eitaa logo
ضُحی
11.5هزار دنبال‌کننده
508 عکس
450 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 کتایون لبخند کمرنگی زد و راحت گفت: نه بابا اون همون لحظه تموم شد رفت بعد نفس عمیقی کشید: درد من دیگه این چیزا نیست سعی کردم بحث رو عوض کنم: بچه ها اینجا رو دیدید دیگه خبری نیست. بریم عتبه من خرید دارم... بعد رو به رضا یک قدم نزدیک شدم و گفتم: داداش بریم عتبه؟ سری تکون داد و راه افتادیم از همون قسمت کوچه وارد شدیم و مقابل حرم امام حسین کنار عتبه توی صف کوتاهی قرار گرفتیم ژانت پرسید: اینجا چه چیزایی دارن؟ رضوان توضیح داد: اینجا فروشگاه خود حرمه لوازمی مثل سنگ مزار و خاک تربت و قرآن و کتب دعا و تسبیح و عطر و اینجور چیزا رو داره رو کردم به رضوان: میگم واسه مامان چی بگیرم به چشمش بیاد به نظرت؟ _یه تسبیح تربت بگیر _کم نیست؟ یه عطرم بگیرم کنارش چطوره؟ لبخند دندان نمایی زد: چاپلوسی بیجا مانع کسب است حتی شما دوست عزیز یه چیز بگیر زیاد خودتو لوس کنی بیشتر باید ناز بکشی! مشغول خرید بودیم که صدای اذان شهر رو پر کرد رو به رضا گفتم: بریم نماز؟! _اگر دیگه خریدی ندارید بریم ... نماز که تمام شد رضا تماس گرفت و رضوان جواب داد: جانم بریم؟ نزدیکش نشسته بودم و صداش رو میشنیدم: نه... خواستم بگم باید صبح زود باید راه بیفتیم بجای سحر همین الان زیارت آخر رو بکنید و برگردیم هتل استراحت کنیم تا دم رفتن بهتره رضوان سری تکون داد: باشه پس کی برمیگردیم؟ _دو ساعت دیگه خوبه؟ _خوبه! پس فعلا تماسش رو که قطع کرد گفتم: بریم اون گوشه بشینیم به پهلو که هر دو تا حرم رو ببینیم همگی بلند شدیم و به جایی که نشان دادم عزیمت کردیم همین که نشستیم با خودم مشغول زمزمه ای زیر لب شدم ژانت پرسید: چی میگی با خودت؟ _حاجاتم رو طلب میکنم از باب الحوائج _باب الحوائج؟! یعنی چی؟! فکری کردم درباره معنای باب الحوائج _یعنی ببین باب الحوائج یعنی دری که همه ی حاجات متوجهشه یعنی اگر چیزی بخواد خدا ردش نمیکنه پس ما از اون میخوایم که خواسته هامون رو برای خدا و ولی خدا ببره حالا چرا به این مقام رسیده؟ وقتی کسی توانمندی هاش رو بخاطر خدا کنار میگذاره, خدا براش اینجوری تلافی میکنه وقتی کسی همه چیزش رو برای خدا میده خب خدا که همه چیزش رو نمیشه بده، برای تلافی کارش هر چه بده رواست فلسفه ش اینه نگاهم به حرم گره خورد: عباس یکبار آب خواست و نشد، خیلی هم سخت بود براش بعد از اون هر چی که بخواد میشه یکبار دستش رو داد و ناتوان شد، بعد از اون دیگه هیچ وقت دستش بسته نمیشه بغضم غلیان کرد: یکبار شرمنده شد و بعد از اون دیگه هیچ وقت شرمنده هیچ کس نمیشه ژانت متعجب گفت: شرمنده کی؟ _شرمنده ی بچه های تشنه حسین! _بچه های حسین؟ _بله شرمنده ی علی اصغر بچه ی شش ماهه حسین که از تشنگی داشت تلف میشد و بعد از شهادت عباس امام حسین برای گرفتن آب بردش به میدان و از سپاه خواست فقط اون کودک رو سیراب کنن ولی با تیر به گلوش زدن و روی دست امام شهید شد* شرمنده ی رقیه دختر سه چهار ساله حسین که بعد از شهادت پدرش با بقیه زنها و بچه ها اسیر شد و توی شام با دیدن سر پدرش سکته کرد و به شهادت رسید* شرمنده همه بچه ها که بعد از عموشون که حرزشون بود بی کس شدن و آسیب دیدن آهی کشید: چقدر دردناکه قبر این بچه ها کجاست من هم آهی کشیدم: قبر رقیه که توی دمشقه ولی... علی اصغر همینجاست روی سینه ی پدرش دفن شده صورتش جمع شد: خدای من احساس میکنم قلبم سنگین شده سرچرخاندم و نگاهم رو بهش دادم: من که هنوز چیزی نگفتم! کتایون برای بار چندم این سوال رو پرسید: _این چه فلسفه ای داره که شما با این جزئیات روضه میخونید خیلی ناراحت کننده ست _امام حسین و خانواده ش به قربانگاه رفتن تا ماها با شنیدن مصائبشون تحت تاثیر قرار بگیریم و به اهدافشون پی ببریم اونوقت ما از گفتن و شنیدنش هم ابا کنیم؟! روضه خونی و پاسداشت شعائر نظر شخصی ما نیست خدا خودش روضه خونه یک تای ابروش بلند شد: منظورت چیه؟ _تو ماجرای هاجر و اسماعیل گفتم خدا بخاطر مادری که پسرش فقط چند دقیقه تشنگی کشیده و مادرش چند بار یه مسیر رو دنبال آب طی کرده سالی یکی دو میلیون آدم رو با مناسکی که گذاشته همراه اون مادر میبره و میاره که قدر و ارزش و عظمت این حادثه رو بفهمونه حالا با این خط کش تو بگو برای رباب و کودک شیرخوارش چه باید کرد؟ تازه اونجا بچه سیراب شد با معجزه چشمه اما اینجا بچه کشته شد ابراهیم پسرش رو به قربانگاه برد تا ذبح کنه اما ذبح نشد اما اینجا... نتونستم ادامه بدم و بجاش دوباره نگاهم رو به حرم دادم سکوت کمی طولانی شد و زحمت شکستنش به گردن رضوان افتاد: یقینا تمام این نقل ها در قرآن حکمتی داره میخواد قدر و اندازه این مصائب رو به ما نشون بده عاشورا یه اتفاق که در سال 61 هجری حادث شد نبود از ابتدای خلقت این ودیعه ی هدایت بشر در ذریه نبوت وجود داشت یه کتابی هست از یه انسان صالح در بنی اسرائیل که تقریبا 150 سال قبل
از تولد پیامبر نوشته شده به نام "نبوئیت هایلد"* این کتاب بخش های مختلفی داره اما توی یه بخشش پیشگویی واقعه کربلا هست توی اونجا میگه: _"خداوند در کنار فرات ذبحی دارد سری از پشت سر بریده خواهد شد و استخوان های سینه زیر سم اسبان شکسته خواهد شد ناموس بهترین خلق خدا را ببینی که از خیمه های رنگارنگ بیرون میکشند و مقابل دیدگان حرامزادگان قرار میدهند" هر دو متعجب به رضوان خیره شده بودند و پلک نمیزدند رضوان مطمئن گفت: این کتاب همین الانم موجوده! *** چشم باز کردم و نگاهی به ساعت مچی کنار بالشم انداختم چهار و ده دقیقه بار چهارمی بود که از خواب میپریدم خسته از هرچه استراحت و انتظار هم دلتنگ خانه و خانواده بودم و هم مضطرب از رویارویی دوباره و هم ترس از شنیدن خبری که مدتها بود منتظرش بودم و ناگذیر بود و هم ناراحت ترک این حرم و جدایی دوباره هنوز نرفته دلتنگش شده بودم مطمئن نبودم به همین زودی بتونم زیارتش کنم پهلو به پهلو که شدم با کتایون چشم تو چشم شدیم ابروهام بلند شد و لب زدم: بیداری؟! فوری سر تکون داد: خوابم نمیبره توی رختخوابش نشست: نمیشه با هم بریم بیرون؟؟ من هم نشستم: بگیر بخواب دو سه ساعت دیگه باید راه بیفتیم سرتکون داد: نمیتونم دیگه تحمل کنم این اتاق رو میخوام بریم بیرون دو تایی! نمیشه؟ _بیرون یعنی کجا؟ کلافه گفت: دستم ننداز ضحی! حرم دیگه گفتم: آخه الان؟! ما که رفته بودیم سر شب _یعنی نمیای؟! لحنش بیش از حد درمانده بود و رد کردنش ناممکن خودم هم بدم نمی اومد نماز صبح آخر رو توی حرم بخونم فکری کردم و گفتم: باشه بذار وضو بگیرم بلند شدم و وارد سرویس شدم تا وضو بگیرم وقتی برگشتم دیدم کتایون توی درگاه در مشغول تماشای وضوگرفتنمه متعجب گفتم: چیه؟ _هیچی بیا بیرون بیرون اومدم و تا کتایون از سرویس برگرده روی کاغذ یادداشتی برای رضوان نوشتم و روی در چسبوندم مسیر کوتاه هتل تا شارع العباس رو که نسبتا خلوت بود باقدمهای تند طی کردیم و وارد بین الحرمین شدیم گفتم: خب، کجا بریم؟ اشاره ای به جای دیشبمون زیر نخل کرد‌: همونجا... از میان جمعیت پراکنده ی نشسته روی سنگ های سفید بین الحرمین گذر کردیم و به جایی که کتایون اشاره کرده بود رسیدیم همین که نشستیم پرسیدم: خب بگو ببینم دردت چیه که شبگرد شدی؟ نگاهش رو ازم گرفت و به حرم داد: هیچی فقط حوصله م توی خونه سر رفته بود میدونستم فقط همین نیست ولی ترجیح دادم فعلا سکوت کنم تا خودش به حرف بیاد رو کردم به حرم و چشمهام رو بستم تا آخرین مناجات هام رو عرضه کنم و از دلتنگی جدایی، هنوز نرفته اشکهام راه باز کرد چند جمله ای که گفتم دعای همیشگیم از ذهنم عبور کرد و آهسته زیر لب گفتم: خدایا؛ بحق این حسینت که انقدر دوستش داری، و به حق همه ی شهدای کربلا: رویای صادقه ی ما رو تعبیر کن تو خودت این رویا رو به ما دادی پس تعبیرش رو دریغ نکن توی حال خودم بودم که دستی روی شونه م نشست: تموم نشد؟ از پشت پرده ی اشک نگاهش کردم: چی شده مگه؟ _کارت دارم میخوام حرف بزنیم نفس عمیقی کشیدم: چیزی نبود که! کلافه سر تکان داد: اذیت نکن _خیلی خب بذار یه سلام بدم الان حرف میزنیم روی پا بلند شدم و سلامم رو به طرفین با حالی که خودم هم چندان نمیشناختم تقدیم کردم و نشستم _خب حالا بگو ببینم چیه؟ چرا انگار دلت تو دیگ میجوشه؟! نفس عمیقی کشید: انگار نیست میجوشه... _خب چرا؟ _از اینجا بپرس بهمم ریخته _چرا با خودت لج میکنی؟! دوباره نفس عمیقی کشید: سخته خیلی سخته اینکه به چیزی که یک عمر بودی پشت کنی، اینکه خودت رو خراب کنی و از نو بسازی خیلی سخته... نگاهم رو به حرم دادم: میدونم به من داری میگی؟ من خودم تجربه ش کردم میدونم چقدر سخته خودت رو انکار کنی! ولی وقتی اینکارو کردی، تازه میفهمی زندگی یعنی چی، رشد میکنی، راه نفست باز میشه چیزای جدید میبینی اگر یقین پیدا کردی، از هیچی نترس تهش چیزای خوبی برات هست انقدر به تکبرت تکیه نکن نگو حرفم از سکه میفته، ضایع میشم حیفه بخاطر این غرور بچگانه حقیقت و محبت رو از دست بدی و جابمونی! چشمهاش رو بست و چندبار عمیق نفس کشید و دوباره و دوباره... بعد ناگهان بازشون کرد: من میخوام... میخوام... و دوباره یک نفس عمیق دیگه: میخوام ایمان بیارم میخوام مسلمان بشم چکار باید بکنم؟! چشم بهش دوختم و با لبخند غرق تماشاش شدم انگار فقط همین یک قدم رو کم داشت و این وقت صبح من رو آورده بود اینجا تا هلش بدم چرخید به طرفم با لبخند پر از حرارتی گفت: چیه چرا جواب نمیدی! آدم ندیدی؟! بی توجه به سوالش غرق افکار خودم گفتم: من تابحال سه بار این صحنه رو دیدم _کدوم صحنه؟! صحنه ای که یک انسان قهر کرده به آغوش خدا برمیگرده یه بار خودم یه بار ژانت حالا هم تو ولی اون دو تای قبلی به اندازه این یکی خاص نبوده؛ تو بین الحرمین، دم سحر... دوباره عمیق نفس کشید اما اینبار با ذوق تصمیم سختش رو گرفته بود:
_نگفتی چکار کنم؟ _شهادتین بگو بلدی که؟ سر تکان داد و چشمهاش رو بست زیر لب زمزمه کرد و اشک ریخت و من چشم ازش برنداشتم این صحنه های نادر مگه چند بار در طول زندگی انسان تکرار میشن که بشه ازشون گذشت؟ چشم باز کرد و رو کرد به من: من خیلی وقته یقین پیدا کردم ولی تصمیم گرفتن سختترین کار دنیاست! از همون روزایی که با هم قرآن میخوندیم مطمئن بودم این کلام عادی نیست ولی نمیتونستم قبول کنم اینهمه تغییر رو اگر اینجا نمی اومدم، تا آخر عمر خودم رو به خواب میزدم که هیچ وقت هم قبول نکنم! ولی خیلی حیف بود! الان حس میکنم یه شیر آب سرد از مغزم باز شده و تمام تنم رو شسته سبک شدم چرا نمیخواستم این حال خوب رو به دست بیارم؟! _خب تغییر سخته دیگه _آره ولی ژانت خیلی راحتتر از من تغییر کرد چون اون کینه نداشت ولی من داشتم به اندازه ی همه لحظات حسرت و بی مادری و تنهایی و همه دعاهای اجابت نشده از خدا کینه داشتم ولی وقتی بقول تو اتفاقی به این ندرت رخ میده و خدا مادرم رو بهم برمیگردونه پس اینهمه سال بغض من عوضی بوده مهمتر از اون اگر مادرم گم نمیشد، من هیچ وقت اینجا نبودم، هیچ وقت پیداش نمیکردم! هیچ وقت شجاعت پذیرش حقیقت رو پیدا نمیکردم نمیدونم شاید چون بقول تو همیشه فقط یه سکانس از این فیلم رو میبینم همیشه معترضم ولی حال الانم میگه نه بی مادری نه هیچ غم دیگه ای ارزش اینهمه سال قهر و دوری رو نداشت من خودمو تلف میکردم! قطرات اشکش رو مثل مروارید از صورت برمیداشت و تماشا میکرد: خیلی سال بود اینطور راحت گریه نکرده بودم چقدر امشب حالم خوبه رو کرد به من: تبریک میگم... تو بردی! پوزخندی زدم: من؟! من خودم بازنده بلامنازع این بازی ام! چقدرم کیف میکنم وقتی هربار کیش و مات میشم! من نه... خودش برد میدونی کتی تا نخوان کسی رو بپذیرن میلی به وجود نمیاد تو هم اول خواسته شدی و بعد خواستی! نگاهش برگشت سمت حرم: من این نگاه رو حس میکنم باور کن اینجا همش حس میکنم نظاره گری هست و به ما محیطه هیچ جای دیگه ای توی دنیا این حس رو نداشتم فقط اینجا... چرا انقدر خاصه؟! _گفتم که اینجا شاهده اباعبدالله بزرگترین سهم رو برداشته و راحتترین راه ارتباطی رو ساخته _اگر نبود... آدمایی مثل من کجا به یقین میرسیدن؟! _برای همینم هست بخاطر ما... خیلی هزینه کرده برای کمک به ما آهی کشیدم: خیلی حسین، زحمت ما را کشیده است... صدای اذان از ماذنه وزید و عطرش کوچه رو پرکرد با لبخند رو کردم بهش: اولین نماز عمرت مبارک حالا کجا میخوای وضو بگیری؟ _دارم! گرفتم... ابروهام بلند شد: پس جدی جدی خیلی وقته که مطمئنی! * چقدر لحظه خداحافظی، دل کندن و برگشتن سخته پشت میکنی که دیگه بری اما باز انگار نمیتونی و برمیگردی تا یکبار دیگه دل سیر تماشاش کنی میدونی دیرت شده اما چه فایده این علم غیر نافع هیچ کمکی بهت نمیکنه برای دل کندن مدام چشمهات پر و خالی میشن و زیر لب میگی: نکنه بار آخر باشه؟ تو رو خدا بازم بتونم بیام کلی حرف رو دلت هست که هنوز بهش نزدی یعنی وقت نشده اصلا وقتی می‌بینیش فراموششون میکنی و موقع رفتن همه با هم به ذهنت هجوم می آرن چقدر خوبه که مطمئنی هر چی از دلت بگذره میفهمه و میدونه وگرنه حتما در توضیح اینهمه حرف به زحمت می افتادی اونهم دم رفتن وقتی که وقت تنگه! برای همه چیز و همه کس باید دعا کنی و دست پر بری اونقدر هم دورش بگردم دستش بازه که هر چی طلب میکنی دستت پر نمیشه و باز احساس میکنی کم بود آخرش هم میگی اصلا من نمیدونم خودت هر چی صلاح میدونی بهم بده من بهترینها رو میخوام! همه چیز رو باهم... و بعد به هر بدبختی که هست دل میکنی و میری و دلتنگی از همون لحظه آغاز میشه تا دیدار بعدی... زیارت، قصه‌ی عجیبی داره... قصه عجیبی که زائر میشنوه و دیگه هیچوقت از دل و ذهنش بیرون نمیره * چند بار در اتاق رو زدیم تا بازش کردن ژانت خواب آلود از جلوی در کنار رفت و رضوان با دیدنمون توی تختش نشست: بیرون بودید؟ کجا رفته بودید سر صبحی؟ گفتم: حالا اجالتا بجمبید نمازتون قضا نشه خوش خوابای محترم! میگم خدمتتون هر دو با هم به سمت سرویس هجوم بردن و ناچار ژانت اول داخل رفت رضوان برگشت سمت من: ساعت چنده؟! چقدر مونده تا طلوع آفتاب؟! کجا رفته بودید شما؟ گفتم: ساعت...شیش و ده دقیقه یه بیست دقیقه ای گمونم وقت هست با غیض گفت: ترسوندیم! فکر کردم قضا شد از بی پنجرگی اینجا سوء استفاده میکنی! نگفتی... کجا بودید؟ پیش از اینکه فرصت جواب دادن بشه ژانت بیرون اومد و رضوان جاش رو گرفت در فرصتی که نماز میخوندن از کتایون پرسیدم: _مشکلی نداری بگم چی شده؟ شانه ای بالا انداخت به نشانه ی نمیدانم! ولی نمیدانمش از هر میدانمی میدانم تر بود! ذوق عجیبی داشت از دیدن حس بچه ها از شنیدن این خبر که به وضوح حس میشد نماز رضوان که تموم شد دوباره سوالش رو تکرار کرد: میگم کجا رفته بودید؟
_ما اینجا کجا رو داریم حرم دیگه _خب واسه چی دیشب نرفته بودیم مگه؟ نگاهی به کتایون کردم و گفتم: پ خب کتایون گفت بریم منم گفتم باشه گیج گفت: کتایون گفت؟ واسه چی؟ لبخندی زدم: خب میخواست اولین نمازش رو تو حرم بخونه! واقعا هم حیف بود تو هتل میخوند! ژانت سر خم کرد و با بهت گفت: اولین نماز منظورت اینه که کتی نماز خونده؟ کتایون لب باز کرد: چیه بهم نمیاد؟ رضوان با ذوق بلند شد و صورتش رو بوسید: وای عزیزم تبریک میگم خوشبحالت چقدر امروز روز خوبیه برات ما رو هم دعا کن! کتایون با لبخند گفت: من برا تو دعا کنم؟ چرا شما انقدر خوبید؟ رضوان با خجالت گفت: اذیتمون نکن فقط بدون اگر کسی بهت التماس دعا بگه دین شرعی داری که براش دعا کنی‌! ژانت هنوز گیج بود: من نمیفهمم کتی چرا...؟ کتایون صادقانه اعتراف کرد: بقول خودت مگه چقدر میشه منطق رو انکار کرد و نشونه ها رو ندید؟! اینجا آدم رو از رو میبره! منم بالاخره از رو رفتم... *** از شدت اضطراب و دلهره روی صدای کفشهام تمرکز کرده بودم و قدمهام رو میشمردم چشمی به اطراف چرخوندم و ترجیح دادم برای فرار از اضطراب حرف بزنم اول رو به ژانت پرسیدم: چه حسی داری از سفر به ایران؟! لبخندی زد: دلم میخواست اینجا رو ببینم راستش انتظار نداشتم اینطوری باشه _چطوری؟! _خب تصورم این بود که یه کشور نسبتا بی امکانات و ضعیفه ولی اینجا با فرودگاه نیویورک تفاوت چندانی نداره رضوان پرسید: چرا این فکر رو میکردی؟! _خب اینطوری شنیده بودم نگاهی به کتایون انداختم: تو چه حسی داری؟ به خروجی رسیدیم و زیر تیغ تند آفتاب از فرودگاه خارج شدیم کتایون لبخندی زد: خوشحالم هم مامانم رو میبینم هم ایران رو رضا و احسان بعد از پچ پچ کوتاهی جلو اومدن و رضا رو به ما گفت: باید با دو تا ماشین بریم نگاهی به ترکیب جمعیت انداختم و عاقلانه ترین راه رو به زبان آوردم: پس.. رضا من و تو و ژانت با یه ماشین میریم پسرعمو و رضوان و کتایونم با یه ماشین سری تکون داد و با احسان به سمت تاکسی ها حرکت کردن چند ثانیه بعد اشاره کردن جلو بریم و سوار دو ماشینی که نشان دادن شدیم ماشینها که راه افتاد ژانت پرسید: الان میریم خونه شما؟ کاش میشد یه جا بریم و هدیه ای بخریم متعجب با اخم کمرنگی گفتم: این حرفا چیه راحت باش با اینکه معلوم بود از اومدن به خونه ما خوشحاله باز گفت: آخه اینجوری خجالت میکشم لبخندی زدم: خب خجالت نکش! خجالت نداره! رضا از شنیدن صدای پچ پچ ما کمی سرش رو به عقب خم کرد: چیزی لازم دارید خواهر جان؟ کمی خودم رو جلو کشیدم و آهسته جواب دادم: نه عزیزم وقتی برگشتم و به صندلی تکیه دادم هنوز ته خنده روی لبهام بود ژانت با لبخند کمرنگی پرسید: خیلی دوستش داری؟! عمیق گفتم: خیلی برادر برای خواهر یه دنیای متفاوته اونم برادری مثل رضا که همه چی تمومه واقعا خیلی دلم میخواد یه دختر خوب براش بگیریم و سر و سامون بگیره ژانت اما توی فکر خودش بود: تو برادر داری خواهر داری پدر و مادر داری همه اینا خیلی عالی ان قدرشون رو بدون من خیلی دلتنگ مادر و پدرم هستم ولی حس خواهری و برادری رو هیچ وقت درک نکردم اصلا نمیتونم تصور کنم چه لذتی داره یه مرد همش مراقب خواهرش باشه که چی میخواد چکار داره یه وقت اذیت نشه و... راست میگی واقعا خیلی خاصه لب گزیدم و دستش رو گرفتم تا بغض نکنه: _عزیزم ما مسلمانیم همه برادر و خواهر ایمانی هستیم که از برادری و خواهری قومی و نژادی باارزش تره میبینی که رضا نسبت به تو هم مراقبه همه مردای مسلمان همینطوری ان ما بهش میگیم غیرت غیرت با تعصب خشک فرق داره غیرت همین حس مراقبانه ست که میبینی لبخندی زد: آره میدونم ولی.. اینکه یکی رو داشته باشی ویژه همیشه مراقب خودت باشه خب بهتره دیگه من عمیقا این نیاز رو حس میکنم بقول تو وقتی نیازش هست حتما منطق داره دیگه لبخندی زدم: اونی که همیشه باید حواسش بهت باشه و پاسخ این حس تو باشه همسرته ان شاالله به زودی... باصدای زنگ موبایل رضا کلامم رو قطع کردم و گوشم به جوابش رفت: سلام جانم؛ واسه ما فرقی نمیکنه آره ولی بهشون بگو آره آره همون پس فعلا تا خواستم از پشت صندلی بپرسم چی بود ژانت با صدای متحیرش نگاهم رو گرفت متوجه شدم وارد بزرگراه شدیم و ژانت با تعجب میگفت: باورم نمیشه تهران اینجاست؟ اخم کمرنگ و همراه با لبخندی به صورتم نشست: چرا باورت نمیشه؟ نگاهش رو از شهر گرفت: _آخه خیلی مدرن تر از اون چیزیه که فکر میکردم برج و پل و تونل و... خندیدم: پس فکر میکردی ما تو غار زندگی میکنیم؟ واجب شد یه روز بریم تهران گردی! لبخندی زد: خوبه... کلی ام عکس میگیرم لبخندی به دوربین توی گردنش که به دست گرفته بود زدم و خودم هم به شهر خیره شدم از روزی که رفتم کمی تغییر کرده انگار... کپی مجاز🦋 🍃تالار نقد https://eitaa.com/joinchat/1914306642Ce8f8367977
سلام دوستان خوش اومدید♥️ دلیل این جابجایی اینه که برنامه های زیادی برای ضحی بعد از اتمامش وجود داره که توی کانال قلم ادامه ش مقدور نبود ان شاالله بعد از اتمام رمان فایل پی دی اف تقدیمتون میشه بعدش هم فایل کتاب صوتی و عکس نوشته ها جهت انتشار و محتواهای مرتبط و... اینجا تقدیمتون میشه اخبار مربوط به ویرایش ها و چاپ و نشر رمان هم همینجا ارائه میشه خلاصه اینجا پایگاه ضحی ست🍃 ➕ضمنا یه سری کلیپ و فایل مربوط به قسمتهای قبلی اینجا بارگذاری شده میتونید آرشیو کانال رو چک کنید و استفاده کنید توی این کانال دسترسی به پارتها یکجا و بدون فاصله مقدوره
ضُحی
♡﷽♡ #رمان_ضحی♥️ ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #47 کتایون لبخند کمرنگی زد و راحت گفت: نه بابا اون همون لحظه تم
♡﷽♡ ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 *** ماشین که به پیچ کوچه پیچید تپش قلبم روی شقیقه هام و توی گوشهام شدت گرفت طوری که صداها رو به زحمت میشنیدم سرم رو تا حد امکان پایین انداختم تا از مقابل منزل حاج صادق رئوف رد شدیم و بعد نگاهم رو بالا کشیدم و از دور به در منزل خودمون دوختم چقدر دلتنگ بودم قلبم پرمیکشید برای دویدن توی این حیاطِ بزرگ و پر دار و درختش برای آشفته کردن خواب ماهی های حوض بزرگ و آبی رنگش برای عطر یاس و رازقی برای بوی پلو زعفرونی و خورش فسنجون های مادر و کشک بادمجون زن عمو برای آب دوغ خیارهای تابستانی که گردو های ریزریزش زیر دندان بازی میکردن برای تنگ شربت به لیمو که توی شیشه شفافش صورت کج و معوجم رو تماشا کنم و بی بهانه بخندم برای تخت گوشه حیاط که وقتی شب میشکست و هوای سحر می‌وزید نماز خوندن روش با هیچ حسی توی دنیا عوض شدنی نبود برای آب پاشی موزاییک های کهنه ی کف حیاط که بوی خاکش چند قدمی تا بوی بهشت برای ما فاصله داشت برای آدمهای این خونه بیشتر از هر چیز برای مادر و آقاجون برای خان عمو و زن عمو برای تک تک برگهای درختهای حیاط هم دلتنگ بودم ماشین که متوقف شد پاهام انگار به کف چسبیده باشه، سنگین بود و پیاده شدن سخت رضا مثل همیشه دردم رو ندونسته حس میکرد قُل احساساتی و مهربونم بی هیچ تقاضایی در ماشین رو باز کرد و دستم رو گرفت با ذوق گفت: خوش اومدی عزیزم به لبخندش دلگرم شدم و پا به زمین گذاشتم ایستادم و روبه ژانت گفتم: بیا عزیزم خجالت نکش نباید که تعارفت کنم سرگرمی به مهمان ها بهانه خوبی بود برای فرار از دلهره و اضطراب دستش رو گرفتم و پیاده اش کردم رضا اجازه نداد به کوله ها دست بزنیم و خودش از صندوق عقب پایین‌شون آورد و روی دوش گذاشت سنگین نبودن اما بد بار چرا ولی اصرار بی فایده بود کرایه ماشین رو حساب کرد و تا راه افتاد ماشین بعدی از راه رسید رضوان و کتایون فوری پیاده شدن و کتایون با تردید دوباره گفت: هنوزم دیر نشده ما اینجوری معذبیم بذار بریم هتل زحمت ندیم رضوان کلافه گفت: بخدا کشت منو این دو ساعته تو راه تو یه چیزی بگو انگشتم رو به حالت تهدید بالا آوردم تا از شر تعارف راحتش کنم اما قبل از اینکه کلامی صادر بشه در حیاط باز شد و صدای آشنای حاجی پیچید: سلام خیلی خوش اومدید زیارت همگی قبول اونی که پشتش به ماس همون ضحای خودمونه؟! توان تکان خوردن نداشتم چشمهام دوباره خیس شده بود و نفسم به شماره افتاده بود رضوان دستهای یخ زده م رو با دستهای گرمش گرفت تا از حال نرم به زحمت چرخیدم و چشمهای مهربونش رو دیدم یک قدم پیش گذاشت تهِ صدای قشنگش بغض داشت ولی روی لبش لبخند: چه عجب یاد ما کردی همه چیز از یادم رفت اینکه جلوی در توی خیابون ایستادیم یا مهمان داریم یا هر چیز دیگه ای... پرکشیدم و خودم رو محکم به سینه پهنش کوبیدم دستهاش دور شانه م قفل شد _به به خانم خانما دکترِ باباش نه سلامی نه علیکی همینجوری میپری بغل بابات که چی بشه پس ما چی بودیم اینجا! صدای عمو باعث شد سر بلند کنم و با لبخند اشکهام رو بگیرم: سلام عمو جان ببخشید دستش زیر چانه م نشست و پیشانیم رو بوسید: سلام عزیزم خوش اومدی آقاجون اما فقط با لبخند نگاهم میکرد دستش رو گرفتم و با بغض گفتم: سلام حاج آقا با بغض خندید: زهرانار و حاج آقا هنوز این از دهنت نیفتاده؟! میان گریه و خنده من رضا بالاخره ناجی پایان معرکه شد: گفتم سوگلی که بیاد ما همه هبط میشیما! انگار نه انگار ما هم مثلا زائریم مسافریم یه هفته اس نیستیم! حالا ما هیچی مهمان داریم حاجی! آقاجون مرا محکمتر به خود فشرد: الحسود لایسود پسر که ناز کشیدن نداره یالا داخل بعد با هم به سمت ژانت و کتایون که مبهوت کنار رضوان ایستاده ما رو تماشا میکردن قدم برداشتیم و آقاجون با مهربانی گفت: سلام خیلی خوش اومدید قدم روی چشم ما گذاشتید وقتی فهمیدیم شما میاید خیلی خوشحال شدیم کتایون با خجالت گفت: سلام ببخشید باعث زحمت شدیم _این چه حرفیه مهمون رحمته بفرمایید داخل حاج خانوما داخلن بفرمایید ژانت که هیچ چیز از صحبتهای پدرم متوجه نمیشد بی صدا و مبهوت خیره نگاهش میکرد تا نگاه پدرم چرخید سمتش هول گفت: سلام و چون چیز دیگه ای بلد نبود ساکت شد لبخند حاجی عمیقتر شد: سلام شما تازه مسلمانی درسته؟! تبریک میگم عاقبت بخیر باشی دخترم بفرمایید آهسته گفتم: حاجی فارسی بلد نیستا تلنگری روی گونه ام زد: خب تو ترجمه کن! با اون حاجی گفتنش پشت چشمی نازک کردم و حین برگشتن به سمت در برای ژانت حرفهاش رو ترجمه کردم جلوی در عمو اول به مهمانها خوش آمد گفت و بعد رضوان را بوسید و زیارت قبول گفت آقاجون پشت دست زد و رضوان را بغل کرد: تو رو یادم رفته بود جوجه؟! چرا هیچی نمیگی؟ رضوان با خنده گفت: بله دیگه نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار عمو جان وارد حیاط شدیم و هم من و هم بچه ها محو در و دیوار و زمین این حیاط قشنگ...
وارد حیاط شدیم و هم من و هم بچه ها محو در و دیوار و زمین با گوشه ای از ذهنم صدای حاجی رو هم میشنیدم که به برادرزاده زبان درازش میگفت: _ماشاالله به زبونت تا حالا که تک بودی دمار از روزگار ما درآورده بودی حالا که جفت شدید ما باید بذاریم از این خونه بریم! نه مصطفی؟! قبل از اینکه عمو جوابی بده زن عمو از در ورودی ساختمان بیرون اومد و من و رضوان رو همزمان با دو دست بغل گرفت شاید چون شک داشت کدوم رو باید اول در آغوش بگیره: سلام زیارتتون قبول کربلایی خانوما با لبخند صورتش رو بوسیدم: زن عمو خیلی دلم براتون تنگ شده بود با دقت نگاهم کرد: دل ما هم تنگ شده بود دختر چه صبر ایوبی داری تو نه سری نه سفری! کجایی؟! رضوان پیش دستی کرد و اشاره ای به بچه ها کرد: مامان مهمونامون زن عمو نگاهش رو از من گرفت و به اونها داد با لبخند گفت: سلام خوش اومدید خیلی خوش حالمون کردید مدتها بود اینجوری مهمون واسه مون نیومده بود خیلی خیلی خوش اومدید اونقدر صادقانه حرف میزد که حتی ژانت هم که فارسی نمیفهمید با لبخند نگاهش میکرد به صورتش دقیق شدم پیرتر شده بود اما زیباییش رو داشت با اون چشمان سبز آبی و براقش که میراث خورش فقط احسان بود و رضوان همیشه گله اش رو به احسان و به خود زن عمو میکرد! حاج عمو رو به زن عمو گفت: حاجیه خانوم بچه ها خسته ان ببرشون داخل پسرتو دیدی؟ زن عمو با خیال راحت و لبخند گفت: آره فرستادمش بره یه دوش بگیره بابا با کمی تعجب گفت: پس حاج خانوم ما چی شد زن داداش؟! _والا داشت می اومد رضا که اومد داخل باهاش رفت تو الان دخترا رو میبرمشون خونه شما استراحت کنن حاج بابا سری تکان داد و همراه عمو رفت به طرف منزل اونها: آره بابا جون الان خسته اید خوب استراحت کنید وقت شام می‌بینمتون لبخندی زدم: چشم پشت زن عمو راهروی کوتاه ورودی رو طی کردیم و از در نیمه باز خونه وارد شدیم نفسم توی سینه حبس شده بود هم از حس عجیب و وصف نشدنی دیدن دوباره خونه و هم از دلهره ی رویارویی با مادرم پشت زن عمو پناه گرفته بودم و قدم به قدم همراهیش میکردم حواسم به هیچ کس و هیچ چیز نبود نه مهمان های تازه وارد و نه چیز دیگه ای فقط با چشم به دنبالش میگشتم تا اینکه زن عمو ایستاد و من ناچار شدم سرم رو بالا بگیرم از پشت شانه های افتاده زن عمو دیدمش چهره اش آروم و خالی از اضطراب بود برعکس من با نگاه ناخوانا و ناواضحی کوتاه روی صورتم مکث کرد و بعد گفت: ماشاالله زبونتو موش خورده؟ نمیخوای سلام کنی؟ لبخندش رو که دیدم همه ترس هام فروریخت و گنگ ولی خندان گفتم: سلام و بی غرور و ملاحظه از زن عمو رد شدم و خودم رو توی بغلش رها کردم چند ثانیه محکم بغلم کرد و بعد از خودش جدا کرد: خیلی خب بذار دوستاتم ببینم! و بعد رو به کتایون و ژانت و البته رضوان شروع به احوال پرسی کرد _سلام زیارت همگی قبول خیلی خوش اومدید رضوان صورت مامان رو بوسید و کتایون با لبخند تشکر کرد ولی ژانت با بهت و حلقه اشک کمرنگی فقط تماشاش میکرد جملات رو ترجمه کردم و مامان تازه متوجه شد ژانت متوجه حرفش نشده و خودش با چند جمله ای که بلد بود باهاش حال و احوال کرد: سلام دخترم بابت مسلمان شدنت تبریک میگم و خیلی خوشحالم که به منزل ما اومدید خوش اومدید ژانت چند بار پلک زد تا موفق شد جواب بده کوتاه: ممنونم مامان با دست تعارف کرد بنشینیم و برای آوردن شربت به آشپزخونه رفت زن عمو هم همراهیش کرد ولی به ما اجازه نداد بریم: _بشینید یه نفسی تازه کنید وقت واسه کار کردن زیاده لبخندی زدم و حین نشستن سقلمه کوچک کتایون به ژانت رو دیدم که با این جمله همراه بود: چیه تو ام وا رفتی _بهم گفت... دخترم... کتایون با کلافکی پلک بر هم گذاشت: اگر انقدر اذیت میشی بریم هتل ژانت فوری جواب داد: نه نه... خوبم رضوان نگران رو به کتایون پرسید: چی شده؟ ولی قبل از اینکه جوابی به سوالش داده بشه مامان با سینی شربت و زن عمو با دیس شیرینی از آشپزخونه خارج شدن و به سمت ما اومدن ... زیر لب بسم اللهی گفتم و در اتاقم رو باز کردم نگاه گذرایی توش گردوندم ترکیبش مثل قبل بود و چیزی جا به جا نشده بود همون پرده ی سفید زر دوز روی پنجره رو به حیاط و همون تخت چوبی کنارش همون میز تحریر بزرگ و کتابخونه هم رنگش کنار دیوار غربی و همون میز آرایش کوچیک کنار در ولی جای خالی قالیچه ای که با خودم برده بودم با فرش دو در دو و ساده ای پر شده بود دستم رو پشت کمر ژانت و بعد کتایون گذاشتم و به داخل هُل دادم: بفرمایید خوش آمدید خواهشا اینجا راحت باشید اتاق خودتونه این تخت کشوییه از زیر بازش کنید دو نفره میشه من و رضوان میریم اتاق رضا یکم خستگی در کنیم بهتون سر میزنیم خواستید دوش بگیرید همین طبقه حمام هست کس دیگه ای هم ازش استفاده نمیکنه راحت باشید کتایون هنوز معذب بود: _ولی کاش اصرار نمیکردی میذاشتی...
رو به داخل هولش دادم: _برو تو اصلا روی خوش به شما نیومده در رو بستم و با لبخند همراه با رضوان چند قدم کوتاه فاصله بین اتاق ها رو طی کردیم و وارد اتاق رضا شدیم... ... با تکان های دست رضوان از خواب بیدار شدم: _چی شد تو که گفتی برسم خونه دیگه نمیخوابم؟ نگاهی به تاریکی هوا از گوشه پنجره انداختم و گیج پرسیدم: ساعت چنده؟ _هشت و نیم راست نشستم: چطور اینهمه وقت خوابیدم؟ تازه یادم به مهمان ها افتاد: وای بچه ها! اینهمه وقت تنها موندن؟ _نترس من رفتم بهشون سر زدم فکر کردی منم مثل خودت خوابم زمستونیه؟ نفس عمیقی کشیدم و با لذت توی اتاق رضا بین زوایا و وسایل چشم چرخوندم: _تو چه میدونی بعد سه سال خواب توی خونه ی خودت چه لذتی داره! لبخندی زد و دستم رو کشید تا بلند شم: خیلی خب خوش اومدی حالا باقی لذتتو آخر شب ببر علی الحساب پاشو یه نمازی به کمرت بزن که دیگه بریم شام رفیقاتم صدا کن! بعد از نماز از در اتاق بیرون رفتم با چند قدم کوتاه جلوی در اتاق خودم رسیدم و تقه ای بهش زدم طولی نکشید که در باز شد و ژانت بین چارچوب با لبخند سلام کرد بی هوا یاد اولین باری افتادم که در رو به روم باز کرد یک سال پیش توی پانسیون چقدر توی این یکسال همه چیز فرق کرده بود لبخندی به لبخندش زدم : تو رو خدا ببخشید تنها موندید خواب رفتم! کتایون هم بهش پیوست: سلام خوشخواب اشکالی نداره دختر عموت جورتو کشید! اینبار میبخشمت! پشت چشمی نازک کردم: با جنابعالی نبودم! بیاید بریم پایین شام کتایون فوری جواب داد: من که گرسنه نیستم شام نمیخورم ژانت رو نمیدونم! نگاهی به قیافه ناچار ژانت انداختم و با خنده از اتاق بیرونشون کشیدم _بیاید بریم بابا از بعد ناهار چیزی نخوردید شما هم تعارف کردن رو یاد گرفتیدا! کسی نیست که خجالت میکشید خودمونیم دیگه کتایون با خنده گفت: آخه خودتون خیلی زیادید! رضوان همون طور که در اتاق رضا رو می‌بست با خنده گفت: بگو ماشاالله! ولی الان کسی اینجا نیست فقط عمو زن عمو بقیه خونه مان ژانت هم طرف ما بود: کتی میگم نکنه اگر نریم ناراحت بشن؟ حالا بریم اگر سیری چیزی نخور ممکنه به مامانش اینا بربخوره! کتایون ناچار سر تکان داد: از دست شما باشه ولی فقط همین امشب اونم برای اینکه کسی ناراحت نشه ولی اگر قراره یکی دو هفته اینجا بمونیم واقعا راحت نیستم ترجیح میدیم یه حاضری بگیریم و تو اتاق بخوریم! گفتم: حالا تو یه بار دستپخت حاج خانوم ما رو بخور بعد اگر تونستی برو حاضری بخور! ولی باشه اگر معذبید من بعد غذاتونو براتون میارم بالا از پله ها پایین رفتیم و از کنار آشپزخانه وارد پذیرایی شدیم سفره پهن بود و زوج نازنین و عزیزدل من دور سفره نشسته آقاجون توی جاش نیم خیز شد و با دست به سفره اشاره کرد: بسم الله به ترتیب بخش خالی کنار سفره رو پر کردیم و کتایون با خجالت کمتری نسبت به ژانت تشکر کرد: ببخشید خیلی مزاحم شدیم مامان فوری جواب داد: این چه حرفیه راحت باشید آقاجون هم با خوشحالی گفت: خوبه دیگه یه پسر دادیم سه تا دختر گرفتیم! خان داداش ضرر کرد ژانت گنگ تماشاش میکرد تا بالاخره کتایون از خنده فارغ شد و براش ترجمه کرد اونوقت راضی شد خجالت رو کنار بگذاره و با لبخند ملیحی تشکر کرد دلمه های برگ موی مامان و سفره قلمکار کوچیکش هر سیری رو به اشتها می آورد چه برسه به کتایون که فقط اظهار سیری میکرد ژانت با تعجب کمی بین کتایون که گفته بود میل به شام نداره و کمی بین سفره چشم میچرخوند و ریز ریز لقمه های کوچیکش رو میجوید و من خوشحال و راضی دلمه میخوردم و به حرفهای مامان گوش میدادم: _غذای سبک درست کردم که تعارف نکنید و راحت باشید سفره ما چند قلم و شلوغ نیست اما غذاش گرمه وجود مهمون هم خیلی برامون عزیزه شنیدم از رضوان جون که گفتید نمیخواید با ما غذا بخورید! خیلی ناراحت شدم... کتایون فوری آخرین لقمه رو فرو داد و گفت: نه تو رو خدا ناراحت نشید ما برای اینکه شما هم راحتتر باشید و مزاحمت کمتر باشه... مامان قاطع حرفش رو قطع کرد: مزاحمت یعنی چی دخترم! گفتم که راحت باشید اینجا خونه خودتونه حالا شماره تلفن مادرت رو هم بده زنگ بزنم برای فردا ناهار دعوتش کنم کتایون با چشم های گرد شده گفت: اینجا؟ نه من قرار میذارم می‌بینمش نیازی به زحمت شما نیست! و بعد با چشم غره از رضوان که با سرعتی باورنکردنی اطلاعات منتقل کرده بود تشکر کرد! مامان جدی تر از قبل گفت: _غیر ممکنه من سعادت آشنایی با ایشون و دیدن لحظه دیدار یه مادر و دختر ببرای اولین بار رو از دست نمیدم! شماره اش رو بده ضحی که همین امشب زنگ بزنم دعوتش کنم حتما طفلی دل تو دلش نیست با لبخند و چشم و ابرو به کتایون اشاره کردم که حریفش نمیشی و بجاش جواب دادم: باشه چشم حالا شامتونو بخورید از دهن افتاد ... مامان مصمم بود و مقاومت کتایون فایده ای نداشت پس شماره رو به من داد تا بهش برسونم من هم همین کار رو کردم و همگی با هم روی پله ها
فالگوش ایستادیم تا ببینیم نتیجه گفتگوی مادرها به کجا میرسه! از جملات پینگ پنگی و کوتاه مامان چیزی دستگیرمون نشد اما همین که اون تماس قطع شد گوشی کتایون به صدا در اومد و مادرش پشت خط بود همونطور که برمیگشتیم به اتاقهامون کتایون جواب داد و مشغول صحبت شد آهسته و با پانتومیم ازشون خداخافظی کردیم و وارد اتاق شدیم رو به رضوان گفتم: زود بخوابیم که زودم بیدار شیم فردا مهمون داریم منم مثل مامان خیلی مشتاق دیدن این صحنه ام! رضوان هم با هیجان تایید کرد: آره واقعا چه شود کتایون تظاهر میکنه آرومه و براش مهم نیست ولی خیلی اضطراب داره البته حقم داره! ... طول اتاق رو از چپ به راست و از راست به چپ طی میکرد و با خودش حرف میزد هیچ کدوم چشم ازش برنمی داشتیم تا اینکه بالاخره صبر خودم تمام شد: _بابا بگیر بشین سرمون گیج رفت! چه خبرته البته خب میدونستم چه خبره و بابت آشفتگی هم واقعا محق بود اما باید کمکش میکردم به خودش مسلط باشه: _بگیر بشین الان میاد خب کتایون با عجز عجیبی به صورتم چشم دوخت: خیلی اضطراب دارم _بیا اینجا بشین حرف گوش کن کنارم روی تخت نشست دستهاش رو توی دست گرفتم: چشمهات رو ببند تکرار کن؛ الا بذکر الله تطمئن القلوب چندین بار این ذکر رو تکرار کرد و بعد پرسیدم: خب بهتر شدی؟ سری تکون داد: یکم خیلی هیجان دارم رضوان که تا این لحظه ساکت بهمون خیره شده بود به زبان اومد: خب طبیعیه عزیز دلم منم الان هیجان زده ام چه برسه به تو ولی باید به خودت مسلط باشی الحمد الله این یه هیجان مثبته پس سعی کن خوشحالیت رو به اضطرابت غلبه بدی به این فکر کن که الان میخوای مامانت رو ببینی چه اتفاقی از این بهتر ژانت هم تصمیم گرفت مشارکت داشته باشه: _کتی به نظر من تو الان خوشبخت ترین آدم دنیایی این خوشحالی رو با ترس از دست نده وقتی دیدیش خجالت نکش محکم بغلش کن... باشه؟ ژانت اونقدر حسرت زده خواهش کرد که کتایون قدر این دیدار رو بیش از پیش بفهمه و با تکان سر خواهشش رو اجابت کنه اما همین که صدای زنگ در بلند شد هرچه ما سه نفر با ناز و نوازش رشته بودیم یکجا پنبه شد کتایون با هول و ولایی که هیچ ازش سراغ نداشتم از جا بلند شد و رنگ پریده گفت: نه من نمیتونم... از رضوان خواستم برای خوش آمد به مادرش پایین بره و کنار مادر و زن عمو بمونه تا من کتایون رو آروم کنم و با خودم بیارم بعد از کار معدن سخت ترین کار دنیا همین بود! خیلی طول کشید اما بالاخره با سلام و صلوات و ناز و نوازش و توبیخ و تشر با خودم همراهش کردم و در حالی که به همراه ژانت محاصره اش کرده بودیم از پله ها پایین رفتیم روی پله چهارم یا پنجم بود که صدای مادرش در جواب سوال مادرم توی پذیرایی پیچید و قدم کتایون روی هوا خشک شد: _نه ولی سعی خودمو میکنم کتایون کجاست؟ نمیخواد بیاد؟ لحنش به حدی درمانده و منتظر بود که با فشار دست کتایون رو برای قدم بعدی با خودم همراه کردم اما حس میکردم دستش هر لحظه توی دستم سردتر و سردتر میشه پله ها که به پایان رسید چشمهای کتایون بسته شد حالا تپش قلب من هم بالا رفته بود ولی حال ژانت از همه دیدنی تر بود صورت معصومش غرق اشک بود سیما، مادر کتایون با دیدنش بی اراده قیام کرد و چند قدم کوتاه برداشت ولی متوقف شد انگار پاهاش بیشتر از این نمیکشید بجای پا از حنجره کمک گرفت و نالید: کتایونِ من... و صورتش خیس شد از آهنگ صداش کتایون چشم باز کرد و توی چند قدمیش ایستاد و ما رو هم مجبور به توقف کرد چشم در چشم هم چنان اشک میریختن که تمام حضار رو محو این صحنه کرده بودن و ناچار به همراهی ما هم پا به پای اونها اشک میریختیم مراسم معارفه چشمهای خیس اونقدر به طول انجامید که ناچار به دخالت و پادرمیانی شدم رو به کتایون آهسته گفتم: نمیخوای بری جلو؟ اما کتایون انگار متوجه معنای کلامم نشده باشه نگاه گنگ و کوتاهی به من انداخت و باز به مادرش خیره شد اینبار مادرش زودتر به خودش اومد و این فاصله چند قدمی رو پر کرد بازو هاش رو از دستان من و ژانت بیرون کشید و محکم در آغوشش گرفت من و ژانت تنهاشون گذاشتیم و با رضوان به سمت دیگه پذیرایی رفتیم مادر و زن عمو هم به بهانه ی سر زن به غذا به آشپزخانه کوچ کردن تا مادر و دختر یکم با هم تنها باشن هر سه طوری نشسته بودیم که به سمت دیگه سالن دید نداشتیم و با کنجکاوی به هم و به در و دیوار نگاه می انداختیم رضوان برای اینکه حال و هوای ژانت عوض بشه سعی میکرد به حرفش بگیره اما اون ترجیح میداد ساکت باشه و فکر کنه به همون چیزی که ما نمیخواستیم! طوری بغ کرده بود که دل آدم از دیدنش کباب میشد! به نظر می اومد این دیدار طولانی باشه پس باید به دنبال راهی برای سرگرم شدنِ نه فقط ژانت بلکه هممون می‌بودم رو کردم به ژانت: _میگم یادته یه داستان بهت معرفی کردم؟! مردی در آینه خیلی موضوعش خاصه میخوای روزی چند صفحه بخونیم باهم؟! ژانت فکری کرد و سرتکون داد:
_باشه فقط درباره چیه؟! _سرگذشت یه پلیس آمریکایی _آها آره خوبه بخون فقط مگه ترجمه ش رو داری؟! _ترجمه میکنم برات _حوصله رضوان سر نمیره؟! رضوان لبخندی زد: نه عزیزم منم گوش میکنم گوشیم رو برداشتم و فایل کتاب رو باز کردم نگاهی به سطور انداختم و شروع به ترجمه کردم: _《همیشه همینطوره از یه جايی به بعد می بُری و من خیلی وقت بود بريده بودم صداش توی گوشم می پیچید گنگ و مبهم و هر چی واضح تر می شد بيشتر اعصابم رو بهم میریخت: + هي توم با توئم توم توماس چشمات رو باز كن ديگه...》 *** تقریبا سی صفحه پیش رفته بودیم و غرق داستان بودیم که صدایی متوقفم کرد: _ضحی جان عزیزم مهمونمون دارن میرن کلام مادر من و رضوان رو از جا بلند کرد و ژانت هم به تبعیت از ما ایستاد با هم پیچ پذیرایی رو طی کردیم و جلوی در ورودی سیما خانوم رو گرفته در حال خداحافظی با مادر و زن عمو پیدا کردیم و کتایون رو کمی دورتر ایستاده کنار مبلها با اخمی غلیظ مبهوت از این خداحافظی غریبانه دست سیما رو گرفتم: _چرا انقدر زود تشریف میبرید ناهار حاضره در خدمت بودیم... لبخندی زد: ضحی جان من همیشه مدیونتم ببخش ان شاالله تو فرصت دیگه ای بیشتر گپ میزنیم و بعد با ژانت مشغول صحبت شد گرفتگی و بغض صداش آزار دهنده بود اگر چه قابل حدس بود که چه اتفاقی افتاده اما باز نگاه پراز سوالم رو به کتایون دوختم و با سر اشاره کردم برای بدرقه ی مادرش نزدیک بیاد با اکراه چند قدم نزدیک شد که همین چند قدم دل مادرش رو گرم کرد تا دوباره بپرسه: _عزیزم مطمئنی که... ولی نگذاشت این امید واهی ادامه پیدا کنه: مطمئنم بهت زنگ میزنم سیمای طفلکی ناچار از در بیرون رفت و کتایون هم فوری به طرف پله ها رفت و به اتاقش برگشت رو به ژانت خواهش کردم: میری پیشش تنها نباشه؟ من برم بیرون ببینم چه خبره! ژانت به موافقت سر تکان داد و دنبال کتایون راه افتاد و من و رضوان به دنبال مادرهامون که برای بدرقه سیما بیرون رفته بودن وارد حیاط شدیم خودم رو به سیما رسوندم و قبل از اینکه در رو باز کنه پرسیدم: _مشکلی که پیش نیومده سیما خانوم؟! _چی بگم هرچی اصرار کردم بریم خونه خودمون، زیر بار نرفت خواهرش خاله ش دخترخاله هاش همسرم، همه تو خونه منتظرن که ببیننش ولی خب... نمیاد دیگه گفت قرار بذار بعدا جای دیگه همشونو میبینم بجز... با ناراحتی سری تکان دادم تا از توضیح معافش کنم: اجازه بدید من باهاش صحبت میکنم ان شاالله که حل میشه _ممنون از لطفت دخترم ولی زیاد اذیتش نکن من به همین دیدنشم راضی ام مظلومیت از چشمهاش فواره میزد و قلبم رو به درد می آورد لبخند محجوبی صورت گرفته ش رو از هم باز کرد تازه چهره ش رو دقیقتر میدیدم میانسالیِ کتایون بود انگار: _خیلی خوشحالم که تنها نیست و پیش شماست خدا خیرتون بده رو به مامان باز بابت زحمت کتایون عذرخواست و با خداحافظی بیرون رفت از کتایون کلافه بودم و مامان مثل همیشه زودتر از همه فهمید و تشر زد: _ضحی چیزی به کتایون نگی بهش بربخوره اونم تو موقعیت خاصیه سری تکان دادم و برگشتم داخل: سعی میکنم! از پله ها بالا میرفتم و رضوان هم پشت سرم تقه ای به در اتاقم زدم و بعد از چند لحظه بازش کردم کتایون روی تخت نشسته بود و ژانت مقابل پاش روی زمین دستهاش رو توی دست گرفته بود و آهسته باهاش حرف میزد صورت کتایون به سرخی میزد وقتی به طرفم برگشت: رفت؟! کلافه گفتم: بله رفت اینهمه آدم میخواستن تو رو ببینن اونوقت... _اگر شوهرش نبود میرفتم ولی فقط برای دیدنشون سیما میگه بیا پیش ما زندگی کن! خب فعلا نمیتونم _شوهرش چه هیزم تری به تو فروخته؟ _ازش خوشم نمیاد آقاجون زوره؟! _خب خوشت نیاد تحملش که میتونی بکنی! بخاطر مادرت اونم حق داره که ازت بخواد پیشش باشی تحقیر میشه وقتی دخترش توی شهر خودش بجای خونه مادرش میره جای دیگه پلک کوبید و از جا بلند شد: _من که از اول گفتم میریم هتل و مزاحم شما نمیشیم اینکه... رضوان چشم غره ای به من رفت و فوری کتایون رو با فشاری که به شانه هاش وارد می کرد وادار به نشستن کرد: _این چه حرفیه کتایون جون حرف ضحی اصلا این نیست بخدا تو رو چشم ما جاداری ما از خدامونه تو اینجا باشی! تو اگر خونه مامانت نری هیچ جای دیگه هم حق نداری بری! دیگه از این حرفا نزن تکیه به چارچوب در دادم و نگاه عاقل اندر سفیهی به صورت مغمومش انداختم: _چرا خودتو به اون راه میزنی؟! من چی میگم تو چی میگی! من گفتم از اینجا بری؟ من مامانت نیستم که خودتو برام لوس کنیا دفعه بعدی میزنم لهت میکنم! پشت کردم که از در خارج بشم اما صداش متوقفم کرد: _حالا کجا میری؟! بیا بگیر بشین برگشتم و کنار رضوان روی زمین چنباتمه زدم. ژانت با خواهش گفت: _میشه دیگه فارسی حرف نزنید هیچی نمیفهمم! کپی مجاز🦋 🍃تالار نقد https://eitaa.com/joinchat/1914306642Ce8f8367977