eitaa logo
ڪـانـال تخصصے دلتنگ ڪــღــربــلا
796 دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
10.4هزار ویدیو
43 فایل
دلتنگ حرمی بیا اینجا #روزانه_۴۰_ثانیه_فیلم_ازحرم 🟢 مجموعه تبلیغات بعثت👇 eitaa.com/joinchat/304153330C2ebf875a87 تبلیغات ارزان و پربازده👆👆
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان واقعی قسمت پنجم از یک بچه بسیجی دائم الوضو بعید بود از این کارها بلد باشه.... یک میز رمانتیک خاطره ساز آماده کرده بود... گل... شمع... آن هم در یک مکان عمومی.... ویک جعبه کادوی شیک که روی میز بود... این همه سورپرایز برام جالب بود... اما دلم جایی گیر بود که بود و نبود این تشکیلات برایم یکی بود...با یک سلام و احوالپرسی گرم صندلی را برایم عقب کشید تا بشینم... واااای خدای من ... این مرد با من مثل یک ملکه رفتار میکنه.... یهویی یاد چادر افتادم.... یک آن خشکم زد.... توی دلم از خدا کمک خواستم.... دلواپسی ها نمی گذاشت از بودن در کنار سینا لذت کافی ببرم... سینا با آرامش و خونگرمی شروع به صحبت کرد... من تازه یادم افتاد که باید از زندگی آینده و شرط و شروط مان صحبت کنیم.... من فقط خودم را برای دیدن سینا آماده کرده بودم و اصلا به چیز دیگری فکر نمی کردم... فقط دوست داشتم باهاش حرف بزنم... خوشحالی و استرس فکرم را تعطیل کرده بود... اما سینا برعکس من معلوم بود که آرامش بیشتری داره.... خیلی خوب صحبت میکرد... من هم مثل مادری که از زبان باز کردن طفلش ذوق میکنه... از صحبت کردن سینا به وجد می آمدم... با هر کلامی به جذابیتش اضافه میشد... باورم نمی شد... من اولین غذای مشترک زندگیم را با عشقم میخورم... سینا سر صحبت را باز کرد: خب... خانم خانما... دست و پای منو زنجیر کردید... قلبو تسخیر کردید... حالا بفرمایید شرط و شروط تون رو... من در خدمتم _ من شرطی ندارم... _ پس چشم بسته منو غلام خودتون کردید☺️ خدای من .... هر قدر صحبت میکرد من دیوانه تر میشدم... حرفهای پدرم یادم می افتاد و ته دلم خالی میشد... میترسیدم عشق آتشین جلوی عقل و افکارم را سد کند و خدا نکرده پشیمونی به دنبال داشته باشد... ولی این افکار بر حسم غلبه نمی کرد... من مثل یک مجنون دیوانه ی سینا شده بودم... با صحبت های سینا دوبار از افکارم بیرون آمدم... : خانم گل ... راحت باش ... بلاخره هر کسی خواسته ای داره ٬ برنامه ای داره.... _ من هیچ خواسته ای ندارم... اگه داشتم می گفتم... فقط اینکه من سر قولم هستم... چادری میشم... فرصت نشد چادر تهیه کنم...امیدوارم فکر نکنید که.... _چادری شدن اختیاریه... من از شما نخواستم چادر بپوشید... _یعنی براتون مهم نیست که همسرتون بی چادر باشه.!!؟؟ _ من چادر رو خیلی دوست دارم... ولی اینکه یک نفر بخواد چادر بپوشه٬ باید با اختیار و باور خودش باشه٬ نه به خواسته کس دیگه _ من با اختیار خودم میخوام... دوس دارم اولین چادرمو شما برام بخرید...لطفا !! _ من در خدمتم... شما جون بخواه... با جمله های قشنگش قلبم از جا کنده میشد... اما با شجاعت تمام اولین سوالم را که خیلی ذهنم را مشغول کرده بود پرسیدم: شما قرار بود داماد بشید٬ جریان چی شد!!؟؟ ادامه دارد.... باشید 🌷
داستان واقعی .... شما قرار بود داماد بشید ؛ چی شد؟ _ قراری در کار نبود ... مادرم یک نفرو معرفی کرد که به دلم ننشست.... از قضا همایون خبردار شد و تو دانشگاه شلوغش کرد ... همین... به قول مادرم که همیشه میگه : تو ازدواج از عقل و احساست برابر کمک بگیر... اگه عقلت تایید کرد ولی طرف تودلت نرفت راضی به وصلت نشو... اگرم دلت رفت ولی عقلت تایید نکرد بازم راضی نشو... کسی رو هم که مادرم معرفی کرده بود مشکلی برای وصلت نبود ولی طرف تو دلم نرفت😐 جوابش را که شنیدم کاملا قانع شدم که درست میگوید.. چون خیلی قبولش داشتم... اما سوال های متعددی ذهنم را مشغول کرد: چطور شد که یکباره عاشق من شد💞 و عقلش 😍هم تایید کرد !!؟؟ هر چند من همین را می خواستم... و با شنیدن حرفهایش عاشق تر میشدم ... ولی از طرفی تردید هم رهایم نمی کرد... پرسیدم: یعنی شما منو هم تایید میکنید هم دوستم دارید☺️؟؟!! یه جورایی برام معما شده!! آخه چطوری!!؟؟ البته این خیلی ارزشمنده برام ... به نظر من خوشبختی یک زن وقتی کامل میشه که شریک زندگیش هم قبولش داشته باشه و هم عاشقش باشه... _ من شما رو هم قبول دارم ٬هم باور دارم و هم عاشقتون هستم... معمای پیچیده ای نیست ... شما ارزش باور و عشق پاک رو دارید!! خودتون رو دست کم نگیرید ... قبلا هم گفتم.. شما لایق بهترین ها هستید!! با شنیدن حرفهایش جان تازه‌ای در وجودم متولد می شد... به قدری حس خوبی داشتم که دلم نمی‌خواست دیگر نه کلامی بگویم نه بشنوم..‌‌. فقط در سکوت این حس خوب را تا ابد تجربه کنم... شاکر بودم که جمله _ عاشقتم و باورت دارم _ را از زبان کسی می شنیدم که خودم را به پایش انداخته بودم وبرایش میمردم... سینا نگاهی به ساعتش کرد و گفت: بریم چادر بگیریم... ........ وارد مغازه که شدیم سینا رفت سمت چادر نمازها... گفتم: چادر مشکی می خوام.... _ نه ! من قول دادم چادر بخرم و میخرم... ولی چادر مشکی نمیخرم... قبلا هم گفتم بهتون اونو باید با اختیار و باور خودتون سر کنید... _ خب منم خودم می خوام کسی مجبورم نکرده _ اگر راضی بشید اجازه بدید من براتون همون چادر نماز بخرم... منم قبول کردم... هر چند زمان زیادی باهم نبودیم ... ولی گذر هر ثانیه جذابیت سینا را برایم بیشتر میکرد... باورم نمی شد که یک مرد تا این انداز به نظر یک زن و تصمیم شخصی او ارزش قائل باشد... همیشه تصورم این بود که اولین خواسته و شرطش چادر پوشیدنم باشه... انسان تا با کسی تعامل نداشته باشد نمی تواند درباره او و تفکرش نظریه قطعی بدهد ... من هم با اینکه سینا را قبول داشتم و باورهایش برایم ارزشمند بود... اما هر لحظه ابعاد شخصیت او برایم بازتر میشد... پیش خودم می گفتم: مگه من برای خدا چکار کردم که چنین مردی سر راهم گذاشته!!؟؟ من خوشبخت ترین زن روزگار میشم با همچین همسری..😊😊😊 سینا و خانواده‌اش از تحقیق سربلند بیرون آمدند... داشتیم آماده میشدیم که به آزمایشگاه برویم... من چادر دوخته بودم.... با خوشحالی سرم کردم تا سینا سورپرایز بشه... اما پدرم چادرم را گرفت.... ادامه دارد...
🔅 : 🔸 «إيّاكَ وَالتَّغايُرَ في غَيرِ مَوضِعِ غَيرَةٍ ؛ فَإِنَّ ذلِكَ يَدعُو الصَّحيحَةَ إلَى السُّقمِ ، وَالبَريئَةَ إلَى الرَّيبِ .» 🔹 «از غيرت ورزيدن بيجا [ نسبت به زنان ] بپرهيز كه اين كار ، زن سالم [و درستكار] را به بيمارى [ و نادرستى ] مى كشانَد و پاك دامن را به گناه .» 📚 نهج البلاغه : نامه ۳۱ ➖〰➖〰➖〰➖〰➖ 🔅 : 🔸 الصَّديقُ الصَّدوقُ مَن نَصَحَكَ في عَيبِكَ ، وحَفِظَكَ في غَيبِكَ ، وآثـَرَكَ عَلى نَفسِهِ . 🔹«دوستِ راستين، كسى است كه از سرِ صدق، عيبت را به تو گوشزد كند و در نبودت، تو را پاس بدارد و تو را بر خويشتن، برگزيند.» . 📚 غرر الحكم : ح ١٩٠٤
📌نگهداری گربه ✅پاسخ: گربه حیوان حرام گوشت است و مدفوعش نجس است واگر مو یا رطوبت دهان وبدن او در لباس یا بدن نمازگزار باشد تا زمانی که نزد اوست نمازبا آن اشکال دارد.ولی اگرآن رطوبت خشک شده وعین آن برطرف شده باشد نماز صحیح است . 🔷اما بودن گربه در منزل و انس با او اگر مسأله بالا رعایت شود اشکال ندارد.به هر حال گربه نجس نیست وخوردن نیم خورده گربه مکروه است و نجس نیست. واز بین حیوانات تنها خوک و سگ نجس می باشند. ╭─-┅═ঊঈ🔶ঊঈ═┅-─╮ لطفا حداقل به یک نفر بفرستین👇
وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَكَفَى بِاللَّهِ وَكِيلًا ﴿۸۱﴾ ✨و بر خدا توكل كن و ✨خدا بس كارساز است (۸۱) 📚سوره مبارکه النساء ✍بخشی از آیه ۸۱
🌻گويند بر متاع (كالاي) خود بنويسيد: 🌺«بَرْكَةً لَنا» البته نفعي عظيم يابي. 🌻نيز بر كالاي كاسد ( و به نرفته) بنويس و بخوان: 🌺«قُلْ اِنَّ الفَضْلَ بِيَدِ اللهِ يُؤْتيهِ مَنْ يَشاءُ واسِعٌ عليمٌ يختصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللهُ ذوُالفَضْلِ العظيم» (آل عمران/ 73 و 74) و آيه ي«فاسْتَبْشِروا بِبَيْعِكُمُ الّذي با يَعْتُمْ بِهِ وَ ذلِكَ هُوَ الفَوزُ العظيم» (توبه/ 111) 👌به حد كافي مجرب و آزموده است. 📚(گوهر شب چراغ، ج 1 ص 251 نقل از جناب الخُلوُد) ┅┄🍃┄┄💕💕┄┄🍃┄┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸اگر کسی نسبت به آینده، دچار ترس و تردید می شود، علتش این است که ندارد. 🔸 یعنی خدایا تو را می‌بینم، مطمئنم که کمکم می‌کنی؛ بیشتر از خودم دوستم داری؛ من به عشق تو و در کنار تو هیچ اضطرابی نسبت به آینده‌ام ندارم؛ تو هیچ وقت من را رها نکردی، از این به بعد هم رها نمی‌کنی. 🔸بنابراین، هر وقت شیطان دلشوره‌هایی نسبت به آینده (از دست دادن ماشین، فرزند و ...) در تو ایجاد می‌کند، خدا را ‌ببین. چون با خدا دیدن، قدرتمند می‌شوی و به مرور، حمله‌ها و اضطراب‌ها و ترسهای بعدی در تو از بین می‌رود و آهسته آهسته شبیه خداوند می‌شوی و استحکام پیدا می‌کنی. 👤
جمعی تابوتی را تشییع می کردند در کنار تابوت کودکی با گریه فریاد می کشید پدر جان تو را به گودالی می برند که نه فرشی هست نه چراغی و نه غذایی ! کودک فقیری این را شنید و سریعا خود را به خانه رساند و به پدرش گفت : ... " ای پدر عده ای می خواهند جنازه ای را به خانه ما بیاورند ! آدرسی که می دادند دقیقا خانه ی ما بود ! جایی که نه فرشی هست ، نه نوری و نه غذایی ! | فراموش نکنیم که فقر باعث می شود زندگی برای بعضی از انسان ها با مرگ فرقی نداشته باشد | 👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇     
✨﷽✨ ✨ ماشینت که جوش بیآوردحرکت نمیکنی می ایستی! چون ممکن است ماشین آتش بگیرد خودت هم همینطوری وقتی جوش میآوری بزن کنار! ساکت باش! و هیچ نگو وگرنه هم به خودت آسیب میزنی هم به اطرافیان
اگرحافظه ضعیفی داریدچای گلپربنوشید ! علت کم حافظه گی غلبه سردی به مغز هست که گلپر باعث میشه این غلبه سردی ازبین بره وبه طور محسوس حس خواهید کرد که حافظه بهتری دارید
💎فرعون از شاهان یاغی و ستمگر مصر بود و ادعای پروردگاری می‌کرد، روزی ابلیس نزد فرعون آمد، فرعون خوشه‌ای انگور در دست داشت و آن را می‌خورد، به فرعون گفت: آیا کسی می‌تواند دانه های این خوشه انگور را به مروارید شاداب تبدیل کند؟ فرعون پاسخ داد: نه ابلیس از روی سحر و جادو، آن خوشه را به مروارید شاداب تبدیل نمود. فرعون شگفت زده شد و با تعجب گفت:«اگر استاد مردی در جهان وجود دارد، او تو هستی!» ابلیس سیلی محکمی بر گردن فرعود زد و گفت: «مرا با این استادی، به بندگی درگاه خدا نپذیرفتند، بنابراین تو با این حماقت و نادانی چرا ادعای پروردگاری می کنی؟!» 📚 جوامع الحکایات محمد عوفی، صفحه 26 ⚰|🔞
برای تاثیــر گذاشتن : اگر کسی آیات ۱۰۳و ۱۰۴ سوره آل عمران را نوشته و با خود داشته باشد او در همه اثر تمام خواهد داشت آیات ۱۰۳ و ۱۰۴ سوره آل عمران :🍃🌸 وَاعْتَصِمُواْ بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعًا وَلاَ تَفَرَّقُواْ وَاذْكُرُواْ نِعْمَتَ اللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنتُمْ أَعْدَاء فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُم بِنِعْمَتِهِ  إِخْوَانًا وَكُنتُمْ عَلَىَ شَفَا حُفْرَةٍ مِّنَ النَّارِ فَأَنقَذَكُم مِّنْهَا كَذَلِكَ يُبَيِّنُ اللّهُ لَكُمْ آيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ ﴿۱۰۳﴾ وَلْتَكُن مِّنكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ وَيَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنكَرِ وَأُوْلَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ ﴿۱۰۴﴾ منبع :📚 کشکول سیاح ج ۲ ص ۲۵۲و ۲۵۳