✨پاییز را دیدی؟!
آنان که رنگ عوض کردند، افتادند!
يادمان باشد؛
محبت، تجارت پاياپای نيست!
چرتکه نیندازيم که من چه کردم و در مقابل تو چه کردی!
بی شمار محبت کنيم،
حتی اگر به هردليلی کفه ی ترازوی ديگران سبکتر بود...
اگر قرار باشد خوبی ما وابسته به رفتاردیگران باشد،
این دیگر خوبی نیست؛
بلکه معامله است...!💚
✍ @delneveshtehrj
دلنوشتـه🇵🇸
#رمان_آشناے_غریب💞 #قسمتـ_دوم (ادامه) #دلنوشته✨ استواری که داشت از کلاس میرفت بیرون یکی از پسرا داد
#رمان_آشناے_غریب💞
#قسمتـ_سوم
#دلنوشته✨
مصطفی دستشو گذاشت روی دست فاتحی : حاجی خودم هستم حواسم به هم چی هست ، فقط با ماشین شخصی خودم پشت سرشونم هر جا وایستادن منم می ایستم هر جا تا هر ساعتی اتوبوس حرکت کرد منم پشت سرشون حرکت میکنم خانم عباسی هم که مسئول هماهنگی بین خواهرا هستن با اوشون هم هماهنگ هستیم خیالتون راحت باشه ، حاجی
فاتحی سرشو تکون داد و فقط سکوت کرد ؛ تصمیم سختی بود که باید گرفته میشد اکبر گوشیش زنگ خورد بلند شد رفت بیرون از اتاق
مصطفی بلند شد : بیشتر از این وقتتونو نمی گیرم حاجی فقط منتظر جوابتون هستم ان شاءالله
فاتحی هم بلند شد دستاشو رو شونه مصطفی گذاشت : آسید جان نگران نباش ان شاءالله حل میشه به دختر خانم اگه دیدینشون بگین تشریف بیارن پیش من
مصطفی دستو به علامت چشم روی چشاش گذاشت : چشم حاجی ، امری نیست ؟
فاتحی دستشو برد جلو برای خداحافظی : عرضی نیست پسرم موفق باشی
مصطفی : خدانگهدار
مصطفی رفت بیرون دید هنوز اکبر داره با گوشی صحبت میکنه اکبر خطاب به اونی که پشت خط بود گفت یه لحظه گوشی ، چی شد داداش ؟
مصطفی : گفتن بهم اطلاع میدن
اکبر جان دیگه من کاری ندارم میرم خونه
اکبر : وایسا با هم بریم ماشین اوردی ؟
مصطفی : آره امروز ماشین آوردم ممنون خداحافظ
اکبر : یا علی
مصطفی رفت طرف پارکینگ دانشگاه که ماشین دانشجو ها اونجا پارک میکردن سوار ماشینش شد که درو ببنده یکی مانع بسته شدن در شد ، مصطفی درو باز کرد ببینه کیه ، چشمش که افتاد به خانم استواری از ماشین پیاده شد : در خدمتم ؟
استواری : چی شد چیکار کردی ؟
مصطفی : حل میشه ان شاءالله بهتون اطلاع میدم
استواری : چی چیو حل میشه چیو اطلاع میدی مگه شمارم دارید که اطلاع میدی یه خورده از گیجی بیا بیرون
مصطفی با این طرز برخورد زیاد نگران و ناراحت نشد خیلیا بودن که این مدلی باهاش حرف میزدن : چشم ، شما فردا ساعت 4 بعد از ظهر تشریف بیارید دانشکده خودمون اتاق بسیج، اونجا بهتون اطلاع میدم
استواری با صدای بلند: ههع مگه من بیکارم هی بیام هی برم ببینم تو برام چیکار کردی
یه دفعه کیفش گذاشت روی کاپوت ماشین مصطفی یه کاغذ و یه خودکار درآورد تند تند چیزی رو نوشت و باعصبانیت برگه رو از دفتر جدا کرد و گرفت جلومصطفی : بگیر
مصطفی : این چیه ؟
استواری : لولویه مواظب باش نخورتت ، بگیرش بابا شمارمه بهم اطلاع بده سریع
مصطفی برگه رو گرفت و استواری داشت میرفت که مصطفی انگار چیزی یادش اومده باشه صداش زد : خانم استواری خانم استواری لطفا به دقیقه صبر کنید
استواری برگشت : چیه بگو ؟
مصطفی : حیاط دانشگاه یه حوزه بسیج هست یه آقایی اونجا هستن به نام آقای فاتحی مشکلتونو بهشون گفتم اوشون فرمودن کارتون دارن یه سر برین پیششون
استواری : باشه الان هستش برم ؟
مصطفی : بله فکر کنم باشن خدانگهدار
استواری : نخوری به در و دیوار اخوی
مصطفی مثه همیشه بی توجهی کرد و سوار ماشین شد و رفت سمت خونه و فقط فکر این بود که این خانم بتونه داخل اردو شرکت کنه ، توی فکر بود که خیلی سریع رسید ماشینشو گوشه ای از حیاط خونه پارک کرد داشت میرفت از پله ها بالا که یه دفعه جیغ دخترونه و صدایی پر از شادی و هیجان از در سالن اومد بیرون : الهی قربونت بشم مصطفی کجا بودی
پرید تو آغوش مصطفی که نزدیک بود هردوشون بیفتن مصطفی بلند خندید : خدا نکنه دیوونه ی خودم چطوری شقایق خانوم دلم واست شده بود یه ذره
شقایق که هنوز پر از هیجان بود کیف مصطفی رو گرفت و دستش و محکم گرفت : بیا بریم داخل داداش جووووون خوووودم که الان باید بنشینی برام تعریف کنی از سفرت
مصطفی : به روی چشم آبجی خوشکله ، مامان کجاست؟
با پرسیدن این سوال خانمی از آشپزخونه اومد ؛ الهی مامان فدات بشه همین جام مامان
مصطفی رفت جلو شونه مامانشو بوسید : سلام حاج خانوم زهرا به به چه بوی خوبی هم میاد
مامان مصطفی : سلام به روی ماهت دردونه برو لباساتو عوض کن تا منم بکشم غذا رو
مصطفی رفت سمت اتاقش که طرف دوبلکس بود : مامان هنوز نمازمو نخوندم شما بخورین تا منم بیام
شقایق وسایلای میزو چید و غذا واسه خودشو مامانش کشید در حال خوردن ناهار بودن که شقایق گفت : مامانی بابا کی میاد دیگه مگه قرار نشد امشب بیاد ؟
حاج خانوم نوشابه ریخت توی لیوان: دیشب که تو نبودی، خونه خانم بزرگ بودی زنگ زد بهم گفت کار داره هنوز کارایی که قرار بوده بفرستن اسپانیا هنوز آماده نیست سرش شلوغه
شقایق سبزی گذاشت دهنش : آخه چرا بابا واحد کاریشو نمیبره شهر خودمون که برده اصفهان آخه مگه شیراز چشه بابا چند ساله اصفهانه
حاج خانوم : غذاتو بخور غر نزن با دهن پر هم صحبت نمیکنن شقایق بانو
"سید مصطفی حسینی"
✍ https://eitaa.com/delneveshtehrj
دلنوشتـه🇵🇸
﷽ ✨وَأَنَّ إِلَىٰ رَبِّكَ الْمُنتَهَىٰ « همه امور به پروردگارت منتهی میگردد »✨ #النجم_آیه۴۲💚 ✍ @
✨جز شانه ی پرمهرِ تو کو
شاخه ی امنی؟!
گنجشکِ -کم و بیش-
هراسان شده ات را...
#سجادرشیدپور
#معبودم💚
✍ @delneveshtehrj
✨برای خود سـازی
روی خدا حسـاب باز ڪنیم
اگه بدونیـم برای خودسـازی
خـدا خیلـی ازمـون توقـع نداره
و با ڪمترین عـزم و عمـل
به ڪمڪ ما میاد
خودش مسیـر رو همـوار میڪنه
تا به نتیجـه برسیـم
هیچ وقت اقـدام به خودسـازی
رو عقب نمیندازیـم
هیچ فرصتـی رواز دست نمیدیـم...
#استاد_پناهیان💚
#خودسازے
✍ @delneveshtehrj
✨تو که نمیدانی
هر آدمی دلتنگی های
مخصوصِ خودش را دارد
و تو پنهانی ترین دلتنگیِ منی...!
- امیروجود💚
✨چقـد قشنگـه واسه کسـی دعـا کنی ڪه حضـرت زهـرا دارن براشـون دعـا میڪنن!
ینـی تـو و حضرت زهرا دارین باهـم برا ی نفـر دعـا میڪنید:')♥️
| دعـا برای فرج... |
#ـRj💚
✍ @delneveshtehrj
✨من دوست دارم
كوتاه بنويسم
كوتاه حرف بزنم
مى دانى
حرفهاى كوتاه
بيشتر در ذهن آدم مى مانند
مثلا كوتاه بگويم
دوستت دارم
و خدا مى داند
كه اين خودش كلى حرف است
-امیر وجود💚
دلنوشتـه🇵🇸
#رمان_آشناے_غریب💞 #قسمتـ_سوم #دلنوشته✨ مصطفی دستشو گذاشت روی دست فاتحی : حاجی خودم هستم حواسم به ه
#رمان_آشناے_غریب💞
#قسمتـ_سوم (ادامه)
#دلنوشته✨
مصطفی نشست کنار شقایق : راست میگن دیگه حاج خانوم سر سفره با دهن پر صحبت نکن بعد 20 سال هنوز یاد نگرفتی
شقایق فرم صورتشو تغییر داد و خودشو لوس کرد : عهههههه دادااااش دلت میاااد..
کلا خانواده صمیمی بودن در هر شرایطی از هم مشورت میخواستن..
مصطفی جلو اتاق شقایق ایستاد و در زد : اجازه ورود صادر میکنید ملکه ؟
شقایق : بفرمائید عالی جناب
مصطفی با لبخند همیشگی وارد اتاق شد و روبرو شقایق رو تختش نشست : چه خبر از آقا مهدی
شقایق شونه هاشو انداخت بالا : نمیدونم ازش خبر ندارم
مصطفی نگاه تعجب آمیزی بهش انداخت: عهع خبر نداری پس ؛ این شربت شکر آبی که بینتون درست شده چیه چه مزه ایه
شقایق پتوشو انداخت رو سرش از زیر پتو با خجالت گفت : تقصیر خودشه دیگه حرف گوش نمیده
مصطفی پتو رو از صورت شقایق کشید کنار و موهاشو که پتو بهم ریخته کرده بود با دستانش براش مرتب کرد : الهی من فدای تو بشم که اینقدر خجالتی تشریف داری ، تو که اینقدر خجالتی هستی چرا آخه صدات یه نموره بالا می ره که بین تو شریک زندگیت شکر آب شه ، معلومه شربت خیلی دوس داریا
شقایق خندید مصطفی سرشو بوسید : خواهری پاشو گوشیتو بیار یه زنگ به این آقای عاشق پیشه بزن
شقایق : نه خیر نمیخوام بزار خودش زنگ بزنه
مصطفی : بنده خدا 16 بار زنگ زده جواب ندادی خب زنگ بزن خودت بهش
شقایق چشاش گرد شد : دهن لق بهت گفته چند بار هم زنگ زده
مصطفی : عه آبجی این دیگه از کدوم کشور بر خواهر دردونه من تسلط پیدا کرد از این حرفا چطوری اومد تو فرهنگ لغتت
شقایق : تا خودش زنگ نزنه من محاله زنگ بزنم
مصطفی دستای شقایقو گرفت : اکسیژن داداش ، تو این جور مسائل هم دختر هم پسر باید بیشتر از حد کوتاه بیان، یه جاهایی هم دختر هم پسر ، بلند شو فدای چشای قهوه ایت بشم
شقایق : نمیخوام
مصطفی : ای خدا به داد مهدی برسه خیلی ناز داریا
شقایق :اینا ناز نیست اسمش سیاست زنانه است بزار خودت زن بگیری تا دلت بخواد روت پیاده میکنه
مصطفی بلند شد خندش گرفته بود از حرف های آبجیش : الله اکبر از دست شماها من مگه خدا زده پشت سرم که برم سراغ شما دخترا
شقایق : حالا میبینمت چطور ناز بکشی ...
"سید مصطفی حسینی"
✍ https://eitaa.com/delneveshtehrj
✨ایمان یعنی…
گـآهے ؛
یـڪ مـیـوه ممنوعهـ ، با طعمـ ِ دل فریـب ِ ” دلت باید پـآک بـآشد” ؛
مےتوآنـد ؛آغــازِ سقوط بـــآشد ؛
از آغوش ِ امـن ِ خــدآ ُ دور شُدن از ردِّ نگـآهش. .
..وَ یَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَکْفُرُ بِبَعْضٍ وَ یُریدُونَ أَنْ یَتَّخِذُوا بَیْنَ ذلِکَ سَبیلا
…و مے گویند: ما به برخے ایمان می آوریم و به برخی ڪفر می ورزیم ، و مے خواهند میان آنها راهے پیش گیرند.
امـآمـ علے ع : ایمان به قلـب ، به زبان و به عمل است.
اگر فقط دل پاڪ ڪافے بود، فقط مےگفت:
«آمنـــوا»
اینڪه ڪنار «آمنـــوا» گفته:«آمَنُـــوا وَ عَمِلُوالصَّالِحـــات»
یعنی هم دلت پاڪ باشد، هم ڪارت💚
✍ @delneveshtehrj
✨دلمان را زود خوش نکنیم
دل است دیگر
حالی اش که نمی شود
با یک کلمه، یک خاطره، یک نیامدن
هزار سال پیر میشود...💚
✨هرگز پلی را که از روی آن عبور می کنی، خراب نکن، حتی اگر دیگر مسیرت به آنجا نمی خورد.
در زندگی از اینکه چقدر مجبور می شوی از روی یک پل قدیمی عبور کنی، تعجب خواهی کرد!💚
✨بعضى ها مثل يك اتفاق عجيب
حال آدم را خوب مى كنند
مثل هواى تازه اند
آدم دلش مى خواهد
در روياهايش دستشان را بگيرد
و بگويد تو كه باشى
مگر آرزوى ديگرى مى ماند ؟💚
دلنوشتـه🇵🇸
#رمان_آشناے_غریب💞 #قسمتـ_سوم (ادامه) #دلنوشته✨ مصطفی نشست کنار شقایق : راست میگن دیگه حاج خانوم سر س
#رمان_آشناے_غریب💞
#قسمتـ_چهارم
#دلنوشته✨
مصطفی داشت با مجتبی حساب کتاب های شرکت باباشونو انجام میدادن که حاج خانوم صداشون زد : بچه ها بیاید شام
مجتبی دستاشو برد بالا و یه خستگی در کرد و بلند شد : پاشو داداش پاشو کار کشیدی ازم بریم یه انرژی بزنیم بعد دوباره بیایم
مصطفی ماشین حسابو با کاغذا رو برداشت گذاشت داخل کمد کنسول : ای بابا خان داداش به این زودی حاجی منتظره جوابشو بدیما شما به این زودی خسته ات شد
شقایق که داشت میرفت طرف میز شام آروم زد به سر مجتبی و گفت : صبح تا شب بهش بگو بیرون باش کله ات تو گوشی باشه خستش نمیشه همین که بخواد کار کنه خستش میشه
مجتبی افتاد دنبال شقایق و دور میز دنبالش میکرد و شقایق جیغ میزد و مصطفی هم کمک حاج خانوم وسایلا رو از آشپز خونه آورد و ازشون میخندید
حاج خانوم : بشینید شامتونو بخورید عین بچه ها ورجو ورجه میکنید
مجتبی : دارم برات شقایق خانوم
شقایق در حالی که داشت می نشست پشت میز شکلک برای مجتبی درمیاورد و مصطفی هم ازشون میخندید
مجتبی : شقا زنگ زدی به مهدی ؟
شقایق اخم کرد : اولا اسممو کامل بگو دوما به تو چه ..
مصطفی نگاه شقایق کرد : عههع نفس داداش از این حرفها هم بلده به خان داداشش بزنه پس
حاج خانوم نگاهی با عصبانیت به شقایق انداخت شقایق سرشو انداخت پایین و گفت : تقصیر خودشه هم اذیتم میکنه هم اسممو بد جور صدا میزنه
مصطفی یه لیوان آب داد دست شقایق : صبور باش اکسیژن داداش
مجتبی که داشت لقمه می گرفت گفت : مصطفی خوب تا حالا خفه نشدی
مصطفی به علامت اینکه چرا سرشو تکون داد مجتبی با خنده گفت : این اکسیژنته این گاز co2نه اکسیژن
شقایق باز جیغ زد : ببییییییییین ماماااااان
مصطفی جلو دهن شقایقو گرفت : هیییس
حاج خانوم : وااااااااااااای از دست شما ها یعنی حاجی که نیستا کنترل شما ها سخت میشه
مجتبی بلند میخندید
شقایق : میزنمتا
مصطفی خواست چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد بلند شد رفت گوشیشو از رو میز کنار تلوزیون برداشت شماره ناشناس بود : بله ؟
صدایی عصبانی پشت خط گفت : مگه من بهت نگفتم باید حتما این اردو رو برم رفتی به اون پیرکی چی گفتی هاااااا
مصطفی متوجه شد : سلام خانم استواری چی شده مگه ؟
استواری بلند داد میزد که مصطفی گوشی رو از گوشش فاصله داد : چی میخواستی بشه چی گفتی بهش شرایط شرایط میکنه واسه من اون پیر خِرف
مصطفی : شما آروم باشد لطفا مگه چی گفتن بهتون ؟
استواری با همون عصبانیتش: میگه جا نیست بری شرایطش نیست بری میگه تو مسئول دخترای مردمی نمیتونی باهاشون نباشی
مصطفی نشست رو مبل و به حرف های استواری گوش میکرد که با شدت عصبانیت بود : چرا لال شدی هاااااااع چرا هیچی نمیگی
مصطفی : ببینید من امروز بهشون گفتم اشکال نداره خودم با ماشین شخصی خودم میام شما جای من برید گفتن بهم اطلاع میدن هنوز خبری نشده
استواری جیغ کشید : من بااااااید برم این سفرووووووووووووو یا همین امشب بهم تضمین میدی که من هفته دیگه میرم شلمچه یا امشب خودمو از اینجا پرت میکنم همه راحت شن
مصطفی شوکه شد سریع بلند شد : خانم استواری آروم باشید چشم چشم فقط شما آروم باشید
استواری : همین که گفتمممممم
مصطفی نمیدونست چیکار کنه : کجایید الان خانم استواری بگین کجایین
حاج خانوم و شقایق که میشنیدن صدای مصطفی رو از میز شام بلند شده بودن اومده بودن کنار مصطفی و میگفتن چی شده
مجتبی هم اون طرف داشت شام میخورد و گفت : ای بابا اینقدر مصطفی مصطفی میکردید ببینید چی شد تو زرد از آب در اومد
شقایق چشاشو گرد کرد طرف مجتبی : هیییس
مجتبی دید تلفن مصطفی تموم شده: چی شد مصطفی این خانم استواری کیه
مصطفی سریع پله ها رو میدویید رفت تو اتاقش حاج خانومم پشت سرش رفت : چی شده پسرم ؟
مصطفی داشت پیرهنشو عوض میکرد : بعد برات توضیح میدم مامان فعلا باید برم فقط برام دعا کن ..
"سید مصطفی حسینی"
✍ https://eitaa.com/delneveshtehrj
✨الشوق اجمل شعور رغم صعوبته!
دلتنگی،
با تمام سخت بودنش
قشنگ ترین احساسه...
#ـRj
#دلتنگِ_ڪربلاعـم_آقا💚