8.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دفتر نقاشیمو
مدادای رنگیمو نذر کردم ........
@deldadegan1
کانال مارو به دوستانتون معرفی کنید🌸
1.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آمـــد پســـری ابوالعجــائب
از خانه ی مالکُ الْمَمالَـک💛
#شعبان
#میلاد_امام_حسین
《…•°اسـٺۅࢪۍ مذهـبے…°•》
╒═══⬥💚✨💚⬥═══╕
@deldadegan1
╚═══⬥💚✨💚⬥═══╛
کانال مارو به دوستانتون معرفی کنید 🌸
•••
باهرنفسی سلام کردن عشق است
آقابه تواحترام کردن عشق است
چون نام قشنگت به میان میآید
از روی ادب قیام کردن عشق است
سلام برشهید دشت کربلا،حسینجان✋♥️|
| #صبحتون_امام_حسینی🌼🌿|
╒═══⬥💚✨💚⬥═══╕
@deldadegan1
╚═══⬥💚✨💚⬥═══╛
کانال مارو به دوستانتون معرفی کنید 🌸
2.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧕¦•.→ #دختران_چادری✨
♥️¦•.→ #ڪلیپ✨
۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰
خواهے نشوے همرنگـ😶
رسواے جماعتـ شو☺️
در زمانه اے ڪه برهنگے افتخاراسٺ
مݧ بهــ چادرے بودنم
افتخار میڪنم😉😌🌱
#ساخت_خودمون😌
کپی🚫
@deldadegan1
کانال مارو به دوستانتون معرفی کنید
3.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#story | #استوری
------------------------------------
همینکه تو را دوست دارم..
مرا پیش تو شفاعت میکند..|💞
³¹³_______________
🌻|| •
╒═══⬥💚✨💚⬥═══╕@deldadegan1
╚═══⬥💚✨💚⬥═══╛
کانال مارو به دوستانتون معرفی کنید 🌸
1.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️😍♥️🤩
╒═══⬥💚✨💚⬥═══╕
@deldadegan1
╚═══⬥💚✨💚⬥══
کانال مارو به دوستانتون معرفی کنید 🌸
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️😍
╒═══⬥💚✨💚⬥═══╕
@deldadegan1
╚═══⬥💚✨💚⬥═══╛
کانال مارو به دوستانتون معرفی کنید 🌸
4.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️😍🤩
@deldadegan1
کانال مارو به دوستانتون معرفی کنید 🌸
1.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اے جانم چہ شبے
آمده اے
اے دیده چشم پیامبر
اے روشنے چشمان فاطمه
اے روشنی دهنده حضرټ علے
اے محبت خواهࢪ نثارٺ
اے رفاقت برادࢪ خوش آمدے
خوش آمده اے عزیز دردانہ خانہ
خوش آمدے آقـا جانــ😍🥰❤️
╒═══⬥💚✨💚⬥═══╕
@deldadegan1
╚═══⬥💚✨💚⬥═══╛
کانال مارو به دوستانتون معرفی کنید 🌸
#بخش_پانزده
#یوزارسیف
وارد کوچه خودمان شدم وبه سمت نانوایی حرکت کردم,از شانش خوب,یا بدم نمیدانم...نانوایی خلوت خلوت بود وکسی جلویش نبود,سه تا نان خشخاشی برداشتم وپولش را دادم ودر حینی که زیپ کیف پولم را میبستم زیر چشمی نگاهی به طبقه ی بالای,خونه حاج محمد انداختم,احساس دزدی را داشتم که میترسه در حین دزدی بگیرنش...دوباره رقص پرده ی توری تو باد جلو چشمم اومد,پس یوزارسیف خونه است...اه...این پسر مگه نان نمیخواد....
هوفی کردم ونانها را که گرماشون باعث سوختن پوست نازک دستم میشد برداشتم وحرکت کردم ,سمت خانه که یکهو درخونه حاج محمد باز شد,همونطور که سرم پایین بود یه جفت کفش مردانه را دیدم که بیرون امد,قلبم داشت تاپ تاپ میزد...نکنه...یوزارسیف؟!
سرم را بالا گرفتم ومتوجه مرضیه شدم که بیرون در ایستاده بود منتظر بیرون امدن ماشین بود وعلیرضا هم داشت سوار ماشین میشد.
مرضیه تا چشمش به من افتاد اومد جلو ودستش را دراز کرد وگفت:سلام...اگه اشتباه نکنم زری خانم بودید درسته؟
درحالیکه لبخند میزدم ودستش را تودستم میفشردم گفتم :سلام عزیزم ,اره مرضیه جان...
مرضیه با شوقی کودکانه گفت:من تمام کارهام را دقیقه نود انجام میدم,داریم با داداش میریم یه کوله ویه کم وسیله برا مدرسه بخریم...
منم لبخندی زدم وگفتم:مثل من,منم الان دارم از,خیاطی میام,هنوز چادرم اماده نشده بود.
ودر این هنگام ماشین علیرضا اومد بیرون مرضیه دستی تکان داد وخداحافظی کرد من با شتاب همانطور که فقط مرضیه را در زاویه ی دیدم داشتم رفتم جلو وگفتم:عه نون تازه بفرما....مرضیه ممنونی گفت ورفت به طرف درعقب ماشین
یکدفعه با پیچیدن یه بوی اشنا تو دماغم به عقب برگشتم....وای خدای من باورم نمیشد...این این از کجا پیداش شد...یوزارسیف درست پشت سرم بود.از بس هول بودم ناخواسته گفتم:س سلام حاج اقا,بفرمایید نان...
یوزارسیف در حالیکه سرش پایین بود گوشه ای از نان را چید وتشکری کرد وارام وبی صدا همونطور که پشت سرم ظاهر شده بود,پیش چشمم گم شد ومن سرشار از حس های خوب ومملو از عطری اشنا به سمت خانه حرکت کردم....
ادامه دارد....
#قلم_پاک_ط_حسینی