eitaa logo
شهدایی🥹🥹
726 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
3 فایل
اینجــا‌یہ‌نفر‌هسٺ‌ڪہ‌نزاره‌🥺 احسآس‌تنہایـے‌کني اینجــاحرف‌‌از‌‌رفاقتــہ❤️ #برادرشهید‌م بابک نوری کپی حلاله به شرط اینکه صلوات برای شهدا بفرستین شروع خادمی.1403/2/17 @MZmmmmz : آیدی مدیر ناشناسمون https://eitaa.com/joinchat/3223323503C7348c57498
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بریم رمان بزاریم 6قسمت☺️☺️ خاطرات یه مجاهد تقدیم شما👇👇👇 4تا9
شهدایی🥹🥹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت3 بدون هیچ عکس العملی ظرف ها را می شستم و فقط به حرف های
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁رمان خاطرات یک مجاهد🍁 قسمت4 چند باری مرا از مدرسه اخراج کردند به دلیل داشتن چادر و حجاب اما من رویم بیشتر از این هاست و باز به مدرسه برمی گشتم. مدیر هر روز با من دعوا می کرد تا این که یک سال به مدرسه نرفتم یعنی نگذاشتن بروم. من در دبستان کلاس سومم را جهشی خواندم و یک سال جلو افتادم اما یک سالی که در دبیرستان مانعم شدند خیلی روحیه ام را دگرگون کرد. تا این که امسال مدیر جدیدمان وقتی شوق مرا دید به ناچار اجازه داد تا سال آخر را بخوانم آن هم با شرط و شروطی از جمله در آوردن چادر قبل از مدرسه و پوشیدنش بیرون مدرسه! با اینکه باب میلم نبود اما پذیرفتم و مانتو ام را گشاد تر کردم که این هم خلاف مدرسه بود اما باز مدیر با من نرم خویی کرد. معدلم از ۱۹/۵۰ پایین نمی آید، من درسم خوب است بعضی از معلم ها که میفهمند من مذهبی ام به من کم می دهند و می گویند:"تو دهاتی و نمره زیاد بهت نمیاد." ولی من زیاد ناراحت نیستم مطمئناً قلبم به درد می آید اما آقاجان همیشه می گوید:"کسی که زخم زبان بزند بدترین شیوه مرگ رو برای خودش خریده." کم کم آهن ربای خواب چشمانم را بهم نزدیک می کند. چند باری پلک میزنم اما هنوز خواب در چشمانم غوطه ور است. فانوس را خاموش می کنم و پتویی را از اتاق مجاور می آورم. درست کنار پنجره دراز می کشم. شیشه بین من و شاخه های درختان فاصله انداخته است. چه شب ساکتیست؛ انگار کسی در دنیا نیست . فقط منم و صدای جیرجیرک ها که سکوت این شب مهتابی را می شکنند. پنجره را کمی باز می کنم اما طولی نمی کشد که سوز و سرما مجبورم می کنند پنجره را ببندم. نگاهم روی ماه می ماند. غرق لذت از وجود ماه میشوم میدانم اوهم به من نگاه میکند، گرمای نگاهش را حس میکنم. اهی عمیق میکشم و به ماه خیره میشوم. دیگر چیزی به جز او را نمیبینم. کم کم پلک هایم سنگین می شوند و خواب مهمان چشمانم می شود. با صدای مادر چشمانم را باز می کنم. _پاشو دختر نمازت قضا میشه! گیج و منگ به اطرافم نگاه می اندازم. هوا هنوز تاریک است و هوفی می گویم و دوباره پتو را روی خودم می کشم. مادر وارد اتاق می شود و با دیدن من هین بلندی سر می دهد. با لحن پر از غُر اش می گوید: _هنوز که خوابی! لگدی را نثار بالشتم می کند که جستی می زنم و از جا بلند می شوم. وضو گرفتن در آب سرد که برایمان عادی شده بود اما بیدار شدن هنوز نه! نمی دانم خواب صبح چه عصاره ای دارد که اینقدر مزه خوشی دارد؟ دستانم را درون تشت آب می برم. تمام سلول هایم از سردی آب بیدار می شوند و سیخ سر جایشان می نشینند. بعد از رد کردن مرحله صعب العبور وضو باید به مرحله سرد تری برسم. آن هم این است که تا اتاق نشیمن بروم و دستانم را خشک کنم! اصلا فکر این که به دستان سردم باد سرد هم بخورد زجرآور است! بدو بدو می روم و دستانم را خشک می کنم . خودم را جلوی بخاری نفتی جا می دهم و با کمک هم دستان یخ زده ام را احیا می کنیم. بعد از آن کار انگار گردش خون در بدنم را احساس می کردم! سجاده را رو به قبله پهن می کنم و چادر گل گلی مادر را سر می کنم. بعد از گفتن اذان و اقامه، تکبیر الاحرام را می گویم و نیت می کنم. حمد و سوره را شمرده می خوانم تا نکند خدایی نکرده اشتباهی در تلفظ پیش آید. بعد از آن رکوع و دو سجده و باز هم حمد و سوره و... از بچگی یادم است پدر جلویمان نماز می خواند و یادمان می داد چطور نماز بخوانیم. در همان ایام کودکی من و لیلا نماز بازی می کردیم. او آقاجان می شد و منم نمازگزار... یادش بخیر چه کتک هایی که به شوخی از او نخوردم! کمی که بزرگ تر شدیم، پدر حمد و سوره را به ما یاد داد و سعی داشت درست بخوانیم. از آن وقت می توانم تمام قرآن را با تلفظ صحیح بخوانم. کمب که سپیده دم بالا می آید مادر، محمد را برای خرید نان می فرستد. من هم آب می گذارم تا به جوش بیاید و چای دم کنم. کم کم بخار آب بلند می شود و قوری را پر از آب می کنم و روی بخاری نفتی می گذارم. آقاجان در حال قرآن خواندن است. کنارش می نشینم و پاهایم را در لحاف کرسی جا می دهم. آقاجان عینک گردش را کمی بالا می دهد و می گوید: _می خوای تو بخونی؟ من که عاشق صوت آقاجان هستم سعی می کنم از این لحظه استفاده کنم. سرم را به علامت منفی تکان می دهم و به دنبالش می گویم: _نه آقاجون! شما بخونین بیشتر انرژی می گیرم. آقاجان وقتی جوابم را می شنود، اصرار نمی کند و ادامه اش را می خواند. مادر در را می بندد و به آشپزخانه می رود. تخم مرغ هایی که در دست دارد را به همراه آب توی قابلمه می گذارد تا آب پز شود. آقاجان چند مرغی را برای مادر خریده است تا هم سرگرم شود و در غربت حوصله اش سر نرود، و هم کمی از خرجمان کم شود. تا چند سال پیش چراغ خوراک پزی هم نداشتیم اما آقاجان چون مادر اذیت نشود به سختی خرید. 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸
شهدایی🥹🥹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁رمان خاطرات یک مجاهد🍁 قسمت4 چند باری مرا از مدرسه اخراج کردند به دلیل داشتن چادر و ح
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁رمان خاطرات یک مجاهد🍁 قسمت5 تا محمد بیاید سفره را پهن می کنم. تخم مرغ، شیر، پنیر و چای را بر روی سفره می چینم. آقاجان نزدیک می آید و کنار سفره می نشیند. فنجان چایی را برمی دارم که می گوید: _ریحانه سادات! اگه صبر داری یکم حوصله کن تا مادرت هم بیاد. فنجان چای را به سینی بر می گردانم. محمد با نان وارد خانه می شود؛ نان را می گذارد و به طرف بخاری نفتی می رود. دستانش از سرما به سرخی می زند. در حالی که سعی دارد دستانش را گرم کند کنار آقاجان می نشیند. آقاجان دستان محمد را غرق در گرمای دستان خود می کند و با لبخندش می گوید: _آقامحمد! داری مرد میشیا! محمد لبخند زنان سرش را پایین می اندازد. آقاجان ادامه می دهد: _آقامحمد! یادت باشه مرد بودن به سختی کشیدنه نه سختی دادن. تو وقتی مردی که باری رو از دوش کسی برداری نه اینکه سربار باشی پسرم. مرد بودن به بلوف زدن نیست! به قدرت نمایی هم نیست! به اینم نیست که به خواهرت امر و نهی کنی. باید امر و نهی رو جلوش انجام بدی بعد بخوای اونم انجام بده. فهمیدی پسرم؟ محمد سرش را تکان می دهد و می گوید: _آره آقاجون. من همیشه هوای ریحانه و لیلا رو دارم. تازه بعد از مدرسه خودم دنبالش میرم و باهاش میام تا احساس تنهایی نکنه. _آفرین پسرم! در همین موقع مادر هم کنارم می نشیند و با خنده می گوید: _خوب پدر و پسر باهم گرم گرفتینا! صبحانه را با طعم عشق در کنار هم می خوردیم و بعد از آن به مادر در جمع کردن سفره کمک می دهم. آقاجان به مادر می گوید: _زهرا خانم! امروز آماده شدین بریم دره گز پیش خانم جان و آقاکمیل و یه چند روزی پیششون بمونیم. انگار که به مادر دنیا را داده اند و با شادی که در چشمانش موج می زند، می گوید: _راست میگی سِد مجتبی؟ وای چقدر دلم برای خانم جان تنگ شده بود. بریم! تا من ظرف های صبحانه را می شویم؛ مادر می رود و وسایل هایمان را در ساک جا می دهد. آقاجان عبا و عمامه هایش را در ساک مخصوصی می گذارد و لباس ساده ای می پوشد. من هم می روم و مانتوی قدیمی ام را بر می دارم و لباس جدیدم را در ساک می گذارم. جلوی آینه می ایستم و موهایم را به داخل روسری هل می دهم. با صدای مادر دست می جنبانم و کیفم را به دوش می اندازم. کفش هایم را به پا می کنم و از خانه خارج می شوم. آقاجان و محمد جلوتر می روند و من و مادر خَرامان خرامان به طرفشان می رویم. سر خیابان که می رسیم آقاجان تاکسی می گیرد و یک راست به ترمینال قدیم می رویم. صدای شوفرها در ترمینال طنین انداز می شود که مسافران را به سوی خود جذب کنند. آقاجان چند جایی پرس و جو می کند و هر کدام طرفی را نشان می دهد تا اینکه مینی بوس کهنه و قراضه ای را پیدا می کنیم که مقصدش دره گز است. جز چند نفری که در مینی بوس هستند بقیه صندلی ها خالی است و آقاجان دو صندلی دونفری را که پشت سر هم هستند را برای ما گرفت. من و مادر کنار هم، آقاجان و محمد در صندلی دیگر. کم کم مینی بوس پر می شود و شوفر آن حرکت می کند. خِر خِر مینی بوس انقدر زیاد است که فکر می کنم هر لحظه ممکن است قطعه از آن کم شود! هوس خواب می کنم اما خوابیدن در این سر و صدا و تکان ها محال است. نمی دانم چطور چشمانم روی هم می رود و خوابم می برد اما وقتی چشمانم را باز می کنم که در دره گز هستیم! خودم هم باورم نمی شود که توانستم اینقدر بخوابم. با ترمز کردن راننده جاده هم به پایان می رسد. همگی پیاده می شوند و آخر از همه ما پیاده می شویم. خاک های گِل شده نمایانگره این است که باران مهمان اینجا بوده. هر زنی که از کنارمان رد می شود، به مادر سلام می دهد و اُغور بخیری می گویند. خانه ی خانم جان از پشت درختان و بوته ها نمایان می شود. آقاجان یاالله گویان وارد می شود و خانم جان را صدا می کند. خانم جان با دستان لرزان و گیش های حنا شده ای که از زیر چارقدش بیرون آمده به استقبال مان می آید. همگی مان را می بوسد و خوش آمد می گوید. مادر چون خانم جان اذیت نشود مشغول پخت و پز می شود و من هم چای می ریزم‌‌. خانم جان و آقاجان گرم گفت و گو هستند. خانم جان از احوالات دایی کمیل می گوید که یک پایش در مشهد است و پای دیگرش در اینجا. او فکر می کند که دایی برای پیدا کردن کار به مشهد می رود و کاری گیرش نمی کند. کم کم غذا هم پخته می شود و سر و کله دایی کمیل هم پیدا می شود. دایی با من و محمد گرم می گیرد و گاه مرا خانم دکتر صدا می زند، منکه خنده ام گرفته است به او می گویم که من دکتر نمی توانم بشوم. محمد هم حس چغلی کردنش گل می کند و تمام نمراتم را به دایی می گوید. دایی با چشمان گرد از من می پرسد: _محمد راست میگه؟ می خندم و می گویم: _بله! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شهدایی🥹🥹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁رمان خاطرات یک مجاهد🍁 قسمت5 تا محمد بیاید سفره را پهن می کنم. تخم مرغ، شیر، پنیر و چ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت6 دایی ادامه می دهد:خب خانم درس خون، چی میخوای بخونی دانشگاه؟ _ان شالله جامعه شناسی میرم. دانشگاه فرح (الزهرای امروزی) تازه این رشته رو اضافه کرده!دانشگاه بدی نیست اما اسمش آزار دهنده است!چی آزار دهنده نیس؟ از اسم مدرسه و دانشگاه گرفته تا کوچه و خیابون. همه اینا رو بزاریم یک طرف ولی خودشونو (شاه و زنش) چیکار کنیم؟ _ان شالله دوره ی اینا هم تمومه دایی جان. فقط یکم همت میخواد. مادر با چشمان غضب آلود دایی را نگاه می کند و می گوید:بس نیست این حرفا! داداش گوش این بچه ها رو ازین حرفا پر نکن. دایی می خندد و می گوید:مگه چیز بدی گفتم؟ _نخیر! خیلی هم خوبه اما عاقبتش بده. _شهادت بده؟؟ _نه جوون مرگی بده...دلتنگی یه مادر بده... اشک یه خواهر بده...کمر شکسته ی یه پدر بده... بغض حرف های بعدی مادر را خفه می کند. دیگر چیزی نمی گوید و از پیشمان می رود. محمد هوفی می کشد و می گوید: _دایی! مامان خیلی نازک نارنجیه! دایی لبش را گاز می گیرد و می گوید: _محمد! اینجوری نگو. مامانت نگرانه نه نازک نارنجی! محمد که بیخیال است از جایش بلند می شود و به سمت در می رود. من میمانم و دایی و کوهی از سوال که ذهنم را مشغول کرده است. بین دوراهی پرسش و نپرسیدن مانده ام که دایی می گوید:چیزی شده ریحانه؟ دست از افکارم بر می دارم و لبخند مصنوعی میزنم. در یک لحظه تصمیمی میگیرم و دل را به دریا می زنم. _دایی شما چرا دستگیر شدین؟ من که با خودم فکر می کردم دایی جا می خورد به چشمانش نگاه کردم. چشمان مشکی و درشتش را می کاویم اما هیچ رنگ شوک و جا خوردن در آن نمی بینم. بر عکس دایی لبخندش پر رنگ تر شود و می گوید:دفاع از حق....حق؟آره خب! عدالت و دفاع از کشور و آرمان هایی اسلامی و...کمی گیج می شوم و می گویم: _یعنی چی؟ مگه اینا صفاتی نیست که همه ی آدما دوستش دارن؟ پس چرا بعضیا باهاش مخالفن؟ دایی که فهمیده است من تشنه ی شنیدنم شروع می کند به حرف زدن. _ببین ریحانه جان! شاه که نماینده مردم باید باشه نماینده خارجی ها و آمریکایی ها شده... عدالت یعنی اینکه مردم تو فقر زندگی کنن و نتونن نون بخرن اون بره توی کاخ سعد آباد لم بده. برای اینکه قدرتش رو ازش نگیرن مجبوره از خارجیا اطاعت کنه مثلا اونا میگن اینقدر نفت میخوایم اونم زیر قیمت بعد اونم میگه چشم دیگه چی! اونا میگن ما هر غلطی میخوایم تو کشورتون میکنیم و حتی آدم میکشیم ولی شما نباید مزاحم حتی سگای ما بشین! ما اول از اسلام پیروی میکنیم. طبق اصل حب الوطن ما موظفیم از کشورمون دفاع کنیم! ما نمیزاریم شاه هر غلطی بخواد بکنه بکنه! ما باید مردم رو آگاه کنیم! _بخاطر همین دستگیر شدین؟ سرش را پایین می اندازد و می گوید: _هنوز جوابتو ندادما! ببین ذات همه مون عدالت و... رو دوست داره اما بعضیا با کارایی که میکنن ذاتشون رو عوض می کنن و لکه سیاه ایجاد میشه. وقتی ذات خبیث بشه بر اساس خباثت رفتار میکنه و همین میشه که میبنی... سرکوب کردن مردم و کشتن آدما و شکنجه بی گناها و خیلی چیزای دیگه... من که بیشتر مشتاق این هستم تا بدانم دایی چرا دستگیر شده و دقیقا چه کاری کرده زبان می چرخانم و می گویم:دایی دقیقا شما... یکهو آقاجان وارد نشیمن می شود و با خنده می گوید: _به به! میبینم خوب دایی و خواهرزاده گرم گرفتین. چی میگین به هم؟ دایی کمیل به حرف می آید و می گوید: _حرفای ممنوعه! آقاجان و دایی زیر خنده می زنند و آقاجان بریده بریده می گوید:کمیل جان ... جلوی زهرا حرفی نزنیا که خیلی اذیت میشه. حواستون باشه... دایی دستش را روی چشمش می گذارد و می گوید:رو چشمم حاجی! هر چی باشه استاد این حرفای ما هم خودتونین! آقاجان دستش را روی شانه دایی کمیل می گذارد و می گوید.. _کمیل جان این چه حرفیه! زحمتاش که همش مال خودت بوده ماهم شرمندتیم‌. وقتی ناامید می شوم از جا برمی خیزم و لباس هایم را عوض می کنم. سراغ خانم جان را می گیریم و مادر می گوید پیش مرغ و جوجه هایش است. گره روسری ام را سفت تر می کنم و دوان دوان پیشش می روم. خانم جان دان ها را جلوی مرغ ها می پاشد و با اصواتی آنها را تشویق به خوردن می کند. ظرف دان ها را از خانم جان می گیرم و من به مرغ ها دان می دهم. بعد ظرف شان را پر از آب می کنم. کمی آن طرف تر محمد و بچه های ده در حال بازی کردن هستند. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شهدایی🥹🥹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت6 دایی ادامه می دهد:خب خانم درس خون، چی میخوای بخونی دانشگ
🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🍁رمان خاطرات یک مجاهد🍁 قسمت7 خانم جان همگی مان را بعد از ظهر در ایوان جمع می کند و عیدی مان می دهد. مادر از من میخواهد شیرینی ها را از خانم جان بگیرم و تعارف کنم. بعد هم چای میریزم و همگی در ایوان چای می خوریم. آقاجان از خاطرات جوانی اش می گوید و گاه داستان های جوانی اش ما را به خنده می اندازد.آن شب هایی که از دوری مادر در حوزه علمیه خوابش نمی برد و تا صبح چراغ حجره اش روشن است. همگی وقتی رفتار آقاجان را می بینند فکر می کنند او تمام شب مشغول دعا و نماز است و جور دیگری به او نگاه می کنند؛ حتی اساتید هم خیلی مراعاتش را میکنند و گاهی درس از او نمی پرسند چون فکر می کنند او کارش از اینها گذشته و او مرد خالص خداست. در حالی که پدر تمام شب به عکس مادر نگاه می کند و گاهی اشک می ریزد! خارج از جنبه شوخی اش من اصلا فکر نمی کردم آقاجان تا این حد احساسی باشد! شب زیر نور فانوس شام مان را می خوریم. هفت روز از بودنمان در ده می گذرد، اما هیچ کداممان از ده خسته نشده ایم. صبح های دل انگیز دره گز با اندکی سوز و سرما همراه است. صبح ها با آواز بلند خروس هایش و بوی نان خانم جان، تقریبا سحرخیز شده ام. یک روز هم بنا به پیشنهاد دایی کنار رود درختان ،صبحانه مان را در اوج آرامش خوردیم. با این حال تعطیلی عید رو به اتمام بود و باید به مشهد بر می گشتیم. صبح روز جمعه بعد از هشت روز تعطیلی راهی مشهد شدیم. جدایی از خانم جان، دایی و روستا کار ساده ای نبود. مینی بوسی که این بار با آن آمدیم بهتر از قبلی بود. در ترمینال، تاکسی گیرمان نکرد و مجبور شدیم چند خیابان را پیاده بیایم. چند دقیقه ای در خیابان معطل هستیم اما خبری نمی شود. چند نفر پچ پچ کنان در خیابان بهم چیزهایی می گویند و یکی بلند می گوید: _مرگ بر شاه! درود بر خمینی! کم کم مردم جمع می شوند و حنجره شان تنها یک شعار سر می دهد و آن این است که:" استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی." مادر و آقاجان به اطرافشان نگاه می کنند و در همین موقع زنی چادری به طرفم می آید و می گوید: _اینو بخون! کاغذی را در کیفم جا می دهد و می رود. من در شوک به سر می برم و نمی توانم تکان بخورم و کاغذ را در بیاورم. کمی بعد سیل جمعیت به خیابان اصلی می ریزند و بعد صدای شلیک گلوله همه جا را پر می کند. هر یک به سویی حرکت می کند و کمی از حجم این موج عظیم کم می شود. آقاجان به مادر پول می دهد و می گوید: _شما سریع برین منم میام. بعد به طرف جمعیت می رود و گم می شود. مادر با چشمانش دنبال آقاجان می گردد اما چیزی نمی بیند. اضطراب و تشویش در چهره اش هویدا است و بریده بریده می گوید: _بریم! آب دهنم را قورت می دهم و با دستانی لرزان به آخرین جایی که آقاجان را دیدم اشاره می کنم و می گویم: _آقاجون پس چی؟ مادر که حالش خوب نیست و انگار به زور خودش را سرپا نگه می دارد، می گوید: _نمیدونم. ان شاالله میاد. مادر دستان محمد را می کشد و من هم به دنبالشان می روم. لنگان لنگان با پاهای بی رمق خیابان ها را طی میکنیم تا بالاخره تاکسی گیرمان می کند. مادر پول تاکسی را می دهد و پیاده می شویم. به خانه که می رسیم مادر ساک ها را در حیاط می اندازد و دستانش را به دیوار می گیرد. محمد متعجب است و من هم حال و روزم بهتر از مادر نیست. به محمد می فهمانم ساک ها را بیاورد و به اتاق می روم. چادرم را آویزان می کنم و روسری ام را در می آورم. بغض و ترس راه تنفس را بر من بسته اند و قطره ی اشکی بر روی گونه ام می چکد. چند دقیقه ای با اشک و ترس می گذرد. وقتی اشکی برای ریختن ندارم نگاهم روی کیفم می ماند. باز هم ترس... دستم را به سمت کیف می برم تا از آن کاغذ سر درآورم. نصف راه پشیمان می شوم و دستان لرزانم متوقف می شود. گوشه اتاق کز کرده ام و نگاهم روی کیف قفل شده است. محمد وارد اتاق می شود و می گوید: _ای بابا چرا ماتم گرفتین؟ آقاجون مگه کجا رفت؟ یه جوری قیافه گرفتین که انگار آقاجون نمیاد دیگه! از حرفش حرصم می گیرد و داد می زنم: _چی میگی؟ یه خدایی نکرده ای نعوذم باللهی! چرا فکر نمیکنی بعد حرف بزنی هان؟ محمد که از صدای بلندم شوکه شده، آرام آرام از اتاق خارج می شود. بلند می شوم و در را قفل می کنم. به خودم جرئت می دهم و به سمت کیف می روم اما باز تردید به جانم می افتد. یک دل می شوم و زیپ کیف را می کشم و سفیدی کاغذ نمایان می شود. باز هم لرزش دست! لعنتی به دل ترسویم می فرستم و کاغذ را باز می کنم. بالای کاغذ نوشته است:" اعلامیه آیت الله خمینی مبنی بر..." چشمانم را ترغیب به خواندن می کنم. هر خطش را که می خوانم شوقی درونم پدید می آید که خط بعدی را هم بخوانم. 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸
شهدایی🥹🥹
🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🍁رمان خاطرات یک مجاهد🍁 قسمت7 خانم جان همگی مان را بعد از ظهر در ایوان جمع می ک
🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🍁رمان خاطرات یک مجاهد🍁 قسمت8 آن قدر کلمات این نامه جذاب است که ترس از وجودم رخت می بندد و بدون اضطراب بقیه اش را می خوانم. در نامه به جنایات رژیم ستمشاهی اشاره شده است از لایحه ننگین کاپیتولاسیون تا سرکوب قیام ۱۵ خرداد و ابتذال و رواج فساد در کشور. بعد هم رهنمود های اسلامی آیت الله خمینی گفته شده و دعوت مردم به حمایت از اسلام و‌... اخرین خط از نامه را می خوانم و آن را رها می کنم. احساس خوشی از خواندن نامه دارم و دوباره آن را بر می دارم و می خوانم. این کار را چند باری انجام می دهم تا اینکه صدای در مرا به خود می خواند. هول می شوم و سریع توی کیف می اندازم. در را باز می کنم و قامت خمیده مادر نمایان می شود. دستانش را به سر گرفته و می گوید: _ریحانه جان! گل گاوزبون دم می کنی؟ سرم را به علامت مثبت تکان می دهم و دستانش را می گیرم و به نشیمن می رسانمش. در آشپزخانه به دنبال گل گاوزبان می گردم و آخر در قوطی فلزی پیدایش می کنم. اندکی از آن را در قوری کوچک دم می کنم و تا دم کشیدنش در آشپزخانه به انتظار می نشینم. چند دقیقه ای می گذرد و گل گاوزبان ها دم می کشد و برای مادر می برم. لبخند نیمه جانی روی لبش است و تشکر می کند. نگاهم به ساعت می افتد که ۲ بعد از ظهر را نشان می دهد. شکمم قار و قور کنان اعتراضش را به گوشم می رساند و به فکر ناهار می شوم. سریع بساط ماکارونی را آماده می کنم. کار با چراغ خوراک پزی سخت است اما کمی بعد قلق اش دستم می آید و مواد را در هم میریزم و با ماکارونی مخلوط می کنم. چهل دقیقه ای آن را به حال خود در دم می گذارم و به اتاق می روم. از قفسه کتاب هایم، کتاب بینوایان از ویکتور هوگو بر می دارم. تا جایی که خوانده ام داستان از این قرار است که مرد جوانی به نام ژان وال ژان در یک شب سرد زمستانی برای سیر کردن شکم خواهر و هفت بچه اش می خواست از یک نانوایی دزدی کند، اما دستگیر و محکوم می شود . در زندان چندباری برای فرار از زندان تلاش می کند. اما موفق نمی شود و به این ترتیب 19 سال در حبس می ماند. با پایان محکومیت ، ژان وال ژان از زندان آزاد می شود، اما به دلیل سابقه ی زندان هیچ مهمانخانه ای به او اتاق نمی دهد. به ناچار به خانه ی اسقف می رود و او به گرمی از ژان پذیرایی می کند. ژان نیمه شب بشقاب های نقره را از خانه ی اسقف می دزدد و فرار می کند، اما پلیس او را دستگیر می کند و به اسقف باز می گرداند. اسقف با دیدن ژان می گوید: منتظرتان بودم.چرا شمعدان های نقره را با خود نبردید؟ با این حرف اسقف، پلیس ها ژان وال ژان را رها می کنند.ژان آزاد می شود؛ اما قولی به اسقف داد که زندگی اش را تغییر می دهد: یادتان باشدکه به من قول دادید از این نقره ها به خوبی استفاده کنید و انسانی صالح بشوید. چند صفحه ای از کتاب می خوانم آن را به قفسه بر می گردانم. کمی بعد به آشپزخانه می روم و سری به غذاها می زنم. خداروشکر وا نرفته است و خوب شده. محمد را که در کوچه است صدا می زنم و مادر را به سر سفره می کشانم و با اصرار فراوان مجبور به خوردن غذا می کنم اش. آن روز را به سختی به شب می رسانیم اما شب اش سخت تر از روزش است. ترس و دلهره مان بیشتر و بیشتر می شود! دیر کردن آقاجان همگی مان را می ترساند. مادر شال و کلاه می کند و می گوید: _من دلم طاقت نداره! میرم خونه لیلا. من و محمد که دست کمی از مادر نداریم بلند می شویم و می گوییم: _ما هم میایم! _میرم و زود برمی گردم. مهمونی که نمیرم! محمد که حسابی ترسیده است می گوید: _مامان! تو رو خدا ما روهم ببر. یکهو زبان محمد قفل می شود و به نقطه ای نامعلوم اشاره می کند. هر چه من و مادر از او سوال می کنیم؛ جوابی نمی دهد. سرم را به سوی پنجره بر می گردانم که سایه مردی هیکلی روی شیشه است! بریده بریده می گویم: _ما... مان! اون...جا! مادر سرش را کج می کند و همان چیزی را می بیند که من دیده ام. سریع چادرم را برمی دارم و روی سرم می اندازم. مادر سریع پوش بالشت ها را باز می کند و چندین کاغذ را زیر موکت می کند. از ترس به سکسکه می افتم. یکهو یاد آن نامه می افتم که یک زن در تظاهرات به من داده است. دیگر خیلی دیر شده و مردان وحشتناک وارد خانه می شوند. یکی شان که ریز تر است جلو می آید وبا لبخند کثیفش می گوید: _حاج آقا خونس؟ مادر رویش را می گیرد و می گوید: _نخیر! برای سرکشی به مزارع و املاکمون به نیشابور رفتن. چشمم به قیافه مرد ریز می افتد؛ می توانم دقیق تر او را ببینم. عینک بزرگش نیمی از صورتش را گرفته است و ابروی سمت چپش نصفش گم شده! سیگاری که بر لبش است و دودش را به سمت ما فوت می کند. 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸
شهدایی🥹🥹
🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🍁رمان خاطرات یک مجاهد🍁 قسمت8 آن قدر کلمات این نامه جذاب است که ترس از وجودم ر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت9 مرد خشمگین می شود و می گوید: _که حاج آقا نیست! بعد داد می زند: _زود تموم سوراخ سمبه های این طویله رو بگردین! نبینم جایی از قلم بیوفته که پوستتونو میکنم. من و محمد از ترس به مادر می چسبیم. در دلم غوغایی است که نکند نامه در کیف مرا پیدا کنند. یاد گفته آقاجان می افتم که در سختی ها آیه الکرسی فراموشم نشود. شروع می کنم به خواندن آیه الکرسی. بسم الله الرحمن الرحیم. اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَ لاَ نَوْمٌ و... آرامشی عجیب در اعماق قلبم نفوذ پیدا می کند. محمد گریه می کند و چادر مادر را می کشد. مرد خشمگین به محمد شکلات می دهد و می گوید: _عمو جون گریه نکن! اگه بگی بابات کجاست ما ازین جا میریم. من که نگران بودم دهان بی چفِت و بست محمد باز شود و بگوید از امروز ظهر او را ندیده ام! ولی محمد بر خلاف تصور من می گوید: _آقاجون نیشابورهه! بخدا نیست! تا حدودی خوشم می آید و خیالم آسوده می شود که سوتی نمی دهد. مرد خشمگین با نگاه غضب آلودی خانه را از زیر نگاهش می گذراند و هوار می کشد: _گوسفندا چیکار می کنین؟ بدوین دیگه! با خودم می گویم لیاقت شاه همین مرد بد دهان است که پایه های حکومتش را لرزان کند. بعد از اینکه تمام خانه را زیر و رو کردند، مرد خشمگین با حرص به مادر می گوید: _برو دعا کن نیشابور باشه وگرنه دفعه بعدی بخاطر تو میام این خونه! بعد هم با دار و دسته قُلچماق اش از خانه بیرون می روند. مادر روی زمین می افتد و چند دقیقه ای نفس می کشد. منکه نگران او هستم مثل مرغ سرکنده ای از این سو به آن سو می دوم. محمد آن قدر سرد است که دندان هایش را از سرما بهم می کوبد. وقتی حال و روزشان را می بینم چادر بر میدارم و دوان دوان در کوچه های تاریک خودم را به خیابان می رساندم و تا خود خانه لیلا میدوم. خانه لیلا با ما دو خیابان فاصله دارد و نزدیک است. بی وقفه به درشان می کوبم که آقامحسن در را باز می کند. بعد از دیدن چهره ی پریشانم سرش را پایین می اندازد و می پرسد: _طوری شده؟ من که هنوز نفسم در نیامده است بریده بریده می گویم: _آب... یه لی...وان آب آقامحسن مرا به داخل دعوت می کند و با دیدن لیلا خودم را در آغوشش غرق می کنم و بی وقفه اشک می ریزم. لیلا که بسیار شوکه شده است مدام سوال می پرسد. بعد از کلی گریه و اشک آرام می شوم و ماجرا را برایشان می گویم. آقامحسن سریع حاضر می شود و رو به من می گوید: _بریم ریحانه خانم. اشک چشمان و گونه هایم را می سوزاند و با هق هق می گویم: _بریم! لیلا دستم را می گیرد و می گوید: _بزار منم بیام. آقامحسن اخمی می کند و می گوید: _فاطمه خوابه کجا میای؟ _من میخوام بیام محسن! اینجا باشم از نگرانی میمیرم! آقامحسن بی هیچ حرفی می رود و لیلا هم چادرش را بر می دارد و دنبالم می آید. در خانه ی همسایه اش را می زند و بچه را به او می سپارد. سوار پیکان می شویم و به راه میوفتیم. در خانه باز است و داخل می شویم. فریادهای محمد به گوش می رسد و همگی به سمت نشیمن می دوییم. مادر بی هوش کف نشیمن دراز کشیده است و محمد آرام به گونه هایش می زند. من و لیلا، مادر را می گیریم و لنگان لنگان سوار ماشین اش می کنیم. لیلا ک آقامحسن سوار می شوند و سریع می روند. دستم را به دیوار می گیریم تا نیوفتم. اشکی برای ریختن ندارم ولی بغض رهایم نمی کند و راه تنفس را بر من بسته است. محمد دستم را می کشد و به خانه می رویم. من توی اتاق نشسته ام و محمد هم توی نشیمن است و به گوشه ای خیره شده. نگاهم به کیف روی میز است. دستانم لرزان است و چشمانم خیس... سرم را به دیوار تکیه می دهم و نفسی از روی آسودگی می کشم. به سمت کیف می روم و زیپ اش را می کشم، نامه نمایان می شود. یکهو زنگ در به صدا در می آید . محمد پیش من آمده و مرا نگاه می کند. استرس به جانمان می افتد و تنها سوال در ذهنمان این است " یعنی کیه این موقع شب؟" محمد گریه می کند و می گوید: _بازم اومدن! با خودم فکر می کنم اما به گمان آنها نیستند چون در نمی زنند و اگر هم بزنند اینگونه نمیزنند. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شهید پور جعفری میگفت: روزی در منطقه ای در سوریه، حاجی خواست با دوربین دید بزنه، خیلی محل خطرناکی بود، من بلوکی را که سوراخی داشت بلند کردم که بذارم بالای دیوار که دوربین استتار بشه همین که گذاشتمش بالا تک تیرانداز بلوک رو طوری زد که تکه تکه شد ریخت روی سر و صورت ما!🥀 حاجی کمی فاصله گرفت، خواست دوباره با دوربین دیدبزنه که این بار گلوله ای نشست کنار گوشش روی دیوار، خلاصه شناسایی به خیر گذشت. بعد از شناسایی داخل خانه ای شدیم برای تجدید وضو احساس کردم اوضاع اصلا مناسب نیست، به اصرار زیاد حاجی رو سوار ماشین کردیم و راه افتادیم. هنوز زیاد دور نشده بودیم که همون خونه در جا منفجر شد و حدود هفده تن شهید شدند! بعداز این اتفاق حاجی به من گفت: حسین امروز چند بار نزدیک بود شهید بشیم اما حیف...🥀 🕊 🕊 ┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
♦️وقتی گنده‌های داعش از سربازهای ایرانی می‌ترسند 🔹برادر شهید بیضایی تعریف می‌کرد که در یکی از محلات سوریه که اهالی‌اش آن را ترک کرده بودند، متوجه پیرمردی شدیم که سرگردان به این طرف و آن طرف می‌دوید. رفتیم جلو و پرسیدیم: چه شده؟ گفت که پسرش مجروح است و در خانه افتاده، ولی کسی نیست که کمک کند. 🔹با تعدادی از بچه‌ها رفتیم داخل و دیدیم پسرش یکی از همین تکفیری‌هاست. هیکل درشت، ریش بلند و لباس چریکی به تن داشت. یک‌گوشه افتاده بود و خون زیادی از پایش رفته بود. تا متوجه ما شد، شروع کرد به داد زدن و هر چه از دهانش درآمد نثار ما کرد. 🔹همین طور که داشت فریاد می‌زد یکی از بچه‌ها رفت نزدیکش و توی گوشش گفت: می‌دونی ما کی هستیم؟ ما ایرانی هستیم. این را که گفت دیگر صدایی از طرف در نیامد
محمدرضابه دوچیزخیلۍحساس‌بود: موهاش‌وموتورش..... قبل‌ازرفتن‌به سوریه، ᎒هم‌موهاشو تراشید ᎒هم‌موتورشوبه دوستش‌بخشید بدون‌هیچ‌وابستگۍرفت...! شھیدمحمدرضادهقـآن♥️
معرفی کوتاه شهید.. 🌿 برادرشهیدم🥹🥹