「ندبہهاۍدݪٺنگے」
#هوالعشق❥ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_سی_و_چهارم ❥••●❥●••❥ 💠 نغمه مناجات از حرم به گوشم میرسید و چشمان ابوج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_پنجم
❥••●❥●••❥
💠 زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه راه فراری پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیمخیز میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم.
همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار میکردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبندهام افتاده و تلاش میکردم با چادرم صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ میزدم تا بلاخره از حرم خارج شدم.
💠 در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم، باورم نمیشد رها شده باشم و میترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی میرفتم و قدمی وحشتزده میچرخیدم مبادا شکارم کند.
پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدمهایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار میزدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمیکردم برگردم و دیگر نمیخواستم اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم.
💠 پاهایم به هم میپیچید و هر چه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمتر میشد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدمهایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم.
کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابانهای گِلی نقش زمین میشدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانیام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید :«برا چی فرار میکنی؟»
💠 صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشدههای وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :«از آدمای ابوجعدهای؟»
گوشه چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهرهام بهدرستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمهشب بهروشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمیزدم.
💠 خط خون پیشانیام دلش را سوزانده و خیال میکرد وهابیام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید.
چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
°••°↷j๑ïท↯
〖 @deltangemontazer313 •〗
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_ششم
❥••●❥●••❥
💠 شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و غریبانه ضجه زدم :«من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم...» و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمیدانست با این دختر نامحرم میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه کمکی پیدا کند.
میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقبتر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بیواهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم.
💠 احساس میکردم تمام استخوانهایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین میکشیدم.
بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل معجزه بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بیصدا گریه میکردم.
💠 مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابانهای تاریک داریا را طی میکردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم میچسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست :«برای زیارت اومده بودید حرم؟»
صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگیام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم میلرزید :«میخواید بریم بیمارستان؟» ماهها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد :«نه...»
💠 به سمتم برنمیگشت و از همان نیمرخ صورتش خجالت میکشیدم که نالهاش در گوشم مانده و او به رخم نمیکشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش خنجر زد و باز برایم بیقراری میکرد :«خواهرم! الان کجا میخواید برسونیمتون؟»
خبر نداشت شش ماه در این شهر زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید :«همسرتون خبر داره اینجایید؟»
💠 در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس شیعیان حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم :«تو حرم کسی کشته شد؟»...
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
°••°↷j๑ïท↯
〖 @deltangemontazer313 •〗
🌸🍃
خدایا🌱
مـرا آنچنان کن؛
که تو خود دوست دارے...❣
•••
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
°••°↷j๑ïท↯
〖 @deltangemontazer313 •〗
「ندبہهاۍدݪٺنگے」
🌸🍃 خدایا🌱 مـرا آنچنان کن؛ که تو خود دوست دارے...❣ ••• #اللّھمَّعَج
دلـــت کـه گـرفــت ،
ديگر مـنـتِ زميـــن را نــکـش !
راهِ آسمـان بـاز است ...
پر بکش !
او هميشه آغوشش باز است
نگفته تو را مي خواند ...🌱
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
°••°↷j๑ïท↯
〖 @deltangemontazer313 •〗
🌸•.♥️
🕊اگہ میخواۍ یہ روزی
دورِ تابوتت بگردن ؛
🕊امروز باید دور
امام زمانت بگردے:)♥️
حاجحسینیڪتا
التماس دعاے شهادت...📿✨
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
°••°↷j๑ïท↯
〖 @deltangemontazer313 •〗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امـامرضـاجـانـمـ💛
گــنبدټدلمـیبرد
وقــتمــلاقــاتۍبدھ..🤍🌱
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
°••°↷j๑ïท↯
〖 @deltangemontazer313 •〗
°
°
◇
♧ نامت حسین زمزمہ هࢪ شب مان است...
ڪربلا چہ آࢪامشی داࢪد...😌
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
°••°↷j๑ïท↯
〖 @deltangemontazer313 •〗
هَرجادلتگِرفتکمےمُحتشمبِخوان؛
هےدرمیانِگریھبگوجان،بِگوحُسین🕯..
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
°••°↷j๑ïท↯
〖 @deltangemontazer313 •〗
رندتریناحساسِقرن
تویییاابـاعبداللھ(:"
تاریـخکھفقطبہانھایست!
برایشمردنروزهایرسیدنبھتو💔
#خلوتِنوکراربابـے
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
°••°↷j๑ïท↯
〖 @deltangemontazer313 •〗
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶
#شھیدابراهیمهادیوشهیداحمدمحمدمشلب
شبتون فاطمے°•
عشقتون حیـــ♥️ـــدࢪۍ
مھࢪتون حسنے🌱•°
آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫°`
یا زینب مدد...
نمازشب ، وضو و نماز اول وقت
یادتون نࢪه🤞🏻••
#التماسدعا♡➣