eitaa logo
دین بین
12.7هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
13 فایل
😁هدف ما گفتن موضوعات سنگین با قالب سبکه 🎞 تولید کلیپهای اینوری برای اونوری‌ها 🥴 ✍️ نویسنده و کارگردان: سید علی سجادی‌فر 🎞️ بازیگر: امید غفاری ادمین کانال و رزرو تبلیغات: @admin_dinbin
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
💕 🙁 👈از زبان مینا👉 روزها میگذشت و بزرگ و بزرگ تر میشدم... اوایلش نمیدونستم چرا من باید یه پارچه سیاه سرم باشه ولی بقیه دوستام نه... خانوادم هیچ توضیحی درمورد چادر بهم نداده بودن... فقط بعد 9 سالگی اصرار کرده بودن که روی سرم بزارم... با اصرار خانواده گذاشته بودم و کم کم برام یه عادت شده بود😑 بابام میگفت دختر نباید تو بیرون بخنده...نباید بلند حرف بزنه...نباید دیروقت خونه بیاد... این چیزا رو نمیتونستم درک کنم ولی حوصله جر و بحث هم نداشتم😐 جلوی اونها جوری نشون میدادم که این چیزا رو قبول دارم ولی تو جمع دوستانه معمولا بیخیال بودم مثلا به بهونه درس خوندن با دوستها بیرون میرفتیم و خوش میگذروندیم.😉 راستش بین فامیل ها و تو خانواده هم صحبتی نداشتم ویه پسر خاله هم داشتم که هم بازی بچگیام بود ولی خب خیلی وقت بود ندیده بودمش و چون خانواده هامونم فضاشون بسته بود نمیتونستم باهاش حرفی بزنم...به خاطر همین علاقه ای به رفتن توی جمع های خانوادگی نداشتم و اکثرا بهونه درس میگرفتم و مسافرت ها رو نمیرفتم. . . 👈از زبان مجید:👉 . تصمیمم رو گرفتم میخواستم شبیه مینا بشم... چون مدتی ازش دور بودم علایقش رو نمیدونستم😕 نمیدونستم چی براش جالبه و چی نیست.😞 ولی میدونستم مینا یه دختر چادری و مذهبیه و خانوادشم که مذهبین.. پس حتما از یه پسر مذهبی خوشش میاد و اگه بخواد ازدواج کنه حتما همسر ایده آلش باید مذهبی باشه☺ تصمیمم رو گرفتم که مذهبی بشم.. ولی نمیخواستم تصمیمم احساسی باشه... میخواستم از ته عمق وجودم باشه... تو کلاسمون یه پسری بود به نام الیاس که پدرش روحانی بود و خودشم قاری قرآن و تمام دعاهای مدرسه رو اون میخوند...و قرار بود سال دیگه بعد دیپلم بره حوزه کم کم خودم رو بهش نزدیک کردم و باهاش رفیق شدم یه روز بهش گفتم: -سلام الیاس -سلام مجید جان..خوبی؟! -ممنونم...تو خوبی؟!یه کاری باهات داشتم😕 -الحمدلله..بفرما...در خدمتم -راستش...چه جوری بگم 😞 -بگو راحت باش☺ -میخواستم بپرسم چجوری میشه مثل تو شد؟!😕 -مثل من 😯یعنی چی؟! -یعنی همین کارایی که میکنی دیگه...قرآن میخونی...نماز میخونی...مسجد میری 😞 -اها منظورت مذهبی شدنه☺ -اره 😕 -خب کاری نداره که...اول باید سطح معلوماتت رو در این باره ببری بالا... -خب چجوری؟! -باید با یکی از روحانیا در ارتباط باشی -اخه من که کسی رو نمیشناسم 😕 -اگه دوست داشتی غروبا میام دنبالت بریم مسجدمون. ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
💕 🙁 . -اگه دوست داشتی غروبا میام دنبالت بریم مسجدمون...چون بغلش حوزه هست خیلی طلبه ها هم اونجا میان... -جدی میگی؟!؟خیلی ممنونم☺باشه حتما😊 -پس یه ساعت قبل اذان بیا سر میدون☺ . غروب شد و با الیاس رفتم مسجد...طلبه ها هم بودن و داشتن تو مسجد قبل از اذان بحث درسی میکردن... برام جالب بود که پسرهای کوچیک تر از من عبا رو دوششون بود و طلبه شده بودن. در حال نگاه به اطراف بودم که الیاس دستم رو گرفت و رفتیم تو یه حلقه طلبه ها که راجب احکام بود نشستیم.. کم کم بحث ها داشت برام جالب میشد... فهمیدم خیلی از کارام اشتباه بوده تا الان. به قسمت احکام محرم و نامحرمی که رسید یاد مینا افتادم و ته دلم خالی شد 😞 یاد اون روزا افتادم 😔 فهمیدم احکام به اون سختی که خالم میگفت و اجرا کرد نبود ولی چه فایده...😔 . . یه چند مدتی کارم شده بود هر روز غروب مسجد رفتن با الیاس و هم بحث شدن با طلبه ها... دیگه حتی نوع لباسام هم شبیه الیاس شده بود☺ دیگه از شلوار لی و تیشرت استین کوتاه خبری نبود و فقط پیرهن استین بلند و شلوار پارچه ای یا کتان میپوشیدم... موهامم کوتاه کرده بودم و کج میگرفتم... ارتباطم با خدا خیلی خیلی بیشتر شده بود نمیزاشتم یه نمازم قضا بشه😊 سعی میکردم همه مراسما رو برم. از دعای کمیل گرفته تا روضه ها. کم کم با الیاس هیات رفتم و پام به هیات باز شد. شب های پنجشنبه جلسات هفتگی میرفتیم و کلا مسیر زندگیم عوض شد ولی همچنان عشق مینا تو دلم بود همچنان دوستش داشتم. . چند ماه بعد یه روز مامانم اومد اتاق و گفت -مجید جان؟؟ -جانم مامان؟! -پنجشنبه کاری نداری که؟! -چطور؟!😕 -ریحانه بچه دختر داییم رو که یادته؟! -اره...چطور😯 -هیچی بابا...نترس...چند ماه پیش تازه بچه دار شدن یه جشن گرفتن مارو هم دعوت کردن...باباتم که میشناسی اینجور جاها نمیاد...تو میای دیگه؟؟ -آخه مامان من... -تو چی؟! کاری نداره که...میای میشینی یه گوشه غذاتو میخوری.😐 . -من نمیتونم...سخته اخه...شاید اونا راحت نباشن...😕 -این همه مرد اونجاست حالا تو بیای ناراحت میشن 😒تازه خالت و مینا هم میان. -چی؟!مطمئنی که میان؟! -اره مامان جان...همین چند لحظه پیش با خالت داشتم حرف میزدم... -باشه پس میام😊 -چی شد یهو نظرت عوض شد 😀 -ها...هیچی...هیچی😕 -ای شیطون 😆 . با خودم گفتم بهترین موقع هست برای نشون دادم خودم به مینا...احتمالا منو با این ظاهرم ببینه کلی تعجب میکنه و خوشش میاد 😊 . بالاخره روز موعود فرا رسید دل تو دلم نبود. . ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌷 این هفته هم گذشت، تو اما نیامدی خورشید خانواده زهرا نیامدی از جاده همیشه چشم انتظارها ای آخرین مسافر دنیا نیامدی صبحی کنار جاده تو را منتظر شدیم اما غروب آمد و آقا نیامدی از ناز چشم‌های تو اصلا بعید نیست شاید که آمدی، گذر ما نیامدی امروزمان که رفت چه خاکی به سرکنیم آقای من اگر زد و فردا نیامدی فرصت بهانه ای است که پاکیزه تر شویم تا روبرویمان نشدی تا نیامدی یابن الحسن بیای قنوتم، وظیفه است آن حکمت است، آمده ای یا نیامدی 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ قسمت اول رمان زیبای 😍💕 https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/11334 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
🍃🌸 #صفحه66_سوره_بقره 🌸🍃 هرروز یه صفحه قران به نیت #ظهور و #سلامتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف🌸🍃 #اجرتون_با_صاحب_الزمان 😍 #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🍃🌸 #ترجمه_صفحه66_سوره_بقره 🌸🍃 #اجرتون_با_صاحب_الزمان 😍 (ترجمه:شیخ علی ملکی) #ادامه_دارد... #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 #اشعار_ناب🌹🍃 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
امام زمان.mp3
4.52M
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌸🍃 مهربونم کی میای دردت به جونم.... ❣اللهم عجل لولیک الفرج❣ ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🌸🍃 از یکی از بزرگان اهل معنی پرسیدم: علت این که عصرهای جمعه دل انسان می‌گیرد و غمگین می‌شود چیست؟ فرمود:«چون در آن لحظه قلب مقدّس امام عصر (ارواحنافداه) به سبب عرضه‌ی اعمال انسان‌ها، ناراحت و گرفته است، آدم و عالم متأثر می‌شوند. او قلب و مدار وجود است.» قربون قلب نازنینت مولای مهربانم🌸🍃 ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
😭 ⭐️شیعیان مهدی⭐️ آقا خیلے غریبه😞 غریبه،چون ساده گناه کردیم💔 غریبه،چون به نامحرم نگاه کردیم💔 ⚠️ بسه دیگه ⚠️ تا ڪے میخوایم گناه ڪنیم؟⏱ تا ڪے میخوایم دل مؤلا رو خون ڪنیم؟⏱ اصلا چرا گناه میڪنیم؟🤔 مگه نمیدونیم،خداهمیشه مارو میبینه⚡️ پس چرا گناه میڪنیم؟☹️ یه مقدار لذت دنیوے🌍 ارزش اینو داره ڪه بهشت خدا رو باجهنم عوض ڪنے؟😭 ارزش اینو داره ڪه ظهور مهدے رو عقب بندازے؟😢 ما هرگناهے ڪه میڪنیم🔴 ظهور مهدے رو عقب میندازیم😢 چه جورے میخواے تو روز قیامت🔴 تو چشم هاے حضرت مهدے نگاه ڪنے؟❣ وقتے آقا از تو مے پرسه🕯 چرا ظهور منو عقب انداختے⁉️ چےمیخواے بگے‼️ آیا وقت آن نرسیده ڪه دل هاے مؤمنان به یادخدا،خاشع گردد؟💜❤️💜 خدایا منوببخش😢 به خاطر مهدے فاطمه منوببخش😭 ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
👇👇 ✅خواهرشهید ابراهیم هادی میگفت: 🔺 یک روز موتور شوهرخواهرم را از جلوی منزل مان دزدیدند، عده ای دنبال دزد دویدند و موتور را زدند زمین. ابراهیم رسید و دزد زخمی شده را بلند کرد... 🔻 نگاهی به چهره وحشت زده اش انداخت و به بقیه گفت: اشتباه شده! بروید... ♦️ابراهیم دزد را برد درمانگاه و خودش پیگیر درمان زخمش شد. آن بنده خدا از رفتار ابراهیم خجالت زده شد. ابراهیم از زندگی اش سوال کرد، کمکش کرد و برایش کار درست کرد. ❤️طرف نماز خوان شد، به جبهه رفت و بعد از ابراهیم در جبهه شهید شد... ‼️ اگر مثل ابراهیم هادی هنر جذب کردن داشتیم. کلی از مشکلات خود بخود حل شده بود. 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄