eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
4هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
اسرار روزه _1.mp3
10.97M
۱ | آقاجان ، خانم جان؛ برای خدا، اصلاً مهم نیستید |❗️ شما در ماه رمضان محدود می‌شوید، تا بهره‌اش را کسِ دیگری ببرد .... 💥روزه دقیقاً به همین معناست! 🎤 ↘️💖🌻🌷 @delneveshte_hadis110 <====🍃🌺🌻🍃====>
"حديثِ قدسي" ✍وقتی خداوند، مانع عبادت میشود خداى عزوجل ميفرمايد: ...و یکی از بندگانم شخصی است که شبها به خاطر من، نماز شب می خواند. اما من يك شب یا دو شب، او را از خواب بیدار نمی کنم، به خاطر نظر لطفى كه به او دارم. وقتی او از عبادت محروم می شود، خود را سرزنش ميكند. در صورتيكه اگر او را واگذارم تا هر چه خواهد عبادتم كند، او را خودبينى فرا گيرد و همان خودبينى، او را نسبت به اعمالش فريفته سازد و هلاکش می کند. وقتی او از خود راضى شود، گمان می كند حق عبادت من را به جا آورده. و آن هنگام از من دور می شود در حالی که خودش خیال می كند به من نزديك است! پس كسانيكه اعمالى بخاطر ثواب من انجام ميدهند، نبايد به آن اعمال تكيه كنند، زيرا آنها هر چقدر هم که كوشش كنند و عُمر خود را در راه عبادتم بگذرانند، باز هم مقصر باشند و با عبادت خود به حقيقت عبادتم نمی رسند. تنها بايد به رحمتم اعتماد كنند و به فضلم شادمان باشند و حُسن ظن داشته باشند. 📚صول كافى، جلد ۳ ، صفحه ۱۰۰ ↘️💖🌻🌷 @delneveshte_hadis110 <====🍃🌺🌻🍃====>
✍دعوا شده بود، آقا امیرالمومنین(ع) رسید. گفت: آقای قصاب ولش ڪن بزار بره. گفت: به تو ربطی نداره. گفت: ولش ڪن بزار بره. به تو ربطی نداره. دستشو برد بالا، محڪم گذاشت تو صورت علی(ع). آقا سرشو انداخت پایین رفت. مردم ریختن گفتن فهمیدی ڪیو زدی؟! گفت: نه فضولی میڪرد زدمش. گفتن: زدی تو گوش علی(ع)، خلیفه مسلمین. ساتورو برداشت دستشو قطع ڪرد، گفت: دستی ڪه بخوره تو صورت علی(ع) دیگه مال من نیست... دستی ڪه بخوره تو صورت امام زمانم نباشه بهتره..... 🌷امام زمان(عج) فرمود: هر موقع گناه میڪنی یه سیلی تو صورت من میزنی.🌷 📚بحارالانوار ج۴۱، ص ۲۰۳-۲۰۴ الخرائج و الجرائح، ج۲، ص۷۵۸-۷۵۹ ↘️💖🌻🌷 @delneveshte_hadis110 <====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر التماس دعای فرج 💖💖💖 🌟🌙✨🌟🌙✨🌟🌙✨
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو 💖💖💖 دعای روز سوم ماه مبارک رمضان بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ ارْزُقنی فیهِ الذّهْنَ والتّنَبیهَ وباعِدْنی فیهِ من السّفاهة والتّمْویهِ واجْعَل لی نصیباً مِنْ کلّ خَیْرٍ تُنَزّلُ فیهِ بِجودِکَ یا أجْوَدَ الأجْوَدینَ. خدایا، در این ماه به من تیزهوشی و بیداری روزی کن و از بی خردی و اشتباه دورم ساز و از هر خیری که در این ماه نازل می کنی، برایم بهره ای قرار ده و به حق جودت، ا ی بخشنده ترین بخشندگان. 💖🦋💖🦋💖🦋💖🦋
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 ↘️💖🌻🌷 @delneveshte_hadis110 <====🍃🌺🌻🍃====>
اماما، مهدی جان سلام! مولا جان... سالهاست کنارمان بوده ای و در کوچه و خیابان هایمان، از کنارمان به آرامی گذشته ای، سالهاست برایمان دعا میکنی و واسطه فیض ما با آسمانی... ↘️💖🌻🌷 @delneveshte_hadis110 <====🍃🌺🌻🍃====>
25.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه دعایی کنمت اول صبح خنده ات از ته دل  گریه ات از سر شوق روزگارت همه شاد  سفره ات رنگارنگ  و تنی سالم و شاد که بخندی همه عمر صبحتون بخـــــیر ↘️💖🌻🌷 @delneveshte_hadis110 <====🍃🌺🌻🍃====>
📚 "حکمت موانع زندگی"  📚در زمان‌های گذشته، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد.بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت از کنار تخته سنگ می‌گذشتند؛ بسیاری هم غر می‌زدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای است و... . با وجود این، هیچ‌کس تخته سنگ را از وسط برنمی‌داشت نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه‌ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه‌های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: «هر سد و مانعی می‌تواند یک فرصت برای تغییر زندگی انسان باشد. ↘️💖🌻🌷 @delneveshte_hadis110 <====🍃🌺🌻🍃====>
🌻🍀 روزی شاگردان نزد حکیم رفتند و پرسیدند: استاد زیبایی انسان درچیست؟ حکیم دو کاسه کنار شاگردان گذاشت وگفت: «به این دو کاسه نگاه کنید اولی ازطلا درست شده است ودرونش سم است و دومی کاسه ای گلیست و درونش آب گوارا است، شما کدام رامیخورید؟» شاگردان جواب دادند: کاسه گلی را. حکیم گفت: آدمی هم همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا میکند درونش واخلاقش است. باید سیرتمان رازیباکنیم نه صورتمان را. ↘️💖🌻🌷 @delneveshte_hadis110 <====🍃🌺🌻🍃====>
🕰 امینه چایی را ریخت و سینی را به طرفم گرفت. –خودت ببر امینه. مگه مجلس خواستگاریه؟ –عه، یعنی چی که من ببرم. یه جوری غمباد گرفتی انگار چی شده. چرا اینطوری می‌کنی؟ آهی کشیدم. – هم سنش از من کمتره هم انگار از دماغ فیل... حرفم را برید. –خودت رو باختیا. این چه حرفیه؟ مگه تو چی کم داری؟ تو تحصیلکرده‌ایی. خانمی، خوش اخلاقی، بعد صورتش را مچاله کرد و ادامه داد: –البته گاهی وقتها که عصبی میشی نمیشه طرفت امد. سنش هم که فکر کنم هم سن باشید. انشاالله که حله. البته به نظر من که خودت رو بدبخت نکن شوهر واقعا به چه درد می‌خوره؟ دخترای مردم سنشون بیشتر از توئه دارن عشق دنیا رو میکنن. اصلا تو فکر شوهر و این چیزا نیستن. سی و پنج سال که سنی نیست. دوباره سقف را نگاه کردم و آه جگر سوزی کشیدم. –امینه من نمی‌خوام گناه کنم. با شنیدن حرفم نگاهش را روی صورتم چرخاند و مهربان‌تر گفت: –باور کن پشیمون میشی. ببین من رو، الان چهار روزه اینجام، شوهرم اصلا سراغی از من نگرفته. بعد سینی چایی را روی سینه‌ام هل داد. سینی را گرفتم و گفتم: – من این پشیمونی رو دوست دارم. شوهر توام اگه سراغت رو نگرفته از خوش اخلاقی زیاد خودته. پوزخندی زد. –خوش‌اخلاقیهای تو رو هم با شوهرت می‌بینیم. به خصوص اگه این پسرِ شوهرت بشه با اون جذبش که هر روز قهر اینجایی. بعد به طرف سالن رفت. وارد سالن شدم و سینی چایی را به مهمانها تعارف کردم. نوبت خواستگار که رسید بدون این که نگاهم کند چایی را برداشت و تشکر کرد. از سه تیغ کردن صورتش و تیپش معلوم بود که به خاطر مذهبی بودنش سرش پایین نیست. پس چرا مثل خواستگارهای قبلی‌ام حرکتی از خودش نشان نداد؟ لبخندی، نگاهی، لرزش دستی، استرسی...رفتارش برایم غیر عادی بود. از جلو که نگاهش کردم به نظرم سنش از من بیشتر بود. رگه‌هایی از امید در دلم به وجود آمد. کنار مادرم روبروی مهمانها نشستم. دوباره به سقف نگاه کردم. "خدا جون توام شل کن سِف کن درآوردیا" بعد از حرفهای تکراری و غیر ضروری مادرم پرسید: –ببخشید حاج خانم پسرتون شغلشون چیه؟ مادر خواستگار بادی به غبغبش انداخت. –راستین یه شرکت کوچیک داره که البته با دوستش شریکن. دختره شما هم شاغلن؟ –بله تو یه فروشگاه صندوق دارن. البته مدت کوتاهی حسابدار یه شرکت بود که خودش از اونجا امد بیرون. مادر خواستگار پرسید: –چرا؟ حسابداری که خیلی خوبه. مادر نگاه سوالی‌اش را به من انداخت و گفت: –اُسوه گفتی چی داشتن؟ سربه زیر گفتم: –فساد مالی داشتن. آقای خواستگار که حالا فهمیدم اسمش راستین است سرش را بالا آورد و نگاه موشکافانه‌ایی به من انداخت. "چه عجب! آقا نگاهش رو بالا داد. " کم‌کم رفتارش نگرانم می‌کرد. بعد از این که مادرها کمی با هم صحبت کردند، مادر راستین خان رو به مادرم گفت: –اگه اجازه بدید این دوتا جوون خودشون با هم صحبت کنن. انشاالله که به نتیجه برسن. ما بین این سوالها و جوابها حرفی از سن من یا او زده نشد. این موضوع حسابی فکرم را مشغول کرده بود. مادر رو به من گفت: –پاشید برید صحبت کنید. "مادر من یه عزیزمی، دخترمی، حداقل جلوی اینا ما رو تحویل بگیر." با بلند شدن من او هم بلند شد و دنبالم آمد. وارد اتاقم که شدیم. دیدم آریا روی تخت من نشسته و با گوشی مادرش بازی می‌کند. با دیدن ما از جایش بلند شد. –آریا خاله، میری اون یکی اتاق؟ نگاهی به آریا انداخت. –بزارید بشینه. ما که حرف خاصی نمی‌خواهیم بزنیم. "وا این دیگه کیه" آریا بی توجه به حرف راستین خان بیرون رفت. او فوری روی صندلی آینه کنسولم نشست. –چهره‌ی شما خیلی برام آشناست. من قضیه‌ی پارکینگ را برایش تعریف کردم و گفتم: –البته قضیه ما چندین ماه پیشه، شما اون روز مثل اینکه کسی رو تعقیب می‌کردید. با حرفم اخم هایش در هم رفت. –بله یادم امد. بابت اون روز یه عذر خواهی بهتون بدهکارم. "عه! کوه غرور عذر خواهی هم بلده." لبخند زدم. –نه، اصلا مهم نیست تو عالم همسایگی. نگاهم کرد. –اون موقع می‌دونستید همسایه‌ایم؟ –اون موقع نه، ولی بعد از اون ماجرا چند بار تو محل دیدمتون، فهمیدم همسایه‌ایم. – چه جالب. ولی من شما رو ندیدم. سکوت کردم. سرش را چرخاند و اتاق را از نظر گذراند. انگار رنگ و مدل تخت و کمدم که رنگ سفید و صورتی بود برایش جالب بود. چون دقیق نگاه کرد. –رنگ سرویس خوابتون اصلا به سنتون نمی‌خوره. حرفش پتکی شد روی سرم. مگر او سن مرا می‌دانست. خودم را که روی تخت نشسته بودم کمی جابجا کردم. –احساسات آدما تغییر نمیکنه ربطی هم به سن نداره. خیلی متکبرانه گفت: –به نظر من اینطور نیست. سن و احساسات خیلی به هم ربط دارن. در ضمن احساسات آدمها مدام در حال تغییر هستن. دیگر طاقت نداشتم باید می‌پرسیدم. –ببخشید شما چند سالتونه؟ نگاه گذرایی به چشم‌هایم انداخت. –سی و هفت سال. ↘️💖🌻🌷