چه جشنِ باشکوهیست میانِ ستارهها
انگار به نا شُکریِ زمین
تو را به آسمانْ بُرده است خدا
مرگ انسان زمـانیست
که نه شب بهانه ای برای خوابیدن دارد
و نه صبح دلیلی برای بیدار شدن
شب شده است و دونه دونه
چراغ های شهر
خاموش میشوند
من میمانم و
یک مشت تاریکی
یک مشت تنهایی
یک مشت دلتنگی
یک مشت نبودنت
من همونم که همیشه
غم و غصه ام بیشماره
اونیکه تنها ترینه
حتی سایه ام نداره
این منم که خوبیامو
کسی هرگز نشناخته
اونکه در راه رفاقت
همه ی هستیشو باخته
بعضی حرف ها را نباید زد
بعضی حرف ها را نباید خورد
بیچاره دل چه می کشد میان این زد و خورد
تهمت نالایقی بر ما زدی ،رفتی، قبول
در پی لایق برو، ماهم تماشا میکنیم
حال شب های مرا همچو منی داند و بس! تو چه دانی که شب سوختگان چون گذرد.
اندر دل بیوفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچکسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد