک‌هام را یواش باز کردم. تا به حال اینقدر بهم نزدیک نشده بود. وانمود کردم هول شدم: _وای ببخشید! چم شد؟! از جا بلند شدم. دستم را به پیشخوان گرفتم و نشان دادم که هنوز سرم گیج می‌رود. _آب نمی‌خواین؟ از بغل چشم نگاهش کردم و نفس‌زنان گفتم: _ممنون لیوان را از دستش گرفتم. _یه آبنباتی، شیرینی ندارید؟ دستپاچه به اتاق پشتی برگشت. سریع شیشه کوچک معجونم را از جیب سارافون بیرون آوردم. با یک بشقاب از خروس قندی و آبنبات پرچمی برگشت. یک خروس قندی برداشتم و توی دهانم گذاشتم. لیوان آب را به طرفش گرفتم و خیلی شمرده گفتم: _رنگ‌تون پریده کمی آب میل کنید. برای اولین بار در چشمانم نگاه کرد. اولین باری که دیدمش، چشم‌های خمارش دلم را برده بود. آب را سر کشید. کسی وارد مغازه شد. بدون خداحافظی از مغازه زدم بیرون. تا خانه دویدم. عمه آفت مهمان داشت. رفتم بالا. مامانی با کفگیر از آشپزخانه بیرون آمد. چشمان ریزش را گرد کرد: _کجا بودی تا حالا ورپریده؟! چارقدم را درآوردم. _تقویتی گذاشتن برامون. تندی پریدم توی اتاق. از پشت در دو تا روح سفید پریدند جلوم. همین کار را جلوی آبجی فرح کرده بودند، حتماً پس می‌افتاد. ملحفه‌ها را از سرشان کشیدم. افتادم دنبال‌شان. چند سال از هر دویشان کوچک‌تر بودم. با این وجود، عیسی یک پس گردنی ازم خورد و عباس اُردنگی. بساط خنده‌ به پا بود. توی حیاط دنبال هم می‌کردیم که دمپایی برداشتم و به طرف عیسی پرتاب کردم. جا خالی داد و همان موقع در باز شد. دمپایی از کنار گوش داداش عنایت گذشت. آغا این صحنه را دید. عیسی و عباس تر و فرز پا به فرار گذاشتند. برای آغا فرقی نداشت سر کی داد بزند: _اُهوی ذلیل مرده! سر جایم ماندم. داداش عنایت دست آغا را گرفت: _عیبی نداره آغا چیزی نشده که. بازی می‌کردن... آغا دست‌هاش را در هوا چرخاند. به حالت مسخره گفت: _هان فردا می‌خواد خواستگار بیاد از سر گرگم به هوا بازی خانم رو ببره سر خونه بخت. فهمیدم مامانی با آغا حرف زده. یکدفعه در زیر زمین باز شد. عمه از پله‌ها خودش را بالا کشید. لباس و گردنبند مخصوص کار تنش بود. دست به کمر داد زد: _هان آغا صفدر! چیه؟! صداتو انداختی تو سرت... مظلوم گیر آوردی؟ نکنه این بدبختم مثل من سر راهیه؟ آغا دستش را در هوا پرت کرد و صورتش را چروک: _برو بابا حوصله تو یکی رو ندارم. زیر لب غر زد: _هر چی می‌کشم زیر سر توئه. پله اول را بالا رفت. عمه ول کن نبود: _ لابد می‌خوای این یکی هم ترشی بندازی! آغا لااله‌الاﷲ گفت و از پله بالا رفت. داداش عنایت آمد کنارم. دستی به موهایم کشید: _از صبح اعصابش خورده. گریه نکنی ها. به چشم‌هاش زل زدم تا بداند قطره‌ای اشک در چشم‌هام نیست: _مگه من مامانی و آبجی فرحم. در بین نگاه هاج و واجش، رفتم سمت عمه. تا شب جلوی چشم آغا ظاهر نشدم. همه دراز به دراز خواب بودند. خودم را به خواب زدم تا آغا و مامانی بخوابند. آغا غرغرکنان داخل شد: _من نمی‌دونم این ته تغاری به کی بُرده؟ مامان هن هن کنان دنبالش داخل اتاق شد: _او روزی که گفتم دلت به حال این آفت نسوزه می‌شه آفت زندگی... آغا وسط حرفش پرید: _خیلی خب توام... می‌ذاشتم تو حلبی آباد بمونه هر روز آبروم رو مردم سر پشت بوم جار بزنن؟ _دارم بت می‌گم بهش درس می‌ده مرد. _ ول کن زن. اگه مردم فک می‌کنن با حرفای آفت مشکل‌شون رفع می‌شه خو بذار کار مردم راه بیوفته. تو این وامصیبتا که کسی به فکر درد مردم نیس... _باشه اصلاً تو درست می‌گی ولی هر چی آتیشه از گور این بلند می‌شه. _من نمی‌دونم این یکی چطور انقده بی‌حیا دراومده! مامانی من و منی کرد و بالاخره به حرف آمد: _چند روز پیش حاج آقا رو منبر گفت: «پول نزول...» صدای آغا یکدفعه بلند شد: _چقد ور می‌زنی سرم رفت! طبق معمول صدای گریه مامانی بلند شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا