eitaa logo
دین بین
12.2هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
13 فایل
😁هدف ما گفتن موضوعات سنگین با قالب سبکه 🎞 تولید کلیپهای اینوری برای اونوری‌ها 🥴 ✍️ نویسنده و کارگردان: سید علی سجادی‌فر 🎞️ بازیگر: امید غفاری ادمین کانال و رزرو تبلیغات: @admin_dinbin
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸 #صفحه63_سوره_بقره 🌸🍃 هرروز یه صفحه قران به نیت #ظهور و #سلامتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف🌸🍃 #اجرتون_با_صاحب_الزمان 😍 #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🍃🌸 #ترجمه_صفحه63_سوره_بقره 🌸🍃 #اجرتون_با_صاحب_الزمان 😍 (ترجمه:شیخ علی ملکی) #ادامه_دارد... #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#تلنگرانه🌸🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 #سوره_فاطر_ایه45 #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
💕 🌸🍃 حرکتهای دخترم فهمیدم قضیه فجیع تر از این حرفهاست. می دونم این دوتا قبلا حرفهاشونو باهم زدن، .اما رسمه که شب خواستگاری هم باهم صحبت کنن، منم مشکلی ندارم. ولی بعد از اینکه من حرف هامو زدم. من با ازدواج اینها مشکلی ندارم. فقط، حق گرفتن عروسی و جشن رسمی ندارن، چون دوست ندارم کسی داماد تهرانی بزرگ رو اینجوری ببینه. خرج عروسیشونو هم میدم به خودشون. آقا سید سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت، دخترم قدمش روی چشم ما و هروقت خواست می تونه بیاد و مادر و پدرشو ببینه، ولی این اقا حق اومدن به اینجا رو نداره و ما هم خونشون نمیام، جایی هم حق نداره خودشو به عنوان داماد من معرفی کنه. حالا اگه شرایط من رو قبول دارین برین تو اتاق صحبت کنین. بغضم گرفته بود آخه آرزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن، اشکام کم کم داشت جاری میشد... یه نگاه با بغض به سید کردم و اونم اروم سرشو بالا آورد. سکوت عجیبی جمع رو فرا گرفته بود، در ظاهر تصمیم سختی بود... ولی من انتخابمو کردم. »در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن/ شرط اول، قدم آن است که مجنون باشی...« یه لحظه باز با سید چشم تو چشم شدم، چشمامو آروم به نشونه تایید بستم و باز کردم که یعنی من راضیم. لبخند کمرنگی توی صورت سید پیدا شد، فهمیدم اونم مشکلی نداره... همون دقیقه سید روکرد به بابام و گفت پس اگه اجازه بدید ما بریم اتاق حرفامونو بزنیم... همه شوکه شدن.... این حرف یعنی که آقا سید شرط ها رو قبول کرده. بابام رو کرد سمت من و پرسید:دخترم تو نظرت چیه؟! ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
💕 🌸🍃 هیچی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم، که مادر سید گفت خوب پس به سلامتی فک کنم مبارکه .بابام هم گفت: گفتم که عمق فاجعه بیشتر از این حرفهاست مامانم اتاق رو به زهرا نشون داد و زهرا هم آروم ویلچر سید رو به سمت اتاق هل داد، منم پشت سرشون رفتم. وارد اتاق که شدیم زهرا گفت: خب ریحانه خانم اینم آقا سید ما. نه چک زدیم نه چونه بالاخره اومد توی اتاق شما یه لبخند ریزی زدم و سید با یه چشم غره زهرا رو نگاه کرد و گفت خوب زهرا خانم فک کنم دیگه شما بیرون باشین بهتره! -بله بله...یادم نبود دوتا گل نوشکفته حرفهای خصوصی دارن -لا اله الاالله... - باشه بابا الان میرم بیرون. خوب حرفاتونو بزنینا، جایی هم کمک خواستین صدام بزنین تقلب برسونم زهرا بیرون رفت، هم من سرم پایین بود هم اقا سید. اروم با صدای گرفته و ضعیفم گفتم: -آقا سید خیلی معذرت میخوام ازتون به خاطر رفتار پدرم - 1خواهش میکنم ریحانه خانم،این چه حرفیه. بالاخره پدرن و نگران شما هستن، ان شاالله که همه چیز درست میشه. فقط الان که از دستشون دلخورید مواظب باشین حرفی نزنین که دلش بشکنه و احترامشون حفظ نشه. - نمی دونم چی بگم، راستیتش فکر می کردم از وقتی که دیگه به قول خودم به خدا نزدیک شدم باید دیگه دنیام قشنگ و راحت میشد ولی هر روز سخت تر از دیروز شد... آقا سید یه لبخند آرامش بخشی زد و سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به بازی کردن با تسبیح قشنگ عقیقش و آروم این بیت رو خوند ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨سلام زائر تنهای سحرهای مدینه✨ با آمدنت اگر قيامت برپاست تيغ تو بلای جان وهابی‌هاست در مَقدَمت ای منتقم آل الله اين گنبدِ ريخته، به پا خواهد خاست 💠اللّهم عجّل لولیک الفرج💠 #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
💕 🌸🍃 "پاکان؛ زجور فلک بیشتر کشند... /گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیاب!" - ریحانه خانم نگران نباشین، شما با خدا باشین خدا هم همیشه با شماست. اگه گاهی هم امتحاناتی می کنه به خاطر اینه که ببینه حواستون بهش هست. می خواد ببینه واقعا دوستش دارین یا فقط ادعایین. مطمئن باشین اگه بهش ثابت بشه دوستش دارین یه کاری میکنه که صد برابر شیرین تر از قبل هست. حرف هاش بهش آرامش میداد .نمیدونستم چی بگم، فقط گوش میکردم. - خب ریحانه خانم شما سؤالی ندارید که بپرسین؟! - نه آقا سید - اما من یه حرفهایی دارم - بفرمایید - می خواستم بگم یه آدم نظراتش شاید با گذشت زمان تغییر کنه، شاید تفکرش به یه چیز عوض بشه. شاید یه کسی یا چیزی رو که قبلا دوست داشت دیگه دوست نداشته باشه... به نظرم باید به همچین آدمی حق داد. -این حرف ها یعنی چی آقا سید؟! - یعنی که.، چطور بگم اخه.. . - چیو چطور بگید -می دونید، شما حق دارید با خونواده و کنار خونوادتون زندگی کنین. راستیتش من هم نظرم نسبت به شما... اینجا که رسید اشکام بی اختیار جاری شد... - راستیتش من هم نظرم نسبت به شما همون نظر سابقه و دوستتون دارم... آخییشش از اشکاتون معلوم شد شما هم دوستم دارید! - خیلی بد هستین -خواهش میکنم، خوبی از خودتونه - به قول خودتون لااله الاالله ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
💕 🌸🍃 -خوب بهتره خانواده ها رو بیشتر منتظر نذاریم، شما هم اشکاتونو پاک کنین فک میکنن اینجا پیاز پوست کندیما. بریم بیرون ؟! -بله بفرمایین -فقط زهرا رو صدا کنین بیاد کمکم کنه که بیام... - اگه اجازه بدین خودم کمکتون میکنم و آروم ویلچر آقا سید رو هل دادم و به سمت خانواده ها رفتیم .مادر آاقا سید با دیدن این صحنه بی اختیار شروع به دست زدن کرد و مامان منم یه لبخندی روی لبش نشست. اون شب قرار عقد رو گذاشتیم و یه روز بی سر و صدا و هیچ جشن گرفتنی رفتیم محضر و مراسم عقد رو برگزار کردیم. پدر آقا سید یه خونه کوچیک برامون خرید و با پول عروسی هم چون من گواهینامه داشتم یه ماشین معمولی خریدیم. ❣یک ماه پس از عقد. -ریحانه جان - جانم اقایی -خانمی دلم خیلی برا امام رضا تنگ شده. همسفرمون میشی یه سفر بریم؟! - شما هرجا بخوای بری ما در رکابتیم فرمانده -آخه چه قدر یه نفر میتونه خانم باشه، حالا با هواپیما بریم یا قطار؟! - هیچکدوم - یعنی چی؟!با اتوبوس بریم؟! - نوچچچ....من خودم میخوام راننده آقای فرمانده بشم -ریحانه نه ها...راه طولانیه، خسته میشی - هرجا خسته شدیم میزنیم بغل استراحت میکنیم - لا اله الا الله... می دونم الان هرچی بگم شما یه جواب میخوای بیاری، .بریم به امید خدا. داعش نتونست مارو بکشه ببینم شما چیکار میکنی؟! آماده سفر شدیم و به سمت مشهد حرکت کردیم. تمام جاده برام انگار ورق خوردن ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄