eitaa logo
دلبرکده
27.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری104 #نفرت _خیلی اصرارش کردم تا بذاره با امید ازدواج کنی اما تو گوشش نرفت.
برای هرکاری با امیر هماهنگ بودم. تمام دوران بارداری، مینا بیشتر از مامان و فرانک کنارم بود. روز زایمانم، مثل خواهری مهربان، همراهی‌ام کرد. امیر خیلی دقت داشت که بدون مینا با من ملاقات نکند. هر وقت پیغامی داشت از طریق مینا به من می‌رساند: _امیر می‌گه بهتره درخواست طلاق توافقی بدی. اونوقت ارجاع می‌دن به مشاور و اگه اون تأیید کنه دادگاه حکم رو می‌ده. ستیا دو ماهش بود که با امیر و مینا پیش دوستش در دادگستری رفتم. درخواست طلاقم را نوشتم. داخل ماشین آنقدر گریه کردم که بچه از دستم کف ماشین ول شد. سینا زیر گریه زد. امیر و مینا از دو در ماشین بیرون پریدند. مینا زودتر ستیا را بغل کرد. بچه از شدت گریه قرمز شد. امیر برایم یک بطری آب آورد. مینا بیرون ماشین مشغول آرام کردن ستیا بود. امیر نگاهی به او انداخت و آرام گفت: _هیچ وقت خودم رو نمی‌بخشم! نمی‌تونم جبران کنم اما هر کاری می‌کنم تا تو رو از این زندگی نجات بدم. از هیچی نترس فیروزه. نفسم را بیرون دادم و محکم گفتم: _ترس؟! من الان خوشحالم امیر. سرش را پایین انداخت: _چند وقته حس می‌کنم به مینا خیانت کردم که نگفتم با تو نامزد بودم. قلبم تیر کشید. به مینا نگاه کردم. حس بدی داشتم. بی‌مقدمه گفتم: _تا حالا بهت نگفتم، تو و مینا خیلی به هم میاین؟! نگاهش کردم. به مینا زل زده بود. _من و تو هیچ وقت مال هم نبودیم. نگاه کوتاهی به من کرد و سرش را زیر انداخت. ادامه دادم: _وقتی برای اولین بار مینا رو دیدم، مطمئن شدم. دوست و خواهر خوبیه. نخواه که از دستش بدم. امیر من هیچ کس رو تو دنیا ندارم که بهش تکیه کنم. اینو وقتی که فهیمه و شوهرش باهام قهر کردن فهمیدم. چشمانم را بستم تا سیل اشکم بیرون بریزد: _فهمیدم فقط باید روی پای خودم وایسم. الانم اگر فکر می‌کنی به زندگیت لطمه می‌خوره من یه ذره راضی نیستم اینجا باشی. امید آدم خطرناکیه... مینا کنارم نشست. گریه ستیا دوباره بلند شد. _شیشه‌اش رو می‌دی؟ امیر به خودش آمد. از داخل ساک، شیشه شیر ستیا را به مینا داد. حرفم را جلوی مینا ادامه دادم: _دوست ندارم به خاطر کمک‌هایی که به من می‌کنید زندگی و سلامتی‌تون به خطر بیوفته. امیر بدون معطی و خیلی جدی جوابم را داد: _چی می‌گی فیروزه؟! فکر کردی من از این چیزا می‌ترسم؟! من کل زندگی‌مو مدیون عمو کمالم. اگه کل زندگی‌مو گذاشتم، تو رو از این مخمصه درمیارم. مینا بازویم را فشار داد: _فیروزه جون روی امیر مثل یه برادر بزرگ‌تر حساب کن. به امیر نگاه کرد: _عزیزم نمی‌خوای حرکت کنی؟! نمی‌بینی حالشو؟! امیر دستپاچه پشت فرمان نشست. به عقب نگاه کرد: _کجا برم؟! _درمانگاه دیگه. چشمانم را روی هم گذاشتم. آرام لب زدم: _منو برسونید خونه... لطفاً! _بیا بیرون بینیم مرتیکه الدنگ... چشم باز کردم. امید یقه امیر را گرفته بود و از ماشین بیرون کشید. مینا جیغ زد. سینا به من چسبید: _مامان... بابا... امیر به سینه امید کوبید. از ماشین پیاده شدم. به طرف آن‌ها دویدم: _ولش کن. چته؟! باز وحشی شدی... شروع کرد به فحش دادن: _کثافت حساب توی آشغال هم می‌رسم... امیر سیلی محکمی به او زد: _حرف دهنت رو بفهم عوضی. _بی‌ناموس... با سر به دماغ امیر کوبید. مردم جمع شدند. بعد از یک زد و خورد حسابی، به زور آن‌ها را جدا کردند. امید از بین جمع پرید سمت من. بازویم را چسبید و دنبال خودش کشید: _فک کردی طلاقت می‌دم بری با این چلغوز؟ گه خوردی تو با هف جد آبادتت... _تف تو روت بی‌حیا! در ماشین را باز کرد. روی صندلی عقب پرتم کرد. امیر سعی کرد از دست جمعیت خودش را آزاد کند. بی‌فایده بود. مردم برای ختم دعوا او را ول نکردند. امید گاز داد. _عوضی وایسا بچه‌هام رو بیارم. خون جلوی چشم امید را گرفته بود. جوری رانندگی می‌کرد که هر آن احتمال تصادف ما بود. فکر کردم کاش همین الان ماشین ما چپ می‌کرد و من از دست این زندگی و این زندگی از دست امید خلاص می‌شدیم. چشمان اشکبار سینا جلوی چشمم آمد. از شهر خارج شدیم. امید از یک جاده منحرف شد و در یک زمین خالی دور از جاده کنار زد. _چرا منو آوردی اینجا روانی _می‌کشمت می‌ندازمت تو بیابون خوراک جونورها بشی. از داشبورد یک چاقوی ضامن دار بیرون آورد. ضامن را کشید و تیزی چاقو جلوی چشمم بیرون پرید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
26.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کربلا نرفتی؟! مادر سهم بچه شو کنار میگذاره💔🖤 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشبخت آن کسی که الان، در همین لحظه دست هایش گره خورده به ضریح شش گوشه ..😭🖤 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚡️تأثیر همسر در سرنوشت انسان 🔻آیة الله العظمی شبیری زنجانی دام ظله: 🔹همسر در سرنوشت انسان خیلی خیلی مؤثر است. والده ما در سرنوشت حاج آقای ما خیلی مؤثر بود. همسر من در سرنوشت من خیلی مؤثر بوده است. همسر مرحوم آقای طباطبایی هم همین جور بود. ایشان با والده ما مربوط بود. رفیق بودند. خیال میکنم با خانواده ما هم مربوط بودند. همسر اگر موافق باشد، خیلی مؤثر است. 📚 جرعه ای از دریا، ج۱، ص۶۰۳. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥‏آخرالزمان یعنی این روزها،که تجمع صد نفری قوم لوط رو در تمام رسانه ها منتشر میکنند ،اما تجمع حدود ۲۵ میلیونی ،سخاوت،ازادگی،گذشت،بخشش را بایکوت سراسری خبری میکنند. ‎ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکی از جنبه های وفاداری این است که هیچ گاه با هیچ کس در مورد کمبودها و مشکلات و بدی های همسرتان صحبت نکنید. اگر در زندگی مشترک تان دچار مشکلی شدید در مورد آن تنها با همسرتان صحبت کنید، نه با دوستان و یا خانواده تان. شما باید کمی مرزهای تان را با خانواده، دوستان و همکاران تان پر رنگ کنید تا در آن میان یک سرزمین با مرزهای مشخص برای خودتان و همسرتان داشته باشید👌✅ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری105 #تا_دمِ_مرگ برای هرکاری با امیر هماهنگ بودم. تمام دوران بارداری، مینا
قبل از اینکه حرکتی کند، قفل را بالا کشیدم و بیرون رفتم. امید عصبی شد. از ماشین بیرون آمد. _ اعدامت می‌کنن روانی اونوقت بچه‌هامون باید برن یتیم خونه. _می‌کشمت اونوقت جنازه‌ات رو تیکه تیکه می‌کنم، هر کدومو می‌ندازم یه گوشه تا اون مرتیکه بی‌ناموس یه تیکه‌ات هم پیدا نکنه که بخواد طلاقتو از من بگیره... دور ماشین چرخیدیم. در فکر راه فراری بودم. _روانی اون خودش زن داره، عاشق زنشم هست. من ازش خواستم کمکم کنه از شر تو نجات پیدا کنم. _تو گه خوردی... به طرفم حمله کرد. به سمت جاده دویدم. فکر کردم امید نفس این همه دویدن ندارد. به عقب برگشتم تا موقعیت او را بسنجم. سوار ماشین شد. از خنگ بودن خودم عصبی شدم. چاره‌ای نداشتم. مجبور بودم هر چه توان دارم بدوم. وقتی نئشه بود، هر کاری از او برمی‌آمد. هر چه تندتر دویدم، او بیشتر نزدیک شد. بالاخره توان پاهایم تمام شد. به پسِ پای خودم زدم و نقش بر زمین شدم. پراید نقره‌ای پشت پایم ترمز شدیدی گرفت. گرد و خاک زیادی بلند شد. صورتم را روی خاک گذاشتم. هق هق گریه‌ام درآمد. تسلیم شدم. پیاده شد. لگد سفتی به ران پایم زد: _پاشو کثافت... توجه نکردم. با تمام توان فریاد کشید و مرا به باد لگد گرفت: _ کثافتی. کثافت... یه آشغال کثافتی... کنارم زمین افتاد. ایندفعه با مشت به کمرم کوبید. مشت‌هایش رمق نداشت: _لعنتیِ کثافت... به گریه افتاد: _من عاشقت بودم... با کارات، با حرفات همه چیو زدی خراب کردی. یک مشت دیگر زد: _خو بیشین بچه‌هاتو بزرگ کن لعنتی. چرا سر به راه نیمی‌شی؟! جانی برایم نمانده بود. *** _بعدش هم کلی تهدیدم کرد و قسمم داد که اگه یه بار دیگه فکر طلاق بیوفتی، امیر رو می‌کشم. یک ماهی هم تو خونه زندونی بودم. حاج آقا دستی به محاسنش کشید و به یادداشت‌هایی که از حرف‌های او برداشته بود نگاه کرد. سرش را بلند کرد: _پس به خاطر تهدیدهاش دیگه دنبال طلاق نرفتین؟ فیروزه چشمانش را پایین انداخت: _مادرش گفته بود که یه طلسم برام نوشته که تا زنده‌اس اسیرم باهاش. حاج آقا یک تای ابرویش را بالا برد و با خودکار دستش بازی کرد: _آخرش به خاطر تهدیدهای همسرتون نتونستین طلاق بگیرین یا به خاطر طلسم مادرشوهرتون؟! شانه‌هایش را بالا برد: _هر دوش. شوهرم یه طرف اون طلسم هم یه طرف. هر وقت به طلاق فکر کردم یا مریض شدم یا یه اتفاق بدی پیش اومد. اخم‌های حاج آقا درهم رفت: _با توجه به حرف‌هاتون یا مادرشوهرتون یه رمال حرفه‌ای بوده که واقعاً توان استفاده از شیاطین رو برای مقصودش داشته یا لاف اومده. چشم‌هایش را گرد کرد: _من خودم دیدم حاج آقا. _چی رو دیدین؟! _اینو تا حالا به کسی نگفتم. روزی که آزمایش دادیم، من به حالت اغما افتادم. تو بیمارستان گفتن ایست قلبی کردم. من جسم بی جونم رو دیدم که روی زمین افتاده... تمام ماجرای تجربه‌اش را گفت تا اینجا که: _تو آخرین لحظه‌ای که پرستارا منو احیا کردن من یه موجود سیاه رو دیدم که مثل برق از جلوم رد شد. خیلی واقعی بود. حتی الان باوجود گذشت این همه سال خیلی واضح تو ذهنمه. حتی گاهی خوابش رو می‌بینم و از وحشت بیدار می‌شم. برای اینکه فکر نکند دیوانه شده‌ توضیح داد: _حاج آقا من تو این همه سال جرأت نکردم از این اتفاق به کسی چیزی بگم اما وقتی مادرشوهرم تو لحظات آخر اعتراف کرد که موکل برام گرفته همون موجود یادم اومد. به خداوندی خدا... حاج آقا وسط حرفش پرید: _خیلی خب من باور می‌کنم نیازی به قسم خوردن نیست. فقط می‌خوام یه چیزی رو بدونم... فکر کرد الان برایش آیه و روایت می‌آورد تا حرفش را انکار کند. احساس آرامش کرد: _بفرمایید حاج آقا. _شما حرف‌های مادرشوهرتون رو باور کردین؟ چند ثانیه فقط به او نگاه کرد. حاج آقا سرش را زیر انداخت و باز به یادداشت‌هایش خیره شد. بالاخره فیروزه به حرف آمد: _گفتم که من این موضوع را به هیچکس نگفتم تا الان. اما حرف‌های مادرشوهرم با همه چیز جور بود. اون حتی از یه چیزایی از زندگی ما خبر داشت که... _پس باورش داشتین. منظور حاج آقا درستکار را نفهمید! _ببینید خانم بهادری خیلی از اتفاقات زندگی ما به باورهامون برمی‌گرده. دست‌هایش را بالا آورد و تکان داد: _منظورم این نیست که سحر و جادو رو رد کنم. اصلاً فرض رو بر این می‌ذاریم که مادرشوهر شما یه ساحره حرفه‌ای بوده و از شیاطین برای اهدافش بهره می‌برده. شمرده‌تر گفت: _حرف بنده اینه حتی یه ساحر وقتی می‌تونه موفق بشه که کاری کنه تا طرف مقابلش باورش کنه. به خاطر همین هم، اول کمی از خصوصیات و مناسبات اون فرد رو، که به هر طریقی بهش آگاهی پیدا کرده، رو می‌کنه. لب‌هایش را به هم فشار داد و دست‌هایش را باز کرد: _اینطوریه که هر چی بگه شما به خاطر باوری که بهش پیدا می‌کنید حرفش رو می‌پذیرید. و تسلیم خواسته‌هاش می‌شید حتی اگر واقعاً هیچ جادویی در کار نباشه!