شهدایی🥹🥹
در جـــدال ِ "عقل" و "عشق" ، عشق پیروز میدان است ... و عشـــق یعنــی رسیــدن به خــــدا .. یعنی #شه
آرزوی شهادت داریم♥️
ولی شوخی با نامحرم شده عادت
آرزوی شهادت داریم
ولی دروغ شده عادت
آرزوی شهادت داریم...
ولی گناه کردن شده عادت
آرزوی شهادت داریم
ولی پشت سر اینو و اون حرف زدن شده عادت...
آرزوی شهادت داریم
ولی چشمامون رو نمیتونیم کنترل کنیم👀
البته نگاه خودش میره ها..😁
چون دلِ همکاری نمیکنه☹️چرا همکاری نمیکنه؟؟؟
چونـــــــــــ عاشق پوله💵
رفیق!
مال دنیا ارزش نداره ها... نگاه به نامحرم ، شوخی با نامحرم ، دروغ و پشت سر اینو اون حرف زدن فایده نداره 🤗
دلت رو بده به خدا ببین چجوری میخره ازت
فکرت رو بده به خدا ببین چه آرامشی میگیری❣
به قول معروف
باخداباشپادشاهیکن♕
🙂🙂
برادرشهیدم
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#لطفی_نیاسر
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شرطِورود،درجمعشھدا،اِخلاصاست!
واگراینشرطرادارۍچهتفـٰاوتیمیڪند
ڪهنامَتچیستوشغلت..🖤🌿!'
#شَھید_سید_مرتضی_آوینی
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
مجبور شدیم برای حل قضیهای سراغ حاجاحمد برویم تا بلکه ایشان مساعدتی کنند، وقتی به مقر فرماندهی رسیدیم، یکی از برادران مسئول گفت: چرا اومدین اینجا؟
حاجاحمد گرفتاره، وقت نداره شما رو ببینه، هرچه به او اصرار می کردیم، اجازه ملاقات نمیداد، ناگهان دیدیم حاجاحمد از سنگر بیرون آمد، هیچوقت فراموش نمیکنم، او یک عصا در دست داشت و پایش را گچ گرفته بودند، با دیدن حاجی، با آن رنگ و روی پریده، جا خورده و تعجب کردم، به همان برادر مسئول گفتم:
این هم حاجاحمد! پس چرا نمیذاشتی بریم پیش ایشون؟
گفت: شما که میدونین، ترکش بزرگی به پای حاجی اصابت کرده و تازه اونو بیرون آوردن، چندین آمپول آنتیبیوتیک بهش تزریق کردن و حالا هم که میبینین، پاشو گچ گرفتن، گفتم: خب، با این حال خراب، چرا اونو به عقب نفرستادین؟ گفت: کجای کاری برادر! قبول نمیکنه میگه امدادگرها اگه میتونن همین جا این پا رو مداوا کنن وگرنه من آدمی نیستم که بچه ها رو اینجا زیر آتیش دشمن ول کنم و برگردم عقب!
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄
•『🕊️』•
↫#خلوت_با_خدا
•احمد نمازش رو همیشه اول وقت میخوند.می گفت:«همه گرفتاریهای ما
با نماز صبحمون حل می شه.
یعنی هر گرفتاری ای داشته باشی
با نماز صبح میتونی حلش کنی
چون نماز صبح نشونه مردونگیه.
سختی داره».
#شهیداحمدمکیان
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
بسم الله الرحمن الرحیم #قسمت_سوم #داستان_عشق_آسمانی_من وارد حرم میشوم، قبل اینکه من دهان باز ک
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهارم
#داستان_عشق_آسمانی_من
خانم سلیمانی را از دور میبینم،به سمتش میروم،سلام گرمی میدهم و صورت محیا را میبوسم.
خانم سلیمانی لبخند زیبایی میزند و میگوید:حالتون خوبه
در جوابش،لبخند عمیقی میزنم:شکرخدا.
کیفم را زمین میگذارم و مینشینم.
مصاحبه رو شروع کنیم خانم سلیمانی؟
صدایش در گوشم میپیچد:بله
عزیزم،بفرمایید
چادرم را کمی جلوتر میکشم
آرام و گرم میگویم:
خوشحالم از دیدارتون
واقعا سعادتیه.دستم را میگیرد و میگوید:
محبت شماست خواهرجان
و بعد ادامه میدهد:
باعث زحمتم شدم این همه راه از قزوین اومدید
-نفرمایید بزرگوار،شما رحمتید
لیوان آب را برمیدارم و یک جرعه مینوشم:
-میشه از کودکی خودتون بفرمایید
فقط با اجازتون من صداتون رو ضبط کنم
"ایرادی نداره بفرمایید"
بسم الله الرحمن الرحیم
آذر زندی هستم
متولد ۶۲/۱/۱ شهر نجف آباد اصفهان
همسر و دختردایی شهیدمدافع وطن محمدسلیمانی
دومین فرزند خانواده هستم.
ضبط را نگه میدارم:خانم سلیمانی شرمنده یه خاطره از کودکی تون بفرمایید و بعد ادامه بدید
چشمی میگوید و نگاهش را به محیا می دوزد:
شش -هفت ساله بودم با بچه های همسایه رفتیم پارک
حین تاب بازی بینیشون خورد به تاب شکست
اونروز سر یه شیطنتم یک کتک مفصل خوردم.
❣❣❣❣❣❣❣❣
نگاهی به ساعتم می اندازم،یک ربع به اذان ظهر مانده. صدای زنگ موبایلم می آید.سر برمیگردانم و به موبایلم نگاه میکنم،
"سلام،کی میای؟ "
جواب پیام مهدیه را میدهم و موبایل را داخل کیف میگذارم.
وضو میگیرم،خانم سلیمانی سجاده را رو به قبله پهن میکند.
آرام میگویم:التماس دعا،لبخندی میزند:محتاجیم به دعا...
سر سجاده مینشینم،قران را باز میکنم و سوره یس را زمزمه میکنم.
#ادامه_دارد
نویسنده:بانوی مینودری
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
بسم الله الرحمن الرحیم #قسمت_چهارم #داستان_عشق_آسمانی_من خانم سلیمانی را از دور میبینم،به سمتش
بــســم الــلــه الــرحــمــن الــرحــیــم
#قــســمــتــ_پــنــجــم
#داســتــانــ_عــشــقــ_آســمــانــیــ_مــنــ
بــعــد از نــمــاز مــصــاحــبــه را ادامــه مــیــدهیــمــ.
خــانمــســلــیــمــانــے چــنــدثــانــیــه مــڪــث مــیــڪــنــد و ســپــس ادامــه مــیــدهد:
منــاصــلــا دخــتــر آرامــے نــبــودمــ
در ذهن هیــچ احــدالــنــاســے نــمــیــگــنــجــیــد آذر شــیــطــون همــســر یــڪ پــاســدار و در پــے آن همــســرش شــهیــد بــشــود.
یــادمــمــے آیــد دبــیــرســتــانــے بــودم
یــڪــبــار دوچــرخــه مــســتــخــدم مــدرســه را بــرداشــتــم و در حــیــاط مــدرســه دوچــرخــه ســوارے ڪــردم
آن روز هم از ســمــت مــدیــر دبــیــرســتــان هم از ســمــت خــانــواده تــوبــیــخ ســخــتــے شــدم.
بــے صــدا مــیــخــنــدمــ.
همــانــســال رشــتــه نــرم افــزار قــبــول شــدمــ
حــجــاب ڪــامــلــے داشــتــم امــا چــادرے نــبــودمــ.همــانــشــب ڪــه دانــشــگــاه قــبــول شــدم مــادرم بــرایــم چــادر گــرفــتــ
روے تــخــت دراز ڪــشــیــده بــودمــ،مــادرمــوارد اتــاق شــد و پــارچــه مــشــڪــے رنــگ را بــیــن مــن و خــودش پــهن ڪــرد...
مــیــتــوانــسمــحــدس بــزنــم پــارچــه مــشــڪــے رنــگ حــتــمــا چــادر اســتــ!
مــنــتــظرمــانــدم تــا مــادرم حــرف را شــروع ڪــنــد
مــادر هم خــیــلــے مــنــتــظــرم نــگــذاشــتــ:آذرجــان پــدرت دوســت داره حــالــا ڪــه دانــشــگــاه قــبــول شــدے تــو دانــشــگــاه چــادر ســرڪــنــیــ
عــجــولــانــه بــیــن ڪــلــام مــادر مــیــپــرم و مــیــگــویــم :فــقطــدانــشــگــاه دیــگــه؟!
"آرهفــقــط دانــشــگــاه"
غــافــل از ایــنــڪــه ڪــمــتــر از یــڪ ســال عــشــق مــحــمــد ڪــارے مــیــڪــنــد ڪــه خــود چــادر را انــتــخــاب ڪــنــم.
_مــحــیــا بــا ســرعــت بــه ســمــت مــا مــے آیــد و بــا لــحــن دلــنــشــیــن ڪــودڪــانــه اش مــیــگــویــد:مــامــانــبــریــم خــونــه؟
خــانمــســلــیــمــانــے دســتــش را روے ســر مــحــیــا مــیــڪــشــد:عــزیــزم تــا ۵دقــیــقــه دیــگــه مــیــریــمــ...
دســتــش را بــه ســمــت مــن مــے آورد و مــیــگــویــد:زهراجــان ان شــاءالــلــه ادامــش بــراے فــردا قــبــل از نــمــاز مــغــرب وعــشــا بــاشــه .
مــحــےاخــســتــه شــده
نــگــاهے بــه مــحــیــا ڪــه چــهره اش داد مــیــزنــد خــســتــه اســت مــے انــدازمــ:بــلــه،بــبــخــشــےدمــن غــرق داســتــان شــده بــودمــ،حــواسمــبــه مــحــیــا جــان نــبــود.
خــانمــســلــیــمــانــے دســت مــحــیــا را مــیــگــیــرد:نهعــزیــزم ایــرادے نــداره.
چــادرمــرا چــنــدبــار روے ســرم حــرڪــت مــیــدهم و مــرتــب مــیــڪــنــمــ:مــمــنــونمــاز لــطــف شــمــا.
بــوسهاے بــر گــونــه مــحــیــا مــیــزنــم و مــیــگــویــمــ:مــحــےاجــان خــدافــظ عــزیــزمــ.
مــوبــاےلــرا از داخــل ڪــیــف بــرمــیــدارم.نــام مــهدیــه را پــیــدا مــیــڪــنــم و ســریــع تــایــپ مــیــڪــنــمــ:ســلــامــ،خــســتهنــبــاشــے ڪــلــاســت ڪــے تــمــوم مــیــشــه؟
چــنددقــیــقــه ڪــه مــیــگــذرد صــداے زنــگ مــوبــایــلــم بــلــنــد مــیــشــود.
"ســلــامــ،ســلــامتــبــاشــے نــیــم ســاعــت دیــگــه حــرمــمــ"
مــوبــایــل را داخــل ڪــیــف مــیــگــذارم و زیــپــش را مــیــڪــشــمــ.
باقــدم هاے آهســتــه بــه ســمــت حــرم مــیــروم.بــوے عــطــر حــرم بــه مــشــامــم مــیــرســد.
#ادامــه_دارد
نــام نــویــســنــده:بــانــویــمــیــنــودرے
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
بــســم الــلــه الــرحــمــن الــرحــیــم #قــســمــتــ_پــنــجــم #داســتــانــ_عــشــقــ_آســمـ
بــســم الــلــه الــرحــمــن الــرحــیــم
#قــســمــتــ_شــشــمــ
#داســتــانــ_عــشــقــ_آســمــانــیــ_مــن
وارد صحن مطهر میشــوم ،گوشهای مینشـینم،زیپکیفم را میکشم و مفاتیح ڪوچڪم را برمیدارم.
کتاب را باز میکنم زیارت عاشورا زمزمه میکنم
الــســلــامــُ عــلــیــڪ یــا ابــا عــبــدالــلــه،الــســلــامــعــلــیــڪ یــابــن رســول الــلــه....
بغضو دلـتنگی ڪربلـا مـیتـرڪد
ڪربلـایے ڪه همـین شــهدا را واسـطه قـرار دادم برای رفـتـنـش ...
#شـهیـد_مــدافع _حرم_حجــت_اســدی
😔😔😔این شـهید را واسـطـه ڪردم برایدگرفتن برات ڪربلا
و فاطمیه گذشته ڪربلایی شــدم
اشڪهایم بـنـد نـمی آید،باڪف دسـتم اشڪهایم را پاک مـیڪنـم،صدای زنگ موبایل میان هق هق من مـیـپـیچد نام فرحناز روی صفحه خودنـمایـی مـیڪنـد.
باهمــان صــدای گرفـته ام جواب میدهم:جانم فرحناز
"سلام زهرا گریه مـیڪنـید؟"
صدای مرا صاف میڪنم:نه داشـتـم زیارت عاشــورا میخوندم
"قبول با شــه،چه خبر تا ڪجا پیش رفتی؟"
آرام مفاتیح را میـبـندم : تادانـشـگاه خانم ســلـیمـانی پیش رفتم ، فرحناز نمـیـدونی چقـد مهربونه همـسـر شهید."ای جان سلامت باشن"
_شما چه خبر؟
"سلامتی ،بامطـهره میخوایم بریم چادر بخریم"
آرام میگـویم : منم چادرم مـیخـوام، میخواید بدون من برید؟
صدای مطهره خیلی ضعیف به گوشم میرســد : قم که مرڪز چادره، فرحنازحرف مـطهره را قـطع مـیڪنـد : راست میگه ،همونجاچادر بگیر.
نگاهی به ســاعت مچی ام می اندازم و جــواب مــیدهم :باشه،به مطـهره سـلام بــرســون
"سـلامت بــاشـی،مــراقب خودت باش"
چـشمانم را مـیبندم و نفس عمـیقـی مـیڪشم ،مگرمیشــود از این هوا دل بـکنم؟!
به ثانیه نمیکشید گرمی دستی را روی شانه ام حس میکنم چشمانم را باز میکنم صدای مهدیه در سرم میپیچد
زهراخوابید؟
آرام میگویم:نه و سریع ادامه میدهم مـهدی همـیشه یه روز بریم بهشــت مـعصـومـه؟
دانه های تسبیح را میان دو دستش میگیرد : آره عزیزم
کنارم مینشیند و لبخند میزند ، از آن لبخندهای معروف . لبخندش حرف دارد
همانطور که نگاهش را به من دوخته میگوید : زهرا فردا شام دعوتی جاریم دعوت کرده
متعجب میگویم: من راضی به زحمتشون نیستم
کیفش را روی شانه اش حرکت میدهد و میگوید : چه زحمتی عزیزم و بالافاصله میگوید : بریم؟
از جایم بلند میشوم : برویم
قدم هایم را آهسته برمیدارم ، چشمم به عروسکی می افتا روبه مهدیه میگویم : مهدیه بیا اینجا من عروسک بگیرم برای محیا......
#ادامــه_دارد
نام نویــســنـده:با نویمـیـنودری
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
بہبابـڪگفتم:
توبراۍآینـدهچہتصمیمۍدارۍ؟
بابـڪگـفت:
یڪسوال.!
یڪچیزۍتوذهنمنمیچرخـہ. . .°.
یعنۍواقعا...
مسجـدبآبالحوائجرشـت(مسجدآذرۍزبانهاۍ
رشت)
نمیخوادیڪشـہـیدبده؟🙃🌿°.
✨شہیدبابڪنورۍ✨
#شهیدبابڪنورۍهریس
#رفیقشهیدمـ♡
🥹🥹🥹
شهدایی🥹🥹
سالگرد شهادت شهید طهرانی مقدم🌸 کسی که اقتدار موشکی ایران رو مدیونش هستیم .. شادی روحش فاتحه و صلواتی
خاطره ای از #شهیدطهرانی_مقدم
آن سالها گاهی برای نماز صبح به مسجد شهرک دقایقی میرفتم. حاج حسن هم پای ثابت نماز صبح بود. خانه ما با او سه پلاک فاصله داشت و بعضی مواقع تا منزل قدم میزدیم و او نکاتی میگفت. یک روز که از شرایط کشور بسیار خسته بودم، پرسید: خیلی خستهای؟ سرم را تکان دادم. گفت: میخواهم خستگی تو را در بیاورم. و بعد شروع کرد خاطره ای تعریف کرد: رفته بودم روسیه موشک نقطه زن بگیرم، ژنرال روسی این خرید را لغو کرد. پرسیدم: چرا؟ گفت: چون این تکنولوژی به عنوان ارزش اختصاصی در اختیار ما هست و به شما نمیدهیم. موشکی با برد 300 کیلومتر. هر چه اصرار کردم نداد. گفتم دلیل مخالفت شما چیست گفت از رویش میسازید. گفتم نه نمیسازم. گفت: چرا. گفتم پس می روم و خودمان میسازیم. او خندید.
شهید طهرانی مقدم گفت: برگشتم ایران و هر چه تلاش کردم نشد. متوسل شدم سه روز به ثامن الحجج و فکر میکردم. روز سوم جرقهای به ذهنم زد و فهمیدم عنایتی شد و طرحی به ذهنم رسید. برگشتم در دفترچه دخترم ذهنم را پیاده کردم و بالاخره موشک را ساختیم..!