ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part164 صدای تلفن مجبورم کرد دست از خوردن بردارم خیل
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part165
فورا برای پس زدن این حس عجیب و غریب به کلام پناه بردم:
حالا از کجا معلوم بچه ای در کار باشه نه به داره نه به بار چه خوشحالی تو ام!
شراره با قهقهه مستانه ای خودش رو روی نزدیک ترین مبل ولو کرد:
تو کارتو بلدی...
شک ندارم چند هفته دیگه با جواب آزمایش مثبت میای و یه شیرینی خوب از شیلا میگیری!
نگاهم به دستهای ناخن کاری شده ش بود که با فندک طلا بازی میکرد
قبل از اینکه نخ سیگار رو از قوطی بیرون بکشه یادآوری کردم:
اینجا که جای سیگار کشیدن نیست بوش کار دستمون میده!
بی قید سر تکون داد و خندید:
ببخشید از روی عادته
میدونی که من برعکسم
وقتی خوشحالم سیگارم بیشتر میشه...
حالا بیا بشین گوش کن ببین چی میگم
روبروش نشستم
نمیدونم چرا اما ناخودآگاه از اینکه شراره روی کاناپه ای که امیرعباس روش استراحت میکرد نشسته بود حس خوبی نداشتم!
بابت سر رسیدن امیر هم نگران بودم
کلافه گفتم:
خب بگو میشنوم باید زودتر بری ممکنه سر برسه!
حسابی سرخوش بود و ریشخندم میکرد:
_هول نکن بابا واسه بچه ت خوب نیست!
یکی رو اون پایین کاشتم اگه سر برسه خبر میده...
حالا گوشتو بده به من ببین چی میگم
تحت هیچ شرایطی این بابا نفهمه بچه مچه تو کاره
دو سه هفته دیگه تحملش کن و واسه محکم کاری در خدمتش باش
به محض اینکه جواب آزمایشت مثبت شد سرشو میکوبی به طاق و گم و گور میشی
البته از اون نه از ما
باید تحت مراقبت باشی تا نی نی به دنیا بیاد
بعدش چند هفته میتونی تشریف ببری اروپا سیر و سیاحت
به خرج ما...
وقتی ام برگردی هم ماشینت حاضره هم کارای جدید
کم دردسر تر و پر درآمد تر...
بهت قول میدم تا چند سال دیگه یه پنت هاوس هم به مایملکت اضافه میشه...
با هر جمله ش چیزی توی دلم تکون میخورد اما خودم رو سفت نگه داشته بودم که واکنشی نشون ندم
چرا تا امروز به اینجاش فکر نکرده بودم؟!
به اینکه تا سه هفته دیگه باید برای همیشه از زندگی امیرعباس بیرون برم و چند ماه بعد هم بچه ای که بچه ی من و امیرعباس بود رو مثل چند کیلو گوشت تحویل اینها بدم و برم!!
بدون اینکه مهم باشه چی به سر اون بچه میاد
چرا تا امروز به این اتفاق عجیب فکر نکرده بودم؟!
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part165 فورا برای پس زدن این حس عجیب و غریب به کلام
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part166
کلید رو توی قفل چرخوند و وارد خونه شد
همه جا تاریک و سکوت مطلق
این وقت شب هم اگر مجبور نبود به خونه برنمیگشت...
بیگانگی و اضطراب دست از سرش برنمیداشت
طبق معمول روی کاناپه ولو شد تا استراحتی بکنه که...
بوی عطر مردونه جدیدی رو از مبل استشمام کرد...
مطمئن بود که عطر ادکلن خودش نیست!
ممکن بود که مال هنگامه باشه چون بعضی از خانمها ادکلن مردونه استفاده میکنن ولی تابحال این بو رو ازش نشنیده بود
اصلا اون روی کاناپه چکار داشت؟!
صاف نشست و عمیقتر بو کشید
به نظر ادکلن گرون قیمتی هم می اومد
هم قوی بود و هم خوشبو
اما عطری که هنگامه همیشه میزد این نبود...
کتجکاو شده بود
یعنی کسی اینجا بوده؟!
خواست دوباره دراز بکشه و بخوابه اما نتونست
دوباره نشست
یکم فکر کرد و بعد تیز بلند شد
پاورچین تا دم اتاق هنگامه رفت و سرکی کشید
خواب بود...
عمیق نفس کشید
چنین رایحه ای حس نمیکرد برعکس همون عطر همیشگی توی اتاق پیچیده بود
دیگه مطمئن شد کسی اینجا بوده
چند بار خواست برگرده و برای پرسیدن سوال تا صبح صبر کنه اما هر بار متوقف شد
شک مثل خوره به جونش افتاده بود
اونکه کسی رو نداشت...
وارد اتاق شد و زیر نور آواژور چند ثانیه به چهره آروم و خواب رفته ی هنگامه خیره شد
لبش رو به دندون گرفت
قلبش به شدت میزد
حتی تصور چیزی که از ذهنش میگذشت هم عصبیش کرده بود!
روی تخت نشست و کلافه صدا زد: هنگامه...
هنگامه اصلا خواب نبود اما خودش رو به نشنیدن زد
هنوز رل دلخوری از اتفاق دیشب رو بازی میکرد و خبر نداشت چه غوغایی به پا شده
ولی وقتی صدای امیرعباس با شدت بیشتری بیخ گوشش تکرار شد ناچار چشم باز کرد:
با تو ام بیدار شو...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part166 کلید رو توی قفل چرخوند و وارد خونه شد همه جا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part167
صدای در که اومد فوری دراز کشیدم و خودم رو به خواب زدم
از لحظه ای که شراره رفته بود اونقدر فکر کرده بودم که مغزم ورم کرده بود اما بی نتیجه...
حالم خوب نبود اما هنوز برای رها کردن ماموریت خیلی زود بود
اگرچه اگر ماموریتی هم در کار نبود، نمیتونستم نسبت به امیرعباس بی تفاوت باشم
ناخودآگاه دلم میخواست توجهش رو جلب کنم
ناخودآگاه از اومدنش خوشحال و حتی شاید هیجان زده بودم...
ناخودآگاه...
انتظارم این بود که بیاد اتاق و به ادامه منت کشیش برسه
برای ناز کردن و با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن کاملا آماده بودم
اما باز توی اتاق نیومد
با اینکه بهش احساس وابستگی عجیبی داشتم از اینکه کارهاش برام قابل پیش بینی نبود عصبی میشدم...
یکم منتظر شدم و بعد که از اومدنش ناامید شدم چشم بس تا بخوابم که...
صدای آروم خش خش قدمهاش روی سرامیک ها و بعد ورودش به اتاق هشیارم کرد اما تکون نخوردم...
پشتم بهش بود اما نشستنش رو روی تخت حس کردم
نفسهاش نامنظم اما قوی یود
و این یعنی هیجان زده ست
اول هیجانش رو طور دیگه ای ترجمه کردم و بار اول جوابی به صدا زدنش ندادم
اما با شنیدن صدای بلندش وقتی بار دوم صدام کرد شوکه و نا خودآگاه توی جام نشستم و خیره نگاهش کردم
توقع هر رفتاری رو ازش داشتم جز عصبانیت
پاک گیجم کرده بود
با معصوم ترین و دلخور ترین حالت ممکن بهش خیره شدم اما در کمال تعجب عصبی بود و سفیدی چشمهاش به سرخی میزد
رگ گردنش متورم شده بود و قفسه سینه ش از تنفس های عمیق مدام بالا و پایین میشد....
عجیب اینکه حالا کمی هم ازش میترسیدم
ترجیح دادم حرفی نزنم و فعلا دست بالا رو داشته باشم تا دلیل عصبانیتش مشخص بشه
صورتم رو مایل کردم و بااخم به پتویی که روی پاهام کشیده بودم خیره شدم که خودش به حرف اومد
با صدایی آروم اما خشن:
امروز کی اینجا بوده؟!
ناخوداگاه تکان خفیفی خوردم
یعنی چه گافی داده بودیم؟
اونقدر بعد از رفتن شراره حالم بد بود که حتی چک نکردم ببینم ردی چیزی ازش نمونده باشه
جای کتمان نبود
بهتر بود کمی از راستش رو میگفتم و جمعش میکردم
با صدایی که اینبار واقعا لرز داشت آهسته گفتم:
دوستم سیما...
اومده بود دیدنم
بهش... گفته بودم کلید خونه رو برام بیاره چون...
تمام مدت با دقت و مشکوک به صورتم خیره شده بود و اینجای حرفم که رسید قطعش کرد:
_مطمعنی سیما بوده؟
_یعنی چی؟
صداش کمی بالا رفت:
منظورم اینه که مطمئنی زن بوده؟!!
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part167 صدای در که اومد فوری دراز کشیدم و خودم رو به
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part168
چشم های درشت شده از تعجبم رو که دید با عصبانیت صداش رو بالا برد:
رفیقت ادکلن مردونه استفاده میکنه؟!
تازه حواسم جمع شد
لعنت به این شراره با این ادکلن رد پا دارش که معلوم نبود از کدوم یکی از مشتریای عوضیش غنیمت گرفته بود!
یه بار هم که تو عمرم راستش رو میگفتم حرفم قابل باور نبود
دست پیش گرفتم و به ثانیه ای چشمهام پر از اشک شد
اینکارو بهتر از هر کار دیگه ای با بلد بودم
قطره اشکی از چشم سرریز کرد و روی گونه م س خورد
با مظلومیت تمام لب زدم:
_واقعا خجالت نمیکشی؟!
من که گفتم جدا شیم خودت...
هر کاری دلت میخواد میکنی بعدم جای عذر خواهی صداتو میندازی تو سرت تهمت میزنی؟
سرش رو پایین انداخت اما چیزی از عصبانیتش کم نشد:
من معذرت خواهی کردم
ولی الان جوابمو بده تا کار دست خودم و خودت ندارم!
سری به تاسف تکون دادم و با بغض گفتم:
اینکه سیما ادکلن شوهرشو استفاده میکنه تقصیر منه؟
سر بلند کرد و توی چشمهام خیره شد
به نظر نمی اومد حرفم رو باور کرده باشه
دست بردم و گوشیم رو از کنار بالشم برداشتم
شماره شراره رو گرفتم و منتظر شدم
تقریبا مطمئن بودم مشکلی پیش نمیاد و حواسش جمعه
چاره دیگه ای هم نبود
اگر اعتمادش جلب نمیشد همه چیز بهم میریخت
به محض اینکه تماس وصل شد قبل از اینکه حرفی بزنه من حرف زدم:
سلام سیما جون خوبی؟
میخواستم بپرسم اسم اون ادکلنی که امروز زده بودی چی بود؟
شوهرم بوش رو تو خونه شنید خوشش اومد
گفت اسمشو بپرسم...
فوری جواب:
سلام عزیز دلم خواهش میکنم
دیور ساواجه عزیزم...
قابلت رو نداره عزیزم
_مرسی... مردونه ست دیگه درسته؟
خندید:
آره در اصل مال آقامونه... ولی من عاشق بو شم استفاده میکنم
_باشه عزیز باز ببخشید اگر بدموقع مزاحم شدم
امروزم که نموندی یه پذیرایی درست و حسابی بکنم ازت
ان شاالله یه وقت دیگه جبران کنم
_کاری نکردم عزیزم... فعلا شبت بخیر...
شب بخیر رو آروم گفتم و بعد از قطع کردن خشمگین به چشمهاش خیره شدم:
برای خودم متاسفم که...
بلافاصله از جام بلند شدم و در کمد رو باز کردم
بلند شد و کنارم ایستاد
مشغول بیرون کشیدن لباسهام شدم
کلافه در کمد رو بست:
چکار داری میکنی؟
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part168 چشم های درشت شده از تعجبم رو که دید با عصبان
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part169
تلاش میکردم در کمد رو باز کنم ولی زورم بهش نمیرسید
بدون هیچ تلاشی دستش رو روی در گذاشته بود و به تقلای بی حاصلم خیره شده بود
به نظرم خنده ش گرفته بود
خودم هم همین وضع رو داشتم اما نباید به لین زودی کوتاه می اومدم
با خشم بهش خیره شدم:
من دیگه اینجا نمیمونم
یعنی دلیلی نداره بمونم...
میرم دادخواست طلاق توافقی میدم شما هم وقتش شد میای امضا میکنی و تمام...
ما رو بخیر شما رو بسلامت دیگه کاری با هم نداریم...
حالا هم لطفا برو کنار میخوام وسایلمو جمع کنم
چند ثانیه در سکوت خیره نگاهم کرد و بعد پوزخند کجی دستم رو کشید و روی تخت نشوند
خواستم بلند شم اما اجازه نداد:
خیلی خب حالا ببخشید
ولی نباید به من حق بدی؟
هر مرد دیگه ای هم باشه حالش بد میشه...
چونه م لرزید: من توقعی ندارم
من فقط میخوام جفتموت نجات پیدا کنیم
مگه شما از اول همینو نمی خواستی؟
_الان وضعمون مثل روز اوله؟!
_هر اتفاقی که نباید می افتاده و افتاده رو فراموش میکنیم
میریم پی زندگی خودمون
خیره نگاهم کرد و جوابی نداد
خواستم بلند شم ولی دستهام رو به اسارت گرفت:
بشین گوش کن
_من میخوام برم بهتره دیگه اینجا نمونم
_چرا فکر کردی اجازه میدم جایی بری؟
اخم کردم: مهم نیست اجازه بدی یا ندی من میرم
پوزخندی زد و در کمال آرامش آهسته گفت: خب برو ببینم چجوری میری...
کلافه چشم بستم و اشکهام جاری شد:
درسته من زندگی شما رو بهم ریختم ولی انتظار نداشتم ایتطوری شکنجه م کنی
زور بگی داد بزنی زورتو به رخ من بکشی
تا کی میخوای خوردم کنی!
حالت چهره ش عوض شد و کمی نزدیک تر شد:
این حرفا چیه چرا باید اذیتت کنم
من که معذرت خواهی کردم
خب حرفای عجیب غریب میزنی یعنی چی من
باید برم اونم این وقت شب!
خب با چغندر که طرف نیستی شوهرتم!
معلومه نمیذارم بری اصلا کجا بری...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part169 تلاش میکردم در کمد رو باز کنم ولی زورم بهش نم
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part170
شوهر!
چه کلمه غریبی...
به خودم نهیب زدم که احساساتی نشم و بازی رو نبازم
ادامه دادم:
ما که بالاخره باید جدا بشیم
پس بهتره...
لبخندی زد:
کی گفته؟!
من... من بهت قول میدم دیگه هیچ وقت بدون خواست تو هیچ اتفاقی نیفته
حالا هم انقد اذیتم نکن خسته ام...
باز اشک تنها سلاح کارگرم بود
با صدای لرزان از گریه گفتم:
_من نمیخوام بهم ترحم کنی
یا بخوای به جبران اشتباهت تاوان بدی
یا... نمیخوام باهام مثل یه...
دستش رو بالا آورد تا سکوت کنم:
تمومش کن هیچ کدوم اینا دلیل من نیست
من فقط خسته ام...
_خب پس تمومش کن...
_ببین...
من خیلی وقته از کاری که داشتم عقب افتادم
اینکار به جاهای خوبی رسیده من میخوام زودتر تمومش کنم حق هم تیمی هام داره ضایع میشه
میشه اجازه بدی یک ماه بدون جتگ اعصاب بگذره و من کارمو تموم کنم؟!
توی این یکماه مثل همه زن و شوهرایی که میخوان جدا بشن زندگی کنیم!
فرض کن منتظر نوبت دادگاهیم
بعد از تموم شدن این دوره کاری میشینیم جدی حرف میزنیم به نتیجه میرسیم و عمل میکنیم
کاملا منطقی...
قبوله؟!
#جبرانی
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part170 شوهر! چه کلمه غریبی... به خودم نهیب زدم که ا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part171
سرم رو پایین انداختم و چند ثانیه مکث کردم
خودم هم گیج بودم و دقیق نمیدونستم چکار میخوام بکنم!
فقط میدونستم دلم میخواد تا وقتی که شرایطش هست پیشش بمونم!!!
حدسم درست بود
بهش وابسته شده بودم و این خیلی فاجعه بود
ولی فعلا وقت حل کردن تعارضات درونی نبود
چیزی که واضح بود من باید تا زمان تشخیص قطعیت بارداری میموندم
پس فعلا پذیرش این شرط معقول بود تا بعد بنا به موقعیت یک تصمیم جدید بگیرم
یکماه هم غنیمت بود!
آروم گفتم: آخه اگر...
_نمیشه به بار بی اما و اگر یه چیزی رو قبول کنی؟
صداش خیلی خسته بود
احساس تنفر شدیدی از خودم حس میکردم
از اینکه تمام مدت بازیش دادم، زندگیشو خراب کردم، با کلک وابسته ش کردم و حالا دارم براش ناز میکنم...
خودم هم نمیفهمیدم چرا تا این حد حس بدی دارم
مگه این شغل همیشگی من نبوده؟!
سر بلند کردم و به چشمهای منتظرش خیره شدم:
باشه...
من خیلی اذیتت کردم و به این راحتی ها جبران نمیشه
این یکماه رو صبر میکنم...
میمیک صورتش تغییری نکرد اما چشمهاش خندید
بعد سر به زیر انداخت و زیر لب چیزی زمزمه کرد که درست نشنیدم
دوباره سر بلند کرد:
من نمیخوام اذیتت کنم ولی...
به هر حال ممنونم که شرایطم رو درک میکنی...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part171 سرم رو پایین انداختم و چند ثانیه مکث کردم خو
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part172
با شنیدن صدای زنگ در ماژیک رو بست:
خب بچه ها خسته نباشید
هفته بعد هم یکم درس میدم و بعد از رو تدریس این دو هفته تست میزنیم آماده باشید...
کلاس نه چندان شلوغس خیلی زود با رفتن بچه ها خلوت شد و فرصت کرد سر روی میز بگذاره و چشم ببنده
همیشه ادبیات رو دوست داشت و تدریسش رو بیشتر اما حالا...
نمیدونست چرا هر شعری که مینویسه تا آرایه هاش رو تشریح کنه ذهنش رو می بره جایی که نباید...
انگار این کتاب اشعار رو بر اساس حال و روز لعیا مرتب کرده که اینطور دقیق و ظریف آزارش میدن...
نگاهی به کتاب انداخت
از خودش کلافه بود که چرا هنوز از فکرش بیرون نیومده
باصدای کوبش در سر چرخوند و میترا رو تکیه داده به آستانه در دید:
کجایی خانوم معلم زنگ آخر بودا
من که هلاکم از گشنگی اونوقت شما اینجا لم دادی به چی فکر میکنی؟
پاشو دیگه!
ناچار از جا بلند شد و چادرش رو سر کرد
کیفش رو برداشت و دنبال میترا راه افتاد تا به رسم اکثر روزها که کلاس مشترک داشتن لطف کنه و با ماشینش اون رو تا خونه برسونه که با این خستگی اسیر گرمای سر ظهر نشه
توی شرایط فعلی نیاز به یک ماشین به شدت براش ملموس بود ولی اصلا روی بیانش رو به حاج محسن نداشت
همین که با یه ازدواج ناموفق هنوز نرفته برگشته بود و مایه آبروریزی خانواده شده بود کافی بود
همین که جهیزیه نو و کاملش یکی از اتاقهای خونه رو اشغال کرده بود و آینه دق خونواده شده بود کافی بود
احساس خجالت و سر بار بودن هیچ وقت دست از سر دختر جوان مطلقه ای که با پدر و مادرش زندگی میکنه برنمیداره
حالا چطور میتونست توقعات این چنینی از پدرش داشته باشه...
در سکوت مطلق خیره به خیابونها غرق افکار خودش بود که باز میترا این رشته رو پاره کرد:
میگم نظرت چیه واسه دکتری اقدام کنیم؟
گیج سر برگردوند: چی؟!
میترا زد زیر خنده:
عاشقیا!
میگم پایه ای آزمون دکتری بدیم؟
جمله اولش اونقدری حال لعیا رو گرفت که میلی به دادن جواب سوال دوم نداشت اما ناچار جواب داد:
فعلا نمیتونم حوصله درس خوندن ندارم...
ولی تو شرکت کن...
میترا سری تکون داد: نچ... صبر میکنم با هم...
میدونی که اگر تو تو جلسه امتحان نباشی من چیزی پاس نمیکنم...
این رو گفت و خنده بلندی سر داد
لعیا هم به سختی لبخند زد
ولی کمرنگ...
دیگه اون دختر پرشور دانشجو نبود که راحت شوخی کنه و به هر حرفی بخنده
احساس میکرد دیگه هیچ چیز عمیقا خوشحالش نمیکنه...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part172 با شنیدن صدای زنگ در ماژیک رو بست: خب بچه ها
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part173
برای بار چندم دکمه رو برای تست دستگاه زد
همه چیز درست بود ولی دستگاه کار نمیکرد
نگاه کلافه ش رو به جواد دوخت:
من نمیفهمم این چه دردشه...
همه چیزشو چک کردم
بیا تو ام یه نگاه بنداز...
کمی عقب ایستاد و با یک دست بازوش رو بغل گرفت و با دست دیگه محاسنش رو لمس کرد
فکرش پیش هنگامه بود
هم نگرانی از اینکه بلایی سر خودش بیاره یا گم و گور بشه
هم... دلتنگی و کشش...
به هر حال هنگامه اولین زنی بود که امیرعباس توی زندگی زناشویی درک کرده بود و از این درک زمان زیادی نمیگذشت
حق داشت اگر دست کم فعلا حسابی بهش وابسته بشه
اونهم زمانی که قول داده دیگه بی اذن بانو دست از پا خطا نکنه...
انگار سرنوشت این پسر با مدارا و خودداری گره خورده و بناست توی این کوره حسابی پخته بشه...
توی افکار خودش غرق بود که صدای متعجب جواد باعث شد با پرش خفیفی حواسش جمع بشه:
_با تو ام الیاس!
_هاا؟!
نگاه عاقل اندرسفیهی بهش انداخت:
چرا این سوکت رو وصل نکردی داداش؟
باچشمهای از حرقه خارج شده به سیم خیره شد؛
این کی در اومد؟
جواب روی پا ایستاد و با خنده دستی به بازوش زد:
از اول وصل نبوده
به نظرم یه مدت دیگه بری مرخصی بد نباشه...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part173 برای بار چندم دکمه رو برای تست دستگاه زد همه
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part174
کلید رو توی قفل چرخوند و وارد شد
بدون اینکه چراغ رو روشن کنه راه افتاد سمت سرویس
صدا بلند کردم: سلام
سریع به طرفم برگشت و توی تاریکی سعی کرد تشخیص بده کجا نشستم
از جا بلند شدم و به سمتش رفتم
روبروش با یک قدم فاصله ایستادم
آروم پرسید:
خوبی؟ نخوابیدی؟!
سر تکون دادم: نخیر...
میشخ بگی چرا درو قفل کردی؟!
دستی به گردنش کشید و راه افتاد سمت سرویس:
بذار یه آبی به دست و صورتم بزنم یه چیزی از گلوم پایین بره بعد پذیرایی کن!
چراغ رو روشن کردم و دنبالش تا دم سرویس رفتم
در رو پیش کرده بود و صورتش رو میشست
در رو هل دادم و باز کردم:
مغلطه نکن جواب بده... من اینجا زندانی ام؟
حوله به دوش از سرویس بیرون اومد و وارد آشپزخونه شد:
چیزی دادیم یه لقمه بذارم دهنم؟
از صبح هیچی نخوروم یه بند کار کردم معده م داره سوراخ میشه
با خشم بهش خیره شدم
از رو نمیرفت
با آرامش پشت میز نشست و بعد بهم خیره شد:
چیه؟
کلافه در یخچال رو باز کردم و کمی کره عسل با نون روی میز گذاشتم
در سکوت و خیلی عادی مشغول خوردن شد
ایستاده با دستهای تکیه داده به میز خیره شدم بهش اما واکنشی نشون نداد
دوباره سوالم رو تکرار کردم:
دلیل اینکه در رو قفل کرده بودی چیه؟!
سر بلند کرد و بهم نگاه انداخت:
خب بذار بخورم الان تموم میشه!
_خب چرا از زیر جواب در میری یه کلمه بگو چرا درو قفل کردی من اینجا زندانی ام؟
متوجه نیستی که با اینکار بهم توهین میکنی؟
اومدیم و خونه آتیش گرفت من چکار باید بکنم؟
حتی کلیدی که سیما آورده بود رو هم از کشوی پاتختی برداشتی...
معنی این کارا چیه؟!
لقمه توی دستش رو کنار گذاشت و صاف نشست:
خودت بهتر میدونی...
با حرفایی که میزنی و کارایی که کردی طبیعیه که مراقبت باشم!
_ولی من قول دادم که دیگه به خودکشی فکر نکنم و یک ماه هم منتظر بمونم ...
دستهاش رو روی سینه جمع کرد و بی هیچ حرفی بهم خیره شد
پوزخندی زدم:
بهم اعتماد نداری!
رو به جلو خم شد و توی چشمهام خیره شد:
یکم بهم حق بده
اگر شب خسته و کوفته از کار بیام خونه ببینم بلایی سر خودت آوردی چکار باید بکنم؟
یا اگر ببینم گذاشتی رفتی... کجا رو دنبالت بگردم؟!...
با صدای لرزان و دست گره کرده پرسیدم:
یعنی اگر گم بشم... تو دنبالم میگردی؟
چرا؟!....
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part174 کلید رو توی قفل چرخوند و وارد شد بدون اینکه چ
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part175
بعد از چند ثانیه نگاهش رو از چشم هام گرفت و به لقمه روی میز داد
عصبی برش داشت و توی دهان گذاشت و با قدرت تمام مشغول جویدن شد...
صندلی رو پیش کشیدم و نشستم
زانوهام میلرزید و توان ایستادن نداشتم
دیگه خودم هم نمیدونستم کی نقش بازی میکنم و کی واقعا بدحال میشم
میفهمیدم که چیزی درون وجود امیر عباس درحال شکل گرفتنه
چیزی شبیه وابستگی، یا حتی علاقه...
ولی چرا انقدر برای من این مهم بود!
و چرا متقابلا من هم همین احساس رو داشتم!
تا به یاد دارم از مرد جماعت بیزار بودم اما حالا...
بدجایی و بد موقعی قلاب دلم گیر کرده بود
یک عمر شکارچی بودم و حالا شکار شده بودم
اگرچه حس غلیان کرده و دست و دل لرزانم گویای وضع بود اما نمیخواستم بهش فکر کنم
سعی کردم باز به قالب نقشم فرو برم و از این خود واقعی فرار کنم:
چرا جوابمو نمیدی...
من برای تو یه محرمم که همش نگرانی تا وقتی محرمته بهت خیانت نکنه
که یه وقت خودشو نکشه و گردن تو نیفته
یا دست کم عذاب وجدان نگیری
یا یه محرم که... هر وقت کم آوردی بری سراغش
غیر از اینه؟
باز هم سکوت
دوباره لب باز کردم این بار با التجا:
تو رو خدا نذار خودمو گول بزنم امیر عباس
بهم بگو که فقط همینه و بالاخره خودتو از شر من راحت میکنی...
نگاهش رو بالا کشید و به صورتم وصله کرد
اینبار نگاهش پر از حرارت و حرف بود
آروم لب زد:
غیر از اینه...
و بعد به سرعت از پای میز بلند شد
هنوز توی شوک جمله آخرش بودم که با حرکت بعدی کیش و ماتم کرد:
یکبار دیگه هم خودتو به اون راه بزنی و بخوای از زیر زبون من حرف بکشی قول نمیدم قول و قراری بینمون باقی بمونه!
به سرعت از آشپزخونه بیرون رفت و صدای جیرجیر چوب خبر داد روی کاناپه رها شده
ولی هنوز قانع نشده بود که باز صدا بلند کرد:
حالا هم برو بگیر بخواب
فردا زودتر میام یکی رو میارم در اتاقت رو درست کنه...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part175 بعد از چند ثانیه نگاهش رو از چشم هام گرفت و
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part176
از پشت میز بلند شدم و تا پای کاناپه رفتم
بعد مقابل صورتش زانو زدم و خیره شدم بهش
حالا نوبت من بود که روی خوش نشون بدم و ابن چینی شکسته رو بند بزنم
چشمهاش رو که مثلا برای خواب بسته بود باز کرد و با دیدنم متعجب خواست بشینه اما خیلی آروم یک دستم رو روی شونه چپش و دست دیگه رو روی گونه و شقیقه راستش گذاشتم
متوقف شد
خیلی آروم و ماهرانه مهارش کردم و آروم لب زدم:
امیر من نمیخوام اذیتت کنم
من هنوزم شرمنده تم، هنوزم بدهکارتم، هنوزم... هنوزم عاشقتم!
بیشتر از قبل
حتی نمیتونی تصور کنی چقدر بهت وابسته ام
چقدر دلم میخواد یه فرصتی باشه و فقط بتونم ساعتها بشینم و تماشات کنم!
انگار برق ۲۲۰ بهش وصل کرده بودن
با بهت و چشمهای گرد شده خیره م مونده بود و گوش میکرد
خور میدونستم چی بگم و چطوری بگم تا دوباره بگیرمش توی مشتم
اما بدیش این بود که اینبار خودم هم آسیب پذیر بودم و با هر ارتباط بهش وابسته تر میشدم
ادامه دادم:
اما هر چی باشه منم به زنم آقای من!
نمیتونم تحمل کنم که یه گزینه جایگزین باشم
یا کسی که به اندازه جونم دوستش دارم منو مدت دار بخواد
یه روز حرفشد نزنیم... یه ماه حرفشو نزنیم...
متوجهی که من دارم از این بازی که باهام میکنی تلف میشم؟
هی امید میبندم و هی رها میشم؟
بالاخره به خودش اومد و دستم رو از صورتش جدا کرد
نشست و بلندم کرد تا کنارش روی مبل بشینم:
درد تو اینه که بدونی من تا کی میخوامت؟!
بی هیچ حرفی به چشمهاش خیره شدم تا ادامه بده
چشمهاش درخشش خاصی داشت
لبخند کجی هم مهمون لبهاش کرد:
تو زرنگ تر از اونی که ندونی من چه وضعی دارم!
تو... جای خودتو باز کردی!
ناچار چشم از چشمهاش گرفتم
صداقت نگاهش اذیتم میکرد
اما کلامش شیرین بود
بالاخره موفق شده بودم ازش اعتراف بگیرم
اما در چه شرایطی؟
وقتی در خوش بینانه ترین حالت ممکن تا چند هفته دیگه برای همیشه از دستش میدادم
اصلا چی شد که تا این حد بهش وابسته شدم؟
جذابیت ظاهری و تیپ و قیافه؟
اگر چه همه اینها رو داشت اما تنها کسی نبود که از این نعمات برخوردار بود
امیرعباس وجودش انرژی و آرامش و کششی داشت که روح تشنه و کویری من مدتها بود ازش بی بهره بود
اما مجالی هم برای سیراب شدن نبود
وقتی غم نگاهم رو خوند دلم زیر و رو شد:
چرا نگاهت انقدر گرفته ست؟!
مگه همینو نمیخواستی بشنوی؟
با دستپاچگی لبخندی زدم و دستی به صورتم کشیدم:
چرا ولی... باورش سخته...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀