eitaa logo
دلدادگان
49 دنبال‌کننده
908 عکس
431 ویدیو
24 فایل
جهت تبادل ، انتقاد ، پیشنهاد @Asiyeh_Mehrabani نظر خودتون را میتوانید به صورت ناشناس برای من ارسال کنید https://harfeto.timefriend.net/16412431094222
مشاهده در ایتا
دانلود
2.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧕¦‌•.→ ✨ ♥️¦‌•.→ ✨ ۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰ خواهے نشوے همرنگـ😶 رسواے جماعتـ شو☺️ در زمانه اے ڪه برهنگے افتخاراسٺ مݧ بهــ چادرے بودنم افتخار میڪنم😉😌🌱 😌 کپی🚫 @deldadegan1 کانال مارو به دوستانتون معرفی کنید
3.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| ------------------------------------ همینکه تو را دوست دارم.. مرا پیش تو شفاعت میکند..|💞 ³¹³_‌______________ 🌻|| • ╒═══⬥💚✨💚⬥═══╕@deldadegan1 ╚═══⬥💚✨💚⬥═══╛ کانال مارو به دوستانتون معرفی کنید 🌸
1.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️😍♥️🤩 ╒═══⬥💚✨💚⬥═══╕ @deldadegan1 ╚═══⬥💚✨💚⬥══ کانال مارو به دوستانتون معرفی کنید 🌸
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️😍 ╒═══⬥💚✨💚⬥═══╕ @deldadegan1 ╚═══⬥💚✨💚⬥═══╛ کانال مارو به دوستانتون معرفی کنید 🌸
4.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️😍🤩 @deldadegan1 کانال مارو به دوستانتون معرفی کنید 🌸
1.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اے جانم چہ شبے آمده اے اے دیده چشم پیامبر اے روشنے چشمان فاطمه اے روشنی دهنده حضرټ علے اے محبت خواهࢪ نثارٺ اے رفاقت برادࢪ خوش آمدے خوش آمده اے عزیز دردانہ خانہ خوش آمدے آقـا جانــ😍🥰❤️ ╒═══⬥💚✨💚⬥═══╕ @deldadegan1 ╚═══⬥💚✨💚⬥═══╛ کانال مارو به دوستانتون معرفی کنید 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وارد کوچه خودمان شدم وبه سمت نانوایی حرکت کردم,از شانش خوب,یا بدم نمیدانم...نانوایی خلوت خلوت بود وکسی جلویش نبود,سه تا نان خشخاشی برداشتم وپولش را دادم ودر حینی که زیپ کیف پولم را میبستم زیر چشمی نگاهی به طبقه ی بالای,خونه حاج محمد انداختم,احساس دزدی را داشتم که میترسه در حین دزدی بگیرنش...دوباره رقص پرده ی توری تو باد جلو چشمم اومد,پس یوزارسیف خونه است...اه...این پسر مگه نان نمیخواد.... هوفی کردم ونانها را که گرماشون باعث سوختن پوست نازک دستم میشد برداشتم وحرکت کردم ,سمت خانه که یکهو درخونه حاج محمد باز شد,همونطور که سرم پایین بود یه جفت کفش مردانه را دیدم که بیرون امد,قلبم داشت تاپ تاپ میزد...نکنه...یوزارسیف؟! سرم را بالا گرفتم ومتوجه مرضیه شدم که بیرون در ایستاده بود منتظر بیرون امدن ماشین بود وعلیرضا هم داشت سوار ماشین میشد. مرضیه تا چشمش به من افتاد اومد جلو ودستش را دراز کرد وگفت:سلام...اگه اشتباه نکنم زری خانم بودید درسته؟ درحالیکه لبخند میزدم ودستش را تودستم میفشردم گفتم :سلام عزیزم ,اره مرضیه جان... مرضیه با شوقی کودکانه گفت:من تمام کارهام را دقیقه نود انجام میدم,داریم با داداش میریم یه کوله ویه کم وسیله برا مدرسه بخریم... منم لبخندی زدم وگفتم:مثل من,منم الان دارم از,خیاطی میام,هنوز چادرم اماده نشده بود. ودر این هنگام ماشین علیرضا اومد بیرون مرضیه دستی تکان داد وخداحافظی کرد من با شتاب همانطور که فقط مرضیه را در زاویه ی دیدم داشتم رفتم جلو وگفتم:عه نون تازه بفرما....مرضیه ممنونی گفت ورفت به طرف درعقب ماشین یکدفعه با پیچیدن یه بوی اشنا تو دماغم به عقب برگشتم....وای خدای من باورم نمیشد...این این از کجا پیداش شد...یوزارسیف درست پشت سرم بود.از بس هول بودم ناخواسته گفتم:س سلام حاج اقا,بفرمایید نان... یوزارسیف در حالیکه سرش پایین بود گوشه ای از نان را چید وتشکری کرد وارام وبی صدا همونطور که پشت سرم ظاهر شده بود,پیش چشمم گم شد ومن سرشار از حس های خوب ومملو از عطری اشنا به سمت خانه حرکت کردم.... ادامه دارد....
روز اول مدرسه است,اما هنوز از چادر تازه ام خبری نشده,چندین بار طول وعرض حیاط را طی کردم,چند بار لی لی کردم چندتا گل سرخ چیدم وپر پر کردم اما خبری نشد که نشد دیگه حوصله ام سر رفت,کفشهام را برای چندمین بار از پام دراوردم واومدم توهال با ناراحتی گفتم:مامااان من با همون چادر قبلی میرم,ده بار هی رفتم در کوچه را باز کردم وبستم وقت داره میگذره ,خبری نشد,مامان از تواشپزخانه صدا زد:زری جان الان دوباره زنگ زدم,اعظم خانم گفت چادر را داده دست شوهرش اقا رضا بیاره,اگه دورت شده ,بگم بابات برسونتت... یه اووفی کردم وگفتم:نه نه راهی که نیست ,با سمیه قرار گذاشتیم پیاده بریم,اخه روز اول مدرسه مزه اش به همین پیاده روی وخوردن هوای لطیف صبحش هست ,حتما الان سمیه بیچاره سرکوچه منتظر من است وتپدلم گفتم ,اشکال نداره بزار یه کم علاف بشه چون سمیه بیش از اینا حقشه ,همینطور که داشتم حرف بلغور میکردم ,با صدای زنگ ,خداحافظی کردم وبه سرعت کوله ام را برداشتم کفشام را پوشیدم,تا در را بازکردم ,قد بلند ودراز اقا رضا پشت در نمایان شد,با عجله ویه سلام هلکی ویه تشکر زورکی ,چادر راقاپیدم,در رابستم وروحیاط چادر را انداختم سرم,به به عجب سبک بود,با حالتی محجبانه پادرون کوچه گذاشتم که همزمان قامت دراز اقارضا در پیچ سه کوچه گم شد,چند قدم که برداشتم...اه این چادر چرا اینجوریاست؟؟ چقد بلند چیده شده...وای از دست اعظم خانم,انگار چادرمن را هم قد شوهرش چیده....همینطور که چادر را زیر بغلم جمع میکردم به سرکوچه نزدیک شدم,جلو نانوایی یه مرد ایستاده بود که پشتش به من بود انگار میخواست نان بخره وخبری از,سمیه هم نبود,همچنان سرم پایین بود ,یه لحظه سرم را گرفتم بالا تا طبقه ی مورد نظرم را نگاه کنم ,که خدا روز بد نصیبتان نکند چادره از زیر بغلم ول شدم واومد تودست وپام ورفت زیر کفشم وناگهان.... ادامه دارد...
بچشان بر دل ما طعم عبودیّت را سجده‌هامان به نگاه تو بها می‌گیرد 💚 @deldadegan1 کانال مارو به دوستانتون معرفی کنید 🌸
••✾🌻🍂🌻✾•• 🌸سلام اى چارمین نور الهى 💗کلیم وادى طور الهى 🌸تو آن شاهى که در بزم مناجات 💗خدا مى‏ کرد با نامت مباهات 🌸تو را سجاده داران میشناسند 💗تو را سجده گزاران می‏شناسند 🌸🎉میلاد باسعادت امام سجّاد علیه السلام مبارک باد🎊💐 @deldadegan1 کانال مارو به دوستانتون معرفی کنید 🌸