eitaa logo
پویش دلتکانی
2.9هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
669 ویدیو
57 فایل
📚خانه تکانی دل با کتاب 🌺بیش از ۲٠٠ عنوان کتاب ارسال کادو شده به سرتاسر کشور ☘️کانال مستقیما زیر نظر نویسنده کتاب های یادت باشد، کاش برگردی و هواتو دارم مدیریت می شود آی دی سفارش کتاب @aghigh1369
مشاهده در ایتا
دانلود
پویش دلتکانی
📚⃟🍁 . ||• #معرفی_کتاب ||• #بیست_و_هفت_روز_و_یک_لبخند . . ▪︎«📗بیست و هفت روز و یک لبخند» روایتی از زن
〖📚〗 . . ● . . 🔸 «شماره تلفن 📱بابک را می‌گیرد که خاموش است. بعد شماره‌ مسعود را که آن هم خاموش است. دوباره شماره‌ بابک را می‌گیرد؛ که خاموش است… و باز شماره‌ مسعود را. سرِ بوقِ دوم، پسرش جواب می‌دهد. با تحکم می‌گوید «با بابک‌ای؟ گوشی رو بده بهش…» پسر من‌ومن می‌کند؛ اما صدای محکم مادر، کارساز می‌شود. صدای بابک می‌پیچد توی گوشی. خاله می‌پرسد «بابک، کجا داری می‌ری؟🧐» بابک می‌خندد و می‌گوید «می‌رم سوریه.»   برای سفارش کتاب پیوی منتظرتونیم😍🤩 @aghigh1369 ♥️کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید♥️ 🌸 🌿 🍃 @deltekani 🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌹
پویش دلتکانی
〖📚〗 . . ● #برش_کتاب ● #بیست_و_هفت_روز_و_یک_لبخند . . 🔸 «شماره تلفن 📱بابک را می‌گیرد که خاموش است. بع
『 📚 』 . . . . ▫️کسی نمی‌‌توانسته از کار جوانی سر در آورد که سرش همیشه توی کار خودش بوده🙃؛ پسری که سالیان سال، بسیجی بودنش را، آن هم بسیجی فعال بودنش را، حتی دوست و فامیل متوجه نشده بوده؛ پسری که خیلی از دوستانش،‌بعد از شهادتش😔، متوجه سوریه رفتنش شده‌اند. این پسر اهل تظاهر و سوءاستفاده نبوده. متواضع بوده و می‌گفته؛ من برای دل خودم و اعتقادِ خودم به بسیج رفته‌ام، و حالا هم برای وظیفه‌ای که روی شانه‌ام سنگینی می‌کند، راهیِ سوریه می‌شوم …💔 برای سفارش کتاب پیوی منتظرتونیم😍🤩 @aghigh1369 ♥️کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید♥️ 🌸 🌿 🍃 @deltekani 🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌹
پویش دلتکانی
〖📚〗 . . ● #برش_کتاب ● #بیست_و_هفت_روز_و_یک_لبخند . . 🔸 «شماره تلفن 📱بابک را می‌گیرد که خاموش است. بع
✨خاطرات شهدا 🍃با دانشجو ها مے رفتند کوه⛰ من بابک رو مےرسوندم. همین خیابان چمران . با چهار تا اتوبوس حرکت مےکردند.🚎 دختر و پسر . همه دانشجو. بابک با اون ها مے رفت . فکر مے کنید موقعی که زمان اذان🕌 می شد ، اصلا میذاشت که دانشجو ها متوجه بشن که بابڪ مے خواد چہ بکنه. بر اساس گفته ی خود دانشجوها دارم عرض مے کنم خدمت شما. تنها دانشجویے که مے رفت سجاده را پهن می کرد نمازش را مے خوند📿 عبادتش رو هم مے کرد. قرآنش رو هم مے خوند. بعدا مے اومد و به دانشجویان ملحق مے شد.👥👥👥👤 یعنے با عملش مے خواست بگه که✅ آقا این راه راهیست که من انتخاب کردم . توی تمامے بخش ها بابڪ چنین رفتارے را داشت. چنین خصوصیاتے را داشت. چه در زندگے خصوصیش چه در زندگے اجتماعیش✨ چه در زندگے تحصیلیش📚 چه در زندگے ورزشیش.🚴‍♂ تمام اعتقاداتش رو داشت و سر همین اعتقاداتش هم به خدا پیوست.🌿✨🌷 •♥️ برای سفارش کتاب پیوی منتظرتونیم😍🤩 @aghigh1369 ♥️کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید♥️ 🌸 🌿 🍃 @deltekani 🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلت‌که‌گرفت‌💔 باکسی‌دردودل‌کن👀 که‌آسمانی‌باشد این‌زمینی‌هادرکارخودمانده‌اند!...‍🦯 😔 قاسم
🌹شهید_محمودرضا_بیضایی تاریخ تولد: ۱۸ آذر ۱۳۶۰ تاریخ شهادت: ۲۹ دی ۱۳۹۲ مزار شهید: گلزار شهدا تبریز محل شهادت : جنوب شرقی سوریه 🌷 محمود رضا به زبان عربی تسلط کامل داشت و آن را با لهجه‌های عراقی و سوری تکلم می‌کرد و به خاطر آشنایی با زبان عربی با رزمندگان نهضت جهانی اسلام آشنایی نزدیک و ارتباطی تنگاتنگ داشت. به مقاومت اسلامی لبنان و رزمندگان حزب‌الله و همین‌طور به شیعیان مستضعف و مجاهد عراقی تعلق خاطر داشت و آن‌ها را می‌ستود. 🔆 به خاطر تعلقی که از نوجوانی به ثبت اسناد میراث دفاع مقدس داشت، در جبهه سوریه نیز به جمع‌آوری اسناد جنگ همت گماشته بود و در هر بار بازگشت به ایران، آثاری از جنگ از جمله تصاویری که با دوربین خود ثبت کرده بود و آثاری که از تکفیری‌ها در صحنه‌های درگیری بجا مانده بود را همراه داشت. 🔹در آخرین اعزام خود در دی‌ماه ۹۲ به یکی از یاران نزدیک خود اعلام کرد که این سفر برای او بی‌بازگشت است و از دو ماه پیش از اعزام به دنبال هماهنگی برای محل تدفین خود بود. سرانجام، بعد از دو سال حضور در جبهه سوریه، در بعد از ظهر ۲۹ دی‌ماه ۹۲ در اثنای درگیری با مزدوران تکفیری استکبار درحالی‌که فرماندهی محور عملیاتی در منطقه «قاسمیة» در جنوب شرقی دمشق را بر عهده داشت، در اثر اصابت ترکش‌های یک تله انفجاری به ناحیه سر و سینه، به فیض شهادت نائل آمد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 زینب یادگاری حیدر و زهرا 🌹 میلاد‌‌باسعادت‌‌عقیلہ‌بنے‌هاشم حضرت‌زینب‌ڪبرۍ‌مبارڪ🎉
🔹بسته ویژه 🥀👇🏻 🔸به مناسبت میلاد با سعادت حضرت زینب کبری(س) 🔹فروش ویژه پنج کتاب با محوریت مدافعان حرم 🥀کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند ▪️خاطرات شهید مدافع حرم بابک نوری 🔺به قلم فاطمه رهبر از انتشارات خط مقدم 🥀کتاب عزیزتر از جان ▪️خاطرات شهید مدافع حرم ابوالفضل راه چمنی 🔺به قلم کبری خدابخش از انتشارات 27 بعثت 🥀کتاب بی برادر ▪️خاطرات شهید مدافع حرم جواد محمدی 🔺به قلم بهزاد دانشگر از انتشارات شهید کاظمی 🥀کتاب شهید عزیز ▪️خاطرات شهید مدافع حرم محمود رادمهر 🔺به قلم مصیب معصومیان 🥀کتاب جاده یوتیوب ▪️داستان شگفت انگیز سفر به سوریه 🔺به قلم محمدعلی جعفری از انتشارات معارف 🔹مجموع پنج کتاب همراه با 🟠سربند مدافعان حرم 🟠کتابچه وصیت نامه شهید حاج قاسم سلیمانی 🟠و هزینه پست رایگان تا درب منزل شما 🔹فقط 130 هزار تومان 🔴 مجموع هزینه کتاب ها، هدایا و پست 185 هزار تومان 🔺ظرفیت ثبت سفارش محدود است 🔹امکان ثبت سفارش کتاب ها به صورت جداگانه با پرداخت هزینه پست مقدور است..
🌹شهید_محمد_بروجردی ✍سنگر_خاطره 🌟۱۷ سالش که شد ازدواج کرد با دختر خاله اش. عروسی شان خانه پدر زنش بود توی بر و بیابان.همه را دعوت کرده بودند شده بودند پنج شیش نفر.من حلقه نمی خواهم... موقع خریدحلقه،گفت من حلقه نمی خواهم چیزی نگفتم، من هم پیش ترگفته بودم که آیینه و شمعدان نمی خواهم.مشهد که رفتیم،برایش به جای حلقه،یک انگشتر عقیق خریدم.گفتم باشه به جای حلقه. بعد از شهادتش ،وسایلش را برایم اوردندانگشتر عقیقش هنوز خونی بود. 📚برشی از زندگی شهید محمد بروجردی منبع : کتاب یادگاران،ج۱۲ کتاب شهید بروجردی،ص۶
امان از این لحظات! که جمعی "می‌روند"، و جمعی هم "می‌مانند".. و امان، از آن لحظۀ بازگشت... جمعی "می‌آیند"... جمع دیگر را " می‌آورند"! جمعی هم "می‌مانند" که "می‌مانند"... سلام و درود بر شهدای غواص💔
شهید 🍃نقل از همرزم شهید : هفده آذر ۵۹ برای انجام عملیات به سمت جاده ی ماهشهر رفتیم.از کانال عبور کردیم و در سکوت به سنگرهای دشمن نزدیک شدیم ، عملیات موفق بود. سیصد کشته از نیروهای دشمن در منطقه افتاده بود.اما با روشن شدن هوا نیروهای تحت امر بنی صدر از ما پشتیبانی نکردند و با پاتک نیروهای دشمن مجبور به عقب نشینی شدیم.شاهرخ در سنگر ماند تا نیروها بتوانند به عقب بروند با شلیک های پیاپی گلوله های آر پی جی و هدف قرار دادن تانک های دشمن مانع پیشروی آنها می شد. چند تانک دشمن را منهدم کرد. ساعت ده صبح بود. فشار دشمن هر لحظه زیادتر می شد برای زدن ار پی جی بلند شد و بالای خاکریز رفت. یکدفعه صدایی آمد. برگشتم وناباورانه نگاه کردم. گلوله ای به سینه ی شاهرخ اصابت کرده بود. او روی خاکریز افتاده بود. عراقی ها نزدیک شدند. مجبور شدم برگردم. پیکر شاهرخ روی زمین مانده بود و هیچ وقت برنگشت.