رسیدند به دروازه های شهر.
موسی و مردمی که آن ها را از بردگی نجات داده بود.
در راه که می آمدند بارها نصرت خدا را دیده بودند. مثلا شکافته شدن نیل.
اما وقتی موسی گفت:
مردم! به سرزمین مقدس و حاصلخیز شامات وارد شوید که خدا برایتان مقدّرش کرده است. به دشمن پشت نکنید و پا به فرار نگذارید که آنوقت، شکست سختی خواهید خورد.»
گفتند: «موسی! در آن سرزمین جماعتی زورگو زندگی میکنند. تا آنها از آنجا کوچ نکنند، ما پایمان را آنجا نخواهیم گذاشت! اول، آنها از آنجا بروند. بعدش ما میرویم آنجا!»
دو نفر از مردم خداترس که خدا نعمت ایمان و شجاعت به آنان داده بود، پیشنهاد کردند: «از دروازۀ اصلی شهر، یکدفعه به آنها حمله کنید! پایتان که به شهر برسد، دیگر پیروزیتان حتمی است. اگر ایمان واقعی دارید، فقط به خدا توکل کنید.»
ولی آنها حرفشان را تکرار کردند: «نه موسی، تا وقتی آنها آنجا هستند، ما ابداً پایمان را آنجا نخواهیم گذاشت. اصلاً خودت و خدایت بروید و با آنها بجنگید. ما هم همین جا منتظر پیروزیتان مینشینیم!»
موسی گفت: «خدایا، من و برادرم فقط اختیار خودمان را داریم؛ پس خودت بین ما و این جماعت منحرف داوری کن.»
خدا فرمود: «حالا که سرپیچی و بیادبی کردند، ورودشان به آن سرزمین چهل سال ممنوع شد! در این مدت، در بیابانها آواره و سرگردان میمانند. دیگر هم به حال این جماعتِ منحرف افسوس نخور.»
بعدش دیگر مردم تا چهل سالللل طعم سکنی و آرامش را ندیدند و در بیابان ها آواره ماندند.
#یک_تصمیم_یک_سرنوشت
ما هم باید تصمیم بگیریم.
که از مردم زورگو بترسیم یا نه.
به حرف آنها که دلمان را گرم می کنند و می گویند با کمی استقامت پیروزید، اعتماد کنیم یا نه؟
نکند بگوییم شما خودتان بروید بجنگید هر وقت پیروز شدید ما می آییم و از نتایج پیروزی استفاده می کنیم؟
#یک_تصمیم_یک_سرنوشت
آیات ۲۱ تا ۲۶ سوره مائده
#آیه_نوش
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
هدایت شده از آنِسه
بسم الله
به پشت سرم نگاه میکنم؛ به تمام روزهای خوشی و ناخوشی، به مسیری که ازش عبور کردیم. چطور دوام آوردیم؟
حقیقت این است که تنها پناهگاه ما تویی. تنها رد به جا مانده روی شانههای ما، اثر دستهای توست. لب هر پرتگاهی که رسیدیم، صدای تو بود که هوشیارمان کرد. ما فقط تو را به خاطر میآوریم. باقی تصویرهای شناور در ذهنمان تار و تاریکاند.تنها نقطهی روشن، یاد توست.
• ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَىٰ رَسُولِهِ وَعَلَى الْمُؤْمِنِينَ وَأَنْزَلَ جُنُودًا لَمْ تَرَوْهَا وَعَذَّبَ الَّذِينَ كَفَرُوا ۚ وَذَٰلِكَ جَزَاءُ الْكَافِرِينَ..
(۲۶ توبه)
خدا آرامش و آن حال طمأنینه قلبی را بر پیامبرش و مؤمنان نازل کرد، و لشکریانی که آنان را نمی دیدید، برای یاری مؤمنان فرود آورد، و کسانی را که کفر می ورزیدند، به عذاب سختی مجازات کرد؛ و این است کیفر کفرپیشگان..•
خبر خوب این که آن سهم آرامشی که برای ما کنار گذاشتهای، هنوز و همچنان نجاتمان میدهد.
#ملاقاتباآیهها
◇
خیلی ها این روزها شروع کرده اند به نوشتن روزنوشت شخصی.
به نظرم کار مفیدی است.
هم برای تاریخ و ثبت شدن این لحظات برای آینده و هم برای خودمون.
با نوشتن، احساسات اضافی تخلیه می شوند روی کاغذ و فرصت فکر کردن به حوادث و عمیق تر شدن برای آدم به وجود می آید.
چند نمونه اش را این طرف و آن طرف دیده ام. می ذارم ایده بگیرید و شما هم شروع کنید.
پ.ن.: شهید حسن باقری و شهید طهرانی مقدم و خیلی های دیگه هم در زمان جنگ روزنوشت می نوشتند.
#سبک_زندگی_شهدا
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
✅صبح دوشنبه ۲۶ خرداد
👩برادرزاده هایم یکی یکی بیدار شدند. داشتند میخندیدند. مادرشان گفت زهرا تا صبح از تب و حرارت هزیان گفته و خنده برای همین است. زهرا دختر وسطیِ احساساتی و نازک دل خانواده است که از همان روز اول بیشتر از بقیه بچه ها نگران و ناراحت بود. بچه ها به روی خودشان نمی آورند اما ترس و نگرانی ته چهره شان جا خوش کرده. با خنده و شوخی و بازی حواس خودشان را پرت میکنند و هنوز در حال و هوای مراسم نامزدی هستند ، امروز با هم نقشه می ریختند که چطور آقا داماد را با تفنگ آبی خیس کنند و می گفتند بگو لباس اضافی با خودش بیاورد.
😅وسط بازی ها نازنین گفت: مامانبزرگ ما از پایگاه نظامی آمدیم خانه شما، نتانیاهو کجا پناه می گیره؟
مادر گفت : زیرررررر گِللللل ایشااالوووو
صدای خنده همه بلند شد.
زینب گفت: حرف جنگ را تمام کنید، عمه بگو چکار کردی آقای داماد تو را پسندید؟ از فوت و فن های پسندیده شدن برایمان بگووو...
صدای خنده ها بالاتر رفت و کلاس آموزش جذب خواستگار شروع شد.
اما من باید زود می رفتم و کلاس نیمه کاره ماند. کاغذ و خودکار بهشان دادم گفتم: اسم و فامیل بازی کنید تا عروس شدن راه زیادی دارید.
♻️چندین سال است که با دوستانمان دوشنبه آخر هر ماه دورهمی برگزار میکنیم،
امروز برگزاری مراسم با سیما بود که از قضا منزلشان نزدیک میدان صنایع دفاع است که در چند روز گذشته مورد اصابت قرار گرفته.
در گروه بحث بود که دورهمی کجا برگزار شود؟
سیما گفت خودمان میخواهیم در خانه بمانیم اما اطرافیان گفتند امن نیست. دورهمی در مکان دیگری برگزار می شود.
روز به روز که از شروع جنگ می گذرد بیشتر احساس میکنیم که جنگ چقدر همه چیز را تحت تاثیر خودش قرار می دهد. اما زندگی جریان دارند و همه کارها باید سر جای خودش انجام شود.
🥳رضوان در گروه گفت برای دورهمی می آییم دنبال عروس خانم و در ماشین موسیقی حماسی گذاشتند و با دست و کِل به دورهمی رسیدیم.
الهی شکر دوستان با دیدن یکدیگر روحیه گرفتند و شادی با واسونک خوانی و دبه نوازی استاد مرجان به اوج رسید.
💔پایان دورهمی متوجه شدیم که صداوسیمای تهران را مورد اصابت قرار دادند و غم و نگرانی دوباره به وجودمان برگشت. دیدن کلیپ بانویی که گوینده خبر بود و با شجاعت و دلیری زنانه خود تمام حیثیت دشمن را بر باد داده بود به همه ما قوّتی داد که با استواری بیشتری راه مان را ادامه دهیم.
🙂😞و زندگی همین لحظاتی است که غم و شادی در کنار هم رخ میدهد.
✍️مریم بنیانی
هدایت شده از بغض قلم
سه تا نانوایی نزدیک خانهی ما تعطیل کردند درحالی که روز اول جنگ کامیون کامیون آرد خالی کرده بودند. (چقدر نوشتن روز اول جنگ سخت بود، انگار هنوز باورم نشده) دنبال شمارهی اتحادیهی نانوایان هستم.
رفتم نانوایی چهارم که بیست نفری توی صف ایستاده بودند و هر کدام اندازهی فریزر خانهشان نان میخواستند.
با دختر پشت سرم حرف زدیم که زمان بگذرد، اینجا بود که دختر برگی رو کرد که شگفتزده شدم. توی همین پنج روز که خیلی از آدمهای شبیه من گیج شدهاند که وظیفهی ما چیست؟!، او جای ضربه زدن به اسرائیل را پیدا کرده بود. از صبح سومین باری بود که توی صف ایستاده بود. یعنی از ساعت ۶ تا ۹، برای سه تا پیرمرد و پیرزن محله نان خریده بود. نان دانه دانه دست مردم میرسید، خانمی که توی صف یکدانهای ایستاده بود، با خنده میگفت از ترس تبخال زده. به نظرم ترس و استرس از لشکر دشمن بدتر است. پیرزنی که به درخت تکیه داده بود، موهای سفیدش را فرستاد زیر روسری و گفت: دعا بخون، خدا بزرگه مادر!
نوبت من شد. از نانوا تشکر کردم که ایستاده توی جبههی خودش برای آرامش روانی مردم.
نانوا را بقیه، سید صدا میزدند. سید شانه را فرو کرد توی خمیرهای بربری و گفت: الان که وقت تعطیل کردن نیست، لر نمیترسه.
پیرمرد ترک توی صف دندان مصنوعیاش مشخص شد و گفت: ترکها مگه فرار کردن که لرها فرار کنند.
یکدفعه نمایندگان بقیهی استانها هم از شجاعتشان گفتند، خیلی بامزه بود.
#روزهای_جنگی_با_پیروزی_میگذره
#اینروزها_زندگی_عادی_جهاد
#مرگ_بر_اسرائیل
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
🆔 https://ble.ir/bibliophils
توصیه یکی از خواننده ها که از قضا مادری نویسنده و قوی و باروحیه است.
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan