eitaa logo
「ندبہ‌هاۍدݪٺنگے」
256 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
648 ویدیو
17 فایل
بسمـِ اللّٰھ🌸•• سَھم‌ما،‌در‌وسطِ‌مَعرڪہ‌؏ــشق‌چہ‌بود؟ غم‌و‌'دلتنگے‌'و‌حسرٺ‌همہ‌یڪجا‌باهم . . . -آیدی‌جهٺ‌ارٺباط؟!📞•° +گمنام‌بمانیم‌بهتࢪاسٺ¡ -کپی؟!📻•• +حلالت‌رفیق‌فقط‌فروارد‌یادت‌نره꧇) ٺقدیم‌به‌کسے‌‌ڪھ‌مانعے‌‌شدم‌برا؎‌ظهورش‌ واوپدࢪانه‌دعایم‌میڪند🌱'
مشاهده در ایتا
دانلود
「ندبہ‌هاۍدݪٺنگے」
#سلام_امام_زمانم ♡ پروندھ سیاھ مرا جستجو نکن حال مرا بہ آھ دلت زیرو رو نکن پیش نگاھ مہدے صاحب
❣سلام_امام_زمانم❣ ای زاده ی زهرا(س) مددی کن به جوانی با هر نفسم در صف یاران تو باشم دل می کنم از اهل جهان یکسره آقا تا اینکه هوادار پریشان تو باشم ... 『@deltangemontazer313』
هر روز،صبحِ زود،بہ گوشم صداے توسٺ "حَےّ عَلَے الحســـین ، وَ حَےّ عَلَے الحَرم" با یڪ ســـلام، رو بہ شما، رو بہ ڪربلا جـــا مےدهم میان دلــم یڪ بغـل حـــرم 『@deltangemontazer313』
••❀〇 ⃟🌸❀•• -می‌گفت: هرڪسی‌روزے‌‌ ³ مرتبہ.... خطاب‌به‌حضرت‌مهدی 'ﷻ' بگہ ↓ ﴿بابی‌انتَ‌وامےیااباصالح‌المهدے‌‌﴾ حضرت‌یجور‌خاصےبراش‌دعامیکنن :)💕🌿 『@deltangemontazer313』
'🌱🌀 تلاوتــ📖 درست و به‌جا دو² فایدهـ مهم دارد: • عمق بخشی به معنویتــ✨ • مدد رساندن✊🏻به فکر و اندیشه خودمان💭 『@deltangemontazer313』
دخترڪ با چادࢪش، در پاڕڪ قدم میزند...🦋 خانمی با آرایشے "غلیظ"💅و با طعنہ میگوید:بعضۍ ها اینجا را با مجلس عزا، اشتباھ گرفتہ اند!😏 دخترڪ با آرامش🌱 پاسخ میدهد:خیر. اما عده اۍ اینجا ࢪا با تالاࢪ عروسے اشتباه گرفتہ اند...!👰🏻♥🧕🏻 『@deltangemontazer313』
تا به کی هجر و غریبی و فراق و انتظار💔 جلوه کن بر آشنایت یا اباصالح بیا🌸 کی رسد لطف پیامت بر همه خلق جهان💔 کی رسد بانگ ندایت یا اباصالح بیا🙃 『@deltangemontazer313』
❥••●❥●••❥ 💠 ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت سوریه می‌سوخت که همچنان می‌گفت :«از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، تروریست‌ها وارد سوریه میشن و ارتش درگیره! همین مدت خیلی‌ها رو که دستگیر کردن اصلاً سوری نبودن!» سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد :«تو درگیری‌های حلب وقتی جنازه تروریست‌ها رو شناسایی می‌کردن، چندتا افسر ترکیه‌ای و سعودی هم قاطی‌شون بودن. حتی یکی‌شون پیش‌نماز مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه!» 💠 از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشگرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت :«پادشاه عربستان داره پول جمع می‌کنه که این حرومزاده‌ها رو بیشتر تجهیز کنه!» و دیگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود که مظلومانه از ابوالفضل پرسید :«میگن آمریکا و اسرائیل می‌خوان به سوریه حمله کنن، راسته؟» و احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود که لحظه‌ای ماتش برد و به تنهایی مرد هر دردی بود که دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد :«نه مادر! اینا از این حرفا زیاد می‌زنن!» 💠 سپس چشمانش درخشید و از لب‌هایش عصاره عشقش چکید :«اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن،حاج قاسم و ما سربازای سیدعلی مثل کوه پشت‌تون وایسادیم! اینجا فرماندهی با حضرت زینب (علیهاالسلام)! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن!» و با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد و دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت :«ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته.» و دیگر داریا هم امن نبود که رو به مصطفی بی‌ملاحظه حکم کرد :«باید از اینجا برید!» 💠 نگاه ما به دهانش مانده و او می‌دانست چه آتشی زیر خاکستر داریا مخفی شده که محکم ادامه داد :«ان‌شاءالله تا چند روز دیگه وضعیت زینبیه تثبیت میشه، براتون یه جایی می‌گیرم که بیاید اونجا.» به‌قدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود که با لحنی نرم‌تر توضیح داد :«می‌دونم کار و زندگی‌تون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!» 💠 بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به زینبیه برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس می‌کرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی ساده‌ای از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم. ... ❥••●❥●••❥ به قلـ✍️ـم 💞با ما همراه باشید...💞 『@deltangemontazer313』
「ندبہ‌هاۍدݪٺنگے」
#هوالعشق❥ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_شصت_و_نهم ❥••●❥●••❥ 💠 ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت
❥••●❥●••❥ روی ایوان تا کفشش را می‌پوشید، با بی‌قراری پرسیدم :«چرا باید بریم؟» قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد :«زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر می‌کردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا...» که صدای مصطفی خلوت‌مان را به هم زد :«شما اگه می‌خواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.» 💠 به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت احساسش پیدا بود. ابوالفضل قدمی را که به سمت پله‌های ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید :«یعنی دیگه نمی‌خوای کمکم کنی؟» مصطفی لحظه‌ای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست :«وقتی خواهرتون رو ببرید زینبیه پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!» 💠 انگار دست ابوالفضل را رد می‌کرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد :«زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!» لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانی‌اش نمی‌شد که رو به من خواهش کرد :«دخترم به برادرت بگو افطار بمونه!» و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم می‌چرخیدم که مصطفی وارد شد. 💠 انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا می‌دید که تنها نگاهم می‌کرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید :«من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!» کلماتش مبهم بود و خودش می‌دانست آتش عشقم چطور به دامن دلش افتاده که شبنم شرم روی پیشانی‌اش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد :«ان‌شاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.» 💠 و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، فتنه سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. ارتش آزاد هنوز وارد شهر نشده و تکفیری‌هایی که از قبل در داریا لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند... ... ❥••●❥●••❥ به قلـ✍️ـم 💞با ما همراه باشید...💞 『@deltangemontazer313』
「ندبہ‌هاۍدݪٺنگے」
#هوالعشق❥ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_هفتادم ❥••●❥●••❥ روی ایوان تا کفشش را می‌پوشید، با بی‌قراری پرسیدم :«چ
❥••●❥●••❥ 💠 مصطفی در حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده می‌شد. ابوالفضل مرتب تماس می‌گرفت هر چه سریعتر از داریا خارج شویم، اما خیابان‌های داریا همه میدان جنگ شده و مردم به حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) پناه می‌بردند. 💠 مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی می‌ترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان این جوان شیعه، از وحشت هجوم تکفیری‌ها به شهر، دیگر نمی‌خندید و التماس‌مان می‌کرد زودتر آماده حرکت شویم. خیابان‌های داریا را به سرعت می‌پیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس می‌داد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد که در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راه‌مان را بستند. 💠 تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس می‌کرد این امانت را حفظ کند. سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آن‌ها نمی‌خواستند این طعمه به همین راحتی از دست‌شان برود که هر چهار چرخ را به گلوله بستند. ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود. 💠 چشمم به مردان مسلّحی که به سمت‌مان می‌آمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را می‌شنیدم که خدا را صدا می‌زد و سیدحسن وحشتزده سفارش می‌کرد :«خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجه‌تون می‌فهمن سوری نیستید!» و دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری وحشیانه در را باز کرد. نگاه مهربانش از آینه التماسم می‌کرد حرفی نزنم و آن‌ها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد. 💠 دیگر او را نمی‌دیدم و فقط لگد وحشیانه تکفیری‌ها را می‌دیدم که به پیکرش می‌کوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمی‌زد. من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند، بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمی‌دیدند زانوانش حریف سرعت آن‌ها نمی‌شود که روی زمین بدن سنگینش را می‌کشیدند و او از درد و وحشت ضجه می‌زد. 💠 کار دلم از وحشت گذشته بود که مرگم را به چشم می‌دیدم و حس می‌کردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است. ... ❥••●❥●••❥ به قلـ✍️ـم 💞با ما همراه باشید...💞 『@deltangemontazer313』
「ندبہ‌هاۍدݪٺنگے」
سلام همسنگری های عزیز!🍂 احوالتون!؟... یه خبر خوب داریم براتون😍 اگر تعداد اعضای کانال رو به ۳۰۰ عضو ب
خب رفقای عزیز تعدادمون به ۳۰۰ عضو رسید😍 ان شاءالله عصر پارت اول کتاب رو براتون میذارم☺️