eitaa logo
دلبرکده
27.6هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade 🚨تبادل، تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری29 #شالیزار _یه جوری گوش می‌دی انگار دارم برات رمان می‌خونم. با این حرف
_فیروزه بیا برو چند تا سنگ بزن به شیشه‌ی اتاقش بیدارش کن. عمو جمال یکی می‌گفت و فرانک و زنعمو دو تا جواب می‌دادند: _جمال نکنه پشیمونش کردی. _من فکر کنم فهمیده داره چه بلایی به سرش میاد فرار کرده. چشم غره‌ای به فرانک رفتم. به روی خودش نیاورد و ادامه داد: _بنده خدا تقصیری نداره بزرگتراش همه طرف عروسن. بابا گاهی لبخند می‌زد و گاهی دندان‌هایش از خنده پیدا می‌شد. سر سفره صبحانه امیر با نان سنگک و بربری آمد. قبل ازهمه، بابا گفت: _آهان اینو میگن مَــــرد زندگی صدای دست و هورا و کِل بلند شد. لبخند زدم و افتخار کردم به امیری که قرار بود مرد زندگی‌ام بشود. امیر دستان پر از نانش را بالا برد و دور خودش چرخید. صدای جیغ و سوت همه بلندتر شد. دلم می‌خواست من هم مثل بقیه برایش دست بزنم اما این امیر، دیگر برایم پسرخاله‌ای که با هم بزرگ شده‌ایم، نبود. سرم را پایین انداختم و فقط با یک لبخند شور جمع را همراهی کردم. نان‌ها را سر سفره گذاشت. خاله سودی کنار من را خالی کرد: _بیا مادر اینجا بشین. امیر طوری با عجله خودش را کنارم جا داد که همه خندیدند. با اینکه با هم فاصله داشتیم اما از خجالت، خودم را جمع کردم. صبحانه را نفهمیدم چطور خوردم. امیر گاهی به من نگاه می‌کرد و برایم لقمه می‌گرفت. من همچنان سرم زیر بود. سعی می‌کردم از گرفتن لقمه‌هایش فرار کنم. مخصوصاً وقتی بابا به ما اشاره کرد و گفت: _ببین خانم جلو جوونا غذا دهن من می‌ذاری خب دلشون می‌خواد. هنوز سفره را کامل جمع نکرده بودیم که امیر کنار بابا نشست و با صورت سرخ چیزی به او گفت. بابا دست به کمر امیر زد و با سر تأیید کرد. امیر بلند شد و مستقیم سراغ من آمد. سعی کردم او را ندیده بگیرم که صدایم زد: _فیروزه... خانم به سمتش برگشتم. او هم مثل من لب‌هایش را به دندان گرفته بود. _حاضر میشید با هم بریم تا یه جایی؟ به بابا نگاه کردم. با لبخند چشمانش را روی هم گذاشت. برای آماده شدن پرواز کردم. جوری داخل نیسان آبی امیر نشستم که انگار سوار نیسان پاترول نسل چهار می‌شدم. سکوت بین‌مان سنگین بود. تا اینکه من آن را شکستم. _ حالا کجا میریم؟! فقط نگاهم کرد و لبخند تحویلم داد. خواستم به حرف وادارش کنم: _می دونی که جرم آدم‌ربایی خیلی سنگینه. خنده‌ی بزرگی کرد: _بنده خدا دزدیدمت رفت. با ابرو به داشبورد ماشین اشاره کرد: _بازش کن یک بسته کادو پیچ خوشکل آنجا بود. _راستش خیلی وقت پیش خواستم بهت بدم اما خجالت کشیدم... یعنی بیشتر می‌ترسیدم! _حالا به چه مناسبت؟! اخم‌هایش در هم رفت: _دقیقاً از همین می‌ترسیدم! منظورش را فهمیدم. با محبت تشکر کردم و با احتیاط بازش کردم. چشمانم باز شد. دو جلد قطور که روی آنها نوشته شده بود: «برباد رفته». خندیدم. _الان دیگه واقعا دلم می‌خواد بخونمش ببینم این تو چی نوشته که دلت می‌خواد من بفهمم. ابرویش را بالا داد. کنار زد. ماشین را خاموش کرد و نگاهم کرد: _چیزی که می‌خوام بفهمی صفحه اولش نوشتم. در اولین صفحه نوشته بود: «خوشبخت، کسی است که به یکی از این دو چیز دست رسی دارد، یا کتاب های خوب یا دوستانی که اهل کتاب باشند. ویکتور هوگو. 🙄 پس من از هر دو جهت خوشبختم. امیر بهادری» انتظار یک متن عاشقانه را داشتم. نگاهش کردم. زد زیر خنده. به من اشاره کرد: _خب من به هر دوش دسترسی دارم. همچنان نگاهش کردم. چشمکی زد و گفت: _ بزن صفحه بعد. هنوز ورق نزده بودم که صدای ترکیدن چیزی آمد. صدای جیغم در صدای دست و خواندن ترانه‌ محو شد: «امشوی شوره صد سال بوینم همهٔ فصل ره من بهار بوینم عروس ره داماده کنار بوینم همدیگر ره دله قرار بوینم...» کارگرهای روی شالی به خاطر نامزدی ما جشن گرفتند. چای ذغالی خوردیم و کمی گپ زدیم. هوای شالیزار شاعرانه و مطبوع بود. یاد دورانی افتادم که پا در چکمه‌های بزرگترها بین شالی بازی می‌کردیم و سوار نیسان، تا خانه‌ی ننه جان شعر می‌خواندیم و دست می‌زدیم. موقع برگشت به یاد گذشته‌ها، پشت نیسان ایستادم. امیر ابروهایش را بالا برد: _من آبرو دارم دختر بیا پایین. _آبروریزی نداره کارگرای شالی هم پشت وانت میشینن. نگاهی به سر تا پایم کرد: _الان شما با این لباسا سرِ شالی بودی؟! گره روسری‌ام را مرتب کردم و مانتوی بلند مشکی‌ام را نگاه کردم. ادامه داد: _درضمن از الان دیگه بنده کارگر شمام. سوءاستفاده کردم: _پس بهت دستور می‌دم حرکت کن. اخم کرد و همانجا ماند. سر کج کردم و التماسش کردم: _فقط تا سر جاده. خندید و پشت فرمان نشست. اولین روز نامزدی‌مان، شیرین‌ترین روز عمرم بود. شیرینی که وقت رسیدن به تهران در گلویم گیر کرد. @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 سید حسن نصرالله: عده‌ای گفته بودند، سید می‌خواهد وارد جنگ شود، ما مدت‌هاست وارد نبرد شده‌ایم🔥 ❤️ @delbarkade
🛑🎥 ۱۳ آبان، سالروز تسخیر لانه جاسوسی آمریکا و روز ملی مبارزه با استکبار جهانی گرامی باد.✌️🇮🇷 🔰 تصاویر جمعی از دانش‌آموزان و دانشجویان سراسر کشور با رهبر انقلاب، در آستانه سیزدهم آبان‌ماه، روز دانش‌آموز و روز ملی مبارزه با استکبار جهانی. ماشاالله و خدا قوت به مادرهایی که چنین فرزندان انقلابی تربیت کردند و پرورش دادند ..✌️💪 ۱۴۰۲/۸/۱۰ ❤️ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا