♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#44
ژانت نگاه گنگش رو به رضوان دوخت و من به رضوان اشاره کردم حرفی نزنه
خودم زبان باز کردم:
دوستمون فرانسویه خاله
تازه مسلمانه
خاله صمیمه با صمیمیت ذاتی خودش که گواه اسمش بود خودش رو جلو کشید و صورت ژانت رو بوسید و تبریک گفت
ژانت بی اونکه بدونه دقیقا چی به چیه لبخندی زد و سر تکون داد
وقتی مطمئن شد ما به چیزی نیاز نداریم دست دختر و عروسش رو گرفت و از اتاق بیرون رفت
ژانت متعجب گفت: چی شده بود؟!
گفتم: هیچی پرسید از غذا خوشتون نمیاد گفتیم نه مشکلی نیست فقط دوستمون تابحال این خرما رو ندیده بود
بعد پرسید تو اهل کجایی و من جواب دادم
ژانت دقیق نگاهم کرد: گفتی فرانسوی ام درسته؟
_آره
مگه نیستی؟
_چرا
ولی دلم میخواد بدونم اگر بدونن ما آمریکا زندگی میکنیم و شهروندش هستیم و از اونجا میایم بیرونمون میکنن؟!
رضوان فوری گفت:
نه عزیزم معلومه که نه!
زائر امام حسین بی هیچ خط کشی عزیزه
فقط این خانواده ها خیلی خاطره خوشی از آمریکایی ها ندارن نخواستیم حالشون خراب شه
مثلا همین صمیمه پارسال برامون تعریف کرد که زمان حمله آمریکا سربازاشون سر خواهر زاده ۱۵ ساله ش چه بلایی آوردن و دختر طفل معصوم بعدش خودکشی کرد*
ژانت با انگشت شستش خرمای توی دستش رو دو نیم کرد: لعنت بهشون
کتایون نفس عمیقش رو با دم صداداری بیرون داد:
به هرحال ماهیت جنگ همینه!
آمریکا و غیر آمریکا نداره
رضوان جواب داد:
چه جنگی؟
این کشور چه خطری برای آمریکا داشته؟
یه حادثه ساختگی یازده سپتامبر علم کردن که به افغانستان و عراق حمله کنن
وگرنه ۱۱ سپتامبر چه توجیه منطقی برای همون تکفیریا داره!
مثلا دنبال بمب اتم میگشتن تو عراق
پیدا شد؟
اون پیدا نشد ولی یک میلیون کشته رو دست این مردم گذاشتن و هزاران نفر مفقودی
با تانک وارد خونه مردم شدن
تو زندان ابوغریب چکارا که نکردن!
تمام پلها و تاسیسات آبی برقی رو نابود کردن
هنوزم دست از سر این ملت برنمیدارن آمریکا چرا باید اینجا حضور نظامی داشته باشه کی براش دعوت نامه فرستاده؟
نگاه من به ژانت بود که حلقه اشک توی چشمش سنگین و سنگین تر میشد و همین باعث شد به خطابه به حق رضوان پایان بدم:
خیلی خب بسه دیگه
شامتون سرد شد بخورید
...
شام که صرف شد خاله صمیمه ما رو با خودش به اتاقی برد که از وسایل نو و حتی بعضا کادویی داخلش معلوم بود اتاق تازه عروسه
رضوان که انگار این خانواده رو دقیق میشناخت راحت گفت:
خاله آقا صالح رو دوماد کردید به سلامتی؟
پس عروست کو نمیبینمش
خاله صمیمه صورت خسته و پر از چروکش رو با لبخند باز کرد: آره الحمدلله
الان تو آشپزخونه ست
بذار شام مهمونای جدید رو بدیم یه سر بهتون میزنیم
حالا فعلا راحت باشید
رضوان فوری گفت: نه خاله ما رو ببر جای دیگه
اتاق عروست حیفه
خاله با دست رضوان رو روی تخت نشوند: این حرفها چیه شما مهمانید
خود هاله اصرار کرد از اتاق منم استفاده کنید که زندگیمون به برکت زوار اباعبدالله متبرک بشه
راحت باشید
گفتم: پس لااقل روی زمین جابندازیم و...
با دست اشاره کرد: نه
وقتی تخت هست چرا روی زمین
راحت باشید
لبخندی زدم: شما مردم بی نظیر و مهمان نواز و وفاداری هستید
اباعبدالله برکت روزی و زندگیتون رو صد چندان کنه
چشمهاش درخشید: ممنونم عزیزم
ان شاالله
راحت باشید قبل خواب سری بهتون میزنم
همین که خاله صمیمه رفت دو دختر بچه شش هفت ساله وارد اتاق شدن
با اصرار شانه ها و پاهامون رو ماساژ میدادن و هر چه ما با خجالت منعشون میکردیم اعتنا نمیکردن و با لبخند به کارشون مشغول بودن
هم حسابی تعجب کرده بودیم و هم خیلی شرمنده بودیم اما رضوان که میشناختشون ازشون تشکر میکرد و حنانه که از قبل براشون کش مو و گل سر خریده و آورده بود بهشون هدیه میداد
صحنه ی جالب و عجیبی بود
انگار هر طرف تمام تلاشش رو میکرد تا برای طرف مقابل سنگ تموم بگذاره و البته که میزبان از زائر موفق تر بود
وقتی دختر مشکی پوش و بانمکی که نوه صمیمه خانوم بود مشغول ماساژ دادن شانه کتایون شد با نگاه گنگ و متعجبش به من پناه آورد و من شانه بالا انداختم که اصرار بی فایده ست اجازه بده کارش رو بکنه
رو به من زبون باز کرد: من که نمیتونم حرف بزنم یه تشکری ازشون بکن
من از قول کتایون تشکر و کردم و در کمال شگفتی دختر کوچولو موهای کتایون رو بوسید
احساس کردم کتایون از تحیر و غلیان احساسات هر آن ممکنه به گریه بیفته
دستهای کوچیکش رو توی دست گرفت و آروم بوسید
دخترک هم که انگار مهر کتایون به دلش نشسته بود محکم بغلش کرد
ژانت ازشون خواست کنارمون بایستن و یک عکس یادگاری هم گرفتیم
...
شب نشینی نسبتا طولانی با خانواده خاله صمیمه اونقدر دلچسب بود که خواب از سرمون پرونده بود و با رفتن اونها بحث بین خودمون گل انداخته بود
درباره مهمان نوازی عراقی ها و زیبایی های اربعین حرف میزدیم که حنانه باز از بحث به برادرش و رضوان پل زد:
اینا خیلی راحت ازدواج میکنن
خداروشکر مثل ما نیستن
ما تا بخوایم یه دختر شوهر بدیم یکی دوسال طول میکشه!
اینا تو یه سال بچه اولشونم میارن!
خوبه دیگه
خنده ریزی کردم و آهسته به خودم اشاره کردم:
خدا همه موانع ازدواج جوانان رو از روی زمین برداره
الهی آمین
کتایون از خنده به سرفه افتاد و رضوان تا بناگوش سرخ شد
حنانه دلجویانه گفت: نه فدات شم باور کن منظور من چیز دیگه ای بود!
چشمکی زدم: میدونم
کلا گفتم خدا ریشه بهونه بعضیا رو بخشکونه که دیگه نتونن مردم آزاری کنن
رضوان دلخور لب زد: این چرت و پرتا چیه میگی؟
گفتم: چیه حرف حق تلخه؟
_من بهت احترام میذارم به فکر آینده تم اونوقت این جای تشکرته؟
_قبول داری مثل خاله خرسه محبت میکنی؟
سر درد دلش باز شد:
بابا من که حرف غیر منطقی نمیزنم شرایط رو میبینم که یه چیزی میگم
مثلا همین داداش آرزو که اون سری گفتم...
پشت کردم و لب زدم: باشه بعدا
الان خسته ام از پس زبونت برنمیام
شب بخیر
به کتایون که مسواک به دست از اتاق بیرون میرفت گفتم: میشه چراغ رو خاموش کنی؟
***
کش و قوسی به تنم دادم و خجالت زده از مهمان نوازی صاحب خانه رو به حنانه گفتم:
یه پیام بده از حاج آقاتون بپرس این پسرا رسیدن یا نه!
کی میخوایم راه بیفتیم ۱۲ ساعته اینجا اتراق کردیم تو این شلوغی
حنانه گفت: والا قبل ناهار حاجی رو دیدم تو حیاط گفت ما چهار حرکت میکنیم حالا بچه ها هروقت و هرجا بهمون رسیدن رسیدن
کتایون متعجب گفت:
یعنی بعد اینهمه پیاده روی بی استراحت همینحوری بیان با ما تا شب؟
صورتم از دلتنگی جمع شد: نه بمونیم یکم بخوابن
اینجوری از پا می افتن
رضوان گفت: مخصوصا احسان که پشت میز نشینه
باز رضا به ورجه وورجه عادت داره
حنانه لبخندی زد: داداش مام که هیچی؟
رضوان سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد
رو به حنانه چشمکی زدم و پرسیدم: راستی حنانه داداشت چکاره بود؟!
_چاپ خونه چی!
رضوان تصحیحش کرد: انشارات دارن
چشمک دوم رو به حنانه زدم: چشمت روشن حنانه خانوم
انگار بعضیا بهتر از شما میشناسن آقا داداشتونو
حنانه هم با خنده پی کنایه م رو گرفت: چه فایده وقتی از این همه شناخت گوشه چشمی حاصل نمیشه ضحی جون
داداش طفلی من چند ماهه خونش تو شیشه ست و بعضیا شب سر راحت به زمین میذارن
میبینی؟
رضوان کلافه از جاش بلند شد:
من میرم یه کمکی به این بنده خداها بکنم خونه پر مهمون شده
تا بیرون بره با خنده بدرقه ش کردیم و بعد به حنانه گفتم:
خیالت راحت تا آخر همین سفر عروس خودتونه فقط بسپرش به من لِم این تحفه دست منه
حنانه با خواهش و خنده گفت:
خدا خیرت بده ضحی جون خیر از جوونیت ببینی مردم بس که پیغام پسغام بردم آوردم این حسین دیگه کشته منو
لبخندی زدم: خیره ان شاالله
حل میشه
...
پنج دقیقه مونده به ساعت چهار، آماده و کوله به دوش، از صاحبخانه خداحافظی و تشکر کرده، زیر نخل حاشیه ورودی باغ منتظر سبحان ایستاده بودیم که کتایون دستی به تنه ی درخت کشید:
این نخلم خیلی درخت قشنگیه ها
یه تنه بیابون رو سرسبز میکنه
سری تکون دادم: آره واقعا
هم قشنگ و هم مفید
از دور سبحان رو همراه باقی پسرها دیدیم کتایون گفت: إ مثل اینه داداشت اینا هم رسیدن
جلو رفتم و بعد از حال و احوال رو به رضا پرسیدم: کی رسیدید؟
_دوساعتی میشه چطور؟
همونطور که راه می افتادیم و وارد کوچه میشدیم پرسیدم: اصلا استراحت کردید؟
خستگیتون در رفت؟
لبخند شیرینی زد: آره بابا
وقت واسه خستگی در کردن همیشه هست
الان وقت راه رفتنه
به ژانت که با دقت از خرمای روی نخلی عکس میگرفت اشاره کرد:
وایسا رفیقت عقب نمونه
بقیه کمی جلوتر در حرکت بودن و ما ایستاده به انتظار ژانت
راه که افتاد با دیدنمون گفت: چیزی شده؟
منتظر من نشید من خودمو بهتون میرسونم
رضا با همون حالت محجوب همیشگی جواب داد:
شما اینجا غریبید جایی رو نمیشناسید لطفا اگر خواستید بایستید به ما بگید منتظرتون وایسیم اگر خدای نکرده گممون کنید
ادامه نداد و راه افتاد
ژانت با لبخند ریزی رو به من لب زد: چه داداش نگرانی داری!
_نگران نیست مواظبه!
راستی ژانت عکسایی که میگیری، با ذکر نام خودت راضی هستی توی آلبوم اربعین منتشر بشه؟
صورتش رو جمع کرد: توی چی؟
_آلبوم اربعین یه نمایشگاهه که چند تا از دوستای رضا هرسال کار میکنن نشریه اش هم چاپ میشه کانال مجازی هم داره
عکسای اینجوری خیلی به دردشون میخوره
خصوصا عکسای تو که حرفه ای هستن
فوری گفت: حتما با کمال میل همه عکسها مال شما فقط با این شرط که اسمی از من نباشه چون میترسم بعدا اونجا به مشکل بخورم
به هر حال ممکنه دیگه...
_باشه عزیزم پس من شرطت رو میگم بهش
حالا یکم سریعتر بیا برسیم به بقیه
...
خسته و از نفس افتاده کنار جدول زیر عمود نشست و پاهاش رو دراز کرد:
دیگه نمیتونم با این کفش راه بیام
پاره شده پام روی آسفالت کشیده میشه!
کتایون با دقت نگاهی به کفش و بعد به پاش انداخت:
آخه این چیه تو پات کردی واسه پیاده روی
اصلا حواسم به کفشت نبود!
کتونیش رو از پا درآورد و جلوی ژانت گذاشت: بپوش
ژانت امتناع کرد: لازم نیست من خودم یه کاری میکنم
_خب منم یه کاری میکنم دیگه تو اینو بپوش
پات زخمیه این کتونی راحته بپوش بیخود چونه نزن
به صحنه زیبای ایثار میان این دو رفیق خیره شده بودم که کتایون پرسید: چیه عین نور افکن وایسادی بالا سرمون
خندیدم: داشتم به صفات نوظهورت نگاه میکردم!
طلبکار گفت: من همیشه بخشنده بودم!
_آره ولی نه این مدلی
تو همیشه یه پولی میدادی برای کمک
اما اینجا که پولت بدرد نمبخوره رفاهت رو دادی برای کمک
یعنی خودت از اون نعمت گذشتی بخاطر دیگری
این درجه بالاتریه نسبت به بخشندگی که ما بهش میگیم ایثار
ژانت گیج گفت: شما باید توی هر موقعیتی فارسی حرف بزنید و منو حرص بدید؟
دستهام رو به حالت تسلیم بلند کردم: ببخشید
ببخشید
رضوان نگاهی به لاشه کتونی پاره ژانت انداخت و رو به کتایون گفت:
حالا چی میخوای بپوشی؟
_اگر آقاداداشت تشریف بیاره از چمدونم کفشمو برمیدارم
رضوان به شوخی پشت چشمی نازک کرد: آقاداداشم نوکر سرکار الیه نیستا!
کتایون ریز خندید: حالا
رضوان مشتی به بازوش زد ولی قبل از اینکه دهن باز کنه ژانت با تهدید گفت:
یک کلمه دیگه فارسی حرف بزنید همتونو میکشم!
با خنده به این جو صمیمی حاکم بر اثر این آشنایی چند روزه نگاه میکردم و حظ میبردم
کاش میشد همیشگی باشه
اما افسوس که...
از دور اول چرخ و بعد راکب و همراهانش که همانا احسان و رضا و حسین باشن پیداشون شد
عجیب اینکه برعکس هربار سبحان و حنانه دیر کرده بودن و گروه آخر بودن
نزدیکتر که شدن کتایون رو به احسان گفت: میشه لطف کنید اون چمدون رو بهم بدید؟
احسان متعجب گفت: الان؟
اجازه بدید نیم ساعت دیگه میرسیم موکبی که میخوایم امشب بخوابیم
اونجا بازش کنم اینجا که نمیشه
کتایون فوری گفت: آخه من تا اونجا چکار کنم!
احسان نگاه گنگش رو بین من و رضا چرخوند و من شرح ما وقع دادم
همین که دست احسان رفت برای باز کردن بار رضا مچ دستش رو گرفت:
نمیخواد داداش اینجا سخته بذار برسیم موکب اونجا بازش کن
آبجی جان
شما کتونی تو بده به خانوم
نشستم و بی هیچ سوالی کتونی هام رو در آوردم و مقابل کتی گذاشتم ولی نپوشید
بجاش پرسید: پس خودت چی؟
رضا کتونی هاش رو از پا در آورد و مقابلم روی زانو نشست: بیا خواهر اینا رو پات کن
این دو تا جورابم لول کن بزار پشت پات که لق نزنه تا برسیم موکب
اشاره ای به پاهای برهنه اش کردم: خودت چی؟
لبخندی زد: توفیق اجباری شد بقیه مسیرو اینجوری بریم
خودمم میخواستم اینکارو بکنم
ژانت با خجالت لبش رو به دندون گرفت: من واقعا شرمنده ام کاش اینجوری نمیشد
اصلا نمیدونم چرا پاره شد و...
رضا با همون لحن آرومش گفت: اشکالی نداره دشمنتون شرمنده راحت باشید
منم راحتم
بلند شد و چفیه ش رو از دور گردن پایین کشید و دور دست پیچید: احسان بریم موکب پارسالیه یا همون همیشگی؟!
احسان هم متفکر دستی به محاسنش کشید و جواب داد:
_به نظرم موکب پارسالیه برا خانوما راحتتره
رضا از دور برای سبحان و حنانه که دوشادوش هم نزدیک میشدن دست بلند کرد و با خنده رجز خوند:
حاجی خیلی به سرعتت مینازیدی چی شد؟
اینهمه ما رو کاشتی اینجا!
سبحان لبخندی زد:
هنوز درگیر زن و زندگی نشدی، یکه و یالغوزی!
خودتی و خودت
بیخود رجز نخون
برو هروقت مرد شدی بیا
راه افتادیم و رضا دستی به پشت سرش کشید و با صدایی که از خنده خش افتاده بود گفت:
تاهل چه ربطی به سرعت داره بیخود ناکار میکنی مومن
_ربطش اینه که وقتی حاج خانومت برای بار دهم هوس فلافل میکنه باید براش گیر بیاری وگرنه...
ولش کن من چی دارم میگم شما چه میفهمید این چیزا رو
پیرپسرای بی هنر آواره!
با خنده گفتم: حاج آقا گناه دارن انقد اذیتشون نکن
با خنده تسبیحش رو به شونه احسان کوبید:
اذیتشون میکنم عذب موندن تا این سن دختر عمو
اذیتشون نکنیم چکار میکنن؟
اینا که مثلا قشر مذهبی جامعه ان و داره سی سالشون میشه مجرد میچرخن برا خودشون
وای به حال بقیه
درد بی پولی و بی شغلی ام که ندارن
شما بپرس چه مرگشونه!
با لبخند لبم رو به دندون گرفتم: چی بگم والا
سبحان سر بلند کرد و نگاهی به چهره سربه زیر و مثلا خجالت کشیده هر سه شون انداخت و بعد به حسین اشاره کرد:
اون که هیچی
باز یه عزمی کرده ولی روی خوش نمیبینه!
البته بازم مقصره ها
اینهمه بهش میگم خب قحط النسا که نیست برو یه دختر بدرد بخور پیدا کن گوشش بدهکار نیست
رضوان با خجالت خودش رو بین من و کتایون پنهان کرد و آهسته خط و نشان کشید: خفه ت میکنم سبحان
صبر کن
ولی سبحان همچنان ادامه میداد:
ولی مثلا الان این داداش ما رو بپرس تا این سن رسیدی چرا یه خواستگاری نرفتی؟
دنبال چی هستی؟ اربعین هم میای؟
ای اربعین به کمرت بزنه!
جمع خندید و احسان مشت محکمی به بازوی رضا زد:
خدا بگم چکارت کنه باز سردرد دل این حاجی رو باز کردی!
سبحان دوباره از من پرسید: یا همین قل جنابعالی
این چشه که زن نمیگیره؟
منتظر چیه؟
سری تکان دادم: والا چی بگم دل ما هم خونه از دستش
با نگاه رضا دلم هری ریخت
نگران از اینکه الان کسی ذهنش معطوف من بشه و حرفی زده بشه به تقلا افتادم تا بحث رو عوض کنم:
حاج آقا شما براشون دعا کنید سرعقل بیان!
میگم الان استراحت کنیم تا دو
بعد راه بیفتیم کی میرسیم کربلا ان شاالله؟
رضا جواب داد:
ان شاالله بی حرف پیش حول و هوش ۱۰ صبح باید برسیم
میدونید که فردا شب شب اربعینه و کربلا غلغله
حرم که اصلا هیچی
اگر بخوایم بریم زیارت باید قبل غروب بریم
سری تکون دادم و نگاهم رو ازش گرفتم اما با کتایون که با خنده تند تند جملات بین ما رو برای ژانت ترجمه میکرد چشم تو چشم شدم و با نگاه بهم فهموند از علت پریشانیم آگاهه
یعنی بقیه هم متوجهش شدن؟!
...
روشنایی کم کم قدم به افق این جاده ی خاکی میگذاشت و هوا از سردی به گرمی تعدیل میش
مقابل موکبی به فتوای حاجی ایستادیم و صبحانه خوردیم
تخم مرغ پخته و چای خیلی شیرین و نان و پنیر
روی فرش های پهن شده زیر آسمان خدا
چه حس جذابی بود
چه حس نو و بدیعی بود
رضا میپرسید "موکب اونطرف جاده حلیم میدن کسی میخوره براش بگیرم؟"
و ما راضی از نان و پنیر و تخم مرغ و چای خیلی شیرین میگفتیم "نه"
صبحانه که صرف شد سبحان اشاره ای به ساختمان پشت این فرشها کرد: یه ساعت اینجا بخوابیم خستگیمون دربره
بعد راه بیفتیم
دیگه چیزی نمونده به کربلا
قبل ظهر وارد بشیم خیلی خوبه تا قبل شلوغی خودمونو برسونیم خونه ی سید اسد
نگاه متعجب ما رو که دید توضیح داد: سید اسد رفیق کربلایی منه
ما کلا هربار بیایم کربلا میریم اونجا
حالا اگر مشکل ندارید بریم داخل استراحت، ساعت هفت و نیم همه بیرون باشن که دیگه یه نفس تا خود کربلا بریم ان شاالله
جمعیت کوچکمون ان شااللهی گفت و وارد فضای کوچک اتاقک روبرومون شدیم و هنوز تن رو زمین نگذاشته خواب شیرین بغلمون گرفت
از جذابیتهای این سفر همینه که اونقدر کم استراحت میکنی که استراحت شیرین میشه و لذت بیشتری ازش میبری!
و دیگه بجای از این پهلو به اون پهلو غلتیدن و فکر و خیال هنوز روی رختخواب رو زیارت نکرده میری که رفته باشی
...
هرچه به کربلا نزدیکتر میشدیم حسی توامان از حرارت و نشاط زیر پوستم میدوید و گاهی با هیجان به اوج میرسید
کم کم جمعیت متراکم تر میشد و هروله و سینه زنی دسته جمعی، زیبایی این رود خروشان رو دو چندان میکرد
قبل از بلند شدن کامل آفتاب از جاده پر دار و درخت منتهی به کربلا گذشتیم اما قبل از ورود به سفارش رضا آقایون با دستهای گره کرده دور خانمها حلقه زدن و ما با این حصار وارد سیل جمعیت شدیم تا هم رو گم نکنیم و با نامحرمی برخورد نکنیم
فشار جمعیت به حدی بود که جز حرکت مستقیم هیچ راهی نبود
جمعیت از زیر پلی با غریو حیدر حیدر گذر کرد و به روی پل بلند دیگه ای رسید
سبحان نسبت به منزل رفیقش جهت میداد و تلاش میکردیم از جمعیت طوری بیرون بزنیم و راه فرعی های شهر رو در پیش بگیریم
ژانت آهسته رو به من میگفت: تو عمرم اینهمه آدم یکجا ندیده بودم!
این شهر به اندازه اینهمه آدم جا داره؟!
سری تکان دادم: چی بگم!
به هر ترتیبی بود انتهای پل از جمعیت جدا شدیم و وارد خیابانی شدیم که ردیف مغازه های مختلف داشت و بعد از باریکه راهی وارد محلات پشتی شهر شدیم که خلوت تر بود
کوچه پس کوچه های باریک کربلا رو طی کردیم تا رسیدیم جلوی در خانه خشتی و زیبایی که با برگ ها سبز شده بود و سبحان زنگ کوچکش رو به صدا در آورد
چشمی چرخاندم
انگار اینجا به عکس نیویورک، پاییز کمی دیرتر شروع میشه و کربلا هنوز هوای تابستان به سر داره!
روحانی سید نسبتا جوانی در رو به رومون باز کرد و سبحان رو بغل گرفت
بعد با پسرها دست داد و دعوتمون کرد داخل
فضای حیاط با فضای کوچه کاملا متفاوت بود
پر از دار و درخت و گل و بسیار زیبا
به داخل خونه دعوت شدیم و از پذیرایی گذشتیم و از پله ها بالا رفتیم
طبقه ی دوم منزل چندین اتاق داشت که دوتاش متعلق به ما بود
سید اسد با دست سرویس بهداشتی ها رو نشان داد و گفت راحت باشیم و برگشت پایین
ما هم وارد اتاقی که بهمون داده بودند شدیما
انگار میزبان تعداد ما رو میدونست که دقیقا پنج دست رخت خواب روی زمین پهن کرده بود و روی تک میز اتاق چندین بسته لیوان آب خنک گذاشته بود
قبل از هر کاری کمی از اون آب خنک خوردم و پنکه ی سقفی گرد و کوچک اتاق رو روشن کردم
همین که سر جام دراز کشیدم حنانه هم وارد شد:
بچه ها حاجی میگه تا قبل اذان ظهر ما از حمام استفاده کنیم بعدش آقایون
پرسیدم: آب اینجا جواب میده؟!
_آره مشکلی ندارن خداروشکر
کتایون بی هوا گفت:
آخ چرخ موند تو حیاط؟
من اینجا دیگه چمدونمو میخوام
میخوام دوش بگیرم
رضوان گفت: بذار زنگ بزنم احسان
حنانه حرفش رو قطع کرد:
نمیخواد همین الان سبحان گفت دارن میرن پایین وسایل چرخ رو بیارن بالا
حالا فعلا هرکی وسایلش پیششه بیاد بره حموم بعد از ظهر میخوایم
بریم زیارت
البته اگر خدا بخواد و بشه با این شلوغی
رضوان مثل همیشه فرز بلند شد و وسایلش رو روی دوش گذاشت؛ من رفتم
...
بعد از مدتها سبک و راحت، غرق خواب ناز بودم که رضوان بیدارم کرد:
ضحی حرم نمیای ما بریم؟
از ترس فوری توی جام راست نشستم: نه بابا کجا
با دست چشمهام رو ماساژ دادم تا ورمش رو بگیرم: ساعت چنده؟
_سه و نیم
_تو این آفتاب بریم؟!
_آفتاب که بخوابه غلغله میشه محاله بتونیم بریم تو حرم
همین الانشم غلغله ست
امشب شب اربعینه ها
باشه ای گفتم و با دست زیر و روی کوله رو کورمال کورمال دنبال مانتو و روسریم گشتم
از جا بلند شد: برات آویزون کردم پشت در با سلیقه
هنوز جمله رو به پایان نرسونده لباسها رو روی سرم ریخت:
زودباش بپوش حنانه پایینه
رفیقاتم اگر میان بیدار کن
با دست تکانی به ژانت دادم:
ژانت جان
حرم میای یا نه؟!
فوری از جا بلند شد: آره
الان میرید؟
_آره عزیزم پس پاشو بپوش تا دیر نشده
کتایون که از صدای مکالماتمون چشم باز کرده بود غلتی زد و دلخور گفت:
دارید میرید؟
چرا منو بیدار نکردی؟
_والا منم همین الان بیدار شدم
داریم میریم حرم
مگه میخوای بیای؟
نیم خیز شد:
_پس اینهمه راه اومدم اینجا که بخوابم؟
وقت متعجب نگاه کردن بهش رو نداشتم!
پس بی خیالش شدم و یادآوری نکردم ابتدای سفر نظرش چی بود و فقط تند تند لباسم رو تن کردم
خیلی زود به بقیه توی حیاط پیوستیم و سبحان آخرین توصیه رو کرد:
مواظب باشید به هیچ وجه از هم جدا نشید
همه مسیر برگشت رو یاد بگیرن
رضوان گفت: خیالت راحت باشه داداش شما دیگه برید
سبحان و حنانه با خداحافظی از در خارج شدن اما رضا انگار دلش راضی نشده باشه گفت:
رضوان میخوای من با شما بیام؟
_نه داداش
برید شماها
ما چهار تا باهم میریم همم گم نمیکنیم
خیالت راحت قبل غروبم حتما برمیگردیم ان شاالله
احسان یک قدم به رضا نزدیک شد: منم میگم باهم بریم
خیلی شلوغه اگر یه نفر گم بشه...
کتایون با اطمینان گفت: نیازی نیست رضوان هست ما دست همو ول نمیکنیم بچه نیستیم که گم بشیم
احسان سری تکون داد و رو به رضوان کرد:
خیلی مواظب باشید اگر دیدید نمیشه رفت داخل اصرار نکنید برگردید
حتما تا قبل غروب...
رضوان با لبخند گفت: چشم شما برید به زیارتتون برسید التماس دعا
رضا انگار باز آروم نشده باشه رو به من گفت:
زیارت واجب نیست خودتون بهتر میدونید
تو این شلوغی اگر دیدید دسته های آقایون مسیرو گرفتن جلو نرید که گیر کنید
دستم رو پشتش گذاشتم و هُلش دادم سمت در:
خیالت راحت باشه برو دیگه
ناچار رفتن و ما هم با فاصله ازشون بیرون رفتیم
از کوچه که گذر کردیم وارد فشار جمعیت خیابان اصلی شدیم و برای محکم کاری بازو به بازوی هم قفل کردیم و با جمعیت حرکت کردیم
جز انسان هیچ چیز دیده نمیشد
هیچ منظره ای
تنها تصویر چشم پر کن لشکر انسانهای مشکی پوش بود و بس تا جایی که...
برای اولین بار حرم حضرت عباس دیده شد
از فاصله ی بسیار دور
با حائل یک خیابان
به سختی خودمون رو از موج جمعیت بیرون انداختیم و کنار پل ایستادیم
همین که نگاهم به طلاییِ دوردست نشین حرم افتاد اشکهای داغم روی گونه غلتید و با سرعت روی زمین کربلا سقوط کرد
دست روی سینه گذاشتم و سر خم کردم
آهسته نجوا کردم:
خوشا راهی که پایانش تو باشی
السلام علیک، یا قمرالعشیره، یا عباس بن علی
حجم موج رو به افزایش مجال رفع دلتنگی رو گرفت
دوباره راه افتادیم
نگاهی به چهره ی بچه ها انداختم؛
صورت رضوان هم مثل من غرق اشک بود اما چهره ژانت غرق ذوق بود و صورت کتایون غرق بهت!
مسیر باقیمانده رو با تپش قلب و چشم خیس طی میکردم به امید وصال ولی...
امان از ناامیدی...
وقتی فهمیدیم به دلیل ازدحام درب حرم بسته شده، انگار چیزی شبیه ستون برسرم فرود اومد و توانم رو گرفت
با حسرت و دوچندان اشک میریختم و زیر لب گله میکردم
آخرین فرصت دیدار هم از دست رفت
رضوان گرفته تر از من گفت: میدونستم حرمها رو بستن ولی فکر میکردم حداقل بین الحرمین قسمتمون باشه!
نشد
بریم...
کتایون متعجب پرسید: کجا بریم؟
یعنی برگردیم؟
پس اینهمه راه واسه چی اومده بودیم؟
رضوان_ما اینهمه راه رو برای پاسداشت شعائر حسینی و فرهنگ عاشورا میایم نه زیارت
همه میدونن اربعین امکان زیارت تو کربلا خیلی خیلی اندکه
بیاید بریم از سمت در پشتی حرم امام حسین سلام بدیم و برگردیم تا گیر غلغله دم غروب نیفتادیم
تغییر مسیر دادیم و طول خیابان موازی بین الحرمین رو طی کردیم و توی ازدحام پیچیدیم سمت حرم
همین که تصویر دیوار های حرم و اندکی از گنبد نمایان شد با هق هق دست روی سینه گذاشتم و بعد از سلام گله کردم:
اینجوری قبول نیست
بعد ده سال تشنه بیاری لب چشمه و برگردونی
بخدا اگر اینجوری برگردم دق میکنم
اشکهام پی در پی و متصل شبیه جوی نه قطره قطره، جاری بود به پهنای صورت و صدای حرکت حرکت شرطه ها سوهان اعصابم!
کپی مجاز🦋
🍃تالار نقد
https://eitaa.com/joinchat/1914306642Ce8f8367977
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#45
دست رضوان دور مچم حلقه شده بود و سعی میکرد حرکتم بده:
بیا بریم تا یه چیزی بهت نگفته اینجا نمیشه توقف کرد سر راهه
پای رفتن نداشتم اما ناچار به حرکت شدم
تا لحظه آخر نگاهم به حرم سنجاق شد و وقتی از نظرم ناپدید شد مشغول اشکهام شدم
کمی که گذشت ژانت دمغ گفت: توی این جمعیت اصلا نمیشه دست بلند کرد چه برسه به دوربین
هیچی عکس نگرفتم
دیگه نمیایم؟!
رضوان سری تکون داد: دیگه نه
فردا صبح راه میفتیم
امشبم که اصلا محاله فکر کن الان اینه شب چه خبره
کتایون پرسید: چرا فردا صبح چرا بعدا نریم؟
_خب فردا اربعینه مسیر برگشت یکمی خلوت تره از روز بعد اربعین هم خیلی مسیر برگشت شلوغ میشه
_خب بمونیم دو سه روز بعدش بریم که خلوت شده باشه!
رضوان لبخندی زد: نه اون که اصلا شدنی نیست
یعنی دیگه جایی برای موندن نیست
مردم اینجا تا اربعین به زوار خدمت میکنن بعدش همه چیز مثل روال عادی سالانه میشه
قیمت کرایه ها بالا میره و...
_حنانه که میگفت ما غیر اربعینم میایم کربلا میایم خونه ی این سید
_آره خب ولی الان بعد از ده روز مهمون داری روا نیست بیشتر از این زحمت دادن گناه دارن بندگان خدا
کتایون سری جنباند: خب میشه رفت هتل
_خب هزینه ش خیلی بالاست اونم دو سه روز
لزومی هم نداره هدف سفر حاصل شده دیگه
تازه ما همیشه یه جوری می اومدیم که دو روز قبل اربعین برمیگشتیم اینبار همه معطل مرخصی احسان شدن یه کاری داشت که تعطیلی بردار نبود
ما معمولا یه بارم اسفند میایم که خیلی خلوته و هوا هم عالیه اونموقع دل سیر زیارت میکنیم
کتایون مغموم گفت:
خب ژانت و ضحی که نمیتونن بیان
ژانت اینجوری خیلی اذیت میشه
رضوان لبخندش رو خورد و پرسید: یعنی الان نگران ژانتی؟
کتایون اخم کمرنگی کرد: پس چی؟!
ژانت با عصبانیت گفت: الان حسابی دلم پره یه کلمه دیگه فارسی حرف بزنید میکشمتون!!!!
نگاهی بهم کردیم که یادمون بیاد از کی مکالمات فارسی شد!
...
در خانه رو که زدیم مرد مسنی با دشداشه مشکی و سر تراشیده در رو باز کرد
با احترام سلام کردیم و وارد شدیم
همونطور که به طرف ساختمان میرفتیم از رضوان پرسیدم: پدر سید اسد بود؟
_آره دیگه
زن مسنی جلوی در اومد و خوش آمد گفت:
سلام خوش آمدید
اونوقت که اومدید ما بیرون بودیم بعدش هم مزاحم استراحتتون نشدیم
رضوان با محبت بغلش کرد:
خدا حفظتون کنه ببخشید باز مزاحم شدیم
ژانت آروم کنار گوشم گفت:
کاش عربی بلد بودم مثل شما و تشکر میکردم
رو به اون خانوم که تعارف میکرد روی مبل بنشینیم گفتم:
ببخشید باعث زحمت شدیم
دوستام هم عربی بلد نیستن ولی خیلی دوست دارن تشکر کنن
با لبخند جواب داد: خونه خودتونه راحت باشید
شما ضحی هستی درسته؟
با لبخند نگاهی به رضوان انداختم: بله
_دخترعموت خیلی ازت تعریف کرده
دوستانتون هم ایرانی ان؟!
دوباره نفس عمیقی کشیدم: بله این دوستم کتایون ایرانیه ولی ایشون فرانسویه
ژانت
هر دو با سر و دست و پا شکسته سلام کردن و روی مبل های پذیرایی نشستیم
حاجیه خانوم برامون شربت آورد و ما با تشکر و شرمندگی خوردیم و بعد عروسش از اتاقی که نوزادش رو اونجا خوابونده بود بیرون اومد و به ما ملحق شد
کمی بعد حنانه و سبحان هم برگشتن و حنانه به ما و سبحان به جمع آقایون توی حیاط پیوست
حنانه گفت که اونها هم پشت در بسته موندن و برگشتن
نمیدونم این چه حکمتیه که در اوج عطش گاهی آب دریغ میشه؛
شاید درها رو میبندن که برای باز کردنش تمنا کنیم!
ما هم که ابایی نداریم
تمام وجودمان تمناست؛
بنمای رخ که پس از ده سال باغ و گلستانم آرزوست حسین...
...
تا دم غروب مشغول گفت و گو بودیم و بعد برای استراحت به اتاقمون برگشتیم
تا وارد اتاق شدیم حنانه گفت:
فردا صبح خیلی زود افتاب نزده میریم که به شلوغی نخوریم
چون مسیر بسته ست و ماشینی نیست تا ترمینال باید پیاده بریم
مستقیم میریم مهران
من و ژانت نگاهی به هم کردیم: خب ما باید برگردیم نجف
من همین دو ساعت پیش دوباره چک کردم فردا ساعت چهار بعد از ظهر برای نیویورک پرواز هست
فقط منتظر بودم رفتنمون برای فردا قطعی بشه که بلیط بگیرم
رضوان متعجب لب زد: چی داری میگی!
مگه ناچاری که خسته و کوفته برگردی
میریم ایران یه هفته استراحت کن بعد برگرد
آمد به سرم از آنچه میترسیدم!
از اول سفر اضطراب این لحظه رو داشتم
ولی من نمیخواستم قبل از اتمام درسم برگردم
میدونستم با دیدن وطن و خانواده هوایی میشم و دیگه نمیتونم برگردم به غربت
خودم رو میشناختم
اگر جبر شرایط خاصم نبود هرگز به هیچ قیمتی حتی تحصیلات ترک وطن نمیکردم و آواره غربت نمیشدم
نمیخواستم برگردم و باز هر اونچه این مدت سعی کردم بهش فکر نکنم رو ببینم و زندگی اجباریم در آمریکا برام از اینی که هست جهنم تر بشه
مُصر گفتم:
نه ممنون ما برمیگردیم
رضوان کلافه گفت: انقدر خیره سر بازی درنیار زن عمو و عمو دلتنگتن میفهمی
اشاره ای به ژانت کردم:
انقدر اصرار نکن میبینی که مهمون دارم معذب میشه
_بیخود پشت ژانت قایم نشو
قدم مهمون روی چشممون مگه ما مهمون ندیده ایم
ژانت با خجالت گفت:
نه بابا این چه حرفیه من مزاحم نمیشم
کتایون از خداخواسته گفت:
ژانت با من میتونه بیاد ضحی تو نگران اون نباش اگر میخوای بیای ایران
نگاهی به چهره ی ساکت و به نظر راضی ژانت انداختم و ناباور به آخرین بهانه دست انداختم:
چی داری میگی ژانت ویزای ایران نداره کجا میبریش؟
ژانت ناراحت گفت: راست میگه کتی
رضوان محکم گفت: تو الان گیر اونی؟
رضا چند روزه همینجا براش ویزا میگیره
_خودت داری میگی چند روزه
شما که فردا صبح عازمید!
کتایون انگار بهانه پیدا کرده باشه فوری گفت:
خب دو سه رور میمونیم اینجا
میریم هتل به خرج من
خوبه؟
کلافه و جدی گفتم:
من ایران نمیام بچه ها
یعنی نمیخوام که بیام
الانم منتظرم رضا بیاد بگم باقی پول رو برام حواله کنه بلیط بگیرم
من با اولین پرواز فردا میرم نیویورک تو هم ژانت اگر دوست داری با کتی بری چه بهتر پیشنهاد کتایون پیشنهاد خوبیه یکم بمونید تا ویزات حاضر بشه به زیارتتم میرسی
ژانت ناراحت گفت:
نه دیگه اگر تو میموندی منم میموندم
اگر تو میری منم میام
_آخه چرا؟
رضوان کلافه از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت و ژانت بی حوصله توی رختخوابش دراز کشید و بدون اینکه جوابم رو بده چشمهاش رو بست تا بخوابه!
کتایون هم انگار اصلا چشم دیدنم رو نداشت که مشغول ور رفتن با گوشیش شد
فکر نمیکردم چنین اتفاقی بیفته و برنامه همه به تصمیم من گره بخوره و من ناچار باشم بین تصمیمم و دل اونها یکی رو انتخاب کنم
من برای خودم کلی دلیل داشتم ولی حالا در ذهن همه تبدیل شده بودم به یک آدم خودخواه!
صدای اذان که بلند شد بی اختیار بلند شدم و پنجره گوشه ی اتاق رو باز کردم
حرم قمر از فاصله دور و حرم خورشید کمی دورتر پیدا بود
اشکهام رها شدن
آرزوی من هم موندن و زیارت بود
آرزوی من هم برگشتن به ایران و دیدن پدر و مادرم بود
ولی نمیشد
اگر میرفتم برگشتن خیلی سختتر میشد
من هنوز آماده ی دوباره دیدن پدر و مادر و محله مون نبودم
مهمتر از اون هنوز آماده مقابله با بزرگترین ترس زندگیم نبودم!
ترس مواجه شدن با کسی که اینهمه سال از خودش و سرنوشتش فرار کردم و اگر بخوام برگردم و به همسایگیش برم حتما دوباره خودش و خانواده ش رو... و احتمالا زن و بچه ش رو میبینم و نمیدونم چی به سرم میاد
چرا هنوز نتونستم فراموشش کنم؟
چرا فکر میکردم دوری و گذر زمان درمان دردمه اما نبود؟!
بعد از نماز با اشک و حسرت زیارت عاشورا خوندم و سجاده رو تحویل ژانت دادم تا نماز بخونه
پای پنجره رفتم و خیره به حرمین زیارت اربعین خوندم و سلام دادم
از خدا خواستم حق الناسی به گردنم نمونه اما وقتی ژانت بعد از سلام نمازش پشتم ایستاد و اون جمله رو به زبون آورد دیدم انگار دعام اجابت نشدنیه:
_ناراحتی از اینکه نتونستی زیارت کنی مگه نه؟
خودتم میخوای خانواده ت رو ببینی و دلتنگشونی
پس چرا مقاومت میکنی؟
برگشتم طرفش: تو چرا باید معطل من بشی؟
با کتایون چند روز بمون و بعد که ویزات رسید برو ایران
با پرواز هم برید
منم میرم نیویورک
منتظرتون میشم تا برگردید!
مظلومانه گفت:
بدون تو نمیمونم
من با تو اومدم زیارت
تو منو آوردی! اونوقت میخوای منو ول کنی بری؟
_تنها که نیستی کتایون هست
_ولی با کتایون که نمیتونم توی حرم درد و دل کنم و ازش سوال کنم!
من با تو اومدم زیارت تو راهنمای من بودی!
کلافه چشم هام رو بستم اما جمله رضوان که سر سجاده تازه از نماز فارغ شده بود دوباره چشمهام رو باز کرد:
نگران نباش ژانت جان همه مون میمونیم
دل سیر زیارت میکنیم
بعد از اینکه ویزای تو رسید پروازی میریم ایران!
خوبه؟
ژانت امیدوار به رضوان خیره شده بود: واقعا؟
اینکه عالیه
ولی پس ضحی چی؟
_ضحی هم میاد!
اخمهام رفت توی هم: از قول من واسه چی قول میدی من فردا برمیگردم
سجاده رو تحویل حنانه داد:
اگه تونستی برگرد
اونی که باید رو انداختم به جونت!
_جان؟!
_رضا اینا خیلی وقته رسیدنا
با انگشت اشاره تهدیدش کردم:
وای به حالت اگر به رضا حرفی زده باشی
کتایون رو سپر خودش کرد و کتایون هم که معلوم بود از این خبر خوشحاله با دست مانعم شد: ولش کن چکارش داری
رضوان_ دست بهم بزنی به مامانت گزارش میدم!
الانم رضا گفت بگم نمازت تموم شد بری تو حیاط کارت داره
حنانه قبل قامت بستن گفت:
سبحان درجریان تصمیم رضا هست؟
من دیگه نمیتونم بمونم بچم تنهاست
رضوان فوری گفت: آره قرار شد هر کی کار داره و نمیتونه بمونه فردا با شما برگرده بقیه بمونن
من و رضا که میمونیم
برو دیگه
منتظرته!
با چشم و ابرو خط و نشون هام رو براش کشیدم و روسری چادرم رو سر کردم!
از راه پله و پذیرایی گذشتم و وارد حیاط شدم
آقایون همگی روی صندلی های چیده شده گوشه حیاط نشسته، مشغول قرائت زیارت اربعین بودن
رضا با دیدنم اشاره کرد منتظر بشم و من کنار دیوار ایستادم تا زیارت کوتاهشون تموم شد و رضا اومد سمتم
روبروم ایستاد و دستی به محاسنش کشید
مضطرب گفتم:
قبول باشه
جانم کاری داشتی
دلخور و آروم مشغول بازی با انگشتر عقیقش شد: ممنون
تو به رضوان گفتی نمیخوای بیای ایران؟
عمیق نفس کشیدم تا صدام نلرزه
راست ایستادم: مگه قبلا گفته بودم میام؟!
سر بلند کرد و صداش رو آورد پایین:
_تو واقعا تا اینجا اومدی و میگی نمیخوام یه سری به پدر و مادرم بزنم؟
میدونی از اونموقع تاحالا بابا چند بار زنگ زده سفارش کرده حتما ببرمت؟
مامان چشم انتظارته ضحی تو که انقدر بی عاطفه نبودی
حتما باید تحکم کنن؟!
پلکهام رو روی هم فشار دادم:
رضا من شیش ماه دیگه درسم تمومه اونوقت...
کلافه حرفم رو قطع کرد: الان با شیش ماه دیگه چه فرقی میکنه؟!
انگار خیلی عصبانی بود ولی تلاش میکرد صداش بالا نره
گفتم: اگر بیام ایران پام شل میشه نمیتونم برگردم
_بهونه الکی نیار
بچه که نیستی
سه ساله مامان باباتو ندیدی سختت نیست بیای ببینیشون سخت میشه؟
تازه فقط مامان و بابا نیستن...
این رفیقاتم سفر اولی ان
میخوان زیارت کنن میخوان یکی دو روز بمونن
تو خودتم دلتنگ زیارتی از چشمای خیست معلومه قربونت برم
چرا لج میکنی
خودتو مدیون دل اینهمه آدم نکن!
کلافه سرم رو نوازش کردم:
دل من به درک
ولی رفتن من چه ربطی به اونا داره ژانت با کتایون میمونه
کتایون داره میاد ایران
اونم میخواد بیاره
چند روز اینجا بمونید زیارت کنید تو براش یه ویزا بگیر...
فوری گفت:
من به چه بهانه ای اینجا بمونم؟
من اگر بمونم بخاطر خواهرم میمونم
فقط اگر تو بمونی من براش ویزا میگیرم ضحی
_گرو کشیه؟
تو که هر کمکی از دستت برمیومد از هیچکس دریغ نمیکردی!
_یه بار میخوام خودخواهی کنم
اصلا رضوان گفت دوستت گفته اگر تو نیای اونم نمیاد
ضحی انقد اذیت نکن
بیا چند روز اینجا بمونیم دل سیر زیارت کن بعد بریم ایران یکی دو هفته با رفیقات بمونید بعد همه با هم برگردید ببین همه چیز جوره
دل رفیقاتم نشکون گناه دارن
دل مامان بابارو هم نشکون
دل من و رضوانم نشکون!
من نمیخواستم دل کسی رو بشکنم!
چشمهام رو بستم و سعی کردم شجاع باشم
با خودم گفتم بالاخره که چی
تو یک روز با این حقیقت مواجه میشی
چه حالا و چه چند ماه دیگه
چرا این فرصت زیارت رو از خودت و دیگران دریغ کنی و مدیون بشی
چرا دل بکشنی
چشمهام رو باز کردم
زیر لب ذکر "توکلت الی الله" رو زمزمه کردم و بعد به چشمهای منتظرش چشم دوختم
با خواهش گفت: میشه؟
لبخندی زدم: مگه میشه تو چیزی ازم بخوای و نشه
با لبخند پیشونیم رو بوسید: من مخلصتم
با دست هاش چادرم رو مرتب کرد: خب حالا برو بالا استراحت کن
به خانوم سبحانم بگو آماده باشه دم سحر عازم ان
پرسیدم: فقط تو میمونی؟
_احسانم میمونه
سبحان و خانوم و برادر خانومش میرن
_آها
باشه پس شبت بخیر
منم دعا کنیا...
لبخند شیرینش باز به لبش برگشت: محتاج دعاتم
با حال خوشی که تلاش میکردم با فکر کردن به ترسم زائل نشه به اتاق برگشتم
همه خیره و کنجکاو نگاهم میکردن
لبخندم رو خوردم و رو کردم به حنانه:
حنانه جان رضا گفت آماده باش دم سحر عازمید!
حنانه پرسید: فقط من و سبحان میریم؟
شما میمونید؟
_تو و سبحان و برادرت
بقیه میمونیم تا ویزای ژانت برسه
ژانت با هیجان دوید و محکم بغلم کرد: مرسی ضحی
واقعا ممنونم ازت
_منو ببخش اذیتت کردم
فقط بدون بیشتر بخاطر تو قبول کردم
کتایون اخمی کرد: مام که هیچی
به کنایه گفتم: موندن ما که برا تو فرقی نمیکرد!
توجیه کرد: نه خب من دلم میخواست تو سفر ایران تنها نباشم
تو و ژانتم بیاید برام خوبه
راستی
از داداشت شماره حساب بگیر و بپرس چقدر هزینه برای ویزا لازمه براش حواله کنم
...
دم سحر از سر و صدای حاضر شدن حنانه بیدار شدیم برای راهی کردنش
لحظه آخر که بغلش گرفتم در گوشم گفت:
دستم به دامنت این دختره رو بپز وقتی برگشتید شیرینیشونو بخوریم!
با خنده و آهسته گفتم: خیالت راحت پخته فرضش کن
با راهی شدن اونها ما باز خوابیدیم چون به گفته رضا روز اربعین خروج از خونه ممکن نبود و برای عزیمت به هتل باید تا شب صبر میکردیم
***
آهسته زمزمه کردم:
ان الله و ملائکةُ یصلون علی النبی، یا ایها الذین آمنو صلوا علیه و سلموا تسلیما
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
رضوان با خنده گفت:
تموم شد؟ پاشو بپوش زیر پای این طفلیا علف سبز شد!
نگاهی به هر سه نفرشون که آماده جلوی در ایستاده بودن کردم
همون طور که بلند می شدم گفتم:
_شرمنده
اگر زودتر بیدارم کرده بودی نه نمازم انقد دیر میشد نه شما معطل میشدید
نمیدونم چرا سر غروبی خوابم برد!
دسته کوله م رو به دست گرفتم و به طرف در قدم برداشتم: بریم؟!
جلوی در احسان و رضا مشغول تشکر از سیداسد و پدرش بودن که ما رسیدیم
از حاج خانوم و عروسش خداحافظی کرده بودیم و حالا کوتاه و با احترام از سید و پدرش تشکر کردیم و با خداحافظی خارج شدیم
قطاری پشت سر احسان و رضا قدم برمیداشتیم و آهسته حرف میزدیم
از کوچه که خارج شدیم و وارد خیابان شدیم
شلوغی نسبت به دیروز کمتر بود اما هنوز هم خیابان از غلغله جمعیت یک دست سیاهپوش بود
مسیر نسبتا کوتاه تا هتل رو پیاده طی کردیم و بالاخره رسیدیم
وارد لابی که شدیم دور ایستادیم تا رضا کارت اتاقمون رو گرفت و بهم تحویل داد: بفرما آبجی
هنوز شهر خلوت نشده منم به سختی دو تا اتاق توی این هتل پیدا کردم
از دوستات عذرخواهی کن بگو ببخشید اگر چندان شیک و مجلل نیست
کتایون که کمی نزدیکتر از بقیه ایستاده بود و صدای رضا رو میشنید بی تعارف جلو اومد و گفت:
این چه حرفیه تا همین جاش رو هم لطف کردید ببخشید که باعث زحمت شدیم
اگر اجازه بدید هزینه این چند شب رو من بپردازم وجدانم راحتتره
رضا دستی به محاسنش کشید:
این چه حرفیه زحمتی نبود ضحی هم میخواست بمونه فقط شما نبودید
حرف پول رو هم نزنید شما خودتونم مهمان ما هستید
کتایون_اونکه نه اصلا امکان نداره لطفا یه شماره حساب بدید هزینه هتل و خرج گرفتن ویزای دوستم رو حواله کنم براتون
احسان که صحبتش با رزوشن تمام شده بود جلو اومد: چرا نمیرید بالا!
گفتم: چیزی نیست
کتایون جان بریم بالا بعدا حرف میزنیم
کتایون مثل همیشه مصر گفت:
تا شماره حساب ندید نمیرم بالا
احسان نگاهی به رضا کرد که یعنی جریان چیه رضا ناچار گفت: باشه ضحی داره شماره حساب منو میده بهتون
بفرمایید
دست پشت کمر کتایون گذاشم و زیر گوشش گفتم: بیا برو انقد خیره بازی درنیار!
همگی با هم سوار آسانسور شدیم و تا طبقه ی سوم رفتیم
نگاهی به شماره روی کارت انداختم و مقابل اتاق ۳۴ ایستادم: بچه ها اتاق ما اینجاست
بقیه هم ایستادن و رضا اشاره ای به در اتاقی چند قدم دورتر کرد: اینم اتاق ماست
این دو تا اتاق با هم خالی شده بودن قسمت ما شدن
هر کاری داشتید هر موقع
در اتاق رو بزنید
تعارف نکنیدا
رضوان سرتکون داد:
نگران نباش من که تعارف ندارم هر کی هر کاری داشت من میام در اتاقتون
اصلا اگر مشکلی ام نبود نصفه شب میام بیدارتون میکنم دور هم بخندیم خوبه؟
برید دیگه مردم از خستگی
احسان خیلی غافلگیرانه تلنگری روی بینی رضوان زد و فوری دست رضا رو کشید:
باشه ما رفتیم
ما میخندیدیم و رضوان با غیض بینیش رو می مالید: نمیری الهی احسان
وارد اتاق که شدیم کتایون بی تعارف گفت:
رضوان این داداش عصا قودت داده جنابعالی شوخی کردنم بلده؟
رضوان پشت چشمی نازک کرد:
داداشم جدی و جذابه
البته اخلاقش بی شباهت به بعضیا نیست!
روی تخت کناریم افتاد:
وای خدا شکرت چقدر اینجا خنکه
پرسیدم: کی میتونیم بریم حرم؟
_فکر کنم فردا شب دیگه بشه
فردا سه چهارم جمعیت میرن
ژانت پرسید: تا کی هستیم؟
منظورم اینه که کی ویزا آماده میشه به نظرتون
_والا رضا گفت فردا میره دنبالش
به نظرم سه شنبه حاضر باشه
رضا گفت احتمالا برای همون سه شنبه بلیط میگیره
رضوان پرسید:
راستی مامانت میدونه داری میای ایران؟
_تاریخ دقیق بهش ندادم
فقط گفتم یکی دو هفته دیگه میام
_خب بهش بگو بدونه کی میخوای بیای شاید بخواد اتاقی اماده کنه خونه باشه
راستی خونه شون کجای تهرانه؟
کتایون سری تکون داد:
نمیدونم...
رضوان متعجب گفت: نمیدونی؟ مگه آدرس نگرفتی؟
_نه
آدرسش رو میخوام چکار
من که خونه شون نمیرم
هر وقت رسیدم زنگ میزنم که سیما و کمند بیان هتل دیدنم
نگاه گیج رضوان رو که دید توضیح داد: توقع داری برم خونه شوهرش؟
اشاره ای به رضوان کردم که در این باره کنجکاوی نکنه
اما اون مقصود دیگه ای از این تفحص داشت:
پس میخواید توی تهران برید هتل؟!
_آره دیگه پس کجا بریم
_خب
بیاید خونه ی ما
از هتل که بهتره
نه ضحی؟
بجای من کتایون جواب داد:
شما جدی جدی خیلی باحالیدا
_شوخی نکردم کتایون جان
تو و ژانت دوست ضحی هستید وقتی میاید تهران چرا باید برید هتل وقتی خونه رفیقتون هست و از خداشه بیاید پیشش
_ما شاید دو هفته بخوایم تهران بمونیم اونوقت باید بیایم خونه شما؟
مهمون یه روزه نه اینهمه وقت...
_ما شده مهمون رو یک ماه تو خونمون نگه داشتیم
برای ما عجیب نیست
تازه فکر نکن اونجا کسی مزاحمته ها
ضحی بهشون نگفتی مدل خونه ی ما رو؟
به علامت نفی سرتکون دادم و رضوان با حوصله توضیح داد:
ببین خونه ی ما دو تا دو طبقه قدیمی چسبیده به همه توی یه حیاط بزرگ
یکیش خونه ماست یکی ضحی اینا
طبقه دوم این خونه ها هر کدوم دو تا خواب داره
الانم جز من و احسان و رضا بچه ی دیگه ای تو خونه نیست
احسان و رضا معمولا ور دل همن
رضا رو میفرستیم خونه ما
ما همه با هم جمع میشیم طبقه دوم خونه ی ضحی اینا
من و ضحی یه اتاق برمیداریم تو و ژانت یه اتاق
تو اتاق خودتون راحت باشید اصلا فکر کنید هتله
کسی رو نمیبینید
خوبه؟
کتایون_یکی رو میخواید از اتاقش بیرون کنید میگی خوبه؟
مگه مجبوریم خب هتل که هست
_بابا این چیزا واسه ما عادیه همیشه در حال نقل مکانیم
بیخود بهونه نیار
اتاق من و رضا چه فرقی باهم داره عوض میکنیم یکم وسیله شخصیه جا بجا میکنیم ضحی هم که اتاقش سه ساله بلا استفاده ست داره خمس بهش واجب میشه شما میاید از متروکی درش میارید!
_آخه فقط جا نیست بحث خورد و خوراک و...
_مگه چی میشه ما خودمون داریم دعوتت میکنیم دیگه
عوضش دو هفته با همیم کلی خوش میگذره
ژانت فوری گفت: وای اینکه خیلی عالیه
ولی بعد با خجالت حرفش رو تصحیح کرد: ولی درست نیست اینهمه زحمت بدیم
لبخندی زدم: توام تعارفی شدی؟
رضوان فوری رو به کتایون گفت: پس قبوله دیگه؟
چند ثانیه طول کشید تا جواب داد: نه بابا مگه میشه
ممنون از مهمون نوازیتون ولی تا هتل هست چرا زحمت بدیم
با بی تفاوتی محض رو به رضوان گفتم:
ولش کن چرا الکی انرژی خرجشون میکنی!
مگه میتونن نیان
اخم توام با لبخندی صورت کتایون رو پر کرد: مهمونی زوریه؟
_من به امید شما دارم میام که یکم فضا رو رقیق و تلطیف کنید با حضورتون!
اگر شما همراهم نیاید اصلا نمیام
وگرنه هنوزم دیر نشده واسه دو روز دیگه بلیط نیویورک میگیرم و خلاص!
کتایون_تهدید میکنی؟
_بله
ژانت فوری گفت: باشه قبوله
کتی چه اشکالی داره بریم خونه دوستمون
اگر میخوای جبران کنی یه هدیه خوب براشون بگیریم
تو رو خدا این سفرو خراب نکنید
رو به ژانت با دلسوزی گفتم:
به کتایون و رضوان بگو من که بخاطر تو از خواسته ام گذشتم
رضوان فوری گفت: به من چه؟
گفتم:
_آخه واسه تو ام شرط دارم!
_چه ام پررو همه باید نازشو بکشن که بیاد سر خونه زندگیش!!
حالا چه شرطی سرکار خانوم؟
_اینکه دست از این بچه بازیات برداری و مثل بچه آدم جواب خواستگارتو بدی!
پشت چشم نازک کرد: اونش دیگه به خودم مربوطه!
به پهلو شدم و جدی گفتم: شوخی نمیکنم
رضوان یا همین الان تکلیف رو روشن میکنی یا عمرا بتونی منو ببری ایران ویزای ژانت که بیاد برمیگردم امریکا
مسخره کرد: ا.... تهدیدم نکن دیگه
_وقتی باهات جدی حرف میزنم جدی باش!
_خیلی خب بابا باشه
برسیم ایران بهشون وقت خواستگاری میدم خوبه؟
اه ننر...
_من بزرگت کردم!
تو خرت از پل بگذره باز لوس بازی درمیاری که مثلا منو بزاری تو عمل انجام شده
گوشیتو بده زنگ بزنم زن عمو بگم واسه بعد صفر بهشون وقت بده
_وا الان یه کاره!
نمیگه سرِ چی؟
_همین که گفتم
_خب بابا خب
این اخلاق خوشت که شعله میکشه باید با بیل خاموشش کرد
گوشی رو برداشت و برای مادرش نوشت:
سلام مامان این ضحای لعنتی میگه تا قرار خواستگاری نذارید واسه داداش حنانه من ایران نمیام
مجبورم کرد پیام بدم
جلوی چشمم پیام رو فرستاد:
خوبه؟ آروم شدی؟
باید نازتو بکشیم که قدم رنجه کنی خونه؟
کپی مجاز🦋
🍃تالار نقد
https://eitaa.com/joinchat/1914306642Ce8f8367977
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#46
_نخیر بحث ناز و این حرفا نیست
ولی حق نداری از من خرج کنی!
چرا منو بده میکنی؟
آقا شاید من اصلا شوهر نکردم به تو چه مربوط فکر زندگی خودت باش!
_بیخود!! شاید شوهر نکردم یعنی چی؟
بچه ها شما بگید وقتی...
صدای پیام گوشیش باعث شد کلامش رو نیمه رها کنه و پیام رو باز کنه
گوشی رو گرفت جلوم و از رو چشمی خوندم:
_خداخیرش بده مگه اون آدمت کنه
بهش بگو خیالت راحت فردا برای بعد صفر قرارشو میذارم
زدم زیر خنده: عاشقتم زن عمو!
_زهرمار
دسیسه چین
حالا بذار دارم برات!
بعد رو به کتایون و ژانت گفت:
من حرف بدی میزنم؟
میگم بابا ۲۶ سال رو رد کردی مگه تا کی آدم خواستگار داره بذار تا پسره هنوز زن نگرفته
کتایون فوری واکنش نشون داد: واقعا هنوز زن نگرفته؟
رضوان گیج پرسید: کی؟!
چه خرابکاری بزرگی!
لبم رو به دندون گرفتم و رو به کتایون ابروهام رو تا حد امکان بالا بردم که سکوت کنه و حرفی نزنه اما موضوع هیچ جوره جمع و جور نمیشد
کتایون_خب
خواستگارش دیگه
رضوان جدی شد: مگه تو خواستگارشو میشناسی؟
آهسته سرم رو بالا فرستادم ولی کتایون گفت:
فکر کنم
یعنی یه چیزایی گفته بود ضحی
رضوان رو به من برگشت و بازوم رو فشار داد: ا... یه دقیقه دست و پا ببینم چی میگه!
کی رو بهتون گفته؟
کتایون راحت گفت: گفت چند سال پیش یه خواستگار داشته که رد کرده من فکر کردم همونو میگی!
رضوان فوری گفت: ایمان؟
پلکهام رو محکم کوبیدم به هم و دوباره باز کردم
باز هم اسمش اومد!
کتایون سرتکون داد: آره اسمش همین بود
رضوان سری تکون داد و با صدایی که انگار از ته چاه درمی اومد جواب داد: نه منظور من اون نبود!
اون که خیلی ساله پرونده ش بسته شده
منظور من برادر رفیقمونه که چند ماهیه حرف خواستگاری زدن و این نمیذاره بیان خواستگاری!
رو کرد به من: ضحی مگه تو...؟
فوری گفتم: نه بابا من فقط داشتم درباره چند سال پیش حرف میزدم میخواستم علت خراب شدن حال بابا رو بگم داستانشو تعریف کردم همین
کتایون که دردم رو میدونست بی موقع دهن باز کرد:
همین نیست رضوان
ضحی هنوز به این پسره فکر میکنه!
بخاطر همین خواستگار راه نمیده
کفری برگشتم سمتش و چشم دراندم:
هیچ معلوم هست چی میگی نصف شبی خل شدی؟!
رضوان دلخور بهم خیره شده بود
کلافه آخرین تقلام رو کردم: یه چیزی میگه واسه خودش!
رضوان با غیض سرتکون داد: واقعا که!
خب چرا به من نگفتی ترسیدی برم بهش بگم؟
نفسم رو با صدا بیرون فرستادم: انقد قبر کهنه
نشکافید خجالت بکشید!
لبش رو به دندون گرفت: من خنگو بگو فکر میکردم سر ماجرای عمو ازش بدت اومده!
_من اصلا با اون کاری ندارم فقط یکمی احساس دِین میکنم همین
اونم مهم نیست دیگه همه چی تموم شده رفته پی کارش شما هم جمع کنید بساط تفحصتون رو خوشم نمیاد!
نگاهش درخشید و با لبخند گفت: چرا تموم شد؟!
گیج و مبهوت نگاهش کردم و کتایون زودتر از من با ته خنده ای توی صداش پرسید: پس هنوز زن نگرفته؟!
لبخند رضوان روی صورتش پهن شد: تا جایی که من خبر دارم نه!
ما با خانواده اونا سر همون گله گذاری دیگه رابطه ای نداریم ولی به هر حال همسایه ان
خونه شون توی کوچه خودمونه!
ما که اینهمه سال تو خونه شون عروسی ندیدیم!
فوری و ناباور نفی کردم تا امید واهی توی دلم پا نگیره: چی میگی واسه خودت یه دونه پسر حمیده خانوم تا الان مجرد مونده؟!
یادت نیست همون موقع چه عجله ای داشت واسه زن گرفتنش؟
اینم شد دلیل؟
شاید تالاری باغی چیزی گرفتن واسه عروسیش!
_اونم هم سن و سال داداشای خودمونه دیگه نابغه
یه دونه پسر حاج مرتضی زن نگرفته مگه آسمون به زمین اومد! خب نگرفته دیگه
میگم اصلا عروسی ندیدیم و نشنیدیم تو خانواده شون برای ایمان
چطور دخترش رو شوهر داد فهمیدیم؟!
کتایون فوری گفت: چطور میشه مطمئن شد؟!
رضوان غرق فکر جواب داد:
_من سوال نکردم ولی فکر کنم رضا هنوز باهاش رابطه داره
میشه ته و توش رو درآورد و مطمئن شد
ترسیده گفتم: جون هر کی دوست داری آبروریزی نکن رضوان!
عحب گیری افتادیم نصف شبی
_من جایی اسمی از تو نمیارم باقیشم دیگه به تو مربوط نیست!
رو کردم به کتایون با غیض: همینو میخواستی دیوونه؟!
دستی بهم زد و خندید: دقیقا همینو!
وقتی تو شهامتش رو نداری دنبال خواسته هات بری مجبوریم هُلت بدیم دیگه!
...
تمام روز به حسرت زیارت میگذشت و اگر خاطرات مختلفی که رضوان و کتایون رد و بدل میکردن نبود اصلا نمیگذشت!
منتظر بودیم روز به شب برسه و شهر خلوت بشه تا راه زیارت پیش بگیریم
دلم انگار توی سینه بند نبود
هر دم پر میکشید و به زور پر و بالش رو زنجیر میکردم تا باز کمی تحمل کنه
سر میز شام توی رستوران پرسیدم: رضا امروز بیرون رفتید شما؟!
رضا لقمه توی دهنش رو فرو داد: آره چطور؟
_میخوام ببینم شهر خلوت شده یا نه؟
سری تکون داد: نگران نباش سحر میتونیم بریم حرم
الان برید استراحت کنید ساعت دو میریم
لبخندی از سر رضایت زدم:
_خب خدا روشکر
انقدر استراحت کردیم دیگه هیچ نیازی به استراحت نداریم!
هر چی سریعتر بریم بهتره
احسان که مثل همیشه متفکر به بشقابش زل زده بود کمی دست دست کرد و نگاهی به رضا انداخت و بعد بالاخره زبان باز کرد:
ببخشید میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
مخاطبش کتایون بود
با اخم کمرنگی جواب داد: بله حتما
_شما با... اردشیر فرخی تاجر ایرانی تبار آمریکایی نسبتی دارید؟!
رنگ از رخ کتایون پرید
آب دهانش رو فرو داد و با تردید گفت: چرا این سوال رو میپرسید
اصلا از کجا میشناسیدش؟!
احسان قاشقش رو توی بشقاب خالی رها کرد:
این اسم برای من آشناست بنا به دلایلی
امروز که رضا پاستون رو داد من بلیطا رو بگیرم دیدم نام پدرتون...
البته شاید تشابه اسمی باشه
کتایون عصبی سر تکون داد: نه نیست
مگه چند تا اردشیر فرخی توی آمریکا تجارت میکنن!
منظورتون اینه که پدر من علیه جمهوری اسلامی جرمی مرتکب شده؟
با این حساب من برای ورود به ایران منعی دارم؟
احسان فوری سر تکون داد: نه نه اصلا
این هیچ ربطی به ورود شما به ایران نداره
اینم یه کنجکاوی شخصی بود ببخشید اگر ناراحتتون کردم
کتایون سر تکون داد: خواهش میکنم مشکلی نیست
اشاره ای به من کرد: تموم نشد؟
از جا بلند شدم: رضا جان ما میریم بالا پس ساعت دو جلو در هتل خوبه؟
سری تکون داد: خوبه
تا وارد اتاق شدیم کتایون کلافه روی تخت افتاد و اه بلند و غلیظی گفت
گفتم: بابا چی شده مگه؟
_میبینی که اسمشم دست از سرم برنمیداره
رضوان دلسوزانه گفت: ببخشید اگر ناراحت شدی
کتایون متعجب نگاهش کرد: تو چرا عذرخواهی میکنی
من عصبی ام از داشتن همچین پدری که...
حرفش رو قطع کردم: ا... هرچی باشه پدرته اینهمه سال بزرگت کرده
_پدری که مادرت رو ازت دور میکنه بهت دروغ میگه به مادرت تهمت میزنه جلوی دیگران باعث خجالتت میشه چرا باید بهش احترام گذاشت؟
رضوان فوری گفت: تو چرا باید خجالت بکشی؟!
ولش کن تلخ نشو
حیفه چند ساعت دیگه میخوایم بریم زیارت
بگیرید بخوابید که سر حال باشید
کتایون چشمهاش رو بست و چند بار عمیق نفس کشید
ژانت دستی به پیشانیش کشید:
الکی حرص نخور چیزی نشده که
مهم اینه مشکلی نیست و میتونی بیای ایران
سری تکون داد و پشت کرد تا مثلا بخوابه
حالش خوب نبود و این رو حس میکردم
روزهای سختی رو میگذروند
روزهای گذار...
***
با هیجان و ذوق فراوان لباسم رو تن میکردم و نگاهی هم به ساعت داشتم:
بجمبید دیگه دیر شد قرار بود دو جلو در باشیم ساعت دو و ده دقیقه ست!
ژانت آماده و دست به سینه جلوی در ایستاده بود: من که حاضرم
نگاهی به کتایون کردم که تازه داشت موهاش رو میبست
کلافه گفتم: دور تند نداری تو؟!
بی خیال گفت: دیگه سریعتر از این؟
رضوان چادرش رو مقابل صورتم گرفت:
ولش کن حالا یکم منتظر بمونن طوری نمیشه که
اینو ببین زیپش گیر کرده تو که بیکاری درستش کن من لباسمو بپوشم!
همونطور که زیپ رو از گیر خارج میکردم زیر لب غر هم میزدم تا بالاخره این دو نفر حاضر شدن و از اتاق بیرون رفتیم
توی لابی هتل احسان و رضا رو سر توی دست گرفته مشغول چرت پیدا کردیم!
رضوان جلوتر از بقیه مقابل پاشون ایستاد و پا به زمین کوبید
با تکان ناگهانی بلند شدن و رضا با چشمهای خمار از خواب و اخمهای مثلا درهم اعتراض کرد:
_چه خبرته دیر اومدی میخوای زودم بری؟
لبخندی زدم: غر نزن بهت نمیاد
بریم؟
لبخندی زد و سر تکون داد: بریم
در خنکای خوابگریز شب از خیایان بلند منتهی به حرم گذشتیم و رو بروی حرم قمر متوقف شدیم
زیر لب به قربان شکوه و جبروتش رفتم و سلامی دادم
وارد بازرسی شدیم و عبور کردیم
طول خیابان موازی با بین الحرمین رو برای رسیدن به پل طی کردیم و بعد، بالاخره واردش شدیم
مقابل ورودی حرم حضرت عباس رسیدیم و با شعف و ذوق و حیرانی بین این دو حرم زیبا چشم میگرداندیم
نمیشد تصمیم گرفت که به کدوم جهت بری و به کجا نگاه کنی
ژانت تند تند و با بغض و چشم خیس عکس میگرفت و من و رضوان حیران گنبد ها چشم میچرخوندیم و برای بار نمیدانم چندم سلام میدادیم اما کتایون...
به نقطه نامعلونی خیره شده بود و هیچ تحرکی نداشت
چند ثانیه گذشت که رضا پادرمیانی کرد و از حال عجیبمون خارجمون کرد:
بیاید کفشاتون رو بدید کفش داری و برید داخل
اول برید حرم حضرت عباس چون ممکنه دم صبح بسته بشه
رو کرد به ژانت: دوربینتون رو بدید من تحویل امانت داری میدم شما به زیارتتون برسید
ژانت فوری دوربین رو از گردن خارج کرد و به طرفش گرفت: ممنونم
با ته نشین بغض توی صدا پرسیدم: کی کجا پیداتون کنیم؟!
سر در گوش احسان سوال بی سر و صدایی پرسید و جوابی شبیهش شنید و بعد گفت:
_کی میخواید برگردید؟
تا دهان باز کردم گفت: فقط خودتو درنظر نگیر بقیه شاید خسته بشن طولانی بشه زیارت
نگاهی به بچه ها کردم: بچه ها من میخوام تا طلوع آفتاب اینجا بمونم
اگر کسی خسته میشه الان بگه که قرار برگشت رو بذاریم
کسی جوابی نداد و وقتی نگاهم خیره باقی موند تک به تک گفتن مشکلی ندارن
قرار شد صبح خودمون برگردیم هتل و مقابل کفشداری از هم جدا شدیم
اشاره ای کردم تا جمعیت نسبتا شلوغ دور در ورودی رو بشکافیم و وارد حرم علمدار بشیم
دست و دلم با هم میلرزید و نفسم به شماره افتاده بود
هرقدمی که برمیداشتم ضرب آهنگش توی سرم اکو میشد
حواسم به بقیه نبود که چه حالی دارن
تا اینکه رضوان دستم رو کشید و گوشه ای نشونم داد:
ببین من و کتایون اون گوشه میشینیم، تو و ژانت برید و بیاید
وقتی برگشتید من میرم
گنگ سری تکون دادم و دستم رو دور مچ ژانت حلقه کردم تا گمش نکنم
با همون حال پریشان خودم رو کشیدم تا مقابل ضریح پیداش کردم!
قاب چشمهام از تجمع اشک تار شده بود و تصویر این طلا کوبِ سرخ پوش، مثل عکس رخ مهتاب که افتاده درآب، توی این حلقه ی گرم و آماده ی فروچکیدن میلرزید
ژانت با انگشتهاش فشاری به دستم وارد کرد: بریم جلو؟!
به سختی پای لنگم رو کشوندم تا وارد حلقه جمعیت دور ضریح شدیم
اینبار به عکس نجف ژانت بود که رفیق علیلش رو میکشید و جلو میبرد تا وقتی که دستم رو توی دست ضریح گذاشت و من نمیدونستم با این فرصت کوتاه چه میشه کرد که فقط اشک ریختم و زبانم حتی برای به زبان آوردن یک کلمه نمیچرخید!
از دلم میگذشت که هزار بار دور ادب و وفا و عشقش بگردم ولی حسرت یک کلمه به دل زبان الکنم موند!!
برگشتیم و کنار رضوان و کتایون به سنگ مرمر دیوار تکیه دادیم
رضوان پرسید: شلوغ بود؟
و من انگار لال شده باشم ذهنم رو به دنبال واژه ها میگشتم و اصلا به یاد نمی آوردم جایی که ازش اومدیم چقدر شلوغ بود، که ژانت نجاتم داد: نه خیلی
ولی داشت شلوغ میشد
به نظرم همین الان برو
رضوان از جا بلند شد و کتابچه دعای توی دستش رو توی بغل ژانت گذاشت: اگر خواستی دعایی بخونی این زیارت امین الله رو بخون
اینم زیارت خود حضرت عباس
نگهش دار تا من برگردم
و دور شد
دستی به صورت خیسم کشیدم و نفسم رو با صدا و عمیق آزاد کردم
ژانت نگاهی به کتاب کرد و با لبخند پرسید: رضوان یادش رفته من عربی بلد نیستم؟
چشمهام گرد شد و سری تکون دادم: چی بگم لابد! آدم محو میشه اینجا
اخمی خوشرنگ میان ابروهای روشنش نشست: ضحی
امیرالمومنین امام ماست ولی عباس پسرش بقول تو علمدار کربلاست
قطعا شان امام علی بیشتره درسته؟
مطمئن سر تکون دادم: واضحه!
_پس چرا اونجا انقدر بی تاب و منقلب نبودی
چرا اینجا حالت اینجوریه؟!
چشمهام دوباره با حجم اشک گرم شد و جوشید: این جا مقتله عزیزم
اینجا سرزمین حروف مقطعه است!
زمین کربلا تماشاگر بزرگترین حادثه تاریخه
داره باهامون حرف میزنه
از دیده هاش میگه...
کتایون دستش رو ستون کرد و از جاش بلند شد: الان برمیگردم
نگاهم پشتش کشیده شد و گفتم: جایی نری گمت کنیم نیم ساعت دیگه از حرم میریم بیرون زود برگرد
همونطور که دور میشد دستی تکون داد
مقصدش رو نفهمیدم
چشم ازش گرفتم و به ژانت دادم: تو نسبت به اینجا چه حسی داری؟
_خیلی خاصه چطوری بگم
انگار انرژی خاصی اینجا در جریانه که به وضوح حس میشه
با لبخند سری تکون دادم: درسته
تو ادبیات دینی بهش میگن حرارت
کمی با ژانت درباره حس و حال این زمین بی شبیه حرف زدم تا اینکه رضوان برگشت
با هم امین الله و زیارت حضرت عباس خوندیم اما خبری از کتایون نشد
کم کم نگرانش میشدم
چون میدونستیم اینجا نمیشه با گوشی وارد حرم شد همه توی هتل جاشون گذاشته بودیم و اومده بودیم و حالا بدون اونها پیدا کردن هم محال بود
نگران نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: بهش گفتم نیم ساعت دیگه میریم
چطور نیومد
رو کردم به ژانت: به نظرت اگر کتایون رو اینجا گم کنیم میتونه تا هتل خودش رو برسونه؟!
فکری کرد و گفت: اره
کتایون که گم نمیشه خیالت راحت
به ذهنم رسید بپرسم: تو چی؟
اگر اتفاقی گممون کنی راه هتل رو بلدی؟
مطمئن سر تکون داد: آره بابا یه مسیر مستقیم بود
نگران ما نباش گم نمیشیم
نفسم رو آهسته رها کردم
خواستم رو به رضوان حرفی بزنم که از گوشه چشم کتایون رو دیدم که نزدیک میشد
به طرفش برگشتم و تا رسید گله کردم:
کجایی تو نیم ساعته نگرانت شدم!
فارغ از نگرانی و دلهره من آروم جواب داد:
بیخود نگران شدی گفتی نیم ساعت منم نیم ساعته برگشتم
و ساعتش رو نشونم داد
نگاهم رو ازش گرفتم و به رضوان دادم: بریم بیرون؟
موافقت کردن و همگی از حرم خارج شدیم
وارد بین الحرمین که شدیم جمعیت نسبت به زمان ورود به حرم کمی بیشتر شده بود
رضوان پا تند کرد: بیاید بریم زودتر زیارت کنیم تا شلوغتر از این نشده
دست به دست هم گره کردیم و این کوچه رویایی و مملو از آدم رو با نگاه مستقیم به قبله آمال طی کردیم تا به ورودی حرم رسیدیم
حس عجیبی به دلم چنگ انداخته بود و زیر و زبرش میکرد
احساس میکردم قلبم بین دو انگشت کسی بازی میکنه و حالم رو دگرگون کرده...
نسیم خنک سحر روی ردپای اشکهام مینشست و داغ صورتم رو التیام میداد
ولی قلبم رو نه
هر آینه شعله میکشید و خاکستر میشد اما باز آرام نمیگرفت
وارد حرم که شدیم؛ هر یک قدمی که برمیداشتم صداهای اطرافم ناواضح تر و دورتر میشد
نگاهم فقط به رو به رو بود تا ضریح رو در آغوش بگیره
اینبار حتی فرصت ندادم جدا بشیم و دو به دو به زیارت بریم
اونقدر سریع قدم برمیداشتم که بچه ها ناچار به دویدن به دنبالم بودن تا گمم نکنن
چشمم که به شبکه های نقره کوب و سرخ گونش افتاد بی هراس به دل جمعیت زدم و خودم رو جلو کشیدم
مثل غریقی که به سمت کشتی نجاتش شنا کنه
صورتم غرق اشک بود و پاهام سست ولی اونقدر کشیدمشون تا دستم به شبکه گره خورد و بعد؛ رها شدم
با تمام وجود این حریمِ مقدس رو بغل گرفتم و نالیدم: ممنونم که بخشیدی!
ممنونم که راه دادی
از هجوم تمام روضه های مقتل به سرم غرق ناله و ضعف بودم و اگر رضوانی نبود که بغلم بگیره و از دریای جمعیت بیرون ببره شاید...
با خنکی برخورد صورتم به سنگ مرمر دیوار چشم باز کردم و کم کم صداها واضح شد: چت شد تو؟
حالت خوبه؟
بریم مستشفی؟
ناتوان سرتکان دادم و نالیدم: نه... الان خوب میشم
چشمهام کم کم تصاویر رو تمیز داد و چشمهای نگران ژانت و نگاه ناخوانا و دگم کتایون رو شناختم
سعی کردم راست بشینم: ببخشید بچه ها... من...
کتایون دست روی لبم گذاشت: نمیخواد حرف بزنی حالا!
دست برد توی کیف گردنی کوچکش: بیا این شکلات رو بخور
حالت جا بیاد
بجای من رضوان با تشکر شکلات رو از دستش گرفت، باز کرد و توی دهانم گذاشت
رضوان با نگاه ملامت گری گفت: تو که حال خودتو میبینی چرا میری جلو
امام حسین راضیه؟
_حدیث دلتنگی میدونی چیه؟
سر تکون داد: دلتنگی موجب بی عقلی نباید بشه!
_حالم خوب بود
یهو شل شدم
حالا من اینجا نشستم
معطل من نشید
برید زیارتتونو بکنید
ژانت زبان باز کرد: ما هم همراهت بودیم زیارت کردیم
فقط نمیدونم چرا یهو حالت بد شد؟!
_چی بگم
تجسم این فضا تو ۱۴۰۰ سال پیش نفسم رو گرفت
یهو تمام روضه های گودال به ذهنم هجوم آورد*
این سرازیری که طی میکنی تا به ضریح برسی خودش روضه ی بازه
وقتی به این فکر میکنی که اینجا ها یه روزی...
ادامه تصورم رو به زبان نیاوردم و زبان به دهان گرفتم
چشمهام رو هم گذاشتم و ذهنم رو خالی کردم
چشم که باز کردم رضوان و ژانت با هم امین الله میخوندن و کتایون نگاهش خیره به سقف مونده بود
خودم رو جا به جا کردم و سرکی به کتاب توی دستشون کشیدم: منم میخوام بخونم...
زیارت خاصه اباعبدالله و نماز شب که تمام شد گفتم: بریم تو بین الحرمین بشینیم
چیزی ام به اذان صبح نمونده
بقیه هم موافق بودن و دوباره از حرم خارج شدیم
بین الحرمین نسبتا پر بود
جایی بین دو حرم نزدیک نخلهای سمت راستی پیدا کردیم و نشستیم
نگاه بارانیمون گاهی به پشت سر کشیده میشد و غرق حرم قمر میشد
گاهی به خورشید خیره میشد و درگرمای وجودش ذوب میشد
چند جوان ایرانی کمی جلوتر از ما با مداحی قشنگی دم گرفته بودن و همه اطرافیان همراهشون آهسته سینه میزدن؛
همیشه دوست داشتم یاورت بودم
تو روز عاشورا محرمت بودم
یا آب رو لبای اصغرت بودم
مرهم به زخم دل مادرت بودم
یا که سپه برای خواهرت بودم
یا معجر رو سر دخترت بودم
یا توی قتلگاه پیرهنت بودم
یا که حصیر زیر پیکرت بودم
صلی الله علیک ای بی کفن
ای کشته ی دور از وطن
ای قاری شیرین سخن
تب و تاب من
سلام الله لک یا دم روح الامین
سلام الله لک یا...
رضوان به خواست ژانت که بین من و خودش نشسته بود تند تند براش با توضیح ترجمه میکرد و از مژگان بلند ژانت اشک میریخت و صورتش جمع میشد
کمی که گذشت رو کرد به من و گفت:
چقدر این اشعار به لحاظ حسی به این اتفاق گره خورده
چقدر این بلا سنگین و همه جانبه ست
آهی کشیدم: چی بگم
اونقدر به قول تو سنگین و پرتنوعه که گفتنش هم سخته چه برسه به شنیدنش
سالها باید روضه بری و بشنوی تا تعریف درستی پیدا کنی
یا اینکه تمام مقاتل رو بخونی!*
اشاره ای به حرمین کردم: مثلا رابطه این دو برادر که امام و ماموم همن رو چطور میشه توصیف کرد برای کسی که تابحال هیچ چیز ازش نشنیده
بقیه نسبت ها هم همینطور
آگاهی نسبی ما هم حاصل سالها دریافت و شنیده اس
نمیدونم چطور میشه این توضیحات رو کوتاه کرد و به دیگران انتقال داد
به نظرم باید خیلی سخت باشه*
دوباره مشغول شنیدن و سینه زدن شدیم در سکوت
کمی که گذشت کتایون که سمت چپم نشسته بود و کنارش زن عرب دیگری با کودکش نشسته بود اشاره ای به بچه کرد:
این بچه رو ببین چطوری به حرم نگاه میکنه!
به نظرت به چی فکر میکنه؟
_به همون چیزی که من و تو فکر میکنیم!
متعجب گفت: مگه تو میدونی من به چی فکر میکنم؟
_همه اینجا به یه چیز فکر میکنن!
_چی؟
_اینکه اینجا چرا اینجوریه!
سری تکان داد: آره
به همین فکر میکردم
حالا واقعا چرا اینجا اینجوریه
لبخندی زدم: چجوریه؟
نفس عمیقی کشید و چهره اش از گرفتن هوای سرد تازه شد: زنده ست
نمیدونم امشب چم شده شاید خیالاته ولی...
همه چیز رو زنده میبینم حتی این نخلها رو
احساس میکنم وقتی شعر میخونید و اینطور از ته قلب سینه میزنید و اشک میریزید، حتی سنگ و چوب این حرم هم باهاتون دم میگیره!
نه اینکه این طور فکر کنم نه
صدای در و دیوار رو میشنوم! ولی نه با گوش
حس میکنم
نمیدونم میتونم منظورم رو برسونم یا نه...
سر تکون دادم: نگران نباش میفهمم چی میگی
یعنی هر کس یه بار بیاد اینجا میفهمه چی میگی!
نگاهم برگشت سمت حرم و تصویر طلاییش توی مردمکهام نقش بست:
میدونی
اینجا اونقدر همه چیز خاص و متفاوت و زیباست که با خودم فکر میکنم کاش میشد به همه مردم جهان بگیم اینجا چه خبره
چقدر حیفه کسی بمیره و اینجا رو ندیده باشه
زیارت بهترین و عجیب ترین تجربه عمر آدمه
ولی چه فایده
بعیده بشه این حس رو توصیف کرد
تا کسی نیاد و نبینه که نمیفهمه اینجا چه خبره
منم که نمیتونم دست همه رو بگیرم بیارم اینجا
آهی کشید: ولی دست منو گرفتی و آوردی!
_خودتم خوب میدونی که من نیاوردمت!
خودتم نیومدی!
متعجب برگشت طرفم
با همون نگاه رو به حرم گفتم: آوردنت
واقعا در کار تو من متعجبم
نمیدونم چی داری که انقدر بهت توجه میشه!
دوباره سربرگردوند سمت حرم: یعنی باور کنم؟
_مختاری!
_شک دارم...
_شک مقدمه یقینه اگر درست فکر کنی
_خسته شدم بس که این مدت فکر کردم
مغزم ورم کرده
داره متلاشی میشه ولی به نتیجه نمیرسم
_چرا؟!
تا اومد زبان باز کنه صدای اذان کوچه رو پر کرد
صلواتی زیر لب فرستادم و جانمازم رو از توی کیف بیرون اوردم
کتایون هم دیگه چیزی نگفت
حس کردم الان سکوتم بیشتر کمکش میکنه تا سوالم
پس سکوت کردم!
***
از پهلوی راست به پهلوی چپ غلتیدم و دستی به صورتم کشیدم:
چقدر این چند روزه خوابیدیم ما از سر بیکاری!
بریم خونه حالا حالاها نمیخوابم!
رضوان زد زیر خنده: خدا شفات بده
بده مگه
_خب کسالت میاره
رضا زنگ نزد؟!
نگاهی به گوشیش کرد: نه
من بزنم؟!
_آره بزن
تا رضوان زنگ بزنه رو کردم به کتایون و پرسیدم: مامانت میدونه فردا ایرانی؟
تمام امروز رو ساکت بود و متفکر به سقف خیره شده بود و برای به حرف آوردنش به هر راهی متوسل شده بودم اما هربار با تکان سر یا جمله ی کوتاهی عذرم رو خواسته بود
حتی برای ناهار هم نیومده بود
اینبار هم مثل دفعات قبل کوتاه گفت: نه
برسم تهران خبرش میکنم!
دوباره پرسیدم: گرسنه ت نیست؟ ناهار که نخوردی لااقل یه عصرونه ای بخور تا شام ضعف نکنی
غلتی زد و پشت به من رو به دیوار خوابید: گرسنه م نیست
ژانت نگران و آهسته اشاره کرد: این چشه؟!
با اشاره خواستم کاری به کارش نداشته باشه و چرخیدم سمت رضوان که داشت میگفت: باشه پس فعلا!
تا تلفن رو قطع کرد با خوشحالی خبر داد:
رضا گفت حاضر شید بریم بیرون بستنی بخوریم!
بریم سوغاتم بخریم
کتایون صدا بلند کرد: من نمیام شما برید!
از تخت پایین پریدم و دستش رو کشیدم و بلند کردم:
پاشو خودتو لوس کردی هرچی هیچی بهش نمیگم زودباش لباس عوض کن
بستنی رو مهمون ژانتیم که ویزاش جور شده
بجمب
دستش رو از دستم بیرون کشید و گرفته گفت: اذیت نکن حوصله ندارم
ژانت بلند شد و کنار تختش زانو زد: کتی تو چته؟ چی شده؟
از هول برملا شدن رازش پشت کرد و دراز کشید: چیزی نیست
گفتم حوصله بیرون ندارم
رضوان پیش اومد و گفت: آخه نمیشه که تو نیای!
به ما خوش نمیگذره! اذیت نکن دیگه
کتایون کلافه توی جاش نشست: با این حالم بیامم خوش نمیگذره
_تو بیا حالتم خوب میشه
اصلا مگه نمیخوای برا مامانت سوغاتی ببری؟
چند ثانیه ای خیره نگاهش کرد و بعد دستی به سرش کشید: چی بگیرم براش یعنی؟
رضوان با لبخند گفت: خب بیا ببین چی میپسندی
انگشتر یا تسبیح یا اگرم به کارش نمیاد لباس!
کتایون نگاه غریبی کرد: چرا به کارش نیاد؟
اون مثل من زندیق نیست به کارش میاد!
رضوان بی توجه به زبان تلخش صورتش رو بوسید: بیخود تندی نکن که از چشم نمی افتی
پاشو لباس بپوش!
...
قدم زنان در خیابان مجاور حرم و بستنی خوران، مشغول ابتیاء سوغاتی برای اهل و خانواده و گفتگو پیرامون موضوعات پراکنده بودیم و کتایون کماکان در خود فرو رفته کنارمون فقط راه میرفت
هر چی هم به بهانه معرفی کالاهای مختلف جهت سوغات برای خواهر و مادرش میخواستیم به حرفش بگیریم افاقه نمیکرد و نه پسند میکرد و نه حتی حرفی میزد
احسان آرام رضوان رو صدا کرد و سردرگوشش چیزی گفت
رضوان هم به همون ترتیب جوابش رو داد و سمت ما که شالهای سفید عربی با گلهای ریز رنگهای مختلف رو تماشا میکردیم برگشت
سر جلو آورد و رو به کتایون گفت: بابا باز کن این سگرمه هاتو این داداش بیچاره من فکر میکنه تو سر حرف دیشبش دمغی عذاب وجدان داره
گفت دوباره ازت عذرخواهی کنم
کپی مجاز🦋
🍃تالار نقد
https://eitaa.com/joinchat/1914306642Ce8f8367977
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#47
کتایون لبخند کمرنگی زد و راحت گفت:
نه بابا اون همون لحظه تموم شد رفت
بعد نفس عمیقی کشید:
درد من دیگه این چیزا نیست
سعی کردم بحث رو عوض کنم: بچه ها اینجا رو دیدید دیگه خبری نیست.
بریم عتبه
من خرید دارم...
بعد رو به رضا یک قدم نزدیک شدم و گفتم: داداش بریم عتبه؟
سری تکون داد و راه افتادیم
از همون قسمت کوچه وارد شدیم و مقابل حرم امام حسین کنار عتبه توی صف کوتاهی قرار گرفتیم
ژانت پرسید: اینجا چه چیزایی دارن؟
رضوان توضیح داد: اینجا فروشگاه خود حرمه
لوازمی مثل سنگ مزار و خاک تربت و قرآن و کتب دعا و تسبیح و عطر و اینجور چیزا رو داره
رو کردم به رضوان: میگم واسه مامان چی بگیرم به چشمش بیاد به نظرت؟
_یه تسبیح تربت بگیر
_کم نیست؟
یه عطرم بگیرم کنارش چطوره؟
لبخند دندان نمایی زد: چاپلوسی بیجا مانع کسب است
حتی شما دوست عزیز
یه چیز بگیر زیاد خودتو لوس کنی بیشتر باید ناز بکشی!
مشغول خرید بودیم که صدای اذان شهر رو پر کرد
رو به رضا گفتم: بریم نماز؟!
_اگر دیگه خریدی ندارید بریم
...
نماز که تمام شد رضا تماس گرفت و رضوان جواب داد: جانم بریم؟
نزدیکش نشسته بودم و صداش رو میشنیدم: نه...
خواستم بگم باید صبح زود باید راه بیفتیم
بجای سحر همین الان زیارت آخر رو بکنید و برگردیم هتل استراحت کنیم تا دم رفتن بهتره
رضوان سری تکون داد: باشه
پس کی برمیگردیم؟
_دو ساعت دیگه خوبه؟
_خوبه! پس فعلا
تماسش رو که قطع کرد گفتم: بریم اون گوشه بشینیم به پهلو که هر دو تا حرم رو ببینیم
همگی بلند شدیم و به جایی که نشان دادم عزیمت کردیم
همین که نشستیم با خودم مشغول زمزمه ای زیر لب شدم
ژانت پرسید: چی میگی با خودت؟
_حاجاتم رو طلب میکنم از باب الحوائج
_باب الحوائج؟! یعنی چی؟!
فکری کردم درباره معنای باب الحوائج
_یعنی
ببین
باب الحوائج یعنی دری که همه ی حاجات متوجهشه
یعنی اگر چیزی بخواد خدا ردش نمیکنه
پس ما از اون میخوایم که خواسته هامون رو برای خدا و ولی خدا ببره
حالا چرا به این مقام رسیده؟
وقتی کسی توانمندی هاش رو بخاطر خدا کنار میگذاره, خدا براش اینجوری تلافی میکنه
وقتی کسی همه چیزش رو برای خدا میده خب خدا که همه چیزش رو نمیشه بده، برای تلافی کارش هر چه بده رواست
فلسفه ش اینه
نگاهم به حرم گره خورد: عباس یکبار آب خواست و نشد، خیلی هم سخت بود براش
بعد از اون هر چی که بخواد میشه
یکبار دستش رو داد و ناتوان شد، بعد از اون دیگه هیچ وقت دستش بسته نمیشه
بغضم غلیان کرد:
یکبار شرمنده شد و بعد از اون دیگه هیچ وقت شرمنده هیچ کس نمیشه
ژانت متعجب گفت: شرمنده کی؟
_شرمنده ی بچه های تشنه حسین!
_بچه های حسین؟
_بله
شرمنده ی علی اصغر بچه ی شش ماهه حسین که از تشنگی داشت تلف میشد و بعد از شهادت عباس امام حسین برای گرفتن آب بردش به میدان و از سپاه خواست فقط اون کودک رو سیراب کنن ولی با تیر به گلوش زدن و روی دست امام شهید شد*
شرمنده ی رقیه دختر سه چهار ساله حسین که بعد از شهادت پدرش با بقیه زنها و بچه ها اسیر شد و توی شام با دیدن سر پدرش سکته کرد و به شهادت رسید*
شرمنده همه بچه ها که بعد از عموشون که حرزشون بود بی کس شدن و آسیب دیدن
آهی کشید: چقدر دردناکه
قبر این بچه ها کجاست
من هم آهی کشیدم: قبر رقیه که توی دمشقه
ولی...
علی اصغر همینجاست
روی سینه ی پدرش دفن شده
صورتش جمع شد: خدای من
احساس میکنم قلبم سنگین شده
سرچرخاندم و نگاهم رو بهش دادم: من که هنوز چیزی نگفتم!
کتایون برای بار چندم این سوال رو پرسید:
_این چه فلسفه ای داره که شما با این جزئیات روضه میخونید خیلی ناراحت کننده ست
_امام حسین و خانواده ش به قربانگاه رفتن تا ماها با شنیدن مصائبشون تحت تاثیر قرار بگیریم و به اهدافشون پی ببریم
اونوقت ما از گفتن و شنیدنش هم ابا کنیم؟!
روضه خونی و پاسداشت شعائر نظر شخصی ما نیست
خدا خودش روضه خونه
یک تای ابروش بلند شد: منظورت چیه؟
_تو ماجرای هاجر و اسماعیل گفتم
خدا بخاطر مادری که پسرش فقط چند دقیقه تشنگی کشیده و مادرش چند بار یه مسیر رو دنبال آب طی کرده سالی یکی دو میلیون آدم رو با مناسکی که گذاشته همراه اون مادر میبره و میاره که قدر و ارزش و عظمت این حادثه رو بفهمونه
حالا با این خط کش تو بگو برای رباب و کودک شیرخوارش چه باید کرد؟
تازه اونجا بچه سیراب شد با معجزه چشمه اما اینجا بچه کشته شد
ابراهیم پسرش رو به قربانگاه برد تا ذبح کنه اما ذبح نشد
اما اینجا...
نتونستم ادامه بدم و بجاش دوباره نگاهم رو به حرم دادم
سکوت کمی طولانی شد و زحمت شکستنش به گردن رضوان افتاد:
یقینا تمام این نقل ها در قرآن حکمتی داره میخواد قدر و اندازه این مصائب رو به ما نشون بده
عاشورا یه اتفاق که در سال 61 هجری حادث شد نبود
از ابتدای خلقت این ودیعه ی هدایت بشر در ذریه نبوت وجود داشت
یه کتابی هست از یه انسان صالح در بنی اسرائیل که تقریبا 150 سال قبل
از تولد پیامبر نوشته شده به نام "نبوئیت هایلد"*
این کتاب بخش های مختلفی داره اما توی یه بخشش پیشگویی واقعه کربلا هست
توی اونجا میگه:
_"خداوند در کنار فرات ذبحی دارد
سری از پشت سر بریده خواهد شد
و استخوان های سینه زیر سم اسبان شکسته خواهد شد
ناموس بهترین خلق خدا را ببینی که از خیمه های رنگارنگ بیرون میکشند و مقابل دیدگان حرامزادگان قرار میدهند"
هر دو متعجب به رضوان خیره شده بودند و پلک نمیزدند
رضوان مطمئن گفت: این کتاب همین الانم موجوده!
***
چشم باز کردم و نگاهی به ساعت مچی کنار بالشم انداختم
چهار و ده دقیقه
بار چهارمی بود که از خواب میپریدم
خسته از هرچه استراحت و انتظار
هم دلتنگ خانه و خانواده بودم و هم مضطرب از رویارویی دوباره و هم
ترس از شنیدن خبری که مدتها بود منتظرش بودم و ناگذیر بود
و هم ناراحت ترک این حرم و جدایی دوباره
هنوز نرفته دلتنگش شده بودم
مطمئن نبودم به همین زودی بتونم زیارتش کنم
پهلو به پهلو که شدم با کتایون چشم تو چشم شدیم
ابروهام بلند شد و لب زدم: بیداری؟!
فوری سر تکون داد: خوابم نمیبره
توی رختخوابش نشست: نمیشه با هم بریم بیرون؟؟
من هم نشستم: بگیر بخواب دو سه ساعت دیگه باید راه بیفتیم
سرتکون داد: نمیتونم دیگه تحمل کنم این اتاق رو
میخوام بریم بیرون
دو تایی! نمیشه؟
_بیرون یعنی کجا؟
کلافه گفت: دستم ننداز ضحی! حرم دیگه
گفتم: آخه الان؟! ما که رفته بودیم سر شب
_یعنی نمیای؟!
لحنش بیش از حد درمانده بود و رد کردنش ناممکن
خودم هم بدم نمی اومد نماز صبح آخر رو توی حرم بخونم
فکری کردم و گفتم: باشه بذار وضو بگیرم
بلند شدم و وارد سرویس شدم تا وضو بگیرم
وقتی برگشتم دیدم کتایون توی درگاه در مشغول تماشای وضوگرفتنمه
متعجب گفتم: چیه؟
_هیچی
بیا بیرون
بیرون اومدم و تا کتایون از سرویس برگرده روی کاغذ یادداشتی برای رضوان نوشتم و روی در چسبوندم
مسیر کوتاه هتل تا شارع العباس رو که نسبتا خلوت بود باقدمهای تند طی کردیم و وارد بین الحرمین شدیم
گفتم: خب، کجا بریم؟
اشاره ای به جای دیشبمون زیر نخل کرد: همونجا...
از میان جمعیت پراکنده ی نشسته روی سنگ های سفید بین الحرمین گذر کردیم و به جایی که کتایون اشاره کرده بود رسیدیم
همین که نشستیم پرسیدم: خب بگو ببینم دردت چیه که شبگرد شدی؟
نگاهش رو ازم گرفت و به حرم داد: هیچی
فقط حوصله م توی خونه سر رفته بود
میدونستم فقط همین نیست ولی ترجیح دادم فعلا سکوت کنم تا خودش به حرف بیاد
رو کردم به حرم و چشمهام رو بستم تا آخرین مناجات هام رو عرضه کنم و از دلتنگی جدایی، هنوز نرفته اشکهام راه باز کرد
چند جمله ای که گفتم دعای همیشگیم از ذهنم عبور کرد و آهسته زیر لب گفتم:
خدایا؛ بحق این حسینت که انقدر دوستش داری، و به حق همه ی شهدای کربلا:
رویای صادقه ی ما رو تعبیر کن
تو خودت این رویا رو به ما دادی
پس تعبیرش رو دریغ نکن
توی حال خودم بودم که دستی روی شونه م نشست: تموم نشد؟
از پشت پرده ی اشک نگاهش کردم: چی شده مگه؟
_کارت دارم
میخوام حرف بزنیم
نفس عمیقی کشیدم: چیزی نبود که!
کلافه سر تکان داد: اذیت نکن
_خیلی خب
بذار یه سلام بدم
الان حرف میزنیم
روی پا بلند شدم و سلامم رو به طرفین با حالی که خودم هم چندان نمیشناختم تقدیم کردم و نشستم
_خب
حالا بگو ببینم چیه؟
چرا انگار دلت تو دیگ میجوشه؟!
نفس عمیقی کشید: انگار نیست
میجوشه...
_خب چرا؟
_از اینجا بپرس
بهمم ریخته
_چرا با خودت لج میکنی؟!
دوباره نفس عمیقی کشید: سخته
خیلی سخته
اینکه به چیزی که یک عمر بودی پشت کنی،
اینکه خودت رو خراب کنی و از نو بسازی
خیلی سخته...
نگاهم رو به حرم دادم: میدونم
به من داری میگی؟
من خودم تجربه ش کردم
میدونم چقدر سخته خودت رو انکار کنی!
ولی وقتی اینکارو کردی، تازه میفهمی زندگی یعنی چی، رشد میکنی، راه نفست باز میشه
چیزای جدید میبینی
اگر یقین پیدا کردی، از هیچی نترس
تهش چیزای خوبی برات هست
انقدر به تکبرت تکیه نکن
نگو حرفم از سکه میفته، ضایع میشم
حیفه بخاطر این غرور بچگانه حقیقت و محبت رو از دست بدی و جابمونی!
چشمهاش رو بست و چندبار عمیق نفس کشید
و دوباره و دوباره...
بعد ناگهان بازشون کرد: من میخوام...
میخوام...
و دوباره یک نفس عمیق دیگه:
میخوام ایمان بیارم
میخوام مسلمان بشم
چکار باید بکنم؟!
چشم بهش دوختم و با لبخند غرق تماشاش شدم
انگار فقط همین یک قدم رو کم داشت و این وقت صبح من رو آورده بود اینجا تا هلش بدم
چرخید به طرفم
با لبخند پر از حرارتی گفت: چیه چرا جواب نمیدی!
آدم ندیدی؟!
بی توجه به سوالش غرق افکار خودم گفتم: من تابحال سه بار این صحنه رو دیدم
_کدوم صحنه؟!
صحنه ای که یک انسان قهر کرده به آغوش خدا برمیگرده
یه بار خودم
یه بار ژانت
حالا هم تو
ولی اون دو تای قبلی به اندازه این یکی خاص نبوده؛ تو بین الحرمین، دم سحر...
دوباره عمیق نفس کشید اما اینبار با ذوق
تصمیم سختش رو گرفته بود:
_نگفتی چکار کنم؟
_شهادتین بگو
بلدی که؟
سر تکان داد و چشمهاش رو بست
زیر لب زمزمه کرد و اشک ریخت
و من چشم ازش برنداشتم
این صحنه های نادر مگه چند بار در طول زندگی انسان تکرار میشن که بشه ازشون گذشت؟
چشم باز کرد و رو کرد به من:
من خیلی وقته یقین پیدا کردم
ولی تصمیم گرفتن سختترین کار دنیاست!
از همون روزایی که با هم قرآن میخوندیم مطمئن بودم این کلام عادی نیست
ولی نمیتونستم قبول کنم اینهمه تغییر رو
اگر اینجا نمی اومدم، تا آخر عمر خودم رو به خواب میزدم که هیچ وقت هم قبول نکنم!
ولی خیلی حیف بود!
الان حس میکنم یه شیر آب سرد از مغزم باز شده و تمام تنم رو شسته
سبک شدم
چرا نمیخواستم این حال خوب رو به دست بیارم؟!
_خب تغییر سخته دیگه
_آره ولی ژانت خیلی راحتتر از من تغییر کرد
چون اون کینه نداشت ولی من داشتم
به اندازه ی همه لحظات حسرت و بی مادری و تنهایی و همه دعاهای اجابت نشده از خدا کینه داشتم
ولی وقتی بقول تو اتفاقی به این ندرت رخ میده و خدا مادرم رو بهم برمیگردونه
پس اینهمه سال بغض من عوضی بوده
مهمتر از اون اگر مادرم گم نمیشد، من هیچ وقت اینجا نبودم، هیچ وقت پیداش نمیکردم!
هیچ وقت شجاعت پذیرش حقیقت رو پیدا نمیکردم
نمیدونم شاید چون بقول تو همیشه فقط یه سکانس از این فیلم رو میبینم همیشه معترضم
ولی حال الانم میگه نه بی مادری نه هیچ غم دیگه ای ارزش اینهمه سال قهر و دوری رو نداشت
من خودمو تلف میکردم!
قطرات اشکش رو مثل مروارید از صورت برمیداشت و تماشا میکرد:
خیلی سال بود اینطور راحت گریه نکرده بودم
چقدر امشب حالم خوبه
رو کرد به من: تبریک میگم... تو بردی!
پوزخندی زدم:
من؟! من خودم بازنده بلامنازع این بازی ام!
چقدرم کیف میکنم وقتی هربار کیش و مات میشم!
من نه...
خودش برد
میدونی کتی تا نخوان کسی رو بپذیرن میلی به وجود نمیاد
تو هم اول خواسته شدی و بعد خواستی!
نگاهش برگشت سمت حرم:
من این نگاه رو حس میکنم
باور کن اینجا همش حس میکنم نظاره گری هست و به ما محیطه
هیچ جای دیگه ای توی دنیا این حس رو نداشتم
فقط اینجا...
چرا انقدر خاصه؟!
_گفتم که اینجا شاهده
اباعبدالله بزرگترین سهم رو برداشته و راحتترین راه ارتباطی رو ساخته
_اگر نبود... آدمایی مثل من کجا به یقین میرسیدن؟!
_برای همینم هست
بخاطر ما...
خیلی هزینه کرده برای کمک به ما
آهی کشیدم:
خیلی حسین، زحمت ما را کشیده است...
صدای اذان از ماذنه وزید و عطرش کوچه رو پرکرد
با لبخند رو کردم بهش:
اولین نماز عمرت مبارک
حالا کجا میخوای وضو بگیری؟
_دارم! گرفتم...
ابروهام بلند شد: پس جدی جدی خیلی وقته که مطمئنی!
*
چقدر لحظه خداحافظی، دل کندن و برگشتن سخته
پشت میکنی که دیگه بری اما باز انگار نمیتونی و برمیگردی تا یکبار دیگه دل سیر تماشاش کنی
میدونی دیرت شده اما چه فایده
این علم غیر نافع هیچ کمکی بهت نمیکنه برای دل کندن
مدام چشمهات پر و خالی میشن و زیر لب میگی: نکنه بار آخر باشه؟
تو رو خدا بازم بتونم بیام
کلی حرف رو دلت هست که هنوز بهش نزدی
یعنی وقت نشده
اصلا وقتی میبینیش فراموششون میکنی و موقع رفتن همه با هم به ذهنت هجوم می آرن
چقدر خوبه که مطمئنی هر چی از دلت بگذره میفهمه و میدونه
وگرنه حتما در توضیح اینهمه حرف به زحمت می افتادی
اونهم دم رفتن وقتی که وقت تنگه!
برای همه چیز و همه کس باید دعا کنی و دست پر بری
اونقدر هم دورش بگردم دستش بازه که هر چی طلب میکنی دستت پر نمیشه و باز احساس میکنی کم بود
آخرش هم میگی اصلا من نمیدونم خودت هر چی صلاح میدونی بهم بده
من بهترینها رو میخوام!
همه چیز رو باهم...
و بعد به هر بدبختی که هست دل میکنی و میری
و دلتنگی از همون لحظه آغاز میشه تا دیدار بعدی...
زیارت، قصهی عجیبی داره...
قصه عجیبی که زائر میشنوه و دیگه هیچوقت از دل و ذهنش بیرون نمیره
*
چند بار در اتاق رو زدیم تا بازش کردن
ژانت خواب آلود از جلوی در کنار رفت و رضوان با دیدنمون توی تختش نشست: بیرون بودید؟
کجا رفته بودید سر صبحی؟
گفتم: حالا اجالتا بجمبید نمازتون قضا نشه خوش خوابای محترم!
میگم خدمتتون
هر دو با هم به سمت سرویس هجوم بردن و ناچار ژانت اول داخل رفت
رضوان برگشت سمت من: ساعت چنده؟!
چقدر مونده تا طلوع آفتاب؟!
کجا رفته بودید شما؟
گفتم: ساعت...شیش و ده دقیقه
یه بیست دقیقه ای گمونم وقت هست
با غیض گفت: ترسوندیم! فکر کردم قضا شد
از بی پنجرگی اینجا سوء استفاده میکنی!
نگفتی...
کجا بودید؟
پیش از اینکه فرصت جواب دادن بشه ژانت بیرون اومد و رضوان جاش رو گرفت
در فرصتی که نماز میخوندن از کتایون پرسیدم:
_مشکلی نداری بگم چی شده؟
شانه ای بالا انداخت به نشانه ی نمیدانم!
ولی نمیدانمش از هر میدانمی میدانم تر بود!
ذوق عجیبی داشت از دیدن حس بچه ها از شنیدن این خبر که به وضوح حس میشد
نماز رضوان که تموم شد دوباره سوالش رو تکرار کرد: میگم کجا رفته بودید؟
_ما اینجا کجا رو داریم حرم دیگه
_خب واسه چی دیشب نرفته بودیم مگه؟
نگاهی به کتایون کردم و گفتم: پ
خب کتایون گفت بریم منم گفتم باشه
گیج گفت: کتایون گفت؟ واسه چی؟
لبخندی زدم: خب میخواست اولین نمازش رو تو حرم بخونه!
واقعا هم حیف بود تو هتل میخوند!
ژانت سر خم کرد و با بهت گفت: اولین نماز
منظورت اینه که کتی نماز خونده؟
کتایون لب باز کرد: چیه بهم نمیاد؟
رضوان با ذوق بلند شد و صورتش رو بوسید:
وای عزیزم تبریک میگم
خوشبحالت چقدر امروز روز خوبیه برات ما رو هم دعا کن!
کتایون با لبخند گفت: من برا تو دعا کنم؟
چرا شما انقدر خوبید؟
رضوان با خجالت گفت: اذیتمون نکن فقط بدون اگر کسی بهت التماس دعا بگه دین شرعی داری که براش دعا کنی!
ژانت هنوز گیج بود: من نمیفهمم کتی چرا...؟
کتایون صادقانه اعتراف کرد:
بقول خودت مگه چقدر میشه منطق رو انکار کرد و نشونه ها رو ندید؟!
اینجا آدم رو از رو میبره!
منم بالاخره از رو رفتم...
***
از شدت اضطراب و دلهره روی صدای کفشهام تمرکز کرده بودم و قدمهام رو میشمردم
چشمی به اطراف چرخوندم و ترجیح دادم برای فرار از اضطراب حرف بزنم
اول رو به ژانت پرسیدم: چه حسی داری از سفر به ایران؟!
لبخندی زد: دلم میخواست اینجا رو ببینم
راستش انتظار نداشتم اینطوری باشه
_چطوری؟!
_خب
تصورم این بود که یه کشور نسبتا بی امکانات و ضعیفه ولی اینجا با فرودگاه نیویورک تفاوت چندانی نداره
رضوان پرسید: چرا این فکر رو میکردی؟!
_خب اینطوری شنیده بودم
نگاهی به کتایون انداختم: تو چه حسی داری؟
به خروجی رسیدیم و زیر تیغ تند آفتاب از فرودگاه خارج شدیم
کتایون لبخندی زد: خوشحالم
هم مامانم رو میبینم
هم ایران رو
رضا و احسان بعد از پچ پچ کوتاهی جلو اومدن و رضا رو به ما گفت: باید با دو تا ماشین بریم
نگاهی به ترکیب جمعیت انداختم و عاقلانه ترین راه رو به زبان آوردم: پس..
رضا من و تو و ژانت با یه ماشین میریم
پسرعمو و رضوان و کتایونم با یه ماشین
سری تکون داد و با احسان به سمت تاکسی ها حرکت کردن
چند ثانیه بعد اشاره کردن جلو بریم و سوار دو ماشینی که نشان دادن شدیم
ماشینها که راه افتاد ژانت پرسید: الان میریم خونه شما؟
کاش میشد یه جا بریم و هدیه ای بخریم
متعجب با اخم کمرنگی گفتم: این حرفا چیه راحت باش
با اینکه معلوم بود از اومدن به خونه ما خوشحاله باز گفت: آخه اینجوری خجالت میکشم
لبخندی زدم: خب خجالت نکش!
خجالت نداره!
رضا از شنیدن صدای پچ پچ ما کمی سرش رو به عقب خم کرد: چیزی لازم دارید خواهر جان؟
کمی خودم رو جلو کشیدم و آهسته جواب دادم: نه عزیزم
وقتی برگشتم و به صندلی تکیه دادم هنوز ته خنده روی لبهام بود
ژانت با لبخند کمرنگی پرسید: خیلی دوستش داری؟!
عمیق گفتم: خیلی
برادر برای خواهر یه دنیای متفاوته
اونم برادری مثل رضا که همه چی تمومه واقعا
خیلی دلم میخواد یه دختر خوب براش بگیریم و سر و سامون بگیره
ژانت اما توی فکر خودش بود: تو برادر داری
خواهر داری
پدر و مادر داری
همه اینا خیلی عالی ان
قدرشون رو بدون
من خیلی دلتنگ مادر و پدرم هستم
ولی حس خواهری و برادری رو هیچ وقت درک نکردم
اصلا نمیتونم تصور کنم چه لذتی داره یه مرد همش مراقب خواهرش باشه که چی میخواد چکار داره یه وقت اذیت نشه و...
راست میگی واقعا خیلی خاصه
لب گزیدم و دستش رو گرفتم تا بغض نکنه:
_عزیزم ما مسلمانیم
همه برادر و خواهر ایمانی هستیم که از برادری و خواهری قومی و نژادی باارزش تره
میبینی که رضا نسبت به تو هم مراقبه
همه مردای مسلمان همینطوری ان
ما بهش میگیم غیرت
غیرت با تعصب خشک فرق داره
غیرت همین حس مراقبانه ست که میبینی
لبخندی زد: آره میدونم ولی..
اینکه یکی رو داشته باشی ویژه همیشه مراقب خودت باشه خب بهتره دیگه
من عمیقا این نیاز رو حس میکنم
بقول تو وقتی نیازش هست حتما منطق داره دیگه
لبخندی زدم: اونی که همیشه باید حواسش بهت باشه و پاسخ این حس تو باشه همسرته
ان شاالله به زودی...
باصدای زنگ موبایل رضا کلامم رو قطع کردم و گوشم به جوابش رفت: سلام
جانم؛
واسه ما فرقی نمیکنه
آره ولی بهشون بگو
آره آره همون
پس فعلا
تا خواستم از پشت صندلی بپرسم چی بود ژانت با صدای متحیرش نگاهم رو گرفت
متوجه شدم وارد بزرگراه شدیم و ژانت با تعجب میگفت: باورم نمیشه تهران اینجاست؟
اخم کمرنگ و همراه با لبخندی به صورتم نشست: چرا باورت نمیشه؟
نگاهش رو از شهر گرفت:
_آخه
خیلی مدرن تر از اون چیزیه که فکر میکردم
برج و پل و تونل و...
خندیدم: پس فکر میکردی ما تو غار زندگی میکنیم؟
واجب شد یه روز بریم تهران گردی!
لبخندی زد: خوبه... کلی ام عکس میگیرم
لبخندی به دوربین توی گردنش که به دست گرفته بود زدم و خودم هم به شهر خیره شدم
از روزی که رفتم کمی تغییر کرده انگار...
کپی مجاز🦋
🍃تالار نقد
https://eitaa.com/joinchat/1914306642Ce8f8367977
سلام دوستان خوش اومدید♥️
دلیل این جابجایی اینه که برنامه های زیادی برای ضحی بعد از اتمامش وجود داره که توی کانال قلم ادامه ش مقدور نبود
ان شاالله بعد از اتمام رمان فایل پی دی اف تقدیمتون میشه
بعدش هم فایل کتاب صوتی و عکس نوشته ها جهت انتشار و محتواهای مرتبط و... اینجا تقدیمتون میشه
اخبار مربوط به ویرایش ها و چاپ و نشر رمان هم همینجا ارائه میشه
خلاصه اینجا پایگاه ضحی ست🍃
➕ضمنا یه سری کلیپ و فایل مربوط به قسمتهای قبلی اینجا بارگذاری شده میتونید آرشیو کانال رو چک کنید و استفاده کنید
توی این کانال دسترسی به پارتها یکجا و بدون فاصله مقدوره
ضُحی
♡﷽♡ #رمان_ضحی♥️ ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #47 کتایون لبخند کمرنگی زد و راحت گفت: نه بابا اون همون لحظه تم
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#48
***
ماشین که به پیچ کوچه پیچید تپش قلبم روی شقیقه هام و توی گوشهام شدت گرفت طوری که صداها رو به زحمت میشنیدم
سرم رو تا حد امکان پایین انداختم تا از مقابل منزل حاج صادق رئوف رد شدیم و بعد نگاهم رو بالا کشیدم و از دور به در منزل خودمون دوختم
چقدر دلتنگ بودم
قلبم پرمیکشید برای دویدن توی این حیاطِ بزرگ و پر دار و درختش
برای آشفته کردن خواب ماهی های حوض بزرگ و آبی رنگش
برای عطر یاس و رازقی
برای بوی پلو زعفرونی و خورش فسنجون های مادر و کشک بادمجون زن عمو
برای آب دوغ خیارهای تابستانی که گردو های ریزریزش زیر دندان بازی میکردن
برای تنگ شربت به لیمو که توی شیشه شفافش صورت کج و معوجم رو تماشا کنم و بی بهانه بخندم
برای تخت گوشه حیاط که وقتی شب میشکست و هوای سحر میوزید نماز خوندن روش با هیچ حسی توی دنیا عوض شدنی نبود
برای آب پاشی موزاییک های کهنه ی کف حیاط که بوی خاکش چند قدمی تا بوی بهشت برای ما فاصله داشت
برای آدمهای این خونه بیشتر از هر چیز
برای مادر و آقاجون
برای خان عمو و زن عمو
برای تک تک برگهای درختهای حیاط هم دلتنگ بودم
ماشین که متوقف شد پاهام انگار به کف چسبیده باشه، سنگین بود و پیاده شدن سخت
رضا مثل همیشه دردم رو ندونسته حس میکرد
قُل احساساتی و مهربونم بی هیچ تقاضایی در ماشین رو باز کرد و دستم رو گرفت
با ذوق گفت: خوش اومدی عزیزم
به لبخندش دلگرم شدم و پا به زمین گذاشتم
ایستادم و روبه ژانت گفتم: بیا عزیزم خجالت نکش نباید که تعارفت کنم
سرگرمی به مهمان ها بهانه خوبی بود برای فرار از دلهره و اضطراب
دستش رو گرفتم و پیاده اش کردم
رضا اجازه نداد به کوله ها دست بزنیم و خودش از صندوق عقب پایینشون آورد و روی دوش گذاشت
سنگین نبودن اما بد بار چرا
ولی اصرار بی فایده بود
کرایه ماشین رو حساب کرد و تا راه افتاد ماشین بعدی از راه رسید
رضوان و کتایون فوری پیاده شدن و کتایون با تردید دوباره گفت: هنوزم دیر نشده ما اینجوری معذبیم بذار بریم هتل زحمت ندیم
رضوان کلافه گفت: بخدا کشت منو این دو ساعته تو راه تو یه چیزی بگو
انگشتم رو به حالت تهدید بالا آوردم تا از شر تعارف راحتش کنم اما قبل از اینکه کلامی صادر بشه در حیاط باز شد و صدای آشنای حاجی پیچید:
سلام خیلی خوش اومدید
زیارت همگی قبول
اونی که پشتش به ماس همون ضحای خودمونه؟!
توان تکان خوردن نداشتم
چشمهام دوباره خیس شده بود و نفسم به شماره افتاده بود
رضوان دستهای یخ زده م رو با دستهای گرمش گرفت تا از حال نرم
به زحمت چرخیدم و چشمهای مهربونش رو دیدم
یک قدم پیش گذاشت
تهِ صدای قشنگش بغض داشت ولی روی لبش لبخند: چه عجب یاد ما کردی
همه چیز از یادم رفت
اینکه جلوی در توی خیابون ایستادیم یا مهمان داریم یا هر چیز دیگه ای...
پرکشیدم و خودم رو محکم به سینه پهنش کوبیدم
دستهاش دور شانه م قفل شد
_به به خانم خانما دکترِ باباش
نه سلامی نه علیکی همینجوری میپری بغل بابات که چی بشه
پس ما چی بودیم اینجا!
صدای عمو باعث شد سر بلند کنم و با لبخند اشکهام رو بگیرم: سلام عمو جان ببخشید
دستش زیر چانه م نشست و پیشانیم رو بوسید: سلام عزیزم
خوش اومدی
آقاجون اما فقط با لبخند نگاهم میکرد
دستش رو گرفتم و با بغض گفتم: سلام حاج آقا
با بغض خندید: زهرانار و حاج آقا هنوز این از دهنت نیفتاده؟!
میان گریه و خنده من رضا بالاخره ناجی پایان معرکه شد: گفتم سوگلی که بیاد ما همه هبط میشیما!
انگار نه انگار ما هم مثلا زائریم
مسافریم
یه هفته اس نیستیم!
حالا ما هیچی مهمان داریم حاجی!
آقاجون مرا محکمتر به خود فشرد: الحسود لایسود
پسر که ناز کشیدن نداره یالا داخل
بعد با هم به سمت ژانت و کتایون که مبهوت کنار رضوان ایستاده ما رو تماشا میکردن قدم برداشتیم و آقاجون با مهربانی گفت:
سلام خیلی خوش اومدید قدم روی چشم ما گذاشتید وقتی فهمیدیم شما میاید خیلی خوشحال شدیم
کتایون با خجالت گفت: سلام
ببخشید باعث زحمت شدیم
_این چه حرفیه مهمون رحمته بفرمایید داخل
حاج خانوما داخلن بفرمایید
ژانت که هیچ چیز از صحبتهای پدرم متوجه نمیشد بی صدا و مبهوت خیره نگاهش میکرد
تا نگاه پدرم چرخید سمتش هول گفت: سلام
و چون چیز دیگه ای بلد نبود ساکت شد
لبخند حاجی عمیقتر شد: سلام
شما تازه مسلمانی درسته؟!
تبریک میگم عاقبت بخیر باشی دخترم بفرمایید
آهسته گفتم: حاجی فارسی بلد نیستا
تلنگری روی گونه ام زد: خب تو ترجمه کن!
با اون حاجی گفتنش
پشت چشمی نازک کردم و حین برگشتن به سمت در برای ژانت حرفهاش رو ترجمه کردم
جلوی در عمو اول به مهمانها خوش آمد گفت و بعد رضوان را بوسید و زیارت قبول گفت
آقاجون پشت دست زد و رضوان را بغل کرد:
تو رو یادم رفته بود جوجه؟!
چرا هیچی نمیگی؟
رضوان با خنده گفت: بله دیگه نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار عمو جان
وارد حیاط شدیم و هم من و هم بچه ها محو در و دیوار و زمین این حیاط قشنگ...
وارد حیاط شدیم و هم من و هم بچه ها محو در و دیوار و زمین
با گوشه ای از ذهنم صدای حاجی رو هم میشنیدم که به برادرزاده زبان درازش میگفت:
_ماشاالله به زبونت
تا حالا که تک بودی دمار از روزگار ما درآورده بودی
حالا که جفت شدید ما باید بذاریم از این خونه بریم!
نه مصطفی؟!
قبل از اینکه عمو جوابی بده زن عمو از در ورودی ساختمان بیرون اومد و من و رضوان رو همزمان با دو دست بغل گرفت
شاید چون شک داشت کدوم رو باید اول در آغوش بگیره:
سلام زیارتتون قبول کربلایی خانوما
با لبخند صورتش رو بوسیدم: زن عمو خیلی دلم براتون تنگ شده بود
با دقت نگاهم کرد: دل ما هم تنگ شده بود دختر
چه صبر ایوبی داری تو
نه سری نه سفری!
کجایی؟!
رضوان پیش دستی کرد و اشاره ای به بچه ها کرد: مامان مهمونامون
زن عمو نگاهش رو از من گرفت و به اونها داد
با لبخند گفت:
سلام خوش اومدید خیلی خوش حالمون کردید مدتها بود اینجوری مهمون واسه مون نیومده بود خیلی خیلی خوش اومدید
اونقدر صادقانه حرف میزد که حتی ژانت هم که فارسی نمیفهمید با لبخند نگاهش میکرد
به صورتش دقیق شدم
پیرتر شده بود اما زیباییش رو داشت
با اون چشمان سبز آبی و براقش
که میراث خورش فقط احسان بود و رضوان همیشه گله اش رو به احسان و به خود زن عمو میکرد!
حاج عمو رو به زن عمو گفت:
حاجیه خانوم بچه ها خسته ان ببرشون داخل
پسرتو دیدی؟
زن عمو با خیال راحت و لبخند گفت: آره فرستادمش بره یه دوش بگیره
بابا با کمی تعجب گفت: پس حاج خانوم ما چی شد زن داداش؟!
_والا داشت می اومد رضا که اومد داخل باهاش رفت تو
الان دخترا رو میبرمشون خونه شما استراحت کنن
حاج بابا سری تکان داد و همراه عمو رفت به طرف منزل اونها:
آره بابا جون الان خسته اید خوب استراحت کنید وقت شام میبینمتون
لبخندی زدم: چشم
پشت زن عمو راهروی کوتاه ورودی رو طی کردیم و از در نیمه باز خونه وارد شدیم
نفسم توی سینه حبس شده بود هم از حس عجیب و وصف نشدنی دیدن دوباره خونه و هم از دلهره ی رویارویی با مادرم
پشت زن عمو پناه گرفته بودم و قدم به قدم همراهیش میکردم
حواسم به هیچ کس و هیچ چیز نبود نه مهمان های تازه وارد و نه چیز دیگه ای فقط با چشم به دنبالش میگشتم تا اینکه زن عمو ایستاد و من ناچار شدم سرم رو بالا بگیرم
از پشت شانه های افتاده زن عمو دیدمش
چهره اش آروم و خالی از اضطراب بود برعکس من
با نگاه ناخوانا و ناواضحی کوتاه روی صورتم مکث کرد و بعد گفت:
ماشاالله زبونتو موش خورده؟
نمیخوای سلام کنی؟
لبخندش رو که دیدم همه ترس هام فروریخت و گنگ ولی خندان گفتم: سلام
و بی غرور و ملاحظه از زن عمو رد شدم و خودم رو توی بغلش رها کردم
چند ثانیه محکم بغلم کرد و بعد از خودش جدا کرد: خیلی خب بذار دوستاتم ببینم!
و بعد رو به کتایون و ژانت و البته رضوان شروع به احوال پرسی کرد
_سلام زیارت همگی قبول خیلی خوش اومدید
رضوان صورت مامان رو بوسید و کتایون با لبخند تشکر کرد ولی ژانت با بهت و حلقه اشک کمرنگی فقط تماشاش میکرد
جملات رو ترجمه کردم و مامان تازه متوجه شد ژانت متوجه حرفش نشده و خودش با چند جمله ای که بلد بود باهاش حال و احوال کرد:
سلام دخترم بابت مسلمان شدنت تبریک میگم و خیلی خوشحالم که به منزل ما اومدید
خوش اومدید
ژانت چند بار پلک زد تا موفق شد جواب بده کوتاه: ممنونم
مامان با دست تعارف کرد بنشینیم و برای آوردن شربت به آشپزخونه رفت
زن عمو هم همراهیش کرد ولی به ما اجازه نداد بریم:
_بشینید یه نفسی تازه کنید وقت واسه کار کردن زیاده
لبخندی زدم و حین نشستن سقلمه کوچک کتایون به ژانت رو دیدم که با این جمله همراه بود: چیه تو ام وا رفتی
_بهم گفت... دخترم...
کتایون با کلافکی پلک بر هم گذاشت:
اگر انقدر اذیت میشی بریم هتل
ژانت فوری جواب داد: نه نه... خوبم
رضوان نگران رو به کتایون پرسید: چی شده؟
ولی قبل از اینکه جوابی به سوالش داده بشه مامان با سینی شربت و زن عمو با دیس شیرینی از آشپزخونه خارج شدن و به سمت ما اومدن
...
زیر لب بسم اللهی گفتم و در اتاقم رو باز کردم
نگاه گذرایی توش گردوندم
ترکیبش مثل قبل بود و چیزی جا به جا نشده بود
همون پرده ی سفید زر دوز روی پنجره رو به حیاط و همون تخت چوبی کنارش
همون میز تحریر بزرگ و کتابخونه هم رنگش کنار دیوار غربی و همون میز آرایش کوچیک کنار در
ولی جای خالی قالیچه ای که با خودم برده بودم با فرش دو در دو و ساده ای پر شده بود
دستم رو پشت کمر ژانت و بعد کتایون گذاشتم و به داخل هُل دادم: بفرمایید خوش آمدید
خواهشا اینجا راحت باشید اتاق خودتونه
این تخت کشوییه از زیر بازش کنید دو نفره میشه
من و رضوان میریم اتاق رضا یکم خستگی در کنیم بهتون سر میزنیم
خواستید دوش بگیرید همین طبقه حمام هست کس دیگه ای هم ازش استفاده نمیکنه راحت باشید
کتایون هنوز معذب بود:
_ولی کاش اصرار نمیکردی میذاشتی...
رو به داخل هولش دادم:
_برو تو اصلا روی خوش به شما نیومده
در رو بستم و با لبخند همراه با رضوان چند قدم کوتاه فاصله بین اتاق ها رو طی کردیم و وارد اتاق رضا شدیم...
...
با تکان های دست رضوان از خواب بیدار شدم:
_چی شد تو که گفتی برسم خونه دیگه نمیخوابم؟
نگاهی به تاریکی هوا از گوشه پنجره انداختم و گیج پرسیدم: ساعت چنده؟
_هشت و نیم
راست نشستم: چطور اینهمه وقت خوابیدم؟
تازه یادم به مهمان ها افتاد: وای بچه ها! اینهمه وقت تنها موندن؟
_نترس من رفتم بهشون سر زدم
فکر کردی منم مثل خودت خوابم زمستونیه؟
نفس عمیقی کشیدم و با لذت توی اتاق رضا بین زوایا و وسایل چشم چرخوندم:
_تو چه میدونی بعد سه سال خواب توی خونه ی خودت چه لذتی داره!
لبخندی زد و دستم رو کشید تا بلند شم:
خیلی خب خوش اومدی
حالا باقی لذتتو آخر شب ببر علی الحساب پاشو یه نمازی به کمرت بزن که دیگه بریم شام
رفیقاتم صدا کن!
بعد از نماز از در اتاق بیرون رفتم
با چند قدم کوتاه جلوی در اتاق خودم رسیدم و تقه ای بهش زدم
طولی نکشید که در باز شد و ژانت بین چارچوب با لبخند سلام کرد
بی هوا یاد اولین باری افتادم که در رو به روم باز کرد
یک سال پیش
توی پانسیون
چقدر توی این یکسال همه چیز فرق کرده بود
لبخندی به لبخندش زدم : تو رو خدا ببخشید تنها موندید خواب رفتم!
کتایون هم بهش پیوست: سلام خوشخواب
اشکالی نداره دختر عموت جورتو کشید!
اینبار میبخشمت!
پشت چشمی نازک کردم: با جنابعالی نبودم!
بیاید بریم پایین شام
کتایون فوری جواب داد: من که گرسنه نیستم شام نمیخورم ژانت رو نمیدونم!
نگاهی به قیافه ناچار ژانت انداختم و با خنده از اتاق بیرونشون کشیدم
_بیاید بریم بابا از بعد ناهار چیزی نخوردید شما هم تعارف کردن رو یاد گرفتیدا!
کسی نیست که خجالت میکشید خودمونیم دیگه
کتایون با خنده گفت: آخه خودتون خیلی زیادید!
رضوان همون طور که در اتاق رضا رو میبست با خنده گفت: بگو ماشاالله!
ولی الان کسی اینجا نیست فقط عمو زن عمو
بقیه خونه مان
ژانت هم طرف ما بود: کتی میگم نکنه اگر نریم ناراحت بشن؟
حالا بریم اگر سیری چیزی نخور
ممکنه به مامانش اینا بربخوره!
کتایون ناچار سر تکان داد: از دست شما
باشه ولی فقط همین امشب اونم برای اینکه کسی ناراحت نشه ولی اگر قراره یکی دو هفته اینجا بمونیم واقعا راحت نیستم ترجیح میدیم یه حاضری بگیریم و تو اتاق بخوریم!
گفتم: حالا تو یه بار دستپخت حاج خانوم ما رو بخور بعد اگر تونستی برو حاضری بخور!
ولی باشه اگر معذبید من بعد غذاتونو براتون میارم بالا
از پله ها پایین رفتیم و از کنار آشپزخانه وارد پذیرایی شدیم
سفره پهن بود و زوج نازنین و عزیزدل من دور سفره نشسته
آقاجون توی جاش نیم خیز شد و با دست به سفره اشاره کرد: بسم الله
به ترتیب بخش خالی کنار سفره رو پر کردیم و کتایون با خجالت کمتری نسبت به ژانت تشکر کرد: ببخشید خیلی مزاحم شدیم
مامان فوری جواب داد: این چه حرفیه راحت باشید
آقاجون هم با خوشحالی گفت: خوبه دیگه یه پسر دادیم سه تا دختر گرفتیم!
خان داداش ضرر کرد
ژانت گنگ تماشاش میکرد تا بالاخره کتایون از خنده فارغ شد و براش ترجمه کرد
اونوقت راضی شد خجالت رو کنار بگذاره و با لبخند ملیحی تشکر کرد
دلمه های برگ موی مامان و سفره قلمکار کوچیکش هر سیری رو به اشتها می آورد چه برسه به کتایون که فقط اظهار سیری میکرد
ژانت با تعجب کمی بین کتایون که گفته بود میل به شام نداره و کمی بین سفره چشم میچرخوند و ریز ریز لقمه های کوچیکش رو میجوید
و من خوشحال و راضی دلمه میخوردم و به حرفهای مامان گوش میدادم:
_غذای سبک درست کردم که تعارف نکنید و راحت باشید
سفره ما چند قلم و شلوغ نیست اما غذاش گرمه وجود مهمون هم خیلی برامون عزیزه
شنیدم از رضوان جون که گفتید نمیخواید با ما غذا بخورید!
خیلی ناراحت شدم...
کتایون فوری آخرین لقمه رو فرو داد و گفت: نه تو رو خدا ناراحت نشید ما برای اینکه شما هم راحتتر باشید و مزاحمت کمتر باشه...
مامان قاطع حرفش رو قطع کرد:
مزاحمت یعنی چی دخترم!
گفتم که راحت باشید اینجا خونه خودتونه
حالا شماره تلفن مادرت رو هم بده زنگ بزنم برای فردا ناهار دعوتش کنم
کتایون با چشم های گرد شده گفت: اینجا؟ نه من قرار میذارم میبینمش نیازی به زحمت شما نیست!
و بعد با چشم غره از رضوان که با سرعتی باورنکردنی اطلاعات منتقل کرده بود تشکر کرد!
مامان جدی تر از قبل گفت:
_غیر ممکنه
من سعادت آشنایی با ایشون و دیدن لحظه دیدار یه مادر و دختر ببرای اولین بار رو از دست نمیدم!
شماره اش رو بده ضحی که همین امشب زنگ بزنم دعوتش کنم حتما طفلی دل تو دلش نیست
با لبخند و چشم و ابرو به کتایون اشاره کردم که حریفش نمیشی و بجاش جواب دادم:
باشه چشم
حالا شامتونو بخورید از دهن افتاد
...
مامان مصمم بود و مقاومت کتایون فایده ای نداشت
پس شماره رو به من داد تا بهش برسونم
من هم همین کار رو کردم و همگی با هم روی پله ها
فالگوش ایستادیم تا ببینیم نتیجه گفتگوی مادرها به کجا میرسه!
از جملات پینگ پنگی و کوتاه مامان چیزی دستگیرمون نشد اما همین که اون تماس قطع شد گوشی کتایون به صدا در اومد و مادرش پشت خط بود
همونطور که برمیگشتیم به اتاقهامون کتایون جواب داد و مشغول صحبت شد
آهسته و با پانتومیم ازشون خداخافظی کردیم و وارد اتاق شدیم
رو به رضوان گفتم:
زود بخوابیم که زودم بیدار شیم
فردا مهمون داریم
منم مثل مامان خیلی مشتاق دیدن این صحنه ام!
رضوان هم با هیجان تایید کرد:
آره واقعا چه شود
کتایون تظاهر میکنه آرومه و براش مهم نیست ولی خیلی اضطراب داره
البته حقم داره!
...
طول اتاق رو از چپ به راست و از راست به چپ طی میکرد و با خودش حرف میزد
هیچ کدوم چشم ازش برنمی داشتیم تا اینکه بالاخره صبر خودم تمام شد:
_بابا بگیر بشین سرمون گیج رفت!
چه خبرته
البته خب میدونستم چه خبره و بابت آشفتگی هم واقعا محق بود اما باید کمکش میکردم به خودش مسلط باشه:
_بگیر بشین الان میاد خب
کتایون با عجز عجیبی به صورتم چشم دوخت: خیلی اضطراب دارم
_بیا اینجا بشین
حرف گوش کن کنارم روی تخت نشست
دستهاش رو توی دست گرفتم: چشمهات رو ببند
تکرار کن؛
الا بذکر الله تطمئن القلوب
چندین بار این ذکر رو تکرار کرد و بعد پرسیدم: خب بهتر شدی؟
سری تکون داد: یکم
خیلی هیجان دارم
رضوان که تا این لحظه ساکت بهمون خیره شده بود به زبان اومد:
خب طبیعیه عزیز دلم منم الان هیجان زده ام چه برسه به تو
ولی باید به خودت مسلط باشی
الحمد الله این یه هیجان مثبته
پس سعی کن خوشحالیت رو به اضطرابت غلبه بدی
به این فکر کن که الان میخوای مامانت رو ببینی
چه اتفاقی از این بهتر
ژانت هم تصمیم گرفت مشارکت داشته باشه:
_کتی به نظر من تو الان خوشبخت ترین آدم دنیایی
این خوشحالی رو با ترس از دست نده
وقتی دیدیش خجالت نکش
محکم بغلش کن... باشه؟
ژانت اونقدر حسرت زده خواهش کرد که کتایون قدر این دیدار رو بیش از پیش بفهمه و با تکان سر خواهشش رو اجابت کنه
اما همین که صدای زنگ در بلند شد هرچه ما سه نفر با ناز و نوازش رشته بودیم یکجا پنبه شد
کتایون با هول و ولایی که هیچ ازش سراغ نداشتم از جا بلند شد و رنگ پریده گفت:
نه من نمیتونم...
از رضوان خواستم برای خوش آمد به مادرش پایین بره و کنار مادر و زن عمو بمونه تا من کتایون رو آروم کنم و با خودم بیارم
بعد از کار معدن سخت ترین کار دنیا همین بود!
خیلی طول کشید اما بالاخره با سلام و صلوات و ناز و نوازش و توبیخ و تشر با خودم همراهش کردم و در حالی که به همراه ژانت محاصره اش کرده بودیم از پله ها پایین رفتیم
روی پله چهارم یا پنجم بود که صدای مادرش در جواب سوال مادرم توی پذیرایی پیچید و قدم کتایون روی هوا خشک شد:
_نه ولی سعی خودمو میکنم
کتایون کجاست؟ نمیخواد بیاد؟
لحنش به حدی درمانده و منتظر بود که با فشار دست کتایون رو برای قدم بعدی با خودم همراه کردم اما حس میکردم دستش هر لحظه توی دستم سردتر و سردتر میشه
پله ها که به پایان رسید چشمهای کتایون بسته شد
حالا تپش قلب من هم بالا رفته بود ولی حال ژانت از همه دیدنی تر بود
صورت معصومش غرق اشک بود
سیما، مادر کتایون با دیدنش بی اراده قیام کرد و چند قدم کوتاه برداشت ولی متوقف شد
انگار پاهاش بیشتر از این نمیکشید
بجای پا از حنجره کمک گرفت و نالید:
کتایونِ من...
و صورتش خیس شد
از آهنگ صداش کتایون چشم باز کرد و توی چند قدمیش ایستاد و ما رو هم مجبور به توقف کرد
چشم در چشم هم چنان اشک میریختن که تمام حضار رو محو این صحنه کرده بودن و ناچار به همراهی
ما هم پا به پای اونها اشک میریختیم
مراسم معارفه چشمهای خیس اونقدر به طول انجامید که ناچار به دخالت و پادرمیانی شدم
رو به کتایون آهسته گفتم:
نمیخوای بری جلو؟
اما کتایون انگار متوجه معنای کلامم نشده باشه نگاه گنگ و کوتاهی به من انداخت و باز به مادرش خیره شد
اینبار مادرش زودتر به خودش اومد و این فاصله چند قدمی رو پر کرد
بازو هاش رو از دستان من و ژانت بیرون کشید و محکم در آغوشش گرفت
من و ژانت تنهاشون گذاشتیم و با رضوان به سمت دیگه پذیرایی رفتیم
مادر و زن عمو هم به بهانه ی سر زن به غذا به آشپزخانه کوچ کردن تا مادر و دختر یکم با هم تنها باشن
هر سه طوری نشسته بودیم که به سمت دیگه سالن دید نداشتیم و با کنجکاوی به هم و به در و دیوار نگاه می انداختیم
رضوان برای اینکه حال و هوای ژانت عوض بشه سعی میکرد به حرفش بگیره اما اون ترجیح میداد ساکت باشه و فکر کنه
به همون چیزی که ما نمیخواستیم!
طوری بغ کرده بود که دل آدم از دیدنش کباب میشد!
به نظر می اومد این دیدار طولانی باشه پس باید به دنبال راهی برای سرگرم شدنِ نه فقط ژانت بلکه هممون میبودم
رو کردم به ژانت:
_میگم یادته یه داستان بهت معرفی کردم؟!
مردی در آینه
خیلی موضوعش خاصه
میخوای روزی چند صفحه بخونیم باهم؟!
ژانت فکری کرد و سرتکون داد:
_باشه
فقط درباره چیه؟!
_سرگذشت یه پلیس آمریکایی
_آها
آره خوبه بخون فقط مگه ترجمه ش رو داری؟!
_ترجمه میکنم برات
_حوصله رضوان سر نمیره؟!
رضوان لبخندی زد: نه عزیزم منم گوش میکنم
گوشیم رو برداشتم و فایل کتاب رو باز کردم
نگاهی به سطور انداختم و شروع به ترجمه کردم:
_《همیشه همینطوره
از یه جايی به بعد می بُری
و من خیلی وقت بود بريده بودم
صداش توی گوشم می پیچید
گنگ و مبهم
و هر چی واضح تر می شد بيشتر اعصابم رو بهم میریخت:
+ هي توم
با توئم توم
توماس
چشمات رو باز كن ديگه...》
***
تقریبا سی صفحه پیش رفته بودیم و غرق داستان بودیم که صدایی متوقفم کرد:
_ضحی جان عزیزم
مهمونمون دارن میرن
کلام مادر من و رضوان رو از جا بلند کرد و ژانت هم به تبعیت از ما ایستاد
با هم پیچ پذیرایی رو طی کردیم و جلوی در ورودی سیما خانوم رو گرفته در حال خداحافظی با مادر و زن عمو پیدا کردیم
و کتایون رو کمی دورتر ایستاده کنار مبلها با اخمی غلیظ
مبهوت از این خداحافظی غریبانه دست سیما رو گرفتم:
_چرا انقدر زود تشریف میبرید ناهار حاضره در خدمت بودیم...
لبخندی زد: ضحی جان من همیشه مدیونتم
ببخش ان شاالله تو فرصت دیگه ای بیشتر گپ میزنیم
و بعد با ژانت مشغول صحبت شد
گرفتگی و بغض صداش آزار دهنده بود
اگر چه قابل حدس بود که چه اتفاقی افتاده اما باز نگاه پراز سوالم رو به کتایون دوختم و با سر اشاره کردم برای بدرقه ی مادرش نزدیک بیاد
با اکراه چند قدم نزدیک شد که همین چند قدم دل مادرش رو گرم کرد تا دوباره بپرسه:
_عزیزم مطمئنی که...
ولی نگذاشت این امید واهی ادامه پیدا کنه: مطمئنم
بهت زنگ میزنم
سیمای طفلکی ناچار از در بیرون رفت و کتایون هم فوری به طرف پله ها رفت و به اتاقش برگشت
رو به ژانت خواهش کردم: میری پیشش تنها نباشه؟
من برم بیرون ببینم چه خبره!
ژانت به موافقت سر تکان داد و دنبال کتایون راه افتاد و من و رضوان به دنبال مادرهامون که برای بدرقه سیما بیرون رفته بودن وارد حیاط شدیم
خودم رو به سیما رسوندم و قبل از اینکه در رو باز کنه پرسیدم:
_مشکلی که پیش نیومده سیما خانوم؟!
_چی بگم
هرچی اصرار کردم بریم خونه خودمون، زیر بار نرفت
خواهرش خاله ش دخترخاله هاش همسرم، همه تو خونه منتظرن که ببیننش
ولی خب...
نمیاد دیگه
گفت قرار بذار بعدا جای دیگه همشونو میبینم بجز...
با ناراحتی سری تکان دادم تا از توضیح معافش کنم: اجازه بدید من باهاش صحبت میکنم
ان شاالله که حل میشه
_ممنون از لطفت دخترم ولی زیاد اذیتش نکن
من به همین دیدنشم راضی ام
مظلومیت از چشمهاش فواره میزد و قلبم رو به درد می آورد
لبخند محجوبی صورت گرفته ش رو از هم باز کرد
تازه چهره ش رو دقیقتر میدیدم
میانسالیِ کتایون بود انگار:
_خیلی خوشحالم که تنها نیست و پیش شماست
خدا خیرتون بده
رو به مامان باز بابت زحمت کتایون عذرخواست و با خداحافظی بیرون رفت
از کتایون کلافه بودم
و مامان مثل همیشه زودتر از همه فهمید و تشر زد:
_ضحی چیزی به کتایون نگی بهش بربخوره
اونم تو موقعیت خاصیه
سری تکان دادم و برگشتم داخل: سعی میکنم!
از پله ها بالا میرفتم و رضوان هم پشت سرم
تقه ای به در اتاقم زدم و بعد از چند لحظه بازش کردم
کتایون روی تخت نشسته بود و ژانت مقابل پاش روی زمین
دستهاش رو توی دست گرفته بود و آهسته باهاش حرف میزد
صورت کتایون به سرخی میزد وقتی به طرفم برگشت: رفت؟!
کلافه گفتم: بله رفت
اینهمه آدم میخواستن تو رو ببینن اونوقت...
_اگر شوهرش نبود میرفتم
ولی فقط برای دیدنشون
سیما میگه بیا پیش ما زندگی کن!
خب فعلا نمیتونم
_شوهرش چه هیزم تری به تو فروخته؟
_ازش خوشم نمیاد آقاجون زوره؟!
_خب خوشت نیاد تحملش که میتونی بکنی!
بخاطر مادرت
اونم حق داره که ازت بخواد پیشش باشی تحقیر میشه وقتی دخترش توی شهر خودش بجای خونه مادرش میره جای دیگه
پلک کوبید و از جا بلند شد:
_من که از اول گفتم میریم هتل و مزاحم شما نمیشیم اینکه...
رضوان چشم غره ای به من رفت و فوری کتایون رو با فشاری که به شانه هاش وارد می کرد وادار به نشستن کرد:
_این چه حرفیه کتایون جون حرف ضحی اصلا این نیست بخدا
تو رو چشم ما جاداری ما از خدامونه تو اینجا باشی!
تو اگر خونه مامانت نری هیچ جای دیگه هم حق نداری بری!
دیگه از این حرفا نزن
تکیه به چارچوب در دادم و نگاه عاقل اندر سفیهی به صورت مغمومش انداختم:
_چرا خودتو به اون راه میزنی؟!
من چی میگم تو چی میگی!
من گفتم از اینجا بری؟
من مامانت نیستم که خودتو برام لوس کنیا دفعه بعدی میزنم لهت میکنم!
پشت کردم که از در خارج بشم اما صداش متوقفم کرد:
_حالا کجا میری؟!
بیا بگیر بشین
برگشتم و کنار رضوان روی زمین چنباتمه زدم.
ژانت با خواهش گفت:
_میشه دیگه فارسی حرف نزنید هیچی نمیفهمم!
کپی مجاز🦋
🍃تالار نقد
https://eitaa.com/joinchat/1914306642Ce8f8367977