eitaa logo
دیمزن
1.8هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
424 ویدیو
17 فایل
دنیای یک مادر زائر نویسنده
مشاهده در ایتا
دانلود
و تمام... دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
می دونین قشنگ تر از بهشت چیه؟ اینکه بری اون ور خدا بگه: سلام! راضی ام ازت! دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
یکی از دوستانم را عید نوروز دیدم. تازه فهمیده بود باردار است. گفتم اسمش رو می خوای چی بذاری؟ گفت: نمی دونم. پسر باشه حسین. بعد از شهادت شهید رئیسی پیام داد که اگر پسر باشه اسمش رو می ذارم ابراهیم. بعد از شهادت سردار زاهدی پرسید: چرا بهش می گی حاج علی؟ مگه اسمش محمدرضا نیست؟ گفتم حالا چه فرقی می کنه؟ گفت نه می خوام بذارم جزو گزینه هام. بعد از شهادت فواد شکر می خواست اسم بچه اش را فواد بگذارد. فردایش که هنیه شهید شد گفت اسماعیل چه طوره؟ وقتی همه فرماندهان تیپ رضوان شهید شدند عکس ابراهیم عقیل را برایم فرستاد. نوشت. بچه م پسره. عقیل هم بد نیست. سید حسن که شهید شد تصمیم گرفت اسم پسرش را نصرالله بگذارد. امروز لابد دارد توی ذهنش یحیی را تست می کند. پسرش ماه دیگر به دنیا می آید. فکر کنم اسمش را بگذارد مقاومت! ی_در_راهند. دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
سلام. خوبین؟ این روزها سرم خیلی شلوغه. سرعت حوادث هم چهارایکس! نمی رسم سر هر اتفاق بشینم پای درد دل پیچائیل. امروز وسط بدو بدوها گفتم پیچائیل بیا از شهادت یحیی سنوار بگو برام. اومد نشست گفت قبلش باید بگم تو این دو سه هفته که روزنوشت نویسی را پیچانده ام چه اتفاقایی افتاده! بی حوصله و پرعجله نگاهش کردم که نمی شه خلاصه کنی بری سر اصل مطلب؟ فرمود: هیهات! ما ذلک الظن بی! خلاصه که قدر دوتا روزنوشت برام حرف زد و آخرشم به شهادت یحیی نرسید!😭😢 دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
اول از قران امروز شروع کنیم که یادم رفته بود بذارم.
استعداد منافق شدن از کجا می آید؟ دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
روزنوشت های پیچائیل بیست و سهِ هفتِ سه امروز چند فرشته ی بال سوخته دیدم. در میان فرشته هایی که برای تشییع شهید عباس به کربلا آمده بودند. من آنجا چه کار می کردم؟ ماجرا از این قرار بود که سه هفته پیش فرشته ی مقسم نازل شد و گفت: «یک سردار ایرانی هم با سید حسن شهید شده که بخش آسمانیان تشییع هایش با توست پیچائیل.» پرسیدم: «تشییع هایش؟ مگر چند تا تشییع می شود؟» گفت: «خیلی.» و رفت. هماهنگی بخش آسمانیان تشییع کار سختی نبود. کافی بود یک سور بزنم که شهید جدید مهم داریم. فرشته ها خودشان برای تبرک کردن بال هایشان می آمدند و همراه پیکر تا قبر شهید می رفتند. ولی هر چه می گذشت خبری از پیکر نبود و من خوشحال بودم که کاری خودش داشت پیچانده می شد. حیف که خوشی ام دو هفته بیشتر طول نکشید و پیکر شهید از زیر آوارها پیدا شد. اما من همچنان پیچاندمش و سور نزدم. سبحان الله که این بار روند کارها خود به خود پیش رفت. فرشته هایی که در لبنان همراه پیکر بودند بدون آنکه بگویم آمدند کربلا و آنجا فرشته های مقیم بین الحرمین هم قاطی شان شدند. وقتی دیدم کارها رله شده برای نظارت رفتم تا خودی نشان بدهم. فرشته های بال سوخته را همان جا دیدم. پایین تر از همه می پریدند. پرسیدم: «شما مال همین جایید؟» گفتند:‌ «نه ما از غزه آمده ایم. شنیده ایم اگر بالهایمان را بمالیم به حرم بی دست کربلا خوب می شویم.» پرسیدم: «بالهایتان چه شده؟» به هم نگاه کردند و خجالت کشیدند. یکی شان گفت: « ما سالها مامور محافظت از بچه ها در بیمارستان شهدای الاقصی بودیم. مردم که آواره شدند و کنار بیمارستان چادر زدند ما شدیم مامور محافظت از چادرها. دیشب ولی بمبی اسرائیلی آمد و مردمی که توی چادر خوابیده بودند را زنده زنده سوزاند. زن و مرد و بچه یا الله گویان کمک می خواستند. ما خودمان را انداختیم توی آتش. ولی ظاهرا چون قصور از ما هم بوده بالهایمان این طوری شد.» گفتم:‌ «اسم این شهید هم عباس بوده. واسطه اش کنید پیش ابالفضل. ان شالله زودتر خوب شوید.» خوشحال شدند. تا حرم سیدالشهدا آمدند و وقتی داشتند از جمع جدا می شدند گفتند: «ما اسمش را نمی دانستیم. به ما گفتند یک شهید ایرانی را آورده اند که در راه آزادی فلسطین با لبنانی ها توی اتاق جنگ بوده و عراقی ها زیر پیکرش را گرفته اند.» با لبخند مشایعت شان کردم. جوان چهارشانه ای پسر کوچکی را روی دوشش گذاشته بود و می گفت:‌ «این شهید از وقتی همسن تو بوده آرزو داشته اسرائیل رو نابود کنه.»‌ پیکر رسید زیر قبه سیدالشهدا و نور سرتاسرش را گرفت. به اشاره من فرشته ها پیکر را از روی دست مردم بلند کردند و دور ضریح طواف دادند. دیگر توی کربلا کاری نداشتم. باید همراه پیکر می آمدم تهران که فردا صبح دومین تشییع را برگزار کنیم. موقع خروج شنیدم که پسرک می گفت: «منم آرزو دارم اسرائیلو بکشم. یعنی منم شهید می شم؟» بالم را روی سرش کشیدم. موهای لختش روی هوا تکان خوردند. خوب شد کسی ندید. من زودتر از هواپیمای پیکر رسیدم فرودگاه. دور یکی از سرداران سپاه ایرانی ازدحام شده بود. جلوتر رفتم و سرو گوشی به آب دادم. مردم به خنده می گفتند بعد از طی یک دوره شهادت و جاسوسی برای اسرائیل و شکنجه توسط اطلاعات ایران و سکته ی قلبی و مرخص شدن از بیمارستان آمده به استقبال پیکر همرزمش. من کلا آدم ها را نمی فهمم. فهمیدن ایرانی ها هم که به تبحر و نبوغ خاصی نیاز دارد. اما فهمیدن آنهایی که دشمن شان را قبول دارند و به دروغ هایشان در جنگ روانی گوش می دهند دیگر از توان هر فرشته ای خارج است. سر سردار قاآنی را بوسیدم. موهای او هم آمد روی پیشانی اش. باید روی حرکاتم کنترل بیشتری داشته باشم. این طوری لو می روم. دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
روزنوشت های پیچائیل بیست و چهارِ هشتِ سه فرشته مقسم گفت: «می دونم وسط ماموریتی ولی...!» نگذاشتم حرفش را ادامه بدهد. گفتم:‌ «وظیفه جدید قبول نمی کنما!» اخم هایش توی هم رفت و جدی تر شد. «برای من هم سخته که از یک پیچائیل انتظار داشته باشم دو تا کار را همزمان انجام بدهد. اما شرایط را درک کن!‌ وسط جنگیم پیچائيل.» استغفراللهی توی دلم چرخاندم و گفتم: «خب امر بفرمایید!» لبخند پاشید توی صورتش. «تشییع تهران که تموم شد دوباره برگرد فرودگاه و تو مراسم استقبال از رئیس مجلس شرکت کن. خانواده شهدا هم می آن. بده از فرشته ها کسی نباشه.» چشمِ کشیده ی کم جانی گفتم و رفتم میدان امام حسین که تشییع دوم شهید عباس را سامان بدهم. الحمدلله باز هم همه چیز رله بود و شب برگشتم فرودگاه. بدم نمی آمد یک مبارز پارلمانی شجاع را از نزدیک ببینم. کدام رئیس مجلسی در دنیا جرات می کرد در شرایط بمباران لبنان، شخصا بنشیند پشت فرمان هواپیما و یک ساعت بعد در فرودگاهی که اطرافش هم در حال بمباران است، فرود بیاید و برود وسط شهر از خرابی ها بازدید کند؟ او که نمی دانست فرشته مقسم یک لشکر فرشته محافظ همراهش فرستاده. شاید هم طبق آیه های قران می دانسته که حمایت می شود و به وعده های خدا اطمینان کرده بود. در هر حال دوست داشتم ببینمش. قالیباف که از پله های هواپیما پیاده شد پیرزنی ریزنقش ایستاد جلویش و گفت:‌ «بشین می خوام دورت بگردم!»‌ مادر سه شهید بود. کمی قربان صدقه هم رفتند و بعد قالیباف در ماشین را برایش باز کرد و با احترام سوارش کرد. انگار که مادر شهید، یکی از مقامات کشوری است و رئیس مجلس یکی از مامورین یگان تشریفات. این صحنه ها را هم فقط توی ایران می شود دید. تشییع بعدی توی مشهد بود. باز هم من زودتر از هواپیمای پیکر رسیدم. حسابی خسته بودم. چند دوری گنبد امام رضا را طواف کردم. بعد هم ابری را بستم دور یکی از مناره های گوهرشاد و رویش چرت زدم. وقتی بیدار شدم تشییع شهید عباس رو به پایان بود. خیلی بد شد. ناسلامتی من مسئول هماهنگی بخش آسمانیان بودم. ولی این بار هم فرشته های حرم آبرویم را خریده بودند. تشییع بعدی فردا توی اصفهان بود. می توانستم تا خود فردا روی همان ابر پا در بند بخوابم و همین کار را هم کردم. چند ساعت بعد با صدای بلندی از خواب پریدم. خدای من! ابر از مناره جدا شده و همراه باد راه افتاده بود سمت لبنان! این را از بوی دریا و هوای خوش مدیترانه ای و صدای بمب ها فهمیدم. اسرائیل نه تنها ضاحیه و بیروت که شمال و جنوب لبنان را هم می زد. بعلبک و شهرهای جنوب از دست بمب ها امنیت نداشتند. از آن بالا به شهرها نگاه کردم. هر روز خالی تر از قبل می شدند. شهردار نبطیه شهید شده بود و چند نفر زیر تابوتش را گرفته بودند. رفتم پایین و من هم دستی رساندم به پیکرش. نمی دانم چرا به لبنان که می رسم سر به راهیل تر می شوم تا پیچائیل. اوضاع غریبی است. مردم لبنان که تا دیروز در روستاها و شهرهای سرسبز زندگی می کردند به خاطر حمایت شان از مظلوم دارند تبدیل به آوارگانی می شوند که در اردوگاه های کم امکانات سوریه و عراق و ایران می مانند. چه قصه ی تلخی است. آن قدرکه این روزها رهبر ایران کمک به لبنان را به هر نحوی فرض و واجب اعلام کرده و خیلی از ایرانی ها در حال جمع کردن کمک های مالی و غیر مالی اند. فرشته های حامل انفاق و صدقات این ایام شبانه روزی کار می کنند و در آماده باش کاملند. زن های ایرانی مثقال مثقال طلایی را که برای روز مبادا جمع کرده بودند، می دهند برای کمک. آن قدر که کیلو کیلو طلا به پول تبدیل می شود و پول هم به کالا و کالا هم به احترام و مایحتاج زندگی. با شنیدن صدای آیه ای از قران سریع کنار می روم و راه را برای گروه فرشته های ضربت باز می کنم. آنها موظفند رزق کریم را فقط بین افراد خاصی پخش کنند و همیشه هم عجله دارند. چقدر آیه ای که به عنوان آژیر استفاده می کنند به دلم می نشیند. با خودم تکرار می کنم و دوباره خوابم می گیرد. "و آنها که ایمان آوردند و هجرت نمودند وَالَّذِينَ آمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَالَّذِينَ آوَوْا وَنَصَرُوا أُولَٰئِكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا ۚ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَرِيمٌ" مسلمانانی که مهاجرت کردند و در راه خدا جنگیدند و مسلمانانی که پناهشان دادند و کمکشان کردند، آنان همان مؤمنان واقعی‌اند و آمرزش و رزق کریم نصیبشان می‌شود. دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
چه زیادند کسانی که به بهانه ای از زیر بار جهاد شانه خالی می کنند و دیگران را هم دعوت می کنند به همان بهانه خدا بهانه ها را قبول نخواهد کرد (ضمنا هرکس جهادی دارد. جهاد با مال، جهاد کسب روزی حلال جهاد تبیین، جهاد فرزندآوری و ...) دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan