☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@hedye110
۵ آبان ۱۴۰۲
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
🌹 یا وَصِىَّ الْحَسَنِ وَالْخَلَفَ الْحُجَّةَ اَیُّهَا الْقائِمُ الْمُنْتَظَرُ الْمَهْدِىُّ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
۵ آبان ۱۴۰۲
#بامدادخمار🪴
#قسمتصدچهارم
🌿﷽🌿
دلم براي پسرم مي سوخت. نگاهش كه مي كردم، دلم مالش
مي رفت. قلبم از فكر بي مادر شدن او فشرده مي شد.
بغض گلويم را مي گرفت. شايد بيست بار او را در آغوش
كشيدم و بوسيدم. دست هايش را. موهايش را. آن صورت
.گرد و تپل را كه از خاك بازي پوستش خشك شده بود
پرسيدم
الماس جان، ديگر دست به خاك نزني ها! .... ببين چه قدر
دست و صورتت خشكه زده؟ يك وقت خداي نكرده -
كچلي مي گيري. الماس جان، ديگر با آب حوض بازي
نكني ها! آب را به دست و صورتت نزن مادر، آب حوض
.كثيف شده لجن بسته. يك وقت خداي نكرده تراخم مي
گيري
.انگار به او وصيت مي كردم
:مادرشوهرم به طعنه گفت
!آره ننه، هر روز از آب شاهي برايت يك سطل آب مي
خرم كه با آن طهارت بگيري -
منتظر بود كه مثل ترقه از جا بروم. ولي من از كلاهي كه
مي رفتم بر سر او و پسرش بگذارم، شادامان تر از آن
بودم
كه خشمگين شوم. به علاوه راستي كه حرف با مزه اي
زده بود. غش غش خنديدم. من هم جفت خود او شده بودم.
:هنوز پسرم بيدار بود و داشت بازي مي كرد كه رويم را
به رحيم كردم و گفتم
رحيم جان، من خوابم مي آيد. نمي آيي برويم بخوابيم؟ -
:مشغول نوشتن خط بود. بي توجه جواب داد
.خوب، تو برو بخواب -
بي تو؟ -
:سر بلند كرد و به چشمانم كه خمار كرده بودم نگريست و
گفت
!تو كه حالت از من به هم مي خورد -
:دندان هايش را با لبخندي وقيح به نمايش گذاشت. من هم
به زحمت لبخند زدم
.خوب، ويار همين است ديگر. آدم امروز از يك چيز بدش
مي آيد و فردايش همان را مي خواهد -
:مادرشوهرم با اشمئزاز سر تكان داد و بچه را با خشونت
بغل زد و در حالي كه از اتاق بيرون مي رفت گفت
.قباحت دارد به خدا! اين زن اصلا شرم و حيا سرش نمي
شود
بقچه حمام را بستم. يك دست لباس اضافه برداشتم. مقداري
تكه پارچه يك چادر اضافه و هر چه پول كه در خانه
داشتيم. حدود شصت هفتاد توماني مي شد. دايه تازه آمده و
ماهيانه را آورده بود. بقيه آن هم از پس انداز خودم
بود. مدت ها بود كه رحيم ديگر پولي براي خرجي به من
نمي داد. گه گاه سري هم به صندوق من مي زد و پول
هاي
مرا برمي داشت. اگر اين كار را نمي كرد، من بايد خيلي
بيش از اين پول ها پول مي داشتم. پول را در بقچه ام
پنهان
:كردم. چادر به سر افكندم و به راه افتادم. مادرشوهرم
مطابق معمول بر سر راهم سبز شد
كجا؟ -
.بر حسب دستور رحيم و بعد از آن دعوا و مرافعه كذايي،
من بايد براي خروجم از منزل به او توضيح مي دادم
.مي روم حمام -
:با تعجب دست به دندان گزيد
!ا ، چه طور؟! تو كه سه روز پيش حمام بودي -
:خنده جلفي كردم و با وقاحت پاسخ دادم
!چه طورش را ديگر بايد از رحيم بپرسيد. تقصير من كه
نيست -
:يكه خورد و كنار رفت
.خيلي بي حيا شده اي محبوبه -
.مثل پرنده اي از قفس بيرون پريدم
.با او حرف زدي؟ بيا برويم -
.صبر كن يك مشتري دارم. بايد راه بيندازم -
:عجله داشتم. گفتم
.ولش كن. من پولش را مي دهم
نه، نمي شود. از اعيان است. اگر نروم به سراغش، يك
كارگر ديگر مي گيرد. فقط چركش مانده. مي گيرم و مي -
.آيم
در حمام به انتظار نشستم. خوشحال بودم كه مي روم تا از
شر بچه او خلاص شوم. رويم را بسته بودم. ولي تنم مي
لرزيد. از آن مي ترسيدم كه كسي سر برسد و مرا بشناسد.
حمامي ها مي رفتند و مي آمدند و چپ چپ نگاهم مي
كردند. عاقبت رقيه آمد. پيراهن چيت كهنه و وصله داري
به تن داشت و چادر مربوطش را به دور خود پيچيده بود.
:گفت
.زود باش برويم. دير شده -
.درشكه مي گيريم -
از كوچه پسكوچه ها گذشتيم. به جنوب شهر نزديك مي
شديم. خانه ها فقيرانه، محقر و به يكديگر فشرده تر مي
شدند. اغلب مردم سر و وضع نامناسبي داشتند. با لهجه
مخصوص صحبت مي كردند. برخي از جوان ها پاشنه ها
را
خوابانده، دست ها را از بدن دور نگه داشته، با پاهايي
گشاده از يكديگر راه مي رفتند. زانوهايشان خميده بود و
هنگام راه رفتن انگار كه پا بر فنر مي نهند، بدن خود را
حركت مي دادند. برخي ديگر كت ها را به دوش افكنده
دستمالي در دست داشتند. به تدريج كه به جنوب تهران
نزديك تر مي شديم، رفتار و عادات مردم تغيير مي كرد.
.همه چيز براي من نامانوس بود و با اين همه با اشتياق مي
رفتم
بدنم يخ كرده بود. به دستور رقيه درشكه بر سر كوچه اي
ايستاد. پياده شديم. نفسم تنگي مي كرد. مي لرزيدم.
:نفس عميقي كشيدم. رقيه پرسيد
.مي ترسي؟ اگر پشيمان شده اي برگرديم
:انگار خود او نيز مي ترسيد. گفتم
.نه، نه. تو جلو برو -
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
۵ آبان ۱۴۰۲
۵ آبان ۱۴۰۲
پدرصورتپسـرشرابوسیدوگفت:
تاڪیمیخوـٰاۍبرۍجبھہ؟!
پسـرباخندهگفت:
قولمیدهمدفعہۍآخرمبآشہ
پدر:قولدادیـٰا..!'
وپسـرشسرقولشجآنداد🙂'!
⇆ #شهیدانه 🦋
۵ آبان ۱۴۰۲
💚🌿¦↝ #آقــاۍغـࢪیـب🕊
کاش میان این هیاهو صدایی بیاید ؛
اَلا یا اَهلَ العالم اَنا المهدی ...💛
#اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج
۵ آبان ۱۴۰۲
۵ آبان ۱۴۰۲
✨مقام معظم رهبری:
🔹مسئله امر به معروف و نهی از منکر، مثل نماز، #یادگرفتنی است و شما باید بروید و مسائل آن را یاد بگیرید.
۵ آبان ۱۴۰۲
۵ آبان ۱۴۰۲
۵ آبان ۱۴۰۲
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
سلام دوستان عزیز تعداد صلواتهای فرستاده شده ⤵️⤵️
۲۱۸۷۵
ممنونم از همه ی دوستانی که در ختم صلوات شرکت کردند اجرتون با امام رضا علیه السلام 🌺🌺🌹
۵ آبان ۱۴۰۲
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
۶ آبان ۱۴۰۲