「ندبہهاۍدݪٺنگے」
#هوالعشق❥ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_شصت_و_نهم ❥••●❥●••❥ 💠 ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هفتادم
❥••●❥●••❥
روی ایوان تا کفشش را میپوشید، با بیقراری پرسیدم :«چرا باید بریم؟» قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد :«زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر میکردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا...» که صدای مصطفی خلوتمان را به هم زد :«شما اگه میخواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.»
💠 به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت احساسش پیدا بود. ابوالفضل قدمی را که به سمت پلههای ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید :«یعنی دیگه نمیخوای کمکم کنی؟»
مصطفی لحظهای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست :«وقتی خواهرتون رو ببرید زینبیه پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!»
💠 انگار دست ابوالفضل را رد میکرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد :«زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!»
لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانیاش نمیشد که رو به من خواهش کرد :«دخترم به برادرت بگو افطار بمونه!» و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم میچرخیدم که مصطفی وارد شد.
💠 انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا میدید که تنها نگاهم میکرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید :«من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!»
کلماتش مبهم بود و خودش میدانست آتش عشقم چطور به دامن دلش افتاده که شبنم شرم روی پیشانیاش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد :«انشاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.»
💠 و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، فتنه سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. ارتش آزاد هنوز وارد شهر نشده و تکفیریهایی که از قبل در داریا لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند...
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
『@deltangemontazer313』
「ندبہهاۍدݪٺنگے」
#هوالعشق❥ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_هفتادم ❥••●❥●••❥ روی ایوان تا کفشش را میپوشید، با بیقراری پرسیدم :«چ
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هفتاد_و_یک
❥••●❥●••❥
💠 مصطفی در حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده میشد.
ابوالفضل مرتب تماس میگرفت هر چه سریعتر از داریا خارج شویم، اما خیابانهای داریا همه میدان جنگ شده و مردم به حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) پناه میبردند.
💠 مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی میترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان این جوان شیعه، از وحشت هجوم تکفیریها به شهر، دیگر نمیخندید و التماسمان میکرد زودتر آماده حرکت شویم.
خیابانهای داریا را به سرعت میپیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس میداد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد که در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راهمان را بستند.
💠 تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس میکرد این امانت را حفظ کند.
سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آنها نمیخواستند این طعمه به همین راحتی از دستشان برود که هر چهار چرخ را به گلوله بستند. ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود.
💠 چشمم به مردان مسلّحی که به سمتمان میآمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را میشنیدم که خدا را صدا میزد و سیدحسن وحشتزده سفارش میکرد :«خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجهتون میفهمن سوری نیستید!»
و دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری وحشیانه در را باز کرد. نگاه مهربانش از آینه التماسم میکرد حرفی نزنم و آنها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد.
💠 دیگر او را نمیدیدم و فقط لگد وحشیانه تکفیریها را میدیدم که به پیکرش میکوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمیزد.
من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند، بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمیدیدند زانوانش حریف سرعت آنها نمیشود که روی زمین بدن سنگینش را میکشیدند و او از درد و وحشت ضجه میزد.
💠 کار دلم از وحشت گذشته بود که مرگم را به چشم میدیدم و حس میکردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است.
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
『@deltangemontazer313』
「ندبہهاۍدݪٺنگے」
سلام همسنگری های عزیز!🍂 احوالتون!؟... یه خبر خوب داریم براتون😍 اگر تعداد اعضای کانال رو به ۳۰۰ عضو ب
خب رفقای عزیز تعدادمون به ۳۰۰ عضو رسید😍
ان شاءالله عصر پارت اول کتاب رو براتون میذارم☺️
.
.
.
یوسف گمگشته باز آمد؟! نیامد حافظا...😔
تازه کنعان ده به ده دنبال یوسف می رود . . .
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
『@deltangemontazer313』
「ندبہهاۍدݪٺنگے」
❲منحسینےشدھدستامامحسنم🌿’’❳
#دوشنبههایامامحسنی
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
°••°↷j๑ïท↯
〖 @deltangemontazer313 •〗
#بیومذهبی🍃🕊💛
_یـهجـۅۅنانقلابۍ🤞🏼
بـراۍخـدمتبـهکشـورش🇮🇷
دنبـالجنـگوجبـھـهنمیـگࢪده💣
_جبـھـههمیـنجـاسـت✌🏼🇮🇷
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
『@deltangemontazer313』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا #واکسن کرونا خارجی نباید بزنیم؟!
.
《مقام معظم رهبری》
#رهبرانہ
#مقاممعظمدلبری
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
『@deltangemontazer313』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے
#شهیدمهدیزینالدین:
|°•علتپیروزۍ
فقطوفقطخداونداست✊🏼🌱°•|
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
『@deltangemontazer313』
#طلبہ شدنم شد مقدمہ #شهادتم...
#شهیدانہ
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
『@deltangemontazer313』
|🖇📖↻|
آقابیا...
کهبیتونماندماراقرار...
#مولایجان
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
『@deltangemontazer313』