eitaa logo
دین بین
12.3هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
13 فایل
😁هدف ما گفتن موضوعات سنگین با قالب سبکه 🎞 تولید کلیپهای اینوری برای اونوری‌ها 🥴 ✍️ نویسنده و کارگردان: سید علی سجادی‌فر 🎞️ بازیگر: امید غفاری ادمین کانال: @admin_dinbin رزرو تبلیغات: @admin_dinbin
مشاهده در ایتا
دانلود
#سلام_امام_مهربان_زمانم ❣ قائم آل نور، يا مهدي.. عطر سبز حضور، يا مهدي ... تا هميشه صبور مي مانيم در هواي ظهور، يا مهدي ... #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃 #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🕊 🌸🌹 با اصرار می‌خواست از طبقه‌ی دومِ آسایشگاه به طبقه‌ی اول منتقل شود. با تعجب گفتم: «به خاطر همین من رو از دزفول کشوندی تهران!» گفت: «طبقه‌ی دوم مشرف به خوابگاه دخترانه است. دوست ندارم در معرض گناه باشم». وقتی خواسته‌اش را با مسئول آسایشگاه در میان گذاشتم نیش خندی زد و با لحن خاصی گفت: «آسایشگاه بالا کُلی سرقفلی داره، ولی به روی چشم منتقلش می‌کنم پایین». کتــاب پرواز تا بی‌نهایت، ص35 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 همه چشم‌ها روز قیامت گریانند جز سه چشم: چشمی که از ترس خدا بگرید، چشمی که از نامحرم فرو نهاده شود، چشمی که در راه خدا شب زنده دار باشد. بحـــــــــــــــارالانـــــــوار، ج‏101، ص35 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸 #صفحه26_سوره_بقره 🌸🍃 هرروز یه صفحه قران به نیت #ظهور و #سلامتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف🌸🍃 #اجرتون_با_صاحب_الزمان 😍 #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید🌷 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🍃🌸 #ترجمه_صفحه26_سوره_بقره 🌸🍃 #اجرتون_با_صاحب_الزمان 😍 (ترجمه:شیخ علی ملکی) #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید🌷 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 !😄 شب بود و می‌خواست آروم و بی‌سروصدا بره خونه‌‌شون. می‌گفت: نباید پدر و مادرم رو اذیت کنم. درِ خونه‌‌شون بسته بود. خواست بخوابه پشت در که ترسید از سرما یخ کنه. به کله‌اش زد که از درخت کنار خونه بره بالا. با زور خودشو کشید بالا. رفت روی بام آغل. سگشون که دیدش، صداش همه‌جا رو پرکرد. ترسید. پایین را نگاه نکرد و همین جور پرید توی آغل که یک‌دفعه صدای بُزشون رفت به هوا، صاف افتاده بود روی بُز. حالا همه‌ی خونواده‌اش بیدار شده بودند و ریخته بودند توی آغل. همسایه‌ها هم از سروصدای سگشون بیدار شده بودند و فانوس به‌‌دست اومده بودند تو کوچه. از ترس همه رفته بود زیر پالون الاغ و به خودش می‌لرزید. الاغ هم هی جفتک می‌زد و عرعر می‌کرد. کم‌‌کم همه درِ خونه جمع شده بودند که دوید و رفت زیر کرسی مادربزرگش. مادربزرگش هم هی داد می‌زد و می‌گفت: آهای دزد! آهای اجنه! خدایا این دیگه کیه رفته زیر کرسی؟ هم زیر کرسی می‌خندید. می‌گفت: می‌خواستم مادر و پدرمو بیدار نکنم، همه‌ی ده رو از خواب بیدار کردم!😂 (مجموعه کتب اکبرکاراته) 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#حدیث_روز🌸🍃 اللهم عجل لولیک الفرج🌹🍃 اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
🌹🍃 (م.مشکات) - نپرسیده بودی! بابک پرسید: - یعنی نمی خواید بازی کنید؟ - همون موقع هم علاقه چندانی نداشتم. برای همین هیچ وقت نتونستم خوب بازی کنم بابک گفت: - حیف شد و رو به شروین اضافه کرد: - توچی؟ نمی خوای جلوی استادت خودی نشون بدی؟ - بهتره یکی دیگه بازی کنه منم نگاه می کنم - چرا؟ قبل از اینکه شروین چیزی بگوید صدائی آمد - می ترسه ضایع بشه مسلماً صاحب صدا کسی جز آرش نبود.آرش رو به شروین ادامه داد: - درسته جوجه؟ خودت کم بودی یکی دیگه رو هم آوردی؟ اون مال کدوم آشغالدونیه؟ شروین پرید جلو و یقه آرش را گرفت و داد زد: - حالا نشونت می دم بقیه ریختند تا جدایشان کنند. چند تائی مشت و لگد بینشان رد و بدل شد. البته از فاصله دور! شاهرخ شروین را از پشت گرفت و عقب کشید. - ولم کن شاهرخ. این خیلی پررو شده - آروم باش - نه باید حالش رو بگیرم. اینجوری نمیشه شاهرخ شروین را که داشت می رفت تا دوباره گلاویز شود عقب کشید، در چشم هایش خیره شد و با حالتی تحکم آمیز گفت: - می گم آروم باش نگاه تند شاهرخ مجبورش کرد تا بایستد. - می خوای حالش رو بگیری؟ وقتی راهش هست چرا با لگد؟ این را گفت و به میز بیلیارد اشاره کرد. شروین نگاهی به میز و بعد به شاهرخ کرد. ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 (م.مشکات) - ولی مطمئن نیستم بتونم - اگه باختی یعنی اون درست می گه و بازیش بهتره. کی گفته همیشه تو راست می گی؟ شروین که از شنیدن این حرف تا حدودی دلخور شده بود گفت: - معلوم هست طرف کی هستی؟ رفیق منی یا اون؟ - رفیق توام و طرف کسی که بازیش بهتره. این عادلانه تره، نه؟ شروین که حرف شاهرخ به مذاقش خوش نیامده بود و از طرفی منطقی بود با بی میلی قبول کرد. سعید را صدا زد. - بهش بگو باهاش بازی می کنم. هر کی برد درست می گه وقتی سعید خبر را برد آرش گفت: - سر چند؟ - بدون پول؟ - بدون پول؟ مگه بیکارم؟ یا شرط می بندی یا باخت رو قبول می کنی شروین نگاهی به شاهرخ انداخت. شاهرخ چشم هایش را بست و سرش را به علامت نفی تکان داد. شروین ادامه داد. - قراره اونی که بازیش بهتره معلوم بشه. نیازی به پول نیست - می دونی می بازی پول نمیذاری. من بدون پول بازی نمی کنم سعید زیر گوش بابک چیزی گفت و بابک میانجی شد. - خجالت بکشید مثلا مهمون داریم. شروین راست می گه. نیازی به پول نیست آرش معترضانه داد زد: - ولی بابک... - همین که گفتم. یا بازی می کنی یا برو بیرون آرش که معنی نگاه بابک را فهمیده در حالی که سعی می کرد خودش را دلخور نشان دهد سر میز رفت. هر کدام از بچه ها گوشه ای ایستادند. شاهرخ دست به سینه گوشه میز ایستاد و به بازی خیره شد. سعید دور میز می چرخید و تکیه می انداخت وگاهی در گوش شروین پچ پچ می کرد. اواسط بازی بود که سعید گفت: - من میرم یه چیزی بخرم. کسی چیزی نمی خواد؟ بعد از اینکه سفارش ها را گرفت به سمت بوفه انتهای سالن رفت. کمی که گذشت سر و صدای سعید بلند شد. بابک سرتکان داد: ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 (م.مشکات) - نشد این بره بوفه دعواش نشه. باید عین بچه مواظبتون باشی و رفت تا دعوا را ساکت کند. وقتی بابک به بوفه رسید بعد از چند تا داد سرو صدا خوابید. سعید رو به فروشنده گفت: - بازیت حرف نداره ساسان بعد آبمیوه اش را برداشت و به بابک که کنارش بود گفت: - حواست باشه لو نری. این یارو خیلی تیزه - منو کشوندی اینجا همینو بگی؟ این بابا کالا تو بازیه - دلتو خوش نکن. بدون چشم چرخوندن می بینه. مطمئن باش الان هوای ما رو هم داره بابک از روی تمسخر گفت: - پس خدا رو شکر گوش هاش آنتن نیست و خندید. - من باهاش کلاس داشتم. می دونم چه جونوریه. از ما گفتن بود، خود دانی بعد همانطور که بابک سعی می کرد عصبانیت ساختگی سعید را آرام کند به طرف جمع برگشتند. بازی ها خیلی نزدیک بود. اختلاف زیادی وجود نداشت. کم کم شروین جلو افتاد. توپ آخر مال آرش بود. زاویه پیتوکش تنظیم نبود،به جای توپ خودش توپ شروین را در پاکت انداخت. خطا شد. باخت. شروین با شادی کودکانه ای رو به جمع گفت: - خب فکر کنم حالا خیلی چیزا عوض شد و رو به آرش گفت: - باید خوشحال باشی که شرط نبستی آرش نیشخندی زد. شروین کنار شاهرخ ایستاد. - خوش قدمی ها ! شاهرخ در جوابش لبخندی زد که با همیشه فرق داشت. وقتی بابک حرف می زد شاهرخ با حالتی خاص نگاهش می کرد. انگار در دنیائی دیگر سیر می کرد. شاهرخ رویش را از بابک به طرف آرش چرخاند: - تبریک می گم آقا آرش همه تعجب کردند. آرش گفت: - دست میندازی؟ شاهرخ با لحنی زیرکانه گفت: ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
شب بخیر #امام_مهربانم🌸🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 شبتون بخیر وارامش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
🌹🍃 (م.مشکات) - ابداً. این همه فروتنی شما برام خوشاینده. با اون همه شور و شوق برای شرط بندی ، اعتماد به بازیتون و اون همه عصبانیت وقتی باختید خیلی راحت همه چیز رو پذیرفتید. بدون ذره ای ناراحتی. این متانت جای تبریک داره آرش ساده تر از آنی بود که معنی حرف شاهرخ را بفهمد اما بابک متوجه منظورش شد و سعی کرد با وادار کردن شروین به خریدن آبمیوه ذهن جمع را منحرف کند... ساعت از 9 گذشته بود که از سالن خارج شدند. سوار که شدند شروین پرسید: - حال کردی چطور سوسکش کردم؟ هی شاخ و شونه می کشه – بازیش خیلی بهتر از توئه – کی؟ - آرش، خیلی ماهره، خیلی بهتر از تو بازی می کنه شروین که اصلاً انتظار چنین قضاوتی را نداشت داد زد: - چطور همچین حرفی می زنی؟ دیدی که با 4 تا اختلاف بردم شاهرخ نگاهی به شروین که با هیاهو حرف می زد انداخت ولی حرفی نزد. دم در تعارف کرد: - نمیای داخل؟ معلوم بود که شروین هنوز دلخور است: - خیلی ممنون، باید برم شاهرخ که متوجه این دلخوری شده بود لبخندی زد و گفت: - از حرفم دلخور شدی؟ شروین با طعنه گفت: - نه، اصالً - نمی خواستم ناراحتت کنم. می شه دوباره بیام؟ شروین شانه ای بالا انداخت. - اونجا که مال من نیست! - مطمئنی نمیای تو؟ - آره باید برم خداحافظی کردند و شروین رفت. ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 (م.مشکات) فصل سیزدهم از دم آموزش که رد می شدند شاهرخ گفت: - آقای نعمتی هست. برگه انصراف نمی خوای؟ - دارم، پرش کردم. چند تا از امضاهاش رو هم گرفتم - من امشب بیکارم. دوست دارم بریم بیلیارد - امشب؟ فکر نکنم. خونه یکی از دوست های سعید جشنه. احتمالا برم اونجا - اشکالی نداره منم بیام؟ بعنوان مهمان ویژه شاهرخ این را گفت و نیشخندی زد: - کلی برات کلاس دارم - تو؟ - بهم نمیاد؟ دوران دانشجوئی از این مهمونی های پسرونه زیاد می گرفتیم - این از اون مهمونی های بچه مثبتی نیست. پارتیه - آها! از اونا که دوپس دوپس داره؟ - یه چیز تو همین مایه ها! تازه برا بیلیارد سعید باشه بهتره. زبونشون رو بهتر بلده - باشه. هر وقت جورشد بهم خبر بده داشتند خداحافظی می کردند که تلفن شاهرخ زنگ خورد. از هم جدا شدند. شروین روی صندلی منتظر سعید نشست و با نگاهش شاهرخ را که به سمت در خروجی دانشکده می رفت و با تلفن صحبت می کرد ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 (م.مشکات) دنبال کرد. سرش را چرخاند و نگاهی به اطراف کرد. خبری از سعید نبود. دوباره به طرف شاهرخ برگشت. وسط راه خروجی و نزدیک در دانشکده ایستاده بود. هیچ حرکتی نمی کرد. تعجب کرد. ابروهایش را در هم کشید و با کنجکاوی به صحنه خیره شد. شاهرخ چند قدمی برداشت اما به نظر متعادل نمی آمد. انگار بقیه نیز متوجه حرکت غیرعادی اش شده بودند چون یکی از پسرها به سمتش خیز برداشت تا شاهرخ را که به نظر می آمد می خواهد زمین بخورد بگیرد اما شاهرخ خودش را کنترل کرد. تلو تلو خوران و با قدم هائی آرام به مسیرش ادامه داد. شروین از جایش بلند شد به طرف شاهرخ راه افتاد. شاهرخ ایستاد. شروین همان طور که کله اش را کج گرفته بود و سعی می کرد با دقت بیشتری نگاه کند آرام آرام جلو رفت. چهره شاهرخ را نمی دید اما مطمئن بود مسئله ای پیش آمده. یک دفعه شاهرخ مثل کسی که کمک می خواهد دستش را دراز کرد، در هوا چنگ زد، قدمی به عقب برداشت کمی چرخید و به زمین افتاد. همه به طرفش دویدند. شروین خودش را رساند. دورش شلوغ شده بود. - استاد؟ استاد مهدوی؟ - یکی آمبولانس خبرکنه - برید کنار... برید کنار جمعیت را کنار زد و خودش را به شاهرخ رساند. زانو زد و سر شاهرخ را بلند کرد. - شاهرخ؟شاهرخ؟ صدامو میشنوی؟ بی فایده بود. شاهرخ بی هوش روی زمین افتاده بود. - به اورژانس زنگ زدیم. الان میاد شروین رو به چند تا از پسرها گفت: - کمک کنید بذاریمش تو ماشین. خودم می برمش روی صندلی عقب ماشین خواباندش. پشت فرمان پرید و گوئی از ترس جانش می گریخت پا را روی پدال گاز فشار داد. ماشین از جا کنده شد... چند ساعت بعد شاهرخ روی تخت خوابیده بود و سرم به دستش وصل بود. شروین از دکتر بالای سرش پرسید: - مطمئنید خطر رفع شده؟! - بله، آزمایشات چیز خاصی رو نشون نمیده. یه حمله خفیف عصبی و افت فشار. تا چند ساعت دیگه کاملا خوب میشه. نگران نباش دکتر این را گفت، دستی به شانه شروین زد لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت. شروین پائین تخت ایستاده بود و به شاهرخ بیهوش نگاه می کرد. موهایش روی بالش پخش شده بود و چند تا از نخ هایش روی پیشانی عرق کرده اش به هم چسبیده بود. جلو رفت و با دستمال کاغذی عرق پیشانی اش را خشک کرد. بعد پشت پنجره ایستاد. نگاهی به شهر و چراغ های روشنش انداخت. شب شده بود. و دود همیشگی اش پیدا نبود. یک دفعه نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت 8 بود. - لعنتی، دیر شد ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#سلام_امام_زمانم❣ اے یوسف گم گشتهٔ غایب ز نظرها جان بر لب عشاق رسیدسٺ ڪجایی باز آے و نظر ڪن بہ من خستهٔ بیمار جانم بہ فدایٺ ڪہ طبیب دل مایی #صبحتان_بخیر_مولا_جان❤️ #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 خیر مقدم به اعضای جدید 😍🌹🍃قدیمیا تاج سرید😊🌸🍃 قسمت اول 💖👇 https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/7201 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#حدیث_روز🌸🍃 🌹اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم 🌹 #اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج❤️ #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸 #صفحه27_سوره_بقره 🌸🍃 هرروز یه صفحه قران به نیت #ظهور و #سلامتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف🌸🍃 #اجرتون_با_صاحب_الزمان 😍 #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید🌷 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯