گزیده ای از کتاب شهید نوید
حواست بود گفتم یک روز نوید دست من را گرفت و برد پیش رفقای جدیدش؟ سال 93 بود فکر می کنم. یک روز گفت بیا برویم پیش رفیقی که تازه پیدایش کردم. خیلی رفیق دوست بود. پای رفاقت خیلی معرفت خرج می کرد. هرکاری از دستش برمی آمد برای رفقایش می کرد.
وقت دامادی من سنگ تمام گذاشت. شب عروسی همه ی کارها را روبه راه کرد. قبل از مراسم کمک داد وسایل سنگین را چند طبقه با هم بردیم بالا. نصب مهتابی ها، چراغ ها، دوش حمام و خلاصه بیشتر کارهای فنی خانه را نوید برایم انجام داد. ندار بودیم با هم. توقع جبران از هم نداشتیم؛ ولی با خودم قرار گذاشته بودم تمام محبت هایش را سر مراسم ازدواجش جبران کنم. فرصت نشد. نوید برای رفتن عجله داشت. در عوض روز تشییع پیکرش تمام تلاشم را کردم که توی رفاقت کم نگذارم.
خیلی با هم از شهادت حرف می زدیم. قول و قرار برادری بسته بودیم با هم. قرار گذاشته بودیم هرکسی اول شهید شد دست آن یکی را هم بگیرد. قسم خورده بودیم. نوید هیچ وقت بدقول نبود. هیچ وقت بی معرفت نبود. لابد کم کاری از خودم بوده، نه سعید؟
داشتم می گفتم. حرف توی حرف آمد. من را برد بهشت زهرا. قطعه ی پنجاه و سه.
رفتیم سر قبر جوان شهیدی که از بچه های مدافع حرم بود. گفت: «من اتفاقی با این شهید آشنا شدم. داشتم از سر مزارش رد می شدم، نگاه و چهره ش من رو جذب کرد.»
برای سفارش کتاب پیوی منتظرتونیم😍🤩
@aghigh1369
♥️کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید♥️
🌸
🌿
🍃 @deltekani
🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌹
#برش_کتاب📖
#سلام_بر_ابراهیم✋🏻
⭕اوایل انقلاب بود. هنوز جنگ آغاز نشده بود. ابراهیم در یکی از ادارات دولتی کار می کرد. من هم مدتی بود که در حراست👮🏻♂️ صدا و سیما فعالیت داشتم. آن ایام در حوالی مسجد🕌 محمدی و خیابان زیبا 🌸سکونت داشتیم. یک روز عصر، توی کوچه ایستاده بودم که ابراهیم از سر کار برگشت.
این بار با دفعات دیگر فرق داشت! او سوار بر یک ماشین🚙 مدل بالا بود!😳
یک خودروی سواری تویوتای سفید صفر کیلومتر را جلوی منزل پارک کرد و پیاده شد. چشمانم از تعجب گرد شده بود.😳 جلو رفتم و گفتم: عجب ماشینیه؟! کجا بوده؟ چند خریدی؟😉
ابراهیم درب ماشین را قفل کرد و رفت به سمت خانه.🏡
دنبال ابراهیم وارد خانه شدم و در حضور خانواده شروع کردم از ماشین ابراهیم تعریف کردن… بعد گفتم: سوئیچ ماشین رو بده یه دور بزنیم.
ابراهیم ساکت بود و حرفی نمی زد. کمی که گذشت گفت: «نه، این ماشین به درد ما نمیخوره. می ترسم ما رو زمین بزنه.)
گفتم: مگه موتوره که بخوری زمین؟😳
برای سفارش کتاب پیوی منتظرتونیم😍🤩
@aghigh1369
♥️کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید♥️
🌸
🌿
🍃 @deltekani
🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌹
•📚❤️•
زندگی پر از چالش هاست، مطالعه می تواند الهام بخش زندگی شما باشد و آن را تغییر بدهد☕🌿📎📖
مثل خواندن یک ڪتاب...📚📖❤️👑
برای سفارش کتاب پیوی منتظرتونیم😍🤩
@aghigh1369
♥️کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید♥️
🌸
🌿
🍃 @deltekani
🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌹
6.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#معرفی_کتاب
#سلام_بر_ابراهیم
کتابی 📚است که زندگینامهی📝 شهید ابراهیم هادی را در دو جلد روایت میکند.📽️ این کتاب شامل بخشهای بسیاری است که هرکدام بهطور متوسط در 3 صفحه، 📄از ابتدا ویژگیهای جزئی شخصی و زندگی اجتماعی شهید هادی را همراه با تصویری از او به تصویر میکشد. 🎞️گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی نام موسسهای است که گردآوری خاطرات📒 و انجام مصاحبهها با دوستان👬🏻 و خانوادهی👨👨👧👧 این شهید مفقودالاثر را به عهده داشته و برای چاپ و پخش این اثر انتشارات مخصوص به خود را هم دارد؛ بهطوری که جلد 📚اول آن از سال 1389 تابهحال 146 بار تجدید چاپ شده و مجموعاً بیش از یک میلیون و 200 هزار نسخه📒 از آن به بازار عرضه شدهاست. این کتاب از نزدیک زندگی و شخصیت حقیقی ابراهیم هادی را بررسی میکند و جمعاً بیش از 60 مصاحبه و خاطره را گردآوری کردهاست.💽
برای سفارش کتاب پیوی منتظرتونیم😍🤩
@aghigh1369
♥️کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید♥️
🌸
🌿
🍃 @deltekani
🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌹
❤️این لحظه چقدر می ارزد
🌹یادی کنیم از شهدای غیور مدافع حرم وفرزندان عزیزشون در آستانه میلاد حضرت علی(علیه السلام) و روز پدر
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
پویش دلتکانی
کتاب نخل و نارنج📚 داستانی بسیار خواندنی و شیوا اثر فاخری از وحید یامین پور از کارهای پر فروش انتش
در بخشی از کتاب می خوانیم :
رگبار باران پاییزی به در و دیوار میخورد. غرّش رعد صدای مهیبی داشت و وقتی با سپیدی برق میآمیخت، مهیبتر میشد. ابرها آنقدر پایین بودند که مرتضی فکر کرد اگر به پشت بام برود، میتواند دستش را در آنها فرو کند. پسرک بیاعتنا به اینکه سرتاپا خیس شده، در کوچه میدوید. به درِ خانه که رسید، با هر دو مشت به لنگههای چوبی در کوبید.
خب… امان بده پسر! آمدم.
مادر چادرشبی روی سرش انداخت تا از شلاق دانههای درشت باران در امان بماند. در را باز کرد و خودش دوید بهسمت اندرونی. مرتضی عرض حیاط را از دهلیز تا لب پلهٔ شاهنشین دوید. از روی چالهای که میان آجرفرشهای کف حیاط پر از آب شده بود، پرید. ایستاد و انگار که چیزی از دستش در رفته باشد، برگشت و جفتپا پرید وسط چالهٔ آب. کودکانه خندید و بهسوی اندرونی برگشت.
مرتضی! این خلبازیها چیست؟ اینقدر عذابم نده. اگر سینهپهلو کنی، چه خاکی سرم بریزم؟
مرتضی ریز خندید و تندتند لباسش را از تنش درآورد، مچاله کرد و جلوی مادر گذاشت...
برای سفارش کتاب پیوی منتظرتونیم😍🤩
@aghigh1369
♥️کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید♥️
🌸
🌿
🍃 @deltekani
🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴وفات مظهر صبر و شکیبایی،حضرت زینب(س) را تسلیت عرض می نماییم.
#زینب اگر نبود...
#حسینی نمےشدیم
#زینب اگر نبود ،
زمین #ڪربلا نداشت
#لبیڪ_یازینب 💔
🏴#ماه_رجب
🏴#یا_زینب_س