「ندبہهاۍدݪٺنگے」
《عاشقخداباش؛تامعشوقخلقشوۍ…》 کلامِ #شھیدعباسدانشگـر🕊
#دمــےباشھدا🕊
عباس بھ چیزهایی که ما بھ آن آلوده بودیم آلوده نبود.
مراقب چشمش بود، مراقب نَفْسش بود اینطوری نبود که هرشب نمازِشب بخواند ولی نمازشب میخواند.
خلوت داشت، سجدههایطولانی داشت اگر اینها نباشه،
اگر عاشقِخدا نباشی،خدا عاشقت نمیشه.
عباس دنیا را رها کرده بود و عاشقخدا شده بود. از آن طرف جوانی هم میکرد. جوانی او حلال بود ولی حواسش بود دچار غفلت نشود.
#شھیدمدافعحرمعباسدانشگـر🌸
+بهروایتسرداراباذرے📞
#دࢪَاِنتِظآࢪِآڵِیــآسٰیــنٰعج
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
『@deltangemontazer313』
『❁』
•
°
برایشھادت
بایدچڪارڪرد؟!
نفسخودراسربِبُر...!
دنیارابراےدنیا
جدےنگیریمـ...
دنیارابراےآخرٺجدۍ
بگیریمـ.🌿🖇
#تلنگرانہ
#دࢪَاِنتِظآࢪِآڵِیــآسٰیــنٰعج
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
『@deltangemontazer313』
5.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حماسہآفرینےدخترانخمینےشہر☺️
الہيعظمالبلاء💔
#دࢪَاِنتِظآࢪِآڵِیــآسٰیــنٰعج
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
『@deltangemontazer313』
「ندبہهاۍدݪٺنگے」
『بـسم ربـالمَھدۍ روحےو ارواحݩا فِداڪ』
『سلام بر مولای ݟریــب و ٺنهای ما』
「ندبہهاۍدݪٺنگے」
❣ #سلام_امام_زمانم❣ عشق آن دارم که تا آید #نفس از #جمال دلبرم گویم فقط حق پرستم، مقتدایم #مهدی ا
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌾دلتنگ شدم ماهِ #دل_آرایم را
🍂یک عمر شکستم دلِ آقایم💔 را
🌾 #العفو، که آوارهٔ صحرا کردم
🍂با دستخودم"یوسفزهرایم" را😭
#دࢪَاِنتِظآࢪِآڵِیــآسٰیــنٰعج
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
『@deltangemontazer313』
「ندبہهاۍدݪٺنگے」
❣ #سلام_امام_زمانم❣ 🌾دلتنگ شدم ماهِ #دل_آرایم را 🍂یک عمر شکستم دلِ آقایم💔 را 🌾 #العفو، که آوارهٔ
آیا هنـوز مانده #دلـم را صدا کنی
نوبت نشد که داد دلـم را دوا کنی
از شَر #نَفس، خستہ ام
پناهم نمےدهے
پاسخ بہ #التمـاس نگاهـم نمےدهے!؟#دࢪَاِنتِظآࢪِآڵِیــآسٰیــنٰعج
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
『@deltangemontazer313』
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_نود
❥••●❥●••❥
فریادشان را از پشت در میشنیدم که تهدید میکردند در را باز کنیم، بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم.
💠 دست پیرزن را گرفتم و میکشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب امان نمیداد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند.
ما میان اتاق خشکمان زده و آنها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جیغ میزدیم.
💠 چشمانم طوری سیاهی میرفت که نمیدیدم چند نفر هستند و فقط میدیدم مثل حیوان به سمتمان حمله میکنند که دیگر به مرگم راضی شدم.
مادر مصطفی بیاختیار ضجه میزد تا کسی نجاتمان دهد و این گریهها به گوش کسی نمیرسید که صدای تیراندازی از خانههای اطراف همه شنیده میشد و آتش به دامن همه مردم زینبیه افتاده بود.
💠 دیگر روح از بدنم رفته بود، تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی میتپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد.
نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم، دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آنها به گریه افتادم.
💠 چند نفرشان دور خانه حلقه زده و یکی با قدمهایی که در زمین فرو میرفت تا بالای سرم آمد، برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد.
یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد و دل مصطفی برایم بالبال میزد که بیخبر از اینهمه گوش نامحرم به فدایم رفت :«قربونت بشم زینب جان! ما اطراف حرم درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو میرسونه خونه!»
💠 لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت و با اشکهایم به ابوالفضل التماس میکردم دیگر به این خانه نیاید که نمیتوانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم.
مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از مدافعان حرم هستند و به خونمان تشنهتر شوند.
💠 گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانهام پاشید. از شدت درد ضجه زدم و نمیدانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفسهایش را میشنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجهام جان میدهد...
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
#دࢪَاِنتِظآࢪِآڵِیــآسٰیــنٰعج
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
『@deltangemontazer313』
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_نود_و_یک
❥••●❥●••❥
💠 گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط دعا میکردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی نالههایم را نشنود.
نمیدانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرممان کافی بود که بیامان سرم عربده میکشید و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن میکوبید.
💠 دندانهایم را روی هم فشار میدادم، لبهایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر نالهام از گلو بالا نیاید و عشقم بیش از این عذاب نکشد، ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینهام کوبید که دلم از حال رفت، از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و نالهام در همان سینه شکست.
با نگاه بیحالم دنبال مادر مصطفی میگشتم و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش میکشد. پیرزن دیگر نالهای هم برایش نمانده بود که با نفس ضعیفی فقط خدا را صدا میزد.
💠 کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا میزدم که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بیرحمانه از جا بلندم کرد.
بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده میشدم و خدا را به همه ائمه (علیهم السلام) قسم میدادم پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند.
💠 از فشار انگشتان درشتش دستم بیحس شده بود، دعا میکردم زودتر خلاصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد.
خیال میکردم میخواهند ما را از خانه بیرون ببرند و نمیدانستم برای زجرکش کردن زنان زینبیه وحشیگری را به نهایت رساندهاند که از راهپله باریک خانه ما را مثل جنازهای بالا میکشیدند.
💠 مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد و همچنان او را میکشیدند که با صورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده میشد و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود که نفسی هم نمیزد.
ردّ خون از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود، هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود و نمیتوانستم تصور کنم از دیدن جنازهام چه زجری میکشد که این قطره اشک نه از درد و ترس که به عشق همسرم از گوشه چشمم چکید.
💠 به بام خانه رسیده بودیم و تازه از آنجا دیدم زینبیه محشر شده است. دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا میرفت و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانههای اطراف شنیده میشد.
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
#دࢪَاِنتِظآࢪِآڵِیــآسٰیــنٰعج
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
『@deltangemontazer313』