فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
😥این فیلمو واشنگتن پست در خصوص چگونگی سقط جنین منتشر کرده که بیش از ۵۰ میلیون بار در صفحه یوتیوب این رسانه دیده شده
بسیاری از چهرهها به این فیلم واکنش نشان دادن و گفتن که تا امروز از چگونگی سقط جنین اطلاع نداشتن
#فرزندآوری
#سقط_جنین
❥❥❥ @delbarkade
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر27 #انتخاب _دیگه هیچ وقت هاکان رو ندیدم. ابن بروج بهش گفته بود بین من و رفتن آل
#داستان
#زادهی_مهر28
#روزنه_امید
_اِ اینجایی مهرزاد! بیا ببین رؤیا چی کار کرده...
رؤیا با لبخند محوی جلو آمد:
_البته با اجازه شما... یعنی امروز قرار بود بهتون بگه اجلال... یعنی امروز تصمیـ...
_ایشاالله خیره!
همه دور میز وسط سالن نشستیم. اجلال شروع کرد:
_یه روز رؤیا اومد کارتن پستههای خیس خورده رو دید گفت یه کارتن رو بیار بالا. منم بردم براش.
زیر چشمی به رؤیا نگاه کرد. دستش را جلوی دهانش گرفت:
_تو دلم هم گفتم معلوم نیست این زن چش شده؟!
رؤیا خندید. اجلال به فارسی گفت:
_حبیبی خودت بگو دسته گل دادی از آب.
چپ نگاهش کرد:
_اینو برا خرابکاری میگن حبیبی.
رو کرد به من و ادامه داد:
_حقیقتش حیفم اومد این همه پسته درجه یک حروم بشه. یه دستور العمل برای خلال کردن و پودرکردن پسته اجرا کردم. بد نشد.
دو تا ظرف در دار جلویم گذاشت.
_یهو به ذهنم رسید که کارگر بگیریم و همه پستههای خیس رو فرآوری و بسته بندی کنیم. تازه با سود بهتری هم میتونیم بفروشیم.
در ظرفها را باز کردم. از خلال و پودرهایی که رؤیا درست کرده بود، مزه کردم و بو کشیدم.
_نظرتون چیه؟!
سرم را تکان دادم و ابروهایم را بالا بردم:
_عالیه! من ترسیدم بوی نم یا کپک بده.
_فعلاً من با مسئولیت خودم این دوتا خانم رو از کارگاه بابا گرفتم تا وقت رو از دست ندیم.
نفسش را آرام بیرون داد:
_اگر زودتر اقدام نکنیم پستهها از دست میره. قرار بود زودتر اجلال باهاتون درمیون بذاره اما قضیه روزیتا پیش اومد.
هر دو به صورت من زل زدند.
_چند تا کارگر میخوایم؟
بازم رؤیا جواب داد:
_ببینید یک کارتن رو این دو تا خانم در عرض سه ساعت پوست گرفتن. حالا بحث خلال و پودر کردنشون رو هم داریم که اگه بخوایم دستی انجام بدیم خیلی زمانبر و بیکیفیت میشه...
عکس چند دستگاه را از روی گوشی نشانم داد:
_من با هزینه خودم چند تا دستگاه صنعتی خریدم که اگه خدا بخواد فردا میرسه. اینجوری کارمون سریع پیش میره و پستهها خراب نمیشن.
روی صندلی جابجا شد و نگاهی به اجلال کرد:
_البته اگر موافق نباشید من پول پستهها رو باهاتون حساب میکنم و...
اجلال با اخم نگاهش کرد:
_عینی...
_منظورم اینه...
با لبخند به اجلال نگاه کردم:
_فکر کنم باید ایشون رو مدیرعامل کنیم، ما بشینیم تو خونه ظرف بشوریم.
اجلال بلند خندید. سعی کرد به فارسی بگوید:
_ها ولک دختر بیزینسمَن گرفتم برا أيام صعبة.
رؤیا لبخند زد و سرش را پایین انداخت. دستانم را به اطراف باز کردم:
_فکر کنم تنها کاری که برا من مونده اینه که براتون دعای خیر کنم.
اجلال سریع جواب داد:
_بلدی؟!
مردمک چشمانم به سمتش چرخید:
_تو راه هدایتی به جز متلک زدن یاد نگرفتی؟!
_ولش کنید آقا مهرزاد. این به من هم گیر میده. موهات اومد بیرون نمازت باطله، وضوت رو غلط گرفتی، ولاالضالین رو کم کشیدی...
_هان الان من شدم آدم بده! نکنه دوتایی نقشه کشیدین سهام منو بالا بکشین؟!
_سلام...
صدای خنده ما در سلام روزیتا گم شد. مانتو عبایی و شال عربی پوشیده بود. اولین کسی که او را دید من بودم. اجلال و رؤیا لبخند خشکیده من را دیدند و برگشتند. رؤیا بلند شد و به استقبالش رفت:
_سلام گفتم حالا حالاها میخوابی.
_خواب به چشمم نمیاد. دیدم هیچکس نیست؛ اومدم پایین.
رو به اجلال گفتم:
_پاشو لباس کارگری بپوش که کلی کار داریم مهندس.
اجلال به دنبالم داخل اتاق شد:
_صبر کن ببینم مهرزاد.کی قراره تکلیف این دختره رو معلوم کنی؟!
_خودم هم نمیدونم باید چی کار کنم! فکر نکنم با این وضعیت فرستادنش تهران کار درستی باشه.
چشمان اجلال درشت شد:
_نکنه میخوای تو خونه من نگهش داری ولک!
صدای تلفن همراهم اجازه جواب دادن به او را نداد. اسم «مهدی میکاییل» روی صفحه افتاد.
یک ساعت بعد، «فرشته راهنمایم» داخل اتاق کار، روبرویم نشسته بود.
_منو باش که فکر میکردم مثل خودم تازه کاری، توریستی هستین.
_نگفتین تو دبی چیکار میکنین؟!
_آقا پدر ما یه حجره داشت تو دامغان که ارث رسید به ما. فروختیم اومدیم اینجا دنبال بیزینس.
اجلال با سینی چای داخل شد. چای را جلوی میکاییل گذاشت و گفت:
_معرفی نمیکنی مهرزاد؟!
_جناب میکاییل از دوستان بنده...
به اجلال اشاره کردم:
_اجلال آبدارچی شرکت.
کُپ کرد. به فارسی جواب داد:
_اُ... نو بردی بازار... کهنه از دلت انداختی.
میکاییل بلند شد و با او دست داد:
_شما تاج سری آقا.
بعد از گپ و گفتی نیم ساعته میکاییل قصد رفتن کرد. داخل سالن کنار کارتنهای تا سقف چیده شده ایستاد. با خنده پرسید:
_آقا فضولی نباشه اینا چیه؟ به ما نمیدین؟
اجلال یک کارتن را برداشت:
_بفرمایید آقا قابل شما رو نداره!
_پسته است. اتفاقاً یه سری مال شهر خودتونه.
چشمان خندانش درشت شد:
_پسته؟!
خندید:
_آقا عجب قصهای شد این داستان ما!
برایم جالب شد:
_چطور مگه؟!
_همکار دراومدیم.
باز خندید:
_آخه منم تو کار تجارت پستهام.
من و اجلال به هم نگاه کردیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌨
صبح در كوچهی ما
منتظر خندهی توست
وقت آن است
كه خورشيد مجدد باشی...
#عاشقانه_برای_همسرم
#صبح_بخیر
♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛈🌨
🎥 صبح بخیر زندگی
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫
♨️ کودک درونم وقتی ازم تعریف میکنن🤪
❥❥❥ @delbarkade
13.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💕
دختر یه همچین موجودیه😍😁
#فرزندآوری
❥❥❥ @delbarkade
17.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💓
بیایید قبول کنیم که اگر رهبر مملکت هم باشی یه روزی دخترا خونه زندگیت رو صورتی میکنند😍
#فرزندآوری
❥❥❥ @delbarkade
🎀سیاست 😍🌹🎀👠
#برای_یک_بانو 💋💄
سعی کنین تو موارد مختلف با همسرتون هم حس بشین.
مثلا میخواین برین خونه خواهر شوهرتون، همسرتون میگه فلان کادو رو بخریم و براشون ببریم. زود برنگردین بگین:
«وای چه خبره مگه! زیاده و ... »
بلکه بگین:
«آره خیلی خوبه»
و بعد که رفتین کادو رو بخرین یه چیز مناسبتر انتخاب کنین و بگین:
«عزیزم این بیشتر به کارشون میاد»
یا بگین:
« این با سلیقه خواهرت بیشتر جور درمیاد»
و ...
مخالفت صریح و درجا نکنین.
کم کم نظرتون رو اعمال کنین
و کارتون رو با سیاااست پیش ببرین😜❤️💋 اینجوری بیشتر جواب میده.
#ارتباط_با_خانواده_همسر
♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡
❥❥❥ @delbarkade