eitaa logo
「ندبہ‌هاۍدݪٺنگے」
261 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
648 ویدیو
17 فایل
بسمـِ اللّٰھ🌸•• سَھم‌ما،‌در‌وسطِ‌مَعرڪہ‌؏ــشق‌چہ‌بود؟ غم‌و‌'دلتنگے‌'و‌حسرٺ‌همہ‌یڪجا‌باهم . . . -آیدی‌جهٺ‌ارٺباط؟!📞•° +گمنام‌بمانیم‌بهتࢪاسٺ¡ -کپی؟!📻•• +حلالت‌رفیق‌فقط‌فروارد‌یادت‌نره꧇) ٺقدیم‌به‌کسے‌‌ڪھ‌مانعے‌‌شدم‌برا؎‌ظهورش‌ واوپدࢪانه‌دعایم‌میڪند🌱'
مشاهده در ایتا
دانلود
yadat_bashat_101269230200.pdf
27.78M
پی دی اف کتاب یـــادتـــــ باشد بـہ مناسبت سالروز شهید حمید سیاهکلے مرادے پیشنهاد ویژه دانلود حتما بخونید کپی❌ •┈┈•✿•☆•♡•☆•‌✿•┈┈• @deltangemontazer313 •┈┈•‌✿•☆•♡‌•☆•✿•┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
..🌱'‌.• 📲.• -----❁--♥️⃟🌟--❁---- عـشٖـق... یھ حس فوق‌العادھ😌ـ ـ ـ توے باب الجوادھ ❥• •┈┈•✿•☆•♡•☆•‌✿•┈┈• @deltangemontazer313 •┈┈•‌✿•☆•♡‌•☆•✿•┈┈•
نظراتتون راجب کانال رو شنواییم @Bi313neshan
✨اعضای جدید خوش اومدین⚘⚘ قدیمیا هم تاج سرین⚘⚘ بمونید برامون🍁
دقت کردی؟! بعضی وقتا شیطونــه کنارِ گوشمون زمزمه میــکنه: تا جوونی از زندگیــــت لذت ببر❗️ هر جور که میشه خوش بگذرون😰 اما حواســِـــمون باشه نکنه خوش گذرونیمون به قیمتِ شکســ💔ـــتنِ دل امام زمانمون تموم بشه... مبادا با خوش گذرونیای آمیخته به گناهـــ♨️، ظهورش رو عقب بنــدازیم😔... تا دیر نشده باید فکری🤔 کرد ... بیاییم با مـ♡ـولامون معامله کنیم... یه معامله دو طرفه و سوداور... ما بعشقش یه گناه، فقط یک گناه رو ترک کنیم. مـ♡ـولامون هم لحظات مرگ به فریادمون برسه ... جایی که هیچ کس و هیچ چیز به دادمون نخواهد رسید... الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج... •┈┈•✿•☆•♡•☆•‌✿•┈┈• @deltangemontazer313 •┈┈•‌✿•☆•♡‌•☆•✿•┈┈•
{••🖇📔••} از قرآن چه استفاده ای کنیم⁉️ 📌کسانی که قالی می بافند یک نگاه به نقشه دارند و یک نگاه به قالی و بر اساس آن قالی آویخته خود را می بافند. 👆🏻 ما نیز باید چشم به نقشه داشته و بر اساس آن تار و پود زندگی خود را ببافیم. این است که قرآن کریم می فرماید: خُذِ الکِتابَ؛ یعنی کتاب را بگیر، یعنی بی نقشه نباش 🛤🛤 ( مریم/13 ) •┈┈•✿•☆•♡•☆•‌✿•┈┈• @deltangemontazer313 •┈┈•‌✿•☆•♡‌•☆•✿•┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲😍 توصیه حضرت آقا به بسیجی های عزیز : |اخلاق| •┈┈•✿•☆•♡•☆•‌✿•┈┈• @deltangemontazer313 •┈┈•‌✿•☆•♡‌•☆•✿•┈┈•
😍 ———🍓⃟‌🍭——— حضرت‌‌‌فرمودن: •|وقتی هم گناه میکنید به‌ما‌پشت‌نکنید.... چون‌اونی‌که‌بخواد‌به‌دردت‌بخوره‌ ...|•💔😭 انصافا‌ وقتش‌نشده‌‌ عاشق‌ واقعیشون‌بشیم... نگاه‌به‌گذشته‌نکن از الان‌ خودت‌رو‌ آماده‌کن برا‌ظهور‌ مهدی‌فاطمه... •┈┈•✿•☆•♡•☆•‌✿•┈┈• @deltangemontazer313 •┈┈•‌✿•☆•♡‌•☆•✿•┈┈•
•🌗√|↶ {🌈} جدَّن؛‌ماها.. ؟! °حـواست‌باشـه‌رفیق! •| امام‌حسین{ع}‌رو‌هم.. منتظراش‌؛شهیدڪردن!!🌙 .. °🌱 •🌸•[] •🌸•[] •┈┈•✿•☆•♡•☆•‌✿•┈┈• @deltangemontazer313 •┈┈•‌✿•☆•♡‌•☆•✿•┈┈•
「ندبہ‌هاۍدݪٺنگے」
#هوالعشق❥ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_هفدهم ❥••●❥●••❥ 💠 دیگر نمی‌خواستم دنبال سعد آواره شوم که روی شانه سالم
❥••●❥●••❥ 💠 باورم نمی‌شد از زبان تند و تیزش چه می‌شنوم که میان گریه کودکانه خندیدم و او می‌خواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید :«خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمی‌ذارم از هیچی بترسی، برمی‌گردیم تهران!» از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه خرجی می‌کرد خجالت می‌کشیدم و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمی‌کَند و عاشقانه نگاهم می‌کرد. دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم. 💠 از حجم مسکّن‌هایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه می‌کشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس خنجر، پلکم پاره می‌شد و شانه‌ام از شدت درد غش می‌رفت. سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمی برد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر می‌ترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم :«سعد من می‌ترسم! تا چشمامو می‌بندم فکر می‌کنم یکی می‌خواد سرم رو ببره!» 💠 همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم :«چرا امشب تموم نمیشه؟» تازه شنید چه می‌گویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند :«آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم!» چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد، دوباره پلکم خمار خواب شد و همچنان آهنگ صدایش را می‌شنیدم :«من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!» و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام سحر که صدایم زد. 💠 هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال اینکه این مسیر به خانه‌مان در تهران ختم می‌شود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم درعا حتی تحمل ثانیه‌ها برایم سخت شده بود. سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم آیت‌الکرسی خواند، شوهرش ما را از زیر قرآن رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی می‌کرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند... ... ❥••●❥●••❥ به قلـ✍️ـم 💞با ما همراه باشید...💞 •┈┈•✿•☆•♡•☆•‌✿•┈┈• @deltangemontazer313 •┈┈•‌✿•☆•♡‌•☆•✿•┈┈•
「ندبہ‌هاۍدݪٺنگے」
#هوالعشق❥ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_هجدهم ❥••●❥●••❥ 💠 باورم نمی‌شد از زبان تند و تیزش چه می‌شنوم که میان گ
❥••●❥●••❥ 💠 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راه‌های منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!» از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام وحشت در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمی‌شنید مصطفی چه می‌گوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!» 💠 مات چشمانش شده و می‌دیدم دوباره از نگاهش شرارت می‌بارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتی‌بیوتیک گرفتم که تا تهران همراه‌تون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت. سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه می‌رسیم دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشک‌هایم به دلش مانده بود و می‌خواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربان‌تر شد :«من تو فرودگاه می‌مونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید خدا همه چی به خیر می‌گذره!» 💠 زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او می‌خواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت سُنی هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به اهل سنت نداشت! این وهابی‌ها حتی ما سُنی‌ها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من هم‌کلام شود که با دستش سرم را روی شانه‌اش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :«زنم سرش درد می‌کنه، می‌خواد بخوابه!» از آیینه دیدم قلب نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، می‌خواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر می‌بارید. او ساکت شد و سعد روی پلک‌هایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید. 💠 چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :«الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :«تو جاده‌ایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت می‌کنم!» ... ❥••●❥●••❥ به قلـ✍️ـم 💞با ما همراه باشید...💞 •┈┈•✿•☆•♡•☆•‌✿•┈┈• @deltangemontazer313 •┈┈•‌✿•☆•♡‌•☆•✿•┈┈•
•🌗√|↶ {🌈} جدَّن؛‌ماها.. ؟! °حـواست‌باشـه‌رفیق! •| امام‌حسین{ع}‌رو‌هم.. منتظراش‌؛شهیدڪردن!!🌙 .. °🌱 •🌸•[] •🌸•[] •┈┈•✿•☆•♡•☆•‌✿•┈┈• @deltangemontazer313 •┈┈•‌✿•☆•♡‌•☆•✿•┈┈•