🌸
چشم به هم میزنی میبينی
وسط اتوبوسی و يکی داره بهت ميگه
پدرجان... مادر جان ...
شما بفرماييد بشينيد جای من
قدر لحظهها و با هم بودنها رو بدونیم...
#مهربان_باشیم
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
سکوت کرد
سکوت کرد
سکوت کرد
آخرش فقط سه کلمه گفت، دنیا رو آتیش زد🥺
شهیدان از دامن مادران این چنینی به معراج رفتند
#مادر
❥❥❥ @delbarkade
💫
🪡چرخ خیاطی تحولساز
🧵خیاط حرفهای شهر قم بود. اخلاق خوب و کار تمیزش، موجب شد شهرتی در میان بانوان به ویژه همسران علما پیدا کند. با رفتوآمد این بانوان، روز به روز سوالی در ذهنش پررنگتر میشد: "چرا بانوان قمی نباید مرکزی برای تعلیم علوم دینی داشته باشند؟" البته پیشتر از تأسیس حوزه خواهران در اصفهان توسط مجتهده بانو امین (ره) تشکیل شده بود، اما او اطلاعی نداشت و بعد ها متوجه شد. خلاصه که تصمیم گرفت تا این نیاز را در شهر قم برآورده کند اما تنهایی عملی نمیشد.
او با دوستش خانم کریمی مشورت کرد و تصمیم بر آن شد با کمک برخی از دوستانش، تعلیمات دینی را در قالب حرکتهای منضبط آموزشی شروع کنند. سپس با همکاری شهید آیتالله قدوسی (ره) مکتب حوزوی بانوان به نام مکتب توحید راهاندازی شد. در ادامهی اقدام بانو امینی، سال ۱۳۶۳ تأسیس جامعه الزهرا سلاماللهعلیها در قم رقم خورد.
اقدام بهجای این بانو، نه تنها به بانوان قمی امکان تحصیل علوم دینی را داد، بلکه الگویی برای زنان دیگر شد تا در مسیر علم و دین بدرخشند و تصویری از ایمان، اراده و تلاش زنان در راه تعالی و پیشرفت جامعه اسلامی ارائه دهند.
ماجرای تأسیس اولین گروه آموزش دینی خواهران، این تصور غلط برخی از افراد را که یک خیاط، آشپز، راننده و... نمیتواند در افزودن دانش و حرکت در مسیر ظهور گامی بردارد، بر هم میریزد. هر فردی، با هر شغلی، میتواند نقش مهمی در مسیر ظهور و پیشبرد دانش، فرهنگ و آموزههای دینی ایفا کند.
🖊 خانم صالحی
@delbarkade
12.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥳
سفارش مادرشوهرم هروقت میاد خونمون😍🥩
• گوشت چرخ کرده
• نمک و فلفل و زردچوبه
• پیاز رنده و آب گرفته
• جعفری و ۱/۲ ق غ
• رب گوجه ۱/۵ ق غ
• آبجوش ۱/۵ لیوان
نکته مهم: گوجه و ربگوجه و فلفلدلمه رو حذف کنید و با ربانار و دونه انار و گردو و انواع کدو و به جایگزین کنید.
سالمتره و خوشمزهتر میشه
#کدبانوی_هنرمند
❥❥❥ @delbarkade
12.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍰
روز مرد نزدیکهها😊🎂
• آرد ۲۲۰ گرم
• شکر ۲۰۰ گرم
• خامهترش ۲۰۰ گرم
• کره ۷۰ گرم
• تخممرغ ۴ ۵ عدد
• بیکینگ پودر برای خمیر ۱۰ گرم
• کاکائو 35-40 گرم
• آرد 50-70 گرم
#کدبانوی_هنرمند
❥❥❥ @delbarkade
11.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نصب کتیبه ویژه شهادت امام هادی (ع) در حرم مطهر رضوی
شهادت مظلومانه دهمین اختر آسمان امامت و ولایت، امام هادی سلاماللهعلیه بر مولا صاحب الزمان و تمام شیعیان جهان تسلیت باد.
#شهادت_امام_هادی
❥❥❥ @delbarkade
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر26 #خوشبختی_مُفت وارد سالن شدیم. همان شلوغی و همان احساس منفی. خبری از ابن بروج
#داستان
#زادهی_مهر27
#انتخاب
_دیگه هیچ وقت هاکان رو ندیدم. ابن بروج بهش گفته بود بین من و رفتن آلمان یکی رو انتخاب کنه...
برای چندمین بار زیر گریه زد. هیچ وقت فکر نمیکردم از شنیدن بدبختی روزیتا حالم بد شود.
_اینا رو نادیه بهم گفت اما من باور نکردم. چند بار خواستم از اونجا فرار کنم. ابن بروج باهام مدارا میکرد اما من نتونستم مثل دخترای دیگه رام بشم.
لحن کلامش تغییر کرد. به یک نقطه خیره شد و با غیظ ادامه داد:
_آخرین باری که فرار کردم، منو گرفتن و تو یه اتاق کثیف زندانی کردن. یکی از محافظهای آشغالش رو به جونم انداخت. استخونهام زیر دست و پاش داشت له میشد.
صدایش بلند شد و آب دهانش همراه آن بیرون پرید:
_کثافت آشغال یه سرنگ درآورد و بهم تزریق کرد. نفهمیدم چی بود. تو یه دقیقه بدنم قفل کرد.
رؤیا کنارش نشست و دست روی کمرش کشید. لیوانی آب نزدیک دهانش برد. صدای روزیتا دوباره بغض آلود شد:
_هر روز اون لعنتی رو بهم میزد. بعد از چند روز، دیگه سراغم نیومد. یک روز کامل از درد به خودم پیچیدم. جیغ زدم. داد زدم. التماس کردم. دیگه جون نداشتم. همه چیز رو دوتایی و تار میدیدم. یکدفعه دو تا ابن بروج با چهارتا محافظ اومدن. وقتی جلو اومد، فقط یه ابن بروج بود. موهامو تو چنگش گرفت و سرمو بلند کرد.
حتی تصور این اتفاقات برایم ممکن نبود. حس کردم شاید روزیتا یکی از فیلمهای هالیوود را برایم تعریف میکند.
_تو چشمام زل زد و گفت: «حالت قوب؟ به قاطر این چیشا، چند میلیون دالِر لاٰس.» از تو گوشیش یه فیلم بهم نشون داد از جنازه هاکان. بهم گفت که هاکان تو راه رفتن به اروپا غرق شده...
گوله گوله اشک ریخت:
_نمیدونستم به حال اون گریه کنم یا خودم. التماس کردم تا یه چیزی بهم بده تا دردم خوب بشه. ابن بروج بهم گفت که باید به خواستههاش تن بدم وگرنه از دارو خبری نیست.
صورتش را با دست پوشاند.
_بعد از دو ماه منو به یه شیخ هوس باز هدیه کرد. هفت ماه اونجا بودم. بدترین روزهای زندگیم رو گذروندم. هر روز آرزوی مرگ داشتم.
تحملم تمام شد. به بالکن برگشتم. صدای او را شنیدم که گفت:
_شیخ اسامه یک ماه پیش منو از سعدون با قیمت بالایی خرید. همیشه بهم میگفت: «تو رو برای خوب کسی نگه داشتم» تو اون یک ماه کلی به خدا التماس کردم. میدونستم همه اینا تاوان رفتارم با مهرزاده...
صدای اجلال درآمد:
_آهان. خوب که فهمیدی مهرزاد چه غلطی کرد، باهاش کردی... اُ دین، دنیا، الله تو کشتی مهرزاد براش.
_خیلی خب اجلال...
_اُ راست میگم... من درد گرفت براش فهمیدم.
در صدای غضبآلود اجلال چیزی بود که اشک من را درآورد. چشمانم را پاک کردم. داخل رفتم. اجلال پشت سر روزیتا ایستاده بود و دستانش را تکان میداد. نزدیکش ایستادم. به چشمهایش زل زدم. دست به بازویش کشیدم و شانهاش را بوسیدم. بدون هیچ حرفی از خانه اجلال رفتم.
_چرا وایسادی؟! برو دنبالش خب.
اجلال با صدای رؤیا دنبالم آمد. دلم هوای آزاد میخواست. سوار آسانسور شدیم. دکمه پشت بام را زدم.
_حالت خوبه داداش؟!
با سر تأیید کردم.
روی پشت بام، آبنما را روشن کردم. روی صندلی روبرویش نشستم. چشمهایم را روی هم گذاشتم. صدای موسیقی آب روحم را نوازش داد.
_مهرزاد میخوای با این دختره چیکار کنی؟
سر چرخاندم و نگاهش کردم:
_الان نمیخوام راجع به این موضوع فکر کنم.
نفس عمیقی کشیدم:
_میخوام در مورد خودمون حرف بزنم.
گوشه لبهایم کش آمد:
_اجلال من هیچ وقت برادر نداشتم اما فکر میکنم اگر داشتم حتماً شبیه تو بود!
سیاهی داخل چشمش برق زد. یک ابرویش را بالا برد. به فارسی گفت:
_فکر نکن مثل من خوشتیپ بود.
صدای خندهام به آسمان رفت.
با صدای ﷲاکبر چشمانم باز شد. روی تخت نشستم. به ساعت نگاه کردم. دو ساعت و نیم از نیمه شب گذشته بود. پشت ساختمان، چند نفری به یک جهت میرفتند. همراهشان رفتم. صدای اذان نزدیکتر شد. دیوارهای سفید مسجد پیدا شد. به گچ کاری روی دیوار نگاه کردم.
«إِنَّكَ لَا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ وَهُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ»(قصص، ۵۶)
سرم را رو به آسمان گرفتم:
_تو بردی.
کنترل جریان اشک برایم غیرممکن بود. عدهای مشغول نماز شدند. به جای نماز شب، چند رکعت نماز قضا خواندم. سر به سجده گذاشتم. فکر روزیتا به سرم افتاد.
«همونی که عامل گمراهیم شد رو برای هدایتم فرستادی. خودت راه درست رو جلوی پام بذار...»
فکر روزیتا خواب را از چشمانم گرفت. بعد از طلوع آفتاب به شرکت رفتم. صدای فیش فیش عجیبی از یکی از اتاقها آمد. آرام به طرف صدا رفتم. اتاق بیست و چهارمتری کنار سالن، پهن از پستههای خیس خورده بود. دو زن در حال پوست گیری پستهها نشسته بودند. هاج و واج نگاهشان کردم. همزمان گفتند:
_سلامٌ علیکم
صدای باز شدن در آمد. به سالن برگشتم:
_اینایی که تو خریدی اصلاً به درد نمیخوره.
رؤیا و اجلال جلوی در به من نگاه کردند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤
▫️هر کس از خدا فرمان ببرد، از او فرمان برند...
#شهادت_امام_هادی(ع)
❥❥❥ @delbarkade