eitaa logo
「ندبہ‌هاۍدݪٺنگے」
261 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
648 ویدیو
17 فایل
بسمـِ اللّٰھ🌸•• سَھم‌ما،‌در‌وسطِ‌مَعرڪہ‌؏ــشق‌چہ‌بود؟ غم‌و‌'دلتنگے‌'و‌حسرٺ‌همہ‌یڪجا‌باهم . . . -آیدی‌جهٺ‌ارٺباط؟!📞•° +گمنام‌بمانیم‌بهتࢪاسٺ¡ -کپی؟!📻•• +حلالت‌رفیق‌فقط‌فروارد‌یادت‌نره꧇) ٺقدیم‌به‌کسے‌‌ڪھ‌مانعے‌‌شدم‌برا؎‌ظهورش‌ واوپدࢪانه‌دعایم‌میڪند🌱'
مشاهده در ایتا
دانلود
❥••●❥●••❥ 💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی مبارزه، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا بشار اسد سرنگون بشه!» و نمی‌دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را می‌خواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم می‌دوید، بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و دلم می‌خواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. 💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را می‌پائید مبادا کسی سر برسد. زن پیراهنی سورمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با مهربانی شروع کرد :«من سمیه هستم، زن‌داداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه‌مون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!» 💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او می‌دید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با بسم الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم. از درد و حالت تهوع لحظه‌ای نمی‌توانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر یاالله پیراهن سورمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. 💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه‌اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و تازه می‌دیدم گوشه و کنار مسجد انبار اسلحه شده است... ... ❥••●❥●••❥ به قلـ✍️ـم 💞با ما همراه باشید...💞 •┈┈•✿•☆•♡•☆•‌✿•┈┈• @deltangemontazer313 •┈┈•‌✿•☆•♡‌•☆•✿•┈┈•
••• 「هر چه‍ آمد به‍ سَرَم از تپش نامِ ت‌ُ بود!」 حسین من♥️ •┈┈•✿•☆•♡•☆•‌✿•┈┈• @deltangemontazer313 •┈┈•‌✿•☆•♡‌•☆•✿•┈┈•
عاشقان وقت نماز است اذان میگویند...🕊 التماس دعا برای خادمان کانال♡...
تلنگـــــرانه🌱 همیشہ به آرایش ڪردن هایِ نیاز خیلی گیر میدادم مدام به این کارش ایراد می گرفتم. گــــــــاهی موهای نیاز بیرون میومد ولی نـــه از روی عمد! از نظرم اون بی ایمان بود.. روزه که می گرفت فقط نماز میخوند.. همش فکر میکردم توی اون موبایلش پره از گروه هایٍ مختلط پسرو دختر👫 اما...🖤 یه مدتی هست که میبینم داره نماز قضا هاش رو میخونه.. ولی من چی..!من اصلا بی خیال نماز قضا هام بودم😔 ـ ـ ـ داخل موبایلش کانال های نهج البلاغه و خوب و مذهبی بود ولی من توی موبایلم وقتی یه پسر میومد پی وی کلی باهاش سر بهونه های دیگہ حرف میزدم..💔 وقتی اون ارایش میکرد من هم روسری جیغ صورتیم رو که زیر چادرم خودنمایی میکرد رو درست میکردم😞 وقتی اون حواسش نبود و موهاش بیرون میومد ,من نگاهم به اکیپ پسرا بوده...👀 از خودم خجالت میکشم کہ این همه عاشق شهادتم ولی..فقط ادعا کردم قضاوت کردمــ تهمت زدم... •┈┈•✿•☆•♡•☆•‌✿•┈┈• @deltangemontazer313 •┈┈•‌✿•☆•♡‌•☆•✿•┈┈•
[☁️💞] بچه‌هــا ! پشت رودخانه‌ۍ چه‌ڪنم، چه‌ڪنمِ زندگی ڪه گیر می‌ڪنین فقط امام‌عصر«عج» عبورتون میده! -حاج‌حسین‌یڪتا •🌱•[] •🌱•[] •┈┈•✿•☆•♡•☆•‌✿•┈┈• @deltangemontazer313 •┈┈•‌✿•☆•♡‌•☆•✿•┈┈•
🌷🌹🌸🌼 • سر در قصر بھشتے بنوشتند ڪه مسلمان مرام حسن عسڪرے ام •┈┈•✿•☆•♡•☆•‌✿•┈┈• @deltangemontazer313 •┈┈•‌✿•☆•♡‌•☆•✿•┈┈•
「ندبہ‌هاۍدݪٺنگے」
#هوالعشق❥ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهاردهم ❥••●❥●••❥ 💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌ا
❥••●❥●••❥ 💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشه‌ای دیگر جعبه‌های گلوله؛ نمی‌دانستم اینهمه ساز و برگ جنگی از کجا جمع شده و مصطفی می‌خواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!» تا رسیدن به خانه، در کوچه‌های سرد و ساکت شهری که آشوب از در و دیوارش می‌پاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم می‌دیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر می‌چرخد تا کسی دنبالم نباشد. 💠 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بی‌هوشی روی همان بستر سپید افتادم. در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک می‌دید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و همین حال خرابم خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار می‌کنید؟» 💠 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی جنگ به این شهر آمده‌ایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟» صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه می‌خواست مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!» 💠 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو مسجد بود...» و مصطفی منتظر همین اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟» برادرش اهل درعا بود و می‌دانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیه‌اش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمی‌خواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش وهابی‌ها خودشون رو از مرز اردن رسونده بودن درعا و اسلحه‌ها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!» ... ❥••●❥●••❥ به قلـ✍️ـم 🌷با ما همراه باشید🌷 •┈┈•✿•☆•♡•☆•‌✿•┈┈• @deltangemontazer313 •┈┈•‌✿•☆•♡‌•☆•✿•┈┈•
7.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ 🎈 چرا خدا با ما حرف نمیزنه؟🧐 حاج آقا پناهیان🎤 پیشنهاد میکنم ببینیدش👌🏻 •┈┈•✿•☆•♡•☆•‌✿•┈┈• @deltangemontazer313 •┈┈•‌✿•☆•♡‌•☆•✿•┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇸 🇹 🇴 🇷 🇾 حاجےتوخلوتا بہ‌مادر چی‌گفتےکہ‌اینجورۍرفتے...💔 •┈┈•✿•☆•♡•☆•‌✿•┈┈• @deltangemontazer313 •┈┈•‌✿•☆•♡‌•☆•✿•┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالروزآسمانی شدنت مبارڪـــ🥀 یادتـــــ باشــــہ •┈┈•✿•☆•♡•☆•‌✿•┈┈• @deltangemontazer313 •┈┈•‌✿•☆•♡‌•☆•✿•┈┈•
「ندبہ‌هاۍدݪٺنگے」
سالروزآسمانی شدنت مبارڪـــ🥀 یادتـــــ باشــــہ •┈┈•✿•☆•♡•☆•‌✿•┈┈• @deltangemontazer313 •┈┈•‌✿•☆•♡
راحت کلمه ی… …دوستت دارم… …عاشقتم… رو بیان میکرد… روزی که میخواست بره گفت… “من جلو دوستام، پشت تلفن نمی تونم بگم… …دوستت دارم… میتونم بگم… …دلم برات تنگ شده… ولی نمیتونم بگم دوستت دارم… چیکار کنم…؟!” گفتم… “تو بگو یادت باشه…من یادم میفته…” از پله ها که میرفت پایین… بلند بلند داد میزد… …یادت باشه…یادت باشه … منم می خندیدم و می گفتم… …یادم هسسست…یادم هسسست… این کلمات رمز بین ما بود! برشی از کتاب یادت باشد به روایت همسر شهید ✨حمید سیاهکالی مرادی✨ پیشنهاد میدم این کتاب رو بخونید خیلی زیباست💖 •┈┈•✿•☆•♡•☆•‌✿•┈┈• @deltangemontazer313 •┈┈•‌✿•☆•♡‌•☆•✿•┈┈•
💭 ¦¦🌻¦¦ تو مدرسه از‌ ھمڪلاسیات خیلے‌ بخاطر‌ عقیدت‌ طعنہ شنیدے؟!... آروم‌ باش‌ و بگو⇩ فدای‌سر‌مھدی‌فاطمه"عج"(: •┈┈•✿•☆•♡•☆•‌✿•┈┈• @deltangemontazer313 •┈┈•‌✿•☆•♡‌•☆•✿•┈┈•