#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_شصت_و_دوم
❥••●❥●••❥
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد و ظاهراً حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگینتر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بیحرکت مانده و همه احساسش از آسمان چشمان روشنش میبارید.
💠 روی گونهاش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانیاش پیدا بود قفسه سینهاش هم باندپیچی شده است که به سختی نفس می کشید.
زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از غصه آتش گرفت.
💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!»
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!»
💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظهای مکث کرد و دلش نیامد بیهیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمیگردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.
💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :«انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!»
💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟»
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»...
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
°••°↷j๑ïท↯
〖 @deltangemontazer313 •〗
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_شصت_و_سوم
❥••●❥●••❥
💠 باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون میدونن...»
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظهای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟»
💠 نمیدانست عطر شببوهای حیاط و آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمتتون نمیشه؟»
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق محبت شد :«رحمته خواهرم!»
💠 در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساسمان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا میخوای من برگردم اونجا؟» دلشورهاش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امنتره!»
💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم.
تا رسیدن به داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی دمشق را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقهای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبالمان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم.
💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوشزبانیهای ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم.
صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانیاش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست.
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
°••°↷j๑ïท↯
〖 @deltangemontazer313 •〗
هدایت شده از 「ندبہهاۍدݪٺنگے」
پارت اول رمان زیبای {دمشق شهرِ♡عشق}
https://eitaa.com/deltangemontazer313/13
#درحالپارتگذاری...
دیگر این دوری را
نمیتوان در نوشتن ها گنجاند
باید راه بیفتم 🚶🏻♂🚶🏻♀
هـرکـــــــــــه دارد هـوس نه عطـــــش کرب و بلا
بسم الله…😇
.
#دلتنگے
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
『@deltangemontazer313』
7.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روی قبر من
نایست و گریه نکن....!
تقدیم به
زنده ترین شهید دوران ما...
حاج قاسم✨
#شهیدانہ
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
『@deltangemontazer313』
عِشْق یَعنے ڪَࢪبَلا
یَـــعنے دو حَـــࢪَم
دو گُـــــنْبـَدِ طَـلا
#دلتنگے
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
『@deltangemontazer313』
••••••••
با تــــو
از مرگ نـدارم
بہ خــدا واهمہاے
جانـمان
پیشڪــش
سیدناخامــنہاے❣️
#رهبرانہ
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
『@deltangemontazer313』
یَدُاللهفَوقَاَیدیهَم
اینآیہمیدونییعنۍچے؟!
یعنے↯بـندہمن..
نگرانِفردایتنباش..!
ازآدمهادلگیرنباش..
ڪارےازآنهابرنمےآید♡
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
『@deltangemontazer313』
بی #حجابی آزادی نیست❣️
این بازدید از توست که آزاد است ؛
از جنس همان هایی که بالای سرش مینویسند :
"بازدید برای عموم آزاد است"⚠️
#زهراییشو
#تلنگرانہ
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
『@deltangemontazer313』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 واکنش قابل تأمل حاج قاسم به کسی که اسم «#ترامپ» را روی سگش گذاشته بود
✍آدم یاد جوانمردیهای مولا علی میوفته؛ همون موقعی که توی جنگ صفین میتونست آب رو به روی دشمن ببنده ولی نبست، همون موقع که عمروعاص از ترس ذوالفقار علی عریان شد و حضرت به او امان داد
🔹 این ما هستیم که جوانمردانه شما را به زانو درآوردیم و این شمایید که ناجوانمردانه سردارمان را شهید کردید
#سرداردلها
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
『@deltangemontazer313』
از خداوند خواستارم ما را چنان نکند
« ڪه اهداف حسین را بِکُشیم
در حالی که بر او می گرییم »
#شهید_آیتالله_محمدباقر_صدر
#شهیدانہ
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
『@deltangemontazer313』