10.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 به یاد شهید جمهور، شهید آیتالله رئیسی در هفته دولت
🔸بدون تعارف با «جمیله علمالهدی» همسر شهید؛ ناگفتههایی از زندگی شهید رئیسی
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
. ⭕️ بروز احساسات در طبایع سرد و خشک (سوداوی) چگونه است : 🔸افراد سوداوی بهدلیل طبع سرد و خشکی که
سلام به دلبران دلبرکده☺️🌷
این پست رو دیروز خوندین؟👆🧐
💎اگه تجربه ای در خصوص رفتار همسر سوداویتون دارید اینجا برامون تعریف کنید:
🆔@admin_delbarkade
#شناخت_طبایع
به جمع دلبران بپیوندید🥰👇http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
12.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کوچولوی شیرین😍😄
#فرزند_آوری
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
❌مردان خشمگین🤬😥 گاهی اوقات آقای همسر، شروع میکنه به زورگویی همراه با ابراز خشم خانمی جان!خیلی وق
.
❌مردان خشمگین🤬
گاهی خانم ناراحته که همسرم جلوی جمع منو ضایع میکنه، سرم داد میزنه و دعوام میکنه و من از خجالت آب میشم...😰
یه سوال❓
شما توی جمع چگونه باهاش رفتار میکنید⁉️
باید از ۲ مدل رفتار بپرهیزید:
1⃣ چسب بودن
اینکه توی مهمونی مدام بگید:
اینجا بشین
اونو بخور
اینکارو بکن
برات آب بیارم؟
راحتی؟
همش کنارش نشسته باشین و لحظه ای رهاش نکنید❌
هرکس ازش سوال پرسید شما به جاش جواب بدید ⛔️
مثل بچه هایی که دست و پا چلفتی هستن باهاش رفتار کنید و...🚫
البته حرفای ما به معنای بی توجهی کامل به همسر نیست؛ بلکه به اندازه و متعادل
2⃣ضایع کردن و شکستن اقتدارش
تو جمع وسط حرفاش نپرید🤦♀
حرفاشو نقض نکنید☄
تیکه نپرونید بهش و...
این رفتارها رو اگه انجام بدید امکان انفجار و عصبانیت همسر جلوی جمع و توی مهمونی وجود داره💁♀
❥❥❥@delbarkade
5.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه مدینه، یه بقیعه، یه امامی که حرم نداره...🥺🖤
👤 کلیپ زیبای «امون ای دل» با نوای حاجمحمود کریمی تقدیم نگاهتان
🏴 ویژه شهادت امام حسن علیه السلام
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری108 #آشوب داخل تاکسی، باز حرفهای حاج آقا درستکار ذهنش را درگیر کرد: «ببین
#داستان
#فیروزه_خاکستری109
#بیامید
فیروزه حس کرد روح از تنش بیرون رفت. چند ثانیه به امید و سینا خیره ماند. پدر و پسر وسط شیشه شکستهها پهن زمین بودند. از پشت سر فیروزه صدای جیغ تیزی بلند شد. ستیا پای مادرش را گرفت. پشت سرهم جیغ کشید. خون در بدن فیروزه حرکت کرد. اولین کاری که کرد دختر پنج سالهاش را به اتاق برد:
_هیچی نیست مامان هیچی نیست.
سرش را بغل گرفت و در بهت آرامش کرد. مغزش شروع به فرمان دادن کرد:
«زنگ بزن اورژانس نه پلیس. اول به امیر بگم بیاد. نه نه امید میکشتش. به فرانک زنگ بزن. بهتره از همسایهها کمک بخوام. نه...»
فکرهای مختلف تند و تند از سرش گذشت. هنوز ستیا در بغلش زجه میزد. در نیمه بسته اتاق تکان خورد و باز شد. سینا در چهارچوب در ایستاد. وسط بلوز آبیاش، یک لکهی بزرگ قرمز بود. چشمان سینا دست کمی از فیروزه نداشت. ستیا را رها کرد. سینا را بیرون اتاق هول داد. بلوز گشاد و بلند سینا را بالا زد. به شکم و سینهی پسرش با وسواس دست کشید. سینا بالاخره حرف زد:
_مامان...
به گریه افتاد. فیروزه خوشحال شد که پسرش سالم است. با دو دست چند ضربه به صورت پسر زد. با صدایی که نه بلند بودو نه آرام، به او دستور داد:
_زود باش ستیا رو ببر بیرون.
بلوز خون آلود پسر را به زور بیرون کشید:
_ببرش خونه خاله فرانک.
ستیا با گریه بیرون آمد. فیروزه لبخند زد و سینا را نشانش داد:
_ببین داداشی خوبه. دیگه گریه نکن.
با دو دست صورت سینا را گرفت. به چشمان قرمزش خیره شد. همان چشمهای کمال، پدرش بود:
_گوش بده سینا هر اتفاقی افتاد تو و ستیا خونه نبودین.
بلندتر گفت:
_فهمیدی؟!
سینا بیصدا گریه کرد.
_برو مامان خواهرت رو ببر.
لباسی برای سینا آورد. لباس ستیا را در حالیکه در آغوشش بود، پوشاند. بازوی سینا را کشید و دنبالش برد. نگاه اشکبار سینا به جسم خونین پدرش بود. فیروزه صورت او را برگرداند. کیسه زبالهی مشکی را دستش داد:
_اینو ببر تو یه سطل زباله دور از خونه خودمون بنداز.
کارت اعتباری را که همه پس اندازش در آن بود، دست سینا داد:
_این پیشت باشه بیست تومن توشه.
کمر سینا را به طرف راه پله هول داد:
_زود باش اسنپ داره میرسه.
بچهها با اکراه و چشم گریان پلهها را پایین رفتند. فیروز بلند گفت:
_رسیدین بهم زنگ بزن.
داخل خانه برگشت. به در تکیه داد. لبهایش را به هم فشار داد. قفسه سینهاش تند تند بالا و پایین شد. آرام به طرف امید رفت. صفحهی شیشهای میز خرد شده و ریخته بود. نزدیکتر رفت. امید روی پایههای فلزی میز، به پشت افتاده بود. آرام لب زد:
_اُ اُم مید.
دستش را بلند کرد. به شدت میلرزید. خون زیادی روی زمین بود. دست روی سینهی امید گذاشت. متوجه ضربان قلبش نشد. دست لرزانش را به طرف نبضش گرفت. امید با چشم نیمه باز، نفسش را بیرون داد:
_فیرو...
چشمان فیروزه برق زد:
_طاقت بیار الان زنگ میزنم آمبولانس
با اورژانس تماس گرفت. دوباره کنار امید برگشت. دستش را گرفت:
_دووم بیار باشه؟ میشنوی؟
امید دوباره چشم باز کرد. فیروزه از فرصت استفاده کرد:
_هر کی ازت پرسید بگو من هولت دادم. امید اسم سینا رو نیاری. بگو من هولت دادم.
از دهان امید فقط صدایی مثل ناله بیرون آمد.
_سینا فقط ترسیده بود.
امید دوباره از هوش رفت. فیروزه زجه زد:
_امید خواهش میکنم دووم بیار. امید...
نبضش را حس نمیکرد. دوباره یاد بچهها افتاد. تلفن را برداشت. اسم فرانک را به سختی پیدا کرد.
_سلام بیمعرفت جان.
_گوش کن فرانک بچهها دارن میان پیشت. هر اتفاقی افتاد باید بگی از صبح پیش تو بودن. به همه همین رو میگی.
صدایی از فرانک بلند نشد. فیروزه پرسید:
_فهمیدی؟!
_چی شده؟!
صدای آژیر آمبولانس از بیرون خانه آمد.
_باید امید رو ببرم بیمارستان.
تلفن را قطع کرد. دکمه دربازکن را فشار داد. با پای برهنه پلهها را پایین رفت. از بین نردهها به پایین خم شد:
_زود باشین لطفاً طبقه سوم.
دو مأمور اورژانس به طرف صدا، بالا را نگاه کردند. با قدمهای تندتر آمدند.
یک ساعت بعد، فیروزه در راهروی اورژانس بیمارستان، گوشیاش را بیرون آورد. نوشت:
«امید مُرد»
دو دقیقه بعد گوشی زنگ خورد. فیروزه فقط به اسم فرانک نگاه کرد. مأمور انتظامی روبروی او ایستاد:
_خانم شاهقلی؟!
فیروزه مات صفحه گوشی بود.
_میتونم چند تا سؤال ازتون بپرسم؟
صفحه گوشی خاموش شد. فیروزه هنوز نگاهش به گوشی بود. مأمور صدایش کرد:
_خانم شاهقلی
از جا بلند شد. فکر سینا ولش نکرد. دیوار روبرو به او نزدیک شد و چرخید. تصویر مأمور پهن و باریک شد. روی نیمکت کنار دیوار افتاد.