#به_نام_خدای_مهدی🌸🍃
#قلبم_برای_تو❤❤
#قسمت3
.✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
🔮از زبان مریم...
.
سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم...
خیلی استرس داشتم...
در مورد راهیان نور خیلی چیزا شنیده بودم ولی به خاطر مشکلم تا حالا فرصت نشده بود که برم.
بابا و مامانم تا کنار اتوبوس برای بدرقم اومده بودن و به مسئولای اردو کلی سفارش میکردن که حواسشون بهم باشه
.
-دخترم قرصاتو یادت نره ها
-باشه مامان...چند بار میگی...حواسم هست
-اخه تو خونه همش من باید یادت بیارم ..زهرا جان تو که کنارشی حواست بهش باشه.
-باشه خاله...حواسم هست...اگه قرصاشو نخوره باهاش حرف نمیزنم
-امان از دست تو دختر...خلاصه میسپرمتون به خدا...
.
با زهرا همون اولای اتوبوس نشستیم و تا خود دوکوهه دوتایی با هم مداحی گوش دادیم و حرف زدیم...
بعضی اوقات تکون خوردنهای اتوبوس حالم رو بد میکرد و سرگیجه بهم دست میداد که زهرا با مسخره بازیاش کاری میکرد حواسم پرت بشه...
.
مریم اون کوه رو ببین شبیه توهه
-چرا حالا شبیه من -هم خشکه هم عبوسه هم یه جا نشسته هیچی نمیگه
-حالا ما شدیم خشک و عبوس دیگه
-از قبل هم بودین خانمم
-ااااا...اینجوریاست
-حالا نمیخواد ناراحت شی خودم یه دوره کلاس فشرده میزارم برات که قشنگ تره تر بشی مثل نون خامه ای
-برو برا ع.. کلاس بزار
-خخخخ
.
-زهرا اونجا رو نگاه کن
-چیو؟!
-اتوبوس بغلی
-ااااا...اتوبوس برادرانه دانشگاه ماست...خب چیه مگه؟؟
-خسته نباشی منظورم پنجره آخرشه خنگول
-آهااااا....اااااا...بسم الله...اون پسرا چرا شکلک در میارن
-فک کنم حالشون خوش نیست
-قیافشو ببین مریم...شبیه میمونه
-عیبه پرده رو بکش...هرچی نگاه کنی پر روتر میشن
-باشه...اصن مگه آدم قحطه من به اونا نگاه کنم
🚨پی نوشت: چند نفر از دوستان پرسیده بودن که داستان ایا واقعیه یا نه که خواستم بگم داستان کاملا ساخته ذهنه...
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
السَّلامُ عَلَیکَ حینَ تَقوم
کی طنین دلنواز انا بقیه اللّه تو از کعبه مقصود جانها را معطر میکند و زمین بر قامت دلربایت طواف عشق میگذارد
مولاجان❤️
برای آن لحظه که با پرچم «یالثاراتالحسین» در انتهای افق غباری بهپا میشود و تو با ذوالفقار حیدر میآیی لحظهها را بدست باد میسپارم
🌹اللّهم عجّل لولیک الفرج🌹
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_باایدی_کانال_ونام_نویسنده🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#به_نام_خدای_مهدی🌸🍃
#قلبم_برای_تو❤❤
#قسمت4
.✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
رفتیم تا رسیدیم به دوکوهه..
از همون اول همه چیز برام قشنگ بود و تازگی داشت
تانک های وسط میدون دوکوهه
حسینیه حاج همت...
ساختمونهای دوکوهه...
همه چیز شبیه عکسهایی بود که دیده بودم...
حس میکردم تو خوابم...
یه حس خوبی داشتم...
غروب بود و باد خنکی تو حیاط دوکوهه میپیچید...
کم کم صدای اذان بلند شد و حرکت کردیم سمت حسینیه حاج همت...
داشتیم میرفتیم که زهرا گفت:
-مریم بیا بریم با اون تانکها یه عکس بگیریم...
-باشه بریم ولی سریع تر که به نماز برسیم...
-باشه...یه عکسه دیگه همش
-زهرا...زهرا...وایسا...اونجا رو؟؟
-باز چی شده؟؟
-اون سه تا پسرا که شکلک در میاوردن رو تانکها وایسادن دارن عکس میگیرن..ولش کن عکسو...بریم بعد نماز میگیریم...
-بابا بریم جلو ما رو ببینن خودشون میرن کنار دیگه
-نه... ولش کن زهرا...تو اینا رو نمیشناسی...
-باشه...فعلا که شما هرچی میگی ما میگیم چشم
🔮از زبان سهیل
یا حسین...اینجا کجاست؟!پادگانه؟!
-فک کنم زندان آوردنمون داش سهیل
بچه ها میگم بریم یه دور بزنیم تو حیاطش
باشه...اوه اوه اون تانکا رو اونجا ببین وحید...خوراک سلفیه ها
در حال صحبت باهم بودیم که صدای مسئول کاروان اومد...
برادرا از سمت راست من برن خواهرا از سمت چپ...
.
آقا مگه با شما نیستم بیایین سمت راست؟!
-با مایی اخوی ؟!
-بله
-اخه گفتی برادرا فک کردیم با داداشاتونی
-لااله الا الله...حرکت کنین سمت حسینیه الان اذان میزنن...
-چشم حاج آقا
.
-ولش کن سهیل تا اینا نماز بخونن بریم عکسمونو بگیریما
-باشه..بریم...
-آقا اینجوری نمیشه....بریم رو تانک
-نردبون نداره؟؟ نیوفتیم توش؟؟
-نترس حسن جان...بیوفتی صدا میخوری
.
-بچه ها؟!
-جان داش سهیل؟؟
-اون دخترا رو...فک کنم میخوان بیان طرف تانک...بریم پایین که معذب نباشن...
-ول کن بابا...فوقش بیان با هم عکس میگیریم
-تو آدم نمیشی...خب هیچی...فک کنم منصرف شدن...برگشتن
-رفتن نمازشونو سریع تر بخورن سرد نشه
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄