شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شانزدهم...シ︎ بعد از فوت پدر، برادر ه
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هفدهم...シ︎
بعد از فوت پدر، برادر هایش که دایی های بابک میشوند به کمک پدرشان در رشت، مغازه پارچه فروشی باز کرده بودند، مادر و خواهر های خود را به رشت میبرند تا دیکر نکران تنها ماندن انها نباشند. دختری که تا چند روز پیش با صدای جیرجیرک ها و زوزه ی دور شغال ها به خواب میرفته و روزش با شنیدن اواز بلبل های جنگلی اغاز میشدهو چشم انداز صبگاهی اش سرسبزیو به بار نشستن درختان پر میوه بود، یک دفعه روز و شبش، غرق صدای ترمز و بوق ماشین ها شده است.
رفیقه خانم(مادر بابک) همراه مادر و خواهرش، رقیه که دوسالی از او کوچک تر است، در طبقه ی اول ساختمان سه طبقه ی برادرش ساکن میشود. دو خواهر، همیشه توی خانه، کنار و کمک دست مادرشان بوده اند.
یک روز برادر بزرگ تر می آید و میگوید(برای رفیقه خواستگار میخواد بیاد) مادر میپرسد کی پسر میگوید(پسر عموی عماد.) عماد، شوهرِ خواهر بزرگ شان است. رفیقه، هیچ وقت پسر عموی عماد را ندیده بود. همه داماد و خانواده اش را میشناسند جز عروس رفیقه خانم.
نظر خانواده، موافق است. داماد پاسدار است، و روز از جبهه می آید. رفیقه، مراسم را چندان بع یادش نمی آید. فقط پایه سفره ی عقد، وقتی قند روی سرش می سابیده اند، از گوشه ی چشم داماد را نگاه کرده.
خانواده داماد، یک اتاق خانه شان را در اختیار عروس و پسرشان میگذارند. داماد یک هفته بعد بر میگردد به جبهه
حالا رفیقه.......
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هفدهم...シ︎ بعد از فوت پدر، برادر های
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هجدهم...シ︎
حالا رفیقه تنها شده و کنار برادرشوهر و خواهر شوهر هایش، روز های روز، چشم انتظار بازگشتن شوهرش می ماند..
رضا و الهام«خواهر و برادر بابک» با فاصله دو سال از همدیگر به دنیا می آیند. زمان وضع حمل رفیقه، شوهرش کنارش نبوده، پدر هربار، یکی دو ماه بعد از به دنیا امدن بچه هایش مرخصی می گرفته و می آمده و فرزندانش را می دیده.
رفیقه، توب همان اتاقی که اول عروسی اش با شوهرش به او تعلق گرفته بوده، مشغول بزرگ کردن بچه هایش می شود. رضا که به خرف زدن می افتند ، به رفیقه مادرش میگوید«زن داداش» چون توی خانه با این اسم رفیقه را صدا میزدند.
نبود شوهر ، مسئولیت بزرگ کردن بچه ها، و زندگی کردن در خانواده شلوغ و پر جمعیت شوهر ، رفیقه را صبور تر و کم حرف تر از قبل میکند. بعد از به دنیا آوردن امید، پسر بعدی اش برای دفعه چهارم باردار میشود؛ چون بچه دوست داشته. در تنهایی اش، برای بچه هایش لالایی میخواند و سختی ها را با لبخند و خنده ی انها از یاد میبرد. اما گوشه و کنایه های اطرافیان که می گویند«چرا انقدر بچه می آوری؟» او را به این فکر می اندازد که بچه را از بین ببرد.
رفیقه روز ها اجر روی شکمش میگذارد و از پله های خانه بالا و پایین میپرد؛ ولی زود پشیمان میشود و دلش نمی آید موجودی که از خون و گوشت خودش بوده، به دنیا نیاورد.
الهام و رضا، هر روز که شکم مادر بزرگ تر میشود، خوشحال تر میشوند و منتظر هم بازی ی جدید شان اند. مدام میپرسند«پس که به دنیا می آید؟»
این پسر همان بابکی است که قرار است روزی شهید مدافع حرم شود........
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🌱
چـــقدر ســـاده گـذشــتند،
از تو مــــــــــــردم شهر💔
مـــیان ایـنهمـــــه بــــــودن
نبودنت ســخت است :)
#سهشنبه_های_مهدوی🕊
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هجدهم...シ︎ حالا رفیقه تنها شده و کنا
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت نوزدهم...シ︎
نه ماه انتظار برای به دنیا آمدن کودک تمام میشود. رفیقه خانم، صبح بیدار میشود و بچه ها را برای رفتن به مدرسه اماده میکند و برای جفت شان تو کیف های شان لقمه نان و پنیر میگذارد.
فردای ان شبی که حس کرد وقت زایمانش رسیده است. بعد از رفتن بچه ها، ناهار را بار میگذارد و غذایی هم برای شام شب تهیه میکند. این کار ها را در سه زایمان قبلی هم کرده بود. بعد تنها اتاقش را که همه خانه و زندگی اش محسوب میشده، را پاکیزه و مرتب میکند.
امید را در آغوش میگیرد و به خانه ی خواهر بزرگش میرود که چند در با خانه ی انها فاصله داشت امید را پیش خواهرش میگذارد و با خواهر کوچک تر راهی کلینیکی میشود که سر خیابان انصار است.
بــابــکـــ ان روز به دنیا می آید. بچه را در آغوش مادر میگذارند. مادر با دیدن زیبایی و آرامش نوزاد، همه درد هایش را به فراموشی می سپارد.
بعد ها که بابک شهید شد خانم دکتری که بابک را به دنیا آورده بود، توی محله، روبرو عکس های بــابــکـ می ایستد و با رضایت خاطر میگوید « این بچه را من از شکم مادرش گرفته ام!! ».
پدر بابک برای ترخیص مادر و بچه و میرود. بابک اولین بچه شان بوده که پدر در بدو تولدش میدیده؛ اولین بچه ای که به سینه اش چسبانده و عطر نوزادی اش را را بو کشیده است.
ظهر بچه ها که از مدرسه بر میگردند.......
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت نوزدهم...シ︎ نه ماه انتظار برای به دن
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت بیستم...シ︎
در گوشه ی اتاق نوزادی را میبینند که کنار امید خوابیده است. از نظر رضا ، این قسمت از زندگی اش هیجان بسیاری دارد؛ این که هر بار مادر برایش برادر یا خواهری می آورده و در گوشه ی اتاق کوچک شان میخوابانده است. این را بار ها وقتی مادرش را در آغوش کشیده بود، گفته و باعث خنده مادرش شده بود.
بابک بچه ها آرامی است؛ انگار می داند مادرش سر به دنیا آوردنش حرف و کنایه های زیادی به جان خریده است. برای همین، همیشه یک گوشه مینشست و برای خودش بازی میکرد. توی جمع خواهر و برادر ها هم محبوب بود و حمایت عر سه شان را داشت.
بابک راهی مدرسه میشود و حالا صبح ها مادر برای چهار نفر صبحانه اماده میکند، دگمه لباس چهار نفر را میبندد و برای چهار نفر لقمه نان و پنیر می پیچد، و تا وقتی که بچه ها به دم در حیاط برسند هنوز برای گذاشتن خوراکی توی کیف شان در حال دویدن است.
بابک دائم سرش توی درس هایش بود. از کلاس اول شاگرد زرنگ بود و درس هایش را بدون کمک کسی می خواند.
وقتی پدر از جبهه بر میگردد و کار ها و زندگی اش به روال عادی می افتد، پسر هایش را با خودش به مسجد یا محل کارش میبرد.
مسئولیت مادر هم کمی سبک تر میشود. میتواند بیشتر به خودش برسد و با مسافرت و گشت و گذار خستگی سال های تنهایی و بار مسئولیت زندگی را از تن به در کند. دقیقه ای اما نمیتواند از بچه هایش جدا شود، و جانش به جان انها بند است.
بـابـکــ............
خب اینم ۵قسمت زندگینامه من.
تقدیم نگاه شما
باماهمراه باشید...ادامه داره..
16تا20
https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
خوش به احوال جوانان شهید ما
که همچون علی اکبر بهر حسین(ع)
شدند افتخار سرزمین ما🥲😭
#علی_اکبر_س
#شهیدامیرسلیمانے
10.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بغل وا کن
پناه بی کسی های منی ...
ارباااب
گریزونم ازین دنیا🥀
منو دریاب
بغل وا کن ...❤️🩹
#دلتنگیکربلا
اربعین کربلای حسین🥹🥹🥹😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا کند که شبی زائر حرم گردیم
و جان دهیم همان شب به کربلای حسین...
#شهید_امیر_سلیمانی
#ارباب
اربعین
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#حمید_رضا_انصاری
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄